مطالب آزاد در این تالار مطالبی که موضوعات آزاد و متفرقه دارند وجود دارد بدیهیست که کنترل بر روی محتوای این تالار بیشتر خواهد بود |

11-06-2012
|
 |
کاربر فعال 
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2011
محل سکونت: اصفهان
نوشته ها: 636
سپاسها: : 6,774
4,753 سپاس در 854 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آقا دزده
سلام .......
این اتفاق برای مامانم افتاده ........
وقتی مامانم خونه نبوده .
آقا دزده رفته خونه مامانم .....
یه حلب 17 کیلویی روغن و 400 هزار پول که توی خونه بوده برداشته ..
دیگه دست به هیچی نزده ..
کلی وسیله توی خونه بوده..
ولی فکر کنم گشنه بوده .. 
البته در بدون هیچ زحمتی باز شده .شاید آشنا بوده .
به احتمال زیاد کلید داشته ..
مامانم وقتی از بیرون میاد خونه در رو که باز میکنه
کلید رو میزاره دم در ورودی و در حیاط هم تا شب بازه ..
میگه اینجا محله ی آروم و خوبیه .عجب آرامشی 
هر کی بوده کلید رو برداشته و برده از روش زده
بعد مثل بچه های خوب آورده گذاشته سر جاش ..
خلاصه الان هم میگه دلم نمیاد نفرینش کنم .
حتما احتیاج داشته ..
|
9 کاربر زیر از Afsaneh_roj سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|

11-12-2012
|
 |
مدیر تالار کرمانشاه 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 1,458
سپاسها: : 6,194
3,940 سپاس در 933 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
امروز کلا کلاس نداشتم
ولی ساعت 11 چشمم افتاد به کتاب حسابرسی یهو به ذهنم افتاد که امروز استاد کلاس جبرانی حسابرسی گذاشته اونم ساعت 12....
بدو بدو غذا خوردم و حاضر شدم و 12 سرکلاس بودم
12 شد 12 و ربع کسی نیومد حتی یه نفر حتی استاد
تا 12 و نیم نشستم دیدم نخیر خبری نیست پاشم برم
با خودم گفتم عجب دانشجوهایی عجب استادی نوبره والا
خواستم برگردم خوابگاه سوار سرویس یکی از همکلاسی هامو دیدم
گفتم آقای فلانی چرا کلاس نیومدین
گفت امروز کلاس نداشتیم
گفتم مگه میشه خودم یادداشت کردم( جدی یادداشت کرده بودم)
گفت نه هفته قبل کلاس جبرانی داشتیم تموم شد دیگه کلاس نداشتیم
منم هرچی فک کردم یادم نیومد
گفتم همه کلاس بودن
گفت آره همه بودیم
گفتم منم بودم!!!!!!
این من 
این همکلاسیم 
دیگه گفتم تا سه تر نشده زود پیاده شم بقیه راه رو پیاده برم
ولی من هنوزم یادم نیومده هفته قبل کلاس رفتم یا نه
انگار دوشنبه هفته پیش کلا از ذهنم پاک شدم
باید برم بیشتر فک کنم
|
8 کاربر زیر از آناهیتا الهه آبها سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|

11-13-2012
|
 |
ناظر ومدیر تالار پزشکی بهداشتی و درمان 
|
|
تاریخ عضویت: Feb 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,109
سپاسها: : 3,681
5,835 سپاس در 1,524 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سلام
حالا من از اتفاق دیشب براتون بگم
دیشب عروسیبودیم جاتون خالی خیلی هم خوب بود
اما از اونجایی که وسط هفته بود و عروسی هم تو باغ بود میدونستیم دیر تموم میشه همسر محترم گفتن نمیان و قرار شد پارسا و پسر برادرم پیشش بمونن
من هم همراه برادرم و خانمش رفتیم
بعد از خوش گذرونی خیلی زیاد وقت برگشتن برادرم به خانمش گفت کلید که آوردی خانمش گفت نه مگه تو نگفتی کلید آوردی؟
من
خانم برادرم
برادرم
خلاصه فهمیدیم کلید ندارن حالا درشون هم از اون ضد سرقتا
خلاصه ساعت 2 برادرم ما رو پیاده کرد و گفت میرم ببینم چی کار میکنم من هر چی گفتم نرو گوش نکرد ...خانمش داشت دق میکرد
میگفت صبح باید برم درمانگاه با لباس عروسی برم؟
یا پسرشون چه جوری بره مدرسه
خلاصه اوضاع خراب بود
منم که بچه ی خوب هیچی نمیگفتم
اومدیم و گفتیم بخوابیم ولی من خوابم نمیبرد ساعت 3 به برادرم اس ام اس دادم که چی شد گفت الان کلید ساز آوردم داره در و باز میکنه
صبح هم اومد و خانم و پسرشو برد ولی دیگه بالا نیومد
ولی من هنوز باهاشون حرف نزدم ببینم ساعت 3 نیمه شب کلید ساز از کجا گیر آورده
حتما" وقتی فهمیدم بهتون میگم
امابه این نتیجه رسیدم برادرم خیلی با عرضست
اینو نگم چی بگم
__________________
یک پاییز فقط برای من و تو
|
7 کاربر زیر از shokofe سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|

