بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 08-30-2009
Nur3 آواتار ها
Nur3 Nur3 آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Jun 2009
نوشته ها: 919
سپاسها: : 0

72 سپاس در 71 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


قيمت معجزه

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند.
فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد.
سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط ۵ دلار.

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود.
دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!


دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟

داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟


مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟

دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.

آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.


فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟


دکتر لبخندی زد و گفت: فقط ۵ دلار
__________________
Chera Donya Mano Mikhay Tak o Tanha?!..Mano Dadi Be Dastaye Shabaye Sarde Tanahaii..CHera Rahmi To Ghalbet Nist Akhe Donya! Che Donyayiii..Chera Hishki Nemidoone Che Boghzi Tooye Shabhame..CHe Zakhmaii Azat Donya Rafighe Ghalbe Tanhame
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 08-30-2009
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض گل صداقت

گل صداقت

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنان دختری سزاوار را برگزیند. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دخترش گفت که او هم به مهمانی خواهد رفت. مادر گفت:توبختی نداری نه ثروتمندی نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد:میدانم هرگز مرا انتخاب نمی کند اما فرصتی است که دست کم یک بار او را ازنزیک ببینم. روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت:به هر یک از شما دانه ای می دهم کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکه آینده چین می شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند. اما بی نتیجه بود و گلی نرویید.

روز موعود فرا رسید. دختر با گلدان خالیش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد:این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند.
گل صداقت...

زیرا همه دانه هایی که به شما دادم سنگریزه بود. امکان نداشت گلی از آنها سبز شود.






...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 09-02-2009
Nur3 آواتار ها
Nur3 Nur3 آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Jun 2009
نوشته ها: 919
سپاسها: : 0

72 سپاس در 71 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض



آن روز یکی از روزهای خوب زندگی(( روبرت)) بود چرا که نه تنها قهرمان گلف در شهر بوینوس آیرس شده بود بلکه در عین حال جایزه بیست و پنج هزار دلاری (( مسابقات غیر حرفه ای ها)) را هم به خودش اختصاص داده بود.
او حالا می توانست اتومبیل کهنه اش را بفروشد و در عوض به آرزویش که یک اتومبیل کورسی بود برسد و.....

روبرت همان طور که از در باشگاه محل مسابقات خارج میشد زنی میانسال به او نزدیک شد
و پس از گفتن تبریک قهرمانی در حالی که به شدت اشک می ریخت

رو به ورزشکار جوان گفت: (( پسرک هشت ساله ام دچار بیماری کم خونی است ماهی پنج هزار دلار باید به بیمارستان بپردازم و....))

روبرت جوان که بشدت متاثر شده بود نگذاشت حرف زن تمام شود و جایزه مسابقه را که 25 هزار دلار بود به او داد و تا آخر شب از فکر پسرک خارج نشد!

فردا عصر هنگامی که از سوی شهرداری مراسم تقدیر و بزرگداشت برای روبرت برگزار شد
معاون شهردار به او گفت: آقای روبرت شنیدم دیروز بعد ازظهر پولتان را به آن زن داده اید...متاسفم که بگویم آن زن یک شیاد است و حتی شوهر هم نکرده و.....

روبرت بلافاصله حرف معاون شهردار را قطع کرد و پرسید: یعنی آن زن بچه هشت ساله که در حال مردن باشد ندارد؟

معاون شهردار پاسخ منفی داد

اما روبرت با خوشحالی گفت:

بقیه اش مهم نیست...خدا را شکر که بچه ای در حال مرگ نیست....

__________________
Chera Donya Mano Mikhay Tak o Tanha?!..Mano Dadi Be Dastaye Shabaye Sarde Tanahaii..CHera Rahmi To Ghalbet Nist Akhe Donya! Che Donyayiii..Chera Hishki Nemidoone Che Boghzi Tooye Shabhame..CHe Zakhmaii Azat Donya Rafighe Ghalbe Tanhame
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 09-07-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
جدید داستان کابوس

داستان کابوس



چه خط آبی غلیظی پشت چشم داشت. موهای زردش از شال کوتاهش بیرون زده بود. پاهای باریک و سفیدش را روی هم انداخت...


