| شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |

04-02-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نابینا
پسرک نابينا عاشق دخترکي شده بود که او را نديده بود.
پسرک به دخترک مي گفت انقدر دوستت دارم که اگه بگي بمير برات مي ميرم.
و دخترک هميشه با يک لبخند پاسخ او را مي داد. لبخندي که او هرگز نمي ديد.
تا اينکه شخصي پيدا شد و دو تا چشم هايش را به پسرک داد و پسرک بينايي اش را به دست اورد.
پسرک که حالا بينايي اش را به دست اورده بود با دخترکي که عاشقش بود قرار ملاقات گذاشت.
او از اينکه مي خواست معشوقش را ببيند خيلي خوشحال بود و براي ديدن او لحظه شماري مي کرد.
ولي وقتي که دخترک را ديد خون در بدنش منجمد شد
زيرا دخترک نابينا بود...
پسرک عاشق با بيرحمي و بي معرفتي به دخترک گفت تو نابينايي و من نمي توانم عاشق کسي باشم که نابيناست!؟
دخترک هيچ نگفت و باز هم با يک لبخند پاسخ او را داد ولي اين بار با لبخندي که پسرک مي ديد!!!
دخترک مسيرش را کج کرد و راه خانه را در پيش گرفت...
هنوز چند متري از پسرک دور نشده بود که بزگشت و نيم نگاهي به پسرک کرد و
گفت:
فقط مواظب چشمام باش... .
حالا واقعا عاشق دخترک بود يا پسرک؟؟؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

04-02-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
زيباترين قلب
مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا ميکردکه زيباترين قلب را در آن شهر دارد. جمعيت زيادي گرد آمدند قلب او کاملاً سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود پس همه تصديق کردند که قلب او به راستي زيباترين قلبي است که تاکنون ديده اند مرد جوان در کمال افتخار با صدائي بلندتر به تعريف از قلب خود پرداخت ناگهان پيرمردي جلوي جمعيت آمد و گفت اما قلب تو به زيبائي قلب من نيست مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه کردند او با قدرت تمام ميتپيد اما پر از زخم بود قسمتهائي از قلب او برداشته شده بود و تکه هائي جايگزين آنها شده بود اما آنها به درستي جاهاي خالي را پرنکرده بودند و گوشه هائي دندانه دندانه در قلب او ديده ميشد در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت که هيچ تکه اي آنها را پرنکرده بود مردم با نگاهي خيره به او مينگريستند و با خود فکر ميکردند اين پيرمرد چطور ادعا ميکند که قلب زيباتري دارد. مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره کرد و با خنده گفت تو حتماً شوخي ميکني قلبت را با قلب من مقايسه کن قلب تو تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است پيرمرد گفت درست است قلب تو سالم به نظر ميرسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نميکنم میدانی هر کدام از اين زخمها نشانگر انساني است که من عشقم را به او داده ام من بخشي از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشيده ام گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده که به جاي آن تکه بخشيده شده قرار داده ام اما چون اين تکه ها مثل هم نبوده اند گوشه هائي دندانه دندانه در قلبم دارم که برايم عزيزند چرا که يادآور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به کساني بخشيده ام اما آنها چيزي از قلب خود را به من نداده اند اين همه شيارهاي عميق را با تکه هايي که من در انتظارش بوده ام پرکنند حالا ميبيني که زيبائي واقعي چيست؟ مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد در حالي که اشک از گونههايش سرازير بود به سمت پيرمرد رفت از قلب جوان و سالم خود تکه اي بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پيرمرد تقديم کرد پيرمرد آن را گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي زخم قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد ديگر سالم نبود اما از هميشه زيباتر بود عشق از قلب پيرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

04-06-2010
|
 |
کاربر فعال 
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2009
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 400
سپاسها: : 37
66 سپاس در 36 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قورباغه ها
روزی از روزهاگروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با
هم مسابقه ی دو بدند.
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .
جمعیتزیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند...
و مسابقه شروعشد ....راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند .شما می تونستیدجمله هایی مثل اینها را بشنوید:' اوه,عجب کار مشکلی !!''اونها هیچوقت به نوک برج نمی رسند یا :'هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !'
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند...
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ...
جمعیت هنوز ادامه می داد,'خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !'
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف میشدندولیفقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....این یکی نمی خواست منصرف بشه !بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید ! بقیهی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کار رو
انجام داده؟اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟ و مشخص شد که ...برنده ی مسابقهکر بوده !!!نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که:
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون
اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید!
همیشه به
قدرتکلمات فکر کنید .
چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذارهپس:همیشه ....
مثبت فکر کنید !و بالاتر از اون کر بشید هروقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید
رسید !
من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی
دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت
__________________
از جور قد بلند و موی پستت
از سرکشی نرگس بی می مستت
ترسم به کلیسای رومم بینی
ناقوس به دستی و به دستی دستت...
|

