فرهنگ و تاریخ تاریخ و فرهنگ - مطالبی در زمینه فرهنگ و تاریخ ایران و جهان اخبار فرهنگی و ... در این تالار قرار میگیرد |

02-17-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بابام سیرش را کوبیده/بدان سختی که تو دیدی نیست
بابام سیرش را کوبیده
روایت اول:
کودکی چون دید اهل سفره از مزه آش بسیار تعریف میکنند، مغرورانه باد به غبغب افکند که: «سیرش را بابام کوبیده است!»
[کتاب کوچه ، ج4، ص62]
روایت دوم:
دختری در آشی پخته برای خود سهمی میخواسته است. و دلیلش این که پدر او سیرداغ آش را کوبیده است.
[امثال و حکم دهخدا، ج1، ص344]
بدان سختی که تو دیدی نیست
مولانا قطب الدین به راهی میگذشت. شیخ سعدی را دید که بر شاشه کرده و ک/ی/ر بر دیوار میکشد تا استبرا کند
گفت:ای شیخ چرا دیوار مردم سوراخ میکنی؟
گفت:قطب الدین ایمن باش بدان سختی نیست که تو دیده ای
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-17-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
توفیق دزدی/
توفیق دزدی
شخصی گوسفند مردم ميدزديد و گوشتش صدقه ميكرد. از او پرسيدند كه: «اين چه معني دارد؟» گفت: «ثواب صدقه با بزه دزدي برابر گردد و درميان پيه و دنب هاش توفيق باشد.»
تا آمدنت زهره پلنگی باشد
تاجری زنی جوان به نام زهره داشت، وقتی او را سفری پیش آمد، او زهره را به دوستی سپرد و قوطی نیلی بدو داد و گفت: «چنانچه از زهره خطایی سر زد از این قوطی نیل خالی بر لباس او بگذار.» و خود به سفر رفت، پس از چندی آن دوست به تاجر چنین نوشت: کاری نکند زهره که ننگی باشد / بر جامه او ز نیل رنگی باشد
گر در سفر خواجه درنگی باشد / تا آمدنت زهره پلنگی باشد
[فرهنگ نامه امثال و حکم ایرانی، ص382]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-17-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
تا این ﮐ ن پر آفت است، هرجا بروی کثافت است/تا این سگ در خانه ما است بچه مان هر شب بلغور
تا این ﮐ ن پر آفت است، هرجا بروی کثافت است
کلاغی ریغو چندان در آشیانه خویش چلغوز افکنده بود که خود همسایگانش به عذاب آمدند. روزی دیدندش که ناله کنان بار سفر میبندد. پرسیدند: «خیر باشد! کجا؟»
گفت: «این آشیانه چندان به کثافت آلوده است که دیگر قابل تحمل نیست. عزم آن دارم که با همه نزاری و بیماری به جایی دیگر بکوچم و آشیانه نو بنا نهم.»
کلاغی دیگر گفت: «دریغا که کار بدین مختصر سامان نخواهد گرفت، چرا که تا این ﮐ ن پر آفت هست هر کجا بروی کثافت هست!»
[کتاب کوچه، ج6، ص2306]
تا این سگ در خانه ما است بچه مان هر شب بلغور میریند
شبی مردی در منزل دوست روستایی خود مهمان بود، هنگام شام غذایی که عدس فراوان هم داشت خوردند و خوابیدند. نیمه های شب مرد در اتاق را باز کرد تا برای اجابت مزاج بیرون برود. سگ پیر و درشت هیکلی خود را جلوی در انداخت و قصد حمله به او نمود.
مرد به ناچار برگشت و داخل رختخواب شد.
بعدی از مدتی با ترس و لرز بلند شد و قصد بیرون رفتن کرد؛ این بار نیز با حمله سگ روبرو گردید.
او باز هم به داخل اتاق برگشت. اما فشار اجابت مزاج به او مجال استراحتی نمیداد. به دور و بر خود نگاهی انداخت تا شاید را چاره ای پیدا کند.
کودک شیرخواره ای در گهواره خود خوابیده بود. کودک را برداشت، قنداق او را باز کرد و کار خودش را در قنداق کودک انجام داد، آنرا بست و به خواب راحتی فرو رفت.
صبح که زن صاحب خانه قنداق بچه را باز کرد با وضع عجیبی مواجه شد.
