| شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |

10-02-2009
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0
16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شيخ صنعان * فريدالدين عطار نيشابوري
گر مريد راه عشقي فكر بدنامي مكن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت
شيخ صنعان پير صاحب كمال و پيشواري مردم زمان خويش بودو قريب پنجاه سال در كعبه اقامت داشت. هر كس به حلقـﮥ ارادت او در ميآمد از رياضت و عبادت نميآسود. شيخ خود نيز هيچ سّنتي را فرو نمي گذاشت و نماز و روزﮤ بيحد بجا مي آورد. پنجاه بار حج كرده و در كشف اسرار به مقام كرامت رسيده بود.
هر كه بيماري و سستي يافتي
از دم او تندرستي يافتي
پيشواياني كه در پيش آمدند
پيش او از خويش بيخويش آمدند
چنان اتفاق افتاد كه شيخ چندين شب در خواب ديد كه از كعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتي سجده مي كند. از اين خواب آشفته گشت و دانست كه راه دشواري در پيش دارد كه جان بدر بردن از آن آسان نيست. انديشيد كه اگر بهنگام در اين بيراهه قدم نهد راه تاريك بر وي روشن گردد و اگر سستي كند هميشه در عقوبت و شكنجه خواهد ماند. آخر الامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مريدان در ميان گذاشت و گفت بايد زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم كنم تا تعبير خوابم معلوم گردد. ياران در سفر با وي همراه گشتند و به خذاك روم قدم گذاشتند و همه جا سير ميكردند تا ناگهان در ايواني دختر ترسائي ديدند چون آفتاب درخشان:
هر دو چشمش فتنـﮥ عشاق بود
هر دو ابرويش بخوبي طاق بود
روي او از زير زلف تابدار
بود آتش پاره اي بس آبدار
هركه سوي چشم او تشنه شدي
در دلش هر مژه چون دشنه شدي
چاه سيمتن بر زنخدان داشت او
همچو عيسي بر سخن جان داشت او
دختر جون نقاب سياه از چهره برگرفت آتش به جان شيخ انداخت و عشقش چنان او را از پا در آورد كه هر چه داشت سر بسر از دست داد. حتي ايمان و عافيت فروخت و رسوائي خريد. عشق بحّدي بر وجودش چيره شد كه از دل و جان نيز بيزار گشت.
چون مريدان, او را به اين حال زار ديدند حيران و سرگردان بر جاي ماندند و از پي چارﮤ كار برآمدند. اما چون قضا كار خود كرده بود هيچ پندي اثر نداشت و هيچ داروئي دردش را درمان نمي كرد. تا شب همچنان چشم بر ايوان دوخته و دهان باز مانده باقي ماند. شب نه يك دم بخواب رفت و نه قرار گرفت. از عشق به خود مي پيچيد و زار مي ناليد.
گفت يارب امشبم را روز نيست
شمع گردون را همانا سوز نيست
در رياضت بوده ام شبها بسي
خود نشان ندهد چنين شبها كسي
همچو شمع ازتف و سوزم مي كشند
شب همي سوزند و روزم مي كشند
شب چنان به نظرش دراز مي آمد كه گوئي روز قيامت است يا خورشيد تا ابد غروب كرده است. نه صبري داشت تا درد را هموار كند و نه عقلي كه او را به حال خويش برگرداند؛ نه پائي كه به كوي يار رود و نه ياري كه دستش گيرد:
رفت عقل و رفت صبر و رفت يار
اين چه دردست اين چه عشقست اين چه كار؟
مريدان به گردش جمع شدند و به دلداريش زبان گشودند و هر يك راهي پيش پايش گذاردند. اما شيخ با استادي به هر يك جواب ميگفت:
همنشيني گفت اي شيخ كبار
خيز و اين وسواس را غسلي برآر
شيخ گفتا امشب از خون جگر
كرده ام صدبار غسل اي بيخبر
آن دگر گفتا كه تسبيحت كجاست
كي شود كار تو بي تسبيح راست
گفت آن را من بيفكندم زدست
تا توانم برميان زنار بست
آن دگر گفتا پشيمانيت نيست
يك نفس درد مسلمانيت نيست
گفت كس نبود پشيمان بيش از اين
كه چرا عاشق نگشتم پيش از اين
آن دگر گفتش كه ديوت راه زد
تير خذلان بر دلت ناگاه زد
گفت ديوي كو ره ما مي زند
گو بزن, الحق كه زيبا مي زند
آن دگر گفتا كه با ياران بساز
تا شويم امشب به سوي كعبه باز
گفت اگر كعبه نباشد دير هست
هوشيار كعبه شد در دير مست
چون هيچ سخن در او كارگر نيامد ياران به تيمارش تن در دادند و با دلي خونين به انتظار حادثه نشستند.
روز ديگر شيخ معتكف كوي يار شد و با سگان كويش همطراز گشت و از اندوه چون موي باريك شد. عاقبت از درد عشق بيمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاك كويش را بستر و بالين ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت «اي شيخ كجا ديده اي كه زاهدان در كوي ترسايان مقيم شوند؟ از اين كار درگذر كه ديوانگي بار مي آورد.» شيخ گفت: «ناز و تكبر به يك سو نه كه عشقم سرسري نيست, يا دلم را باز ده يا فرمان ده تا جان بيفشانم.
روي بر خاك درت جان مي دهم
جان به نرخ روز ارزان مي دهم
چند نالم بر درت در باز كن
يكدمم با خويشتن دمساز كن
گرچه همچون سايه ام از اضطراب
درجهم از روزنت چون آفتاب.»
دختر با سختي پاسخ داد كه: «اي پير خرف گشته! شرم دار كه هنگام كفن و كافور تست, نه زمان عشق ورزي! با اين نفس سرد چگونه دمسازي مي كني و با اين پيري عشق بازي؟» شيخ از سرزنش دختر دل از جاي نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستي در اين كار ايستاده اي نخست بايد دست از اسلام بشويي تا همرنگ يار خويش بشوي. چون شيخ به اين كار تن در داد دختر او را به قبول چهار چيز دعوت كرد: از او خواست كه پيش بت سجده كند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ايمان بربندد. اما شيخ يكي از چهار را اختيار كرد, و ميخوارگي را برگزيد و از سه ديگر سرباز زد. دختر او را به دير برد و جام مي به دستش داد. شيخ كه