04-07-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اشک دلقک
اشک دلقک
موضوع داستان هنر پیشه ای کمدین است که پس از انجام گریم مخصوص برایخندانیدن تماشاچی در اثنای ورود به صحنه خبر مرگ تنها فرزند دلبندش آمد وهنرپیشه که محبوب قلوب تماشاچیان بود و مردم برای دیدن برنامه او صف کشیدهبودند خواست پس از کسب اجازه تماشاچیان به منزل برود امّا هر چه گفتتماشاچیان گمان بردند که برنامه تازه ای اجرا می کند. به این جهت میخندیدند و تشویق می کردند آخر الامر هنر پیشه به گریه افتاد و اشک چشم بارنگ گریم آغشته شد در حالی که سن از دسته گلها پر می شد چنگ در شاخه هایگل می زد و گریه کنان فریاد می کرد این بازی نیست نوگل من مرد .
اشک دلقک
در فضا پیچید فریاد نشاط و شادمانی، خنده ها رقصید درتالار، بانگ آفرین با کف زدنهاصحنه را لرزاند.
توده انبوه جمعیّت ز شوق دیدن او موجی از احساس شد، احساس گرم و آتشین... می پذیرم، می پذیرم اینهمه احساس را، باتمام قلب امّا :
کودک من مرد خواهش می کنم امشب، سالن از جا کنده شد. فریاد تحسین یکصدا برخاست ازهر سوی... آفرین بازیگر خوبی است ......
استاد هنرمندی است .............
مضمون غم آلودش به دلها نشئه می بخشد . اشکهایش خنده می آرد.
دوستان باور کنید اینحرف بازی نیست.
کودک من مرد... می خواهم برای بار آخر جسم بیجان عزیزم را ببینم، بوسه بر رویش زنم.....
باور کنید این حرف بازی نیست ..... من نهال زندگی را در درون غنچه لبهای او می کاشتم .... در خنده اش می یافتم .
نیمه شب با دستهای کوچک او با نوازشهای گرم و ساده اش، خستگیها ازتن مندور می شد. امشب آن سرچشمه امیدهایم خشک شد پژمرده شد ..... باور کنید اینحرف بازی نیست ....
بازی نیست...
خنده ها یکریز بر سالن مسلّط شد، صندلیها جا به جا گردید...
این تک جمله ها در گوش می آمد که: بازی را نگر، سحراست، افسون است ....بازی نیست... باید او را غرق در گل کرد ....
شوری در نهان دارد ..... زبانش آتش افروز است ......گرمی می دهد... جان می دهد.... دل درون سینه تنگی کرد، مغزش داغ شد، دیوانه شد. یاد آهنگی که ناقص ماند ....
گلزارش که پرپر شد ...
نهال نورسی کز بوستان زندگی گم شد، یاد فرزندش، گلش، آوازهایش، آتشی افکند برجان . نغمه امید بخش زندگانی آورش.
پس چرا باور نمی دارنداینها .....؟ پس چرا؟
بغض او ترکید، اشک با رنگ گریم آغشته شد.... دیدگانش را بست، از پا تا به سر لرزید.
دسته گلها صحنه را پوشاند، عطر یاسمنها، برق شادیها، سرود خنده ها آمیخت در هم.
چنگ می زد در میان شاخه ها.... فریاد می زد،
نوگل من مرد بازی نیست ....... بازی نیست.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

04-07-2010
|
 |
کاربر بسیار فعال 
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
نوشته ها: 795
سپاسها: : 843
1,438 سپاس در 268 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
انتظار یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
نتیجه اخلاقی: بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم
__________________
شیشه ای میشکند... یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست
آن یکی میگوید شاید این رفع بلاست !
دل من سخت شکست ... هیچ کس هیچ نگفت .... غصه ام را نشنید !
از خودم میپرسم : ارزش قلب من از شیشه ی یک پنجره هم کمتر بود ؟
|