و با حیرت از شوهر خود پرسید: «چگونه ممکن است کودک شیرخواره عدس اجابت مزاج کند.
مهمان در گوشه ای نشسته بود پاسخ داد: «تا هنگامی که سگ پیر در خانه است، این بچه هر شب بلغور میریند!»
[پوردومون دیرلی زولری، ص234]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-17-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
تا ابله در جهان هست مفلس در نمی ماند/جا تر است، بچه نیست
تا ابله در جهان هست مفلس در نمی ماند
کلاغی روی شاخه درختی نشسته و قالب پنیری در منقار داشت. روباهی رسید و او را دید. به خیالش افتاد که حیله ای به کار برد و قالب پیر را در رباید. پیش رفت و سلامی غرا کرد و با آهنگی ادب آمیز گفت: «خدا مرحوم پدر بزرگوارتان را رحمت کند، چه آواز خوبی داشت، چقدر من محظوظ میشدم وقتی چشمها را بر روی هم میگذاشت و با لحنی خوشتر از آهنگ هزار دستان زمزمه میفرمود؛ ولی چه جای غم و تاسف است اگر شما هم نمونه ای از مهمان نوازی پدر بزرگوار خود را بروز دهید و یک دم آواز خوش و دلکش خویش را محضوظ بفرمایید.» کلاغ احمق از سخنان تملق آمیز و فریبنده روباه حیله گر فریفته شد و چشمها را بست و منقار را باز کرد تا درمی برای او آواز بخواند که ناگاه قالب پنیر از منقارش افتاد. روباه آنرا به تندی در ربود گفت: «ببخشید، مقصودم شنیدن آواز نبود بلکه میخواستم بدانید تا ابله در جهان هست، مفلس در نمی ماند.» [داستان های امثال امینی، ص99]
جا تر است، بچه نیست
مهمانی چند شب به خاطر سرمای بیرون اتاق، بول خود را در قنداقه شیرخواره میزبان میریخت. شبی زن میزبان، برای تعیین بول کننده که کودک است یا مهمان از کنار همسر برخواست و در بستر طفل خفت. چون غیری ندید به جای خود برگشت بستر خود را آغشته به نجاست دید!»
[قند و نمک، ص260]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-17-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
جای هست و جولاه نه/جاروبند دوبند چه قرب و منزلت دارد تا چه رسد به شما
جای هست و جولاه نه
یک نفر جولاه (بافنده) نزد شاهی رفت و مدعی شد که عمامه ای میبافد که در نظر انسانهای حلال زاده بسیار جلوه میکند و چون خورشید درخشندگی خواهد داشت اما در نظر انسانهای حرامزاده پارچه ای کرباسی بیش نخواهد بود. شاه شیفته سخنان او شد و پول هنگفتی داد که برایش چنین عمامه ای ببافد. جولاه پول را در راه عیّاشیهای خود خرج کرد و بعد از چند ماه عمامه ای کرباسی را با سلام و صلوات وارد دیار نمود و بر سر اعلی حضرت بست و در صف و خواص آن مبالغه ها کرد. وزرا و درباریان از ترس اینکه حرامزاده شمرده نشوند، هرکدام در وصف و زیبایی و درخشندگی آن سخنها گفتند و شاه نیز تحت تاثیر قرار گرفت و از آن عمامه بسیار تمجید کرد و جولاه را مورد الطاف شاهانه قرار داد و پولی بیشتر بخشید و مرخص کرد. شبانگاه شاه، مادر خویش را در خلوت فراخواند و او را زیر عتاب گرفت تا راست بگوید که او فرزند کیست؟ زیرا که عمامه را در واقع به صورت یک پارچه بی ارزش کرباسی دیده بود. مادرش قسمها یاد کرد که او پسر پدر خودش هست اما شاه باور نمیکرد. مادر گفت: «پسرم نکند آن جولاهه مرد شیادی بوده چون من هم آنرا یک پارچه کرباسی میبینم و درباریان از ترس در وصف آن مبالغه ها کرده اند.» شاه به تردید افتاد درباریان را تکی تکی به خلوت فراخواند و آنها را قسم داد که راست بگوید که آنها آن عمامه را به چه رنگ و شکلی میبینند. سرانجام معلوم شد که همه آنرا یک پارچه کرباسی دیده اند و جولاهه مرد شیادی بوده که همه را فریب داده است. شاه چند نفر سرباز به دنبال جولاه فرستاد تا او را دستگیر کند و در ملا عام اعدام نماید، تا درسی برای همه شیادان و عوام فریبان باشد. وقتی سربازان وارد خانه جولاه شدند دیدند، جای هست و جولاه نه. رفته است در سرزمین دیگر تا خوش گذرانی کند و به ریش شاه درباریانش بخندد.