بعداز سالها می‌رفتم که ببینمش. هفده سال گمش کرده بودم و حالا به هیچ قیمتی حاضر نبودم که از دست بدهمش. دیوان حافظ توی کیفم بود. با دست لمسش کردم. یاد آنروزی افتادم که وقتی گوشی را برداشتم صدایش گفت:
اگر آن طایر قدسی زدرم باز آید عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید


قدمهایم راتند کردم. چقدر حرف برای گفتن داشتیم. سوئیچ را که به ماشین انداختم نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم. یاد حرف آن روزش افتادم که: «هروقت می‌گم بی‌محبتی توی صورت من نگاه می‌کنی که یعنی نه، اما نفست که تو سینه حبس می‌شه می‌فهمم که حق با منه»

ماشین را روشن کردم. چه روزهای خوبی می‌توانستیم توی این چند سال داشته باشیم و نداشتیم. تقصیر من بود. خوب برای هر کسی ممکن بود پیش بیاد، باید از اول فکر می‌کردم که اهل این حرفها نیست. توی این مدت خوب فکر کرده بودم، یعنی کمی ‌بعد از این که خانه پدری را فروختیم و من هیچ نشانی از خودم به او ندادم. به اصطلاح خودم می‌خواستم همه خاطراتش را از ذهنم پاک کنم، اما بعد فهمیدم اگر آرش به جای این که به من دل بسته شود گرفتار و اسیرش شده بود تقصیر او نبود.
چقدر با خودم کلنجار رفتم، اما دیگر دیر شده بود و او هم بعداز فروش خانه هیچ نشانی به جا نگذاشته بود. همیشه خودم را سرزنش می‌کردم، اما بالاخره این کابوسها تمام می‌شد.
می‌خواستم انگشتان نازک و بلندش را ببوسم و بگویم: دروغ بود. من همین جا بودم. زیر سقف این شهر، با تو نفس می‌کشیدم و همیشه کابوس از دست دادن عزیزی را می‌دیدم که هیچ چیز را اندازه چشمان صادقش دوست نداشتم. حالا حتما او هم دنیایی حرف برای گفتن داشت، هفده سال بود که به خاطر یک تصور باطل، یک اشتباه بچه گانه بهترین دوستم را از دست داده بودم، چرا فکر کرده بودم این دختر ساکت و آرام، که ذره‌یی بدذاتی نداشت، می‌توانست این قدر تغییر کرده باشد.


به پارک مریم نزدیک می‌شدم. ماشین را گوشه ای پارک کردم. دیوان حافظ را به سینه فشردم لازم نبود شب که به خانه می‌بردمش او را به بچه‌ها معرفی کنم، دیوان حافظ را که کنارمان می‌دیدند، می‌شناختندش. چشمان صادقش هیچ وقت دروغ نمی‌گفت. آینه مهربانی بود. آن را از بر بودم.
از پله‌ها که پایین می‌رفتم سکندری خوردم. دیوان حافظ از دستم پرت شد. دختر جوانی زیر لب غرغر کرد. عذرخواهی آرامی ‌کردم، دیوان حافظ را از زمین برداشتم و دوباره راه افتادم.

مهم نبود که کتاب به این ارزشمندی، تنها یادگاری که از او برایم مانده بود، پاره شده بود حالا دیگر خودش در کنارم بود. اصلا دیگر کتاب را نمی‌خواستم، همه اشعار حافظ را از بر بود. نفسم را در سینه حبس کردم. کف دستانم عرق سردی کرده بود. می‌خواستم فریاد بزنم اما کلام روی زبانم خشک شد. نه حتما نیامده بود، این او نبود.
اما این زن روی همان نیمکتی نشسته بود که من قرارش را با مادر بهنوش، خجالتی‌ترین شاگرد کلاس، گذاشته بودم.