04-07-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
پادشاه و هفت فرزندش
پادشاه و هفت فرزندش
پادشاهى بود که هفت زن داشت، اما هيچکدام از آنها فرزندى به دنیا نیاورده بودند. هرچه طبيب آوردند و دارو ساختند، فايده نکرد. روزى درويشى نزد پادشاه آمد و گفت که مىتواند زنهاى او را معالجه کند؛ به شرط آنکه پس از آن يک نان هر سفره بشود دو تا نان و هر اشک و آهى بشود اشک شادي. پادشاه قبول کرد. درويش هفت سيب قرمز به او داد تا هر کدام از سيبها را به يکى از زنهاى خود بدهد، شش تا از زنها سيبشاه را خوردند و زن هفتمى که عادت داشت کارهاى خود را خودش انجام بدهد دستش توى خمير بود و مشغول پختن نان بود.کار او که تمام شد، ديد نصف سيب او را خروس خورده است. نصف ديگر آن را خورد. پس از نه ماه هر کدام از زنها پسری به دنیا آوردند؛ اما زن هفتم پسرش از پایينتنه مثل خروس بود. پادشاه زن هفتم و پسر خود را به جاى دورى فرستاد تا کسى متوجه پسر پاخروسى او نشود. بعد سرگرم تربيت کردن پسران خود شد و قولى را که به درويش داده بود فراموش کرد.پسرها بزرگ شدند. روزى، پادشاه خواست آنها را آزمايش کند. به آنها گفت: من دشمن بزرگى دارم. پسرها گفتند: او را معرفى کند. هر سال گلههاى مرا غارت مىکند. پسرها نشانى ديو را گرفتند و رفتند به سراغ او. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آنجا دو گاو سياه و سفيد با هم جنگ مىکردند. کشاورزى به پسرها گفت: اگر مىخواهيد بسلامت از اين بيابان بگذريد، گاوها را طورىکه هيچکدام زخمى نشوند از يکديگر جدا کنيد.پسرها توجهى نکردند و رفتند تا به تنگهاى رسيدند که جلوى آن دو قوچ سياه و سفيد با هم مىجنگيدند. پسرها بدون اينکه قوچها را از هم جدا کنند از تنگه رد شدند و رفتند تا رسيدند به قطعهاى که ديو و پيرزن جادوگر در آن زندگى مىکردند.ديو که بوى پسرها به مشامش خورد به پيرزن گفت: پشت دروازه قلعه برو؛ من هم مىروم به هفت تو. اگر آدمیزاد سراغ مرا گرفت، بگو خانه نيست. پيرزن پشت دروازه نشست و پسرها را ديد که به طرف او مىآيند. گفت: باد مي یاد، باران مي یاد، شش نفر به جنگ ما مي یاد.ديو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟ پيرزن گفت: شيرين. ديو گفت: بگذار داخل شوند. پيرزن دروازه را گشود. سوارها داخل شدند. ناگهان گرد و خاک شد. پسرها وقتى چشم باز کردند، ديدند در زيرزمين زندانی اند.خبر در شهر پيچيد که پسرهاى پادشاه اسير ديو شدهاند. پسر هفتم پادشاه - يعنى پسر پاخروسى - وقتى خبر را شنيد، از مادرش خداحافظى کرد و رفت تا برادرهاى خود را نجات دهد. اول پيش پادشاه رفت و از او اجازه خواست. پادشاه براى اينکه او را از خود دور کرده باشد کيسهاى زر به او داد و روانهاش کرد. خروسپا در ميان راه آن دو گاو و دو قوچ را از هم جدا کرد. رفت تا رسيد نزديک قلعه ديو. پيرزن او را ديد و گفت: باد مي یاد، باران مي یاد، خروسپا به جنگ مي یاد. ديو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟ جادوگر گفت: تلخ. ديو گفت: من به هفت تو مىروم. اگر سراغ مرا گرفت، بگو خانه نيست. خروسپا آمد تا رسيد به پيرزن و او را مجبور کرد که جاى پنهان شدن ديو را بگويد.بعد هم سر او را بريد و در خورجين خود گذاشت. بعد رفت و برادرهاى خود را آزاد کرد و خود را به آنها معرفى کرد. برادرها از اينکه آزاد شده بودند خوشحال شدند، اما براى خودشان ننگ مىدانستند که خروسپا با نصف بدن آدم آنها را نجات داده است. اين بود که ميان راه او را در چاهى انداختند و با سنگ بزرگى دهانه چاه را پوشاندند و رفتند.گاو سفيدى که با گاو سياه مىجنگيد و خروسپا آنها را از هم جدا کرده بود از دور ديد که شش برادر چه کردند. آمد سر چاه سنگ را با شاخهاى خود کنار زد. خروسپا بيرون آمد و سوار گاو شد و خود را به شهر رسانيد. در اين موقع، درويشى آمد و به خروسپا گفت: من همان قوچ سفيدم و آمدهام خوبى تو را جبران کنم. حالا چشمهايت را ببند و باز کن. خروسپا چشمهاى خود را بست. وقتى آنها را باز کرد، ديد پاهاى او مثل پاهاى آدمیزاد شده است؛ اما از درويش خبرى نبود. فقط قوچ سفيدى را ديد که رو به بيابان مىدويد. به شهر رفت و بهطور ناشناس در جشنى که پادشاه به سبب برگشتن شش پسرش برپا کرده بود شرکت کرد.شش برادر داشتند درباره جنگ خود با ديو و پيروزى بر او دروغها مىگفتند که خروسپا طناب بلندى که از موى سرِ زن جادوگر درست کرده بود و نيز شاخهاى ديو را از خورجين خود در آورد.پسرها که اين وضع را ديدند رفتند و پشت سر خود را هم نگاه نکردند. چون پادشاه پير شده بود، پسر هفتم را جانشين خود کرد و دستور داد تا يک نان هر سفره را دو تا نان کنند و هر اشکي اشک شادى باشد.
برگرفته از: «افسانههاى لرستان»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

