دوش دورازرویت ای جان جانم ازغم تاب داشت **** ابرچشمم بررخ ازســـــودای دل ســـیلاب داشت
نز تفکر عقل مسکین پایمال عشــــق شـــــــد **** نز پریشانی دل شوریده چشـــــمم خواب داشت
نقش نامت کرده دل محـــــــــراب تسبیح وجود **** تا سحر تسبیح گویان روی در محـــــــراب داشت
دیدهام میجست و گفتندم نبینی روی دوست **** عاقبت معلوم کردند اندر او سیـماب داشـــــــــت
روزگار عشق خوبان شهد فائــــــــق می نمود **** بازدانستم که زهر آلوده شهدآلوده زهرناب داشت
سعدی این ره مشکل افتادست دردریای عشق **** کاول آخر در صــــــبوری اندکـــــی پایاب داشــــت
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

2 تا از ابر شعرهای سعدی.....
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------