[فرهنگ عامیانه طوایف هزاره، ص188]
جاروبند دوبند چه قرب و منزلت دارد تا چه رسد به شما
نجاری با تیشه و ابزار نجاری حروف و کلمات سی جزء قرآن را تراشید و یک جلد قرآن درست کرد و به حضور حاکم برد. حاکم با نظر ناچیز به آن نگاه کرد و ارزشی برای آن قائل نشد. نجار افسرده و مایوس بیرون رفت. حوصله اش تنگ آمد و کنار دیواری دست به بغل گرفت و نشست. از آن طرف مرد جاروبندی پیش آمد و گفت: «ای رفیق، چرا غمگین نشسته ای؟» نجار ماجرا را به او گفت. مرد جاروبند گفت: «ای بابا، من جاروبند، دوبندم چه قرب و منزلت دارم تا چه رسد به شما؟» نجار بیشتر اوقاتش تلخ شد و با تیشه زد یک طرف ریش جاروبند را تراشید و به زمین ریخت. جاروبند حرصش درآمد، با هم گلاویز شدند. داروغه رسید و هر دو را نزد حاکم برد. جاروبند عرض کرد: «این مرد با تیشه زده یک طرف ریش مرا به زمین ریخته.» حاکم به نجار گفت: «چرا و چطور ریش این مرد را به زمین ریختی؟» نجار شرح واقعه را آنچنانکه بود به عرض حاکم رسانید. حاکم باور نکرد. گمان کرد قضیه را با هم ساخته اند. گفت: «دروغ میگویی. اگر حقیقت دارد، در حضور من آن طرف ریشش را نیز با تیشه بتراش.» نجار بلند شد و با تیشه زد طرف دیگر ریش جاروبند را جابجا تراشید. هنر نجار مورد تقدیر حاکم قرار گرفت و جایزه هنگفتی به نجار و جاروبند دارد.
[تمثیل و مثل ، ج2، ص83]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-17-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حالا به تو نمیرسم وای به اینکه قرضت بدهم
حالا به تو نمیرسم وای به اینکه قرضت بدهم
یک روز زمستان مورچه سواری خیلی گرسنه و بی چیز شد.
درِ خانه مورچه دانه کش رفت و پس از سلام و احوال پرسی گفت: «کمی خوراکی به من قرض بده تابستان که شد ذخیره بیشتری میکنم و به تو پس میدهم.»
مورچه دانه کش دلش به رحم آمد، قبول کرد و گفت: «بفرما تو، خانه خودت است، هرچه میخواهی به تو قرض میدهم.»
مورچه سواری هم لوس شد و جلوجلو رو به انبار خانه مورچه دانه کش به راه افتاد.
مورچه دانه کش یک دفعه ایستاد و دنبال او نرفت.
مورچه سواری گفت: «چرا ایستادی، چرا نمیآیی؟»
جواب داد: «دوست عزیز! حالا که موقع قرض کردن توست و هنوز چیزی از من نگرفته ای آنقدر تند راه میروی که من به تو نمیرسم، وای به وقت پس گرفتن، آنوقت چطور به تو برسم و طلب خود بگیرم؟»
این حرف خیلی به مورچه سواری گران آمد، خیلی بدش آمد، بغض گلویش را گرفت، قهر کرد و از خانه مورچه دانه کش بیرون رفت.
همان روز طناب محکمی پیدا کرد و با آن خیلی محکم کمر خود را بست بعد شروع کرد به کشیدن طناب تا شکمش کوچک شود و کم غذا بخورد، محتاج این و آن نشود و مجبور نشود از دیگران با این خفت قرض بگیرد.
همینطور هم شد و از آن روز تا حالا که حالا است کمر مورچه سواری آنقدر باریک است که آدم تعجب میکند.