04-07-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
تلاش
تلاش
روزي سوراخ كوچكی در یك پیله ظاهر شد.
شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ كوچك ایجاد شده درپیله نگاه كرد.
سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.
آن شخص تصمیم گرفت به پروانه كمك كند و با قیچی پیله را باز كرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروك بود. آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند.
هیچ اتفاقی نیفتاد! در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.
چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمیدانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند.
گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم. اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم !
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

04-07-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یک دختر مراکشی همراه پدرش که شغل او نخ ریسی بود زندگی می کرد.
از بخت خوب پیرمرد پولدار می شه و تصمیم می گیره دخترش رو یک سفر با کشتی به دریای مدیترانه ببره.
اما کشتی با طوفان مواجه می شن و کشتی غرق می شه. پدر می میره و دختر به ساحل مصر می رسه.
یک خانواده مصری که کارشون نساجی بوده میان و اون دختر رو با خودشون به خونه می برن و بهش نساجی یاد می دن.
اما این آخر خوش این داستان نبود.
یک روز یک دزد دریایی که کارش برده فروشی و برده دزدی بود اون دختر رو می دزده و در بازار استانبول به یک مرد که شغلش دکل سازی بود می فروشه. مرد خوشحال بود اما یکی از محموله های دکل این مرد رو دزد دریایی می دزده و اون مرد دیگه قادر به خریدن برده دیگری نبود.
به خاطر همین دختر مجبور می شه تنهایی تمام کار دکل سازی رو انجام بده.
بعد از اینکه تمام کار رو یاد گرفت مرد دکل ساز اون دختر رو از بردگی آزاد می کنه و چون از اون دختر راضی بود با اون شریک می شه.
اما این بازم پایان خوش قصه نبود.
یک روز وقتی که دختر داشت محموله ای رو به جاوه می برد کشتی دوباره دچار طوفان می شه و اون دختر دوباره به سواحل غریب می رسه.
وقتی که روی ماسه های ساحل چین نشسته بود و داشت به بخت بد خودش فکر می کرد، یک نگاهی به آسمان انداخت و شروع کرد به غرغر کردن.
ولی خدا داشت از اسمون به اون لبخند می زد.
در همین لحظه مأموران امپراطور اون رو می گیرن و به قصر می برن.
توی چین یک افسانه ای بوده که یک روز یک زن خارجی می آد و برای امپراطور یک خیمه می سازه.
امپراطور هم هر سال افرادش رو برای جمع آوری زنان خارجی می فرستاده تا خیمه رو بسازن. وقتی اون دختر به دربار امپراطور رسید امپراطور جوان بهش گفت آیا می تونی یه چادر بسازی؟ دختر که خیلی ترسیده بود پیش خودش فکر کرد که این نمی تونه کار سختی باشه.
گفت شاید بتونم.
اول از پادشاه طناب خواست.
اما در آنجا طناب نبود. پس دختر با به یاد آوردن حرفه پدر شروع به بافتن طناب کرد..
دوم گفت پارچه لازم دارم.
اما پارچه هم نبود. بعد دختر به فکر فرو رفت و باز با یاد آوردن حرفه خانواده مصری شروع به بافتن پارچه کرد.
سوم از امپراطور درخواست دیرک کرد. ولی دیرک هم نبود.
این بار به یاد کار سخت دکل سازی که از آن مرد استانبولی یاد گرفته بود شروع به ساخت دیرک کرد و بعد با به یادآوردن تمام چادرهایی که در طول زندگیش دیده بود خیمه رو بر پا کرد.
امپراطور خوشحال شد و به دختر گفت هر آرزویی داری بگو تا من برآورده کنم و هر چیز مکه می خواهی بگو تا به تو بدهم.
اما دختر به امپراطور گفت که من نه خانواده دارم نه خانه.
پادشاه جوان هم که از صنعت دست دختر بسیار راضی بود و از آنجایی که دختر زیبا هم بود تصمیم گرفت تا با اون ازدواج کنه.
و اون دختر سالهای سال در کنار همسر و فرزندش که خدا به اون بخشید با خوبی و خوشی در سلامت کامل زندگی کرد.
شاید کسی توی زندگیش انقدر سوار کشتی نشه و این همه بدشانسی نیاره ولی این داستان یک درس بزرگ رو به ما می ده و اون اینه که اگر چه مشکلات و سختی ها باعث ناراحتی ما می شه ولی اونها ما رو می سازن.
در زبان چینی کلمه بحران از دو کلمه (وی-چی) تشکیل می شه. که به معنای خطر و فرصته.
یعنی شخصیت ما در نقاط امن زندگی شکل نمی گیره. بلکه در دل خطر فرصتی برای پیروزی و یاد گیری ما وجود داره.
هلن کلر می گه:
در دنیا رنجهای بسیاری وجود داره، ولی راههای بسیاری هم برای برطرف کردن اون رنجها وجود داره.
همون طوری که دیدیم اون دختر در تمام مشکلات و بد شانسی ها درسهایی رو گرفت که یکروز به دردش خورد.
شاید امروز نوبت من باشه که توی بهرانهای زندگی غرق بشم.
ولی در دل اون حتماً یک پیروزی وجود داره.'
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