11-14-2012
|
 |
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
امروز یه روز عالی و خاطره انگیزی بود برام
و مطمئنم که شیرینی این خاطره اگه زنده بمونم سالها با منه
یه قرار خانوادگی داشتیم زیر بارون
"آخ که چقدر من فصل پاییزو دوست دارم،
حیف که داره تموم میشه، تا سال دیگه یا عمر!! البته زمستونم خوبه
اما هرگز به پاییز نمیشه"
آره یه قرار خانوادگی غیر منتظره که یهویی پیش اومد،
"من، مادرم، برادرم و امیرعلی" با یک عزیز که بعد از حدود 20 سال
امروز تونستیم ببینیمش، خدا میدونه چطور نیم ساعته آماده شدیم
و به محل قرار رسیدم، شاید در حالت عادی فقط نیم ساعت طول
میکشید با امیرعلی سروکله بزنم تا بزاره آمادش کنم
میتونستیم قرارو بزاریم برای بعد و مهمانی و این حرفا
ولی این قشنگترو شیرینتر بود..
شاید دیدارمون به یک ساعت هم نکشید، اگرچه این یک ساعت
با سرعت نور گذشت، اما خداروشکـــــــــــــــــر ...
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
ویرایش توسط رزیتا : 11-14-2012 در ساعت 12:23 AM
|
7 کاربر زیر از رزیتا سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|

11-14-2012
|
 |
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
نوشته ها: 1,375
سپاسها: : 4,241
3,143 سپاس در 1,388 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
درود 
بدترین اتفاق ممکن برام افتاده ...
سال ها پیش ...فامیل بزرگمون اونقدر پر مهر و محبت بودن که مثال زدنی بودن!!
با اینکه تو شهر های ایران پخش بودن اما با کوچکترین بهانه ای دور هم جمع می شدیم ... حسادت معنی نداشت یا اونقدر کم بود که به چشم نمی اومد !
نمی دونم چی شد ! نمی دونم چرا به جای اون همه مهر ، کینه و دشمنی جایگزین شد! نمی دونم چرا فکر کردن باید از هم دوری کنن ...چرا حرف نزدن ...چرا مشکلشون را حل نکردند...چرا هرکسی گرفتار زندگی خودش شد ...
اینطوری شد که تمام محبت هاشون یادشون رفت ...
وقتی بزرگ یه فامیل که مثل ریشه های یه درخت تنومند می مونه ، سست بشه ... نتیجش می شه دوری ...می شه دلخوری... می شه دلتنگی ...
نمی خوام بگم چی شد ...اما اونقدر فامیلمون از هم کینه به دل گرفتن که ...
سال ها گذشت ...دورا دور از هم خبر داشتن اما حال هم و نمی پرسیدن !!!
ما که جوونتر بودیم تصمیم گرفتیم کاری به کار بزرگتر ها و دلخوری هاشون و کینه هاشون نداشته باشیم ... مثل بچگی هامون همو دوست داشته باشیم و لذت داشتن فامیل صمیمی رو به بچه هامون بر گردونیم...
چند روز پیش متوجه شدم یکی از عمه هام تومور دارن ...اون لحظه ای که شنیدم ، یادم رفت تمام حرف ها و دلخوری هایی که ازش داشتم ، تصور نبودنش اشکم رو درآورد ...
این بغض چند روزی هست که با منه !
امروز عملشون کردن ...باید شیمی درمانی بشن ...
می دونید چی جالبه ؟! اینکه قبل از عمل منتظر بابام بودن ...با وجود اون همه ادم منتظر پدر بودن.
" هر شری هم یک خیری درش هست ." چقدر مناسبه برای این اتفاق...حالا همشون دوباره دور هم جمع شدن ...به عمه خانوم میگم که خوبید عمه جان ؟! میگن : اره عزیزکم ، بابات اینجاست چرا بد باشم !
این سال ها رو بدون دیدن هم گذروندن ، به دلخوریشون مجال دادن که رشد کنه ...به دلتنگی هاشون اهمیتی ندادن...همو آزردن ...
حالا دوره هم جمع شدن دوباره و میگن و می خندن ...بی خیال روز ها و سال هایی که می تونست بهترین سال های زندگیشون باشه و به هم زهرش کردن !
چند روزی طول میکشه تا باز بشم همون ادم قبلی....
افکارم به هم ریخته است ...
اصلا تمرکز ندارم...
|
4 کاربر زیر از ماهین سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|

