عاشق خواست كه به یقین جمال ِ معشوق بیند، عمری در این طلب سرگشته میگشت، ناگاه بر او آمد :
آن چشمه كه يافت خضر ازو آب ِ حيات
در منزل توست , ليكن انباشته اي !!!
چون به يقين در خود نظر كرد، خود را گم یافت، آنگه معشوق را باز یافت، چون نیك نگه كرد، خود عین ِ او بود، و گفت :
اي دوست ترا بهر ِ مكان ميجستم
هر دم خبرت از اين و آن مي جستم
ديدم بتو خويش را , تو خود من بودي !!!
خجلت زده ام كز تو نشان ميجستم....
فخرالدين عراقي همداني (قرن هفتم)
__________________
There's a fire starting in my heart
Reaching a fever pitch and
It's bringing me out the dark
Finally I can see you crystal clear