04-07-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.
مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می شه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : ' وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه.'
جنی قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.
وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز میکرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!
جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت :
- جینی ! تو منو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، اشکالی نداره.
پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : 'شب بخیر کوچولوی من.'
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:
- جینی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره!
و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : 'خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی.'
چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه.
جینی گفت : ' پدر ، بیا اینجا.' ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.
پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!
خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده.
به نظرت خدا مهربون نیست ؟!
این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم.
باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم که به ظاهر از دست داده بودم اما خدای بزرگ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو به من داد.
یاد مسائلی افتادم که یه زمانی محکم بهشون چسبیده بودم و حاضر نبودم رهاشون کنم، اما وقتی اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردم خداوند چیزی خیلی بهتر رو بهم داد که دنیام رو تغییر داد
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

04-07-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
واقعیت وجود انسان چیزی فراتر از تصورات ذهن بشریست
روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم می زد و پروانه ای را لابه لای بوته خاری گرفتار دید. او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهد کرد. دخترک لحظاتی فکر کرد و گفت: من می خواهم شاد باشم. پری سرش را جلو آورد و در گوش دختر چیزی گفت و بعد ناپدید شد.
موقعی که دختر بزرگ شد، در آن سرزمین کسی شادتر از او وجود نداشت. هرگاه کسی از او درباره راز شادی اش سؤال می پرسید لبخند می زد و می گفت: من فقط به حرف پری خوب و مهربان گوش کردم.
موقعی که پیر شد، همسایه ها می ترسیدند او بمیرد و با مرگش رازشگفت انگیز شادی نیز با او دفن شود. آنها به او التماس می کردند : تو را به خدا به ما بگو پری به تو چه گفت؟
به نظر شما پری به دختر چی چیز گفته بود؟
پیرزن دوست داشتنی، فقط لبخند زد و گفت: او به من گفت اصلاً مهم نیست آدمها که باشند و چقدر سعادتمند به نظر برسند، آنها هر که باشند به من نیاز دارند!
واقعیت وجود انسان چیزی فراتر از تصورات ذهن بشریست. زمانی که خداوند انسان را خلق می کرد، به فکر تفریح و یا سرگرمی خود نبود. بلکه انسان را برای هدف بسیار بالایی خلق کرد. ما با کم شمردن خود علاوه بر اینکه خود را در غم و غصه فرو می بریم، بلکه حتی به خداوندی که انسان را آفرید و او را بالاترین مخلوق خود نامگذاری کرد بی احترامی می کنیم.فقط کافیست تا ما هم به حرف پری گوش کنیم:
مهم نیست که چه کسی هستی، کجا هستی، ثروت داری، از نظر دیگران مهمی، مهم نیست اطرافیان شما چه کسانی باشند، دکتر، مهندس، فقیر و یا غنی فقط یک چیز مهم است :
دیگران هر که باشند به من نیاز دارند.
فقط اینگونه با ایمان داشتن به اینکه خداوند ما رابرای هدفی معین و بزرگ آفریده شاید بتوانیم قدر نعمت بزرگ الهی (زندگی) را بدانیم. و این تنها راه رسیدن به آن هدف بزرگ است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
|
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 12:17 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|