12-02-2012
|
 |
کاربر کارآمد
|
|
تاریخ عضویت: Feb 2012
محل سکونت: خرمشهر
نوشته ها: 612
سپاسها: : 240
1,540 سپاس در 646 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
       اچند روز پیش تو مسجد دانشگاهمون بادوستان داشتم یه مروری به درسا مینداختم
دیدم یه هوویی چراغا خاموش شد به دوستم گفتم چقدر بی شعورا میبینن ملت سرشون تو کتاب و دفتره ها بازم چراغا
رو خاموش کردن همون کسی که چراغارو خاموش کرد بالاسرم بود حرفامو شنید
گفت تازه چراغا رو خاموش کردم هیچ میخوام برم رومنبر روضه بخونم
|

12-06-2012
|
 |
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
امشب داشتم راندمان برای کمپرسور حساب مییکردم به عدد 2 رسیدم !
ظاهراً عددهایی که از روی ولت و آمپری که خوندم از روی دستگاه ایراد داشت
دییجیتال هم بود کالیبره نشده بود ظاهراً
عددهایی که بدست آوردم افتضاحن ! الان همینطوری موندم چیکار کنم !
|

01-02-2013
|
 |
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Oct 2012
محل سکونت: همین دور و برا
نوشته ها: 1,517
سپاسها: : 2,207
2,346 سپاس در 1,420 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
انا لله و انا الیه راجعون
دوستان خوب پی سی امروز محل کارم بودم همکاران اومدم دنبالم که تلفن داری پشت خط خواهرم بود که با صدای بغض گرفته و بی حال گفت سزیع خودت برسون بیمارستان پرسیدم چرا گفت مامان صبح سر نماز حالش به هم خورده با اورژانس آوردمش بیمارستان زود خودت رو برسون با عجله رفتم دم در خواهرم ایستاده بود تا منو دید زد زیر گریه گفتم چی شده گفت برو تو اورژانس وقتی رفتم دیدم مادرم نیست پرسیدم خانم سمیعی را میخوام کجاست ؟ گفتن شما ؟ گفتم پسرشون گفتن تو سردخونه
دوستان مادرم مرد
جالب اینکه میگن چون کمتر از یکساعت از آوردن به بیمارستان فوت نموده باید پزشک قانونی علت مرگ را تشخیص بده
قراره فردا به طریقی و با ارایه ی نسخه های دکترش که فشار بالایی داشت و دارو مصرف میکرد و یک گواهی از دکتر به بیمارستان برویم و جنازه را تحویل بگیریم اگر حالم مساعد شد برای عرض ماوقع خدمت میرسم از اینکه این خبر بد را دادم شرمنده همه شما هستم
|
5 کاربر زیر از مستور سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|

01-02-2013
|
 |
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
نوشته ها: 1,375
سپاسها: : 4,241
3,143 سپاس در 1,388 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خیلی متاسفم.
مطمعنا هیچ چیزی نمیتونه جای خالی نبودن مادرتون رو پر کنه ...
براتون از خدام ارزوی صبر کردم ...صبری اونقدر بزرگ و قوی که بتونه سرپا نگهتون داره ...
جاشون سبز باشه ...
__________________
هر چه در فهم تو آید ،
آن بود مفهوم تو !
عطار
|
5 کاربر زیر از ماهین سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|

01-03-2013
|
تازه کار
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2012
محل سکونت: در حال حاضر اراک
نوشته ها: 10
سپاسها: : 25
17 سپاس در 10 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مرگ مادر غم نیست
درد است که تا هنگام مرگ
در جان میماند
این درد جانکاه را به شما مستور
عزیز و خانواده محترم تسلیت میگم
امید است دیگر غم نبینید
|
کاربران زیر از niham به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 05:05 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|