[تمثیل و مثل، ج1، ص135]
حالا تو، قاشق کاچی را خوب پنهان کن
زنی ساده لوح، نزد خواهر خود، راز دل گشوده بود که: «در سرش هوای دیگری دارد و به دنبال یافتن فرصتی است تا برای خود فاسقی دست و پا بکند و...»
خواهر که از بی دست و پایی و ناتوانی او آگاهی داشت، برای برحذر داشتن او، قراری گذاشت.
به این ترتیب که ابتدا کاری سبکتر و کم خطر تر از این معصیت انجام دهد؛ اگر توانست آن کار را زا چشم شوهر و اطرافیان پنهان بدارد، آنگاه به سوی این خوس گناه آلود کشیده شود.
در آن روزگاران که زنها خیلی محدود و چشم و گوش بسته بودند، بزرگترین جراتی که به خود میدادند تا دور از چشم شوهر به خواسته دل برسند، این بود که در فرصت مغتنمی و با امکانات کمی هم که در خانه وجود داشت فقط میتوانستند کمی حلوا یا کاچی بپزند و به گمان خود، دلی از عزا در بیاورند.
خواهر به او پیشنهاد کرد که اندکی کاچی بپزد، همه آنرا بخورد ولی اسباب و وسایل را طوری تمیز و جمع آوری کند که کمترین نشانه ای از این کار برجای نماند.
زن همان کار را کرد. کاچی را پخت و خورد و به گان خود از عهده رتق و فتق همه امور مربوطه نیز به خوبی برآمد.
غافل از اینکه قاشق بزرگ چوبی مخصوص پخت کاچی را روی طاقچه اتاق که در دسترس همه قرار داشت به دیوار تکیه داده بود!
[بوردومون دَیَرلی سوزلَری، ص154]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-17-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حالا دیگر ملا با این ریش سفیدش دروغ میگوید؟!/حالا دیگر چه میگویی؟ هیچ چیز!
حالا دیگر ملا با این ریش سفیدش دروغ میگوید؟!
ملانصرالدین خادم خود را دید که جایی نشسته و ادرار میکند، چون چشم ملا به آلت او افتاد از بزرگی و کلانی آن بشدت شگفت آمد و از شدت حیرت این مطلب را با زن خود بازگفت و به قدری از بزرگی و درشتی آن تعریف کرد که زن را کاملا به هوس انداخت و روزی که خانه را خلوت یافت خادم را به خود خواند.
در موقع عمل، زن را از کلانی آن خوش آمده و گفت: «واقعاً ملا راست میگفت» اتفاقا ملا سر رسید و این سخن را شنید و پیش آمد و گفت: «ای نابکار با این ریش سفید و دروغ؟»
[داستانهای امثال امینی، ص171]
حالا دیگر چه میگویی؟ هیچ چیز!
مردی به شوخی فلان زن خود را کج بخواند. زن آنرا به جِد گرفت و با نجاری در میان گذاشت. نجار که دید زن نادان است، فلانش را اصلاح نمود! زن شب احوال را به شوهر گفت و افزود: «حالا دیگر چه میگویی؟» مرد که فضیحت را از جهل خود میدید، گفت: «هیچ چی!»
[قند و نمک، ص295]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-17-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حالا دیگر نور علی نور شد
حالا دیگر نور علی نور شد
روایت اول:
در زمان قدیم مردی زنی به نام "منور" داشت. منور خانم دختری آورد او را "نورجهان" نام نهادند. وقتی نورجهان بزرگ شد او را به شوهر دادند. داماد نیز "نورالله خان" نام داشت. لطیفه گویی که ملتفت این مجمع الانوار بود گفت: «حالا نور علی نور شد!»
[داستانهای امثال، ص86]
روایت دوم:
یکی بر در خانه نوری نامی دقُ الباب کرد و پرسید: «نور در خانه است؟» از درون خانه گفتند: «نور به سفر رفته، دختر نور در خانه است.» گفت: «پس دیگر نورا علی نور!»
[کتاب کوچه ، ج7، ص497]
حالا دیگر حسابی نداریم
شخصی حوضی ساخته بود، هرکس برای غسل در آن داخل میشد یا وضو میگرفت از او مبلغی میگرفت. وقتی آن مرد داخل حوض شد و غسل کرد، چون بیرون آمد صاحب حوض دو دینار از او مطالبه کرد، آن مرد گفت: «ندارم که بدهم.» چون صاحب هوز اصرار ورزید آن مرد تیزی بداد و گفت: «دیگر غسل باطل شد، حالا دیگر حسابی نداریم!»
[فرهنگنامه امثال و حکم ایرانی، ص356]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-17-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حالا شد پانصد دینار/حاجی، ما هم شریک!
حالا شد پانصد دینار
شاه عباس از دلقکش خواست چیزی درخواست کند.
دلقک گفت: «دستور بده هر حلوا فروش سالی صد دینار به من بدهد.»
شاه گفت: «از بزرگان درخواست بزرگ میکنند.» گفت: «هرکه نامش عبدالله است هم صد دینار بدهد.» باز نپسندید.
گفت: «هرکس دو زن دارد هم صد دینار بدهد.» همچنان تا هر کچل و غُر هم هریک صد دینار بدهند. حکمش را گرفتند و به راه افتاد.
به دوره گردی رسید که حلوا میفروخت، طبق حکم مطالبه نمود.
حلوا فروش امتناع کرد و کارشان به بگو مگو انجامید. یکی از راه رسید و از حلوا فروش پرسید: «مشهدی عبدالله چه خبر است!» دلقک گفت: «اسمت هم عبدالله درآمد، شد دویست دینار.» حرفشان بالا گرفت.
دیگری رسید گفت: «چه از این بینوا میخواهی که باید دو خانوار را نان بدهد!» گفت: «دو زن هم داری، شد سیصد دینار.»
گلاویز شدند، کلاه حلوا فروش افتاد، سرش کچل بود.
گفت: «شد چهارصد دینار.» یکی وسط افتاد و گفت: «لگد نپران به تخمش میخورد، غُر است.» گفت: «حالا شد پانصد دینار!»
[قند و نمک، ص296]
حاجی، ما هم شریک!
موقعی که حجاج از راه مدینه به مکه یا بالعکس میرفتند همین که شامگاهان در یکی از مراحل بین راه رحل اقامت افکنده و دیگهای پلو یا آش را بر سر بار میگذاشتند، ناگهان یک دسته عرب نتراشیده و نخراشیده با سوسماری یا موش صحرایی از راه میرسیدند و موشها یا سوسمارها را در دیگ آش یا پلو میانداختند و میگفتند: «حاجی ما هم شریکیم»
چون طبع حجاج بدبخت هرگز حاضر به خوردن پلو سوسمار یا آش سوسمار نمیشد مجبور میشدند که دیگ پلو یا آش نیمه پخته را یکجا تحویل آن گروه بدهند.
[داستانهای امثال امینی، ص114]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|

02-17-2010
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
حاجی، پس من روغن نداشتم؟/
حاجی، پس من روغن نداشتم؟
مردی از عشایر خیک روغنی برای فروش به شهر آورد و به دکانی که صاحب آن دارای ظاهر مقدس مآبانه ای بود با خیک روغن وارد شد که روغن را بفروشد. دکان دار روغن را در ترازو گذاشت و وزن کرد و سپس چرتکه را برای حساب آورد و قدری مهمه های آنرا پایین و بالا کردو بعد به آن مرد گفت: «یک ده تومانی داری بدهی؟»
آن مرد هم یک اسکناس ده تومانی به دکان دار داد.
دکان دار هم دو عدد پنج تومانی و خیک خالی روغن را به دستش داد و گفت: «خوش آمدی!» آن مرد چون با در دست داشتن خیک خالی روغن از مغازه بیرون آمد، دید در مقابل خیک روغن که به حاجی داده چیزی دستش نیامده! ناچار برگشت پیش دکان دار و گفت:
«حاجی! پس من روغن نداشتم!» [فرهنگ نامه امثال و حکم ایرانی، ص578]
خاله شرف گَه این طرف گَه آن طرف
در روزگار گذشته در شهر تویسرکان زنان بدکار بسیار بندرت یافت میشدند و آن تعداد معدود هم در محلهای خاصی زندگی میکردند.
در این بین خاله شرف نامی پیدا شد که این معمول بر هم زد و هر ساعت به یک محل میرفت و با تمام طبقات مردم سروکار پیدا میکرد.
جوانهای ولگرد که او را نیک میشناختند برای او دست گرفته بودند و هر موقع او را میدیدند هم آهنگ میگفتند: «خاله شرف گَه این طرف گَه آن طرف.»
[داستانهای امثال امینی، ص118]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 05:02 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|