چه خط آبی غلیظی پشت چشم داشت. موهای زردش از شال کوتاهش بیرون زده بود. پاهای باریک و سفیدش را روی هم انداخت. عینک دودی ای را از کیفش درآورد و روی مجله لاتین روی نیمکت گذاشت. نگاهی به ساعت صفحه بزرگش کرد و بعد سیگاری روشن کرد. کسی به من تنه زد، با عصبانیت برگشتم اما رفته بود. آب دهانم را قورت دادم، دیوان حافظ را پشتم قایم کردم. سرفه امانم را برد. نگاهم کرد. با اشاره پرسیدم که ساعت چند است. با خونسردی نگاهی کرد و گفت: یک ربع به چهار.
قدمهایم راتند کردم. این بار مراقب بودم تا به کسی تنه نزنم. سویئچ را به ماشین انداختم. کتاب را روی صندلی عقب پرت کردم و پایم را روی گاز فشردم. باید قبل از آمدن بچه‌ها به خانه می‌رسیدم.
نویسنده: مهدیه کوهیکار
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 09-08-2009
amir ahmadi آواتار ها
amir ahmadi amir ahmadi آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267

508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
amir ahmadi به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رندا

رندا به یکی از دوستانش گفت وقتی من بزرگ بشوم ابر میشوم واز جایی به جایی دیگر سفر کنم دوستش گفت.اما من باد میشوم وتورا مجبور میکنم که هرجامن می خواهم بروی رندا گفت من ابر نمی شوم ستاره می شوم دوستش گفت ولی وقتی که روز بیاید ستاره ها پنهان میشوند رندا گفت پس گل می شوم دوستش گفت ان وقت دستی به سویت دراز میشود تا تورا بچیند ودر گلدان بگذارد رندا گفت بلبل میشوم دوستش گفت صیا دی تورا میگیردومیفروشد تا در قفسی زندانیتکنند رندا به فکر فرو رفت وبا اطمینان گفت وقتی که بزرگ شوم دختر کوچکی می شوم به نام رندا
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 09-12-2009
amir ahmadi آواتار ها
amir ahmadi amir ahmadi آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267

508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
amir ahmadi به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض شهر

امان از شهر اهل خود را مسموم میکند واین زهر رابیشتر به کام کسانی می ریزد که از ده به انجا مهاجرت میکنند اینان نخستین جام راازاو می گیرند وسر میکشند وزهرتهام ذرات خونشان را مسموم می کند وای از وقتی که خودت از ده امده باشی ودیگرت شهری باشد هی اون ازشهر میگه ولی اون یکی از باغ انگور تو خیالش مثل بره ها تو دامنه جست وخیز میکنه ولی افسوس اونم دیگه شهری شده
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 09-14-2009
amir ahmadi آواتار ها
amir ahmadi amir ahmadi آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267

508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
amir ahmadi به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض تعریف

سلام میخوام از بندرعباس امروز براتون تعریف کنم ساحل بندرعباس بسیار زیبا باالاچیقهای رویایی درساحل مد سر شب فلافل تندوتیز فروشگاهای بسیار مدرن سیتی سنتر ستاره زیتون ودهها بازارچه ماهی میگو راستی الان فصل میگو است شرجی دم غروب ابگرم گنو بیایید از نزدیک خودتان ببینید امیر احمدی
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 09-14-2009
amir ahmadi آواتار ها
amir ahmadi amir ahmadi آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267

508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
amir ahmadi به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بیایید شهر ما بندر ببینید. ایا میدانی لذت شبهای مهتاب روی صندلیهای الاچیق ساحل بندر صدای خیال انگیز موج که بر ساحل می کوبد. انجا عظمت خلقت خالق رابه عیان نظاره گر شو
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 09-14-2009
amir ahmadi آواتار ها
amir ahmadi amir ahmadi آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267

508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
amir ahmadi به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

خدا میدونه ما بندریا مثل هوای شهرمون خونگرمیم نمیدونم تا حالا با یه بندری رفاقت ورفت واومد داشتی اگر بله که می دونی اگر نه بعضی هاشو میگم همیشه در خونه اش بروی دوست باز است اگر یا علی گفت تا تو نبری او نمی برد دلش مثل دریا ست خونش مثل تابستون بندر
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 09-14-2009
amir ahmadi آواتار ها
amir ahmadi amir ahmadi آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267

508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
amir ahmadi به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

یه شعر بندری اگه بفهمم که اتی دنیا چراغون اکونوم به دشمنات یه تا یه تا ضربه و داغون اکونوم بدو بدو که راضیت اکونوم مو دلنوازیت اکونوم گو اکوشوم کهر اکوشوم مه سرفرازت اکونوم مه بنده محبتم جز این نباشه طاقتم
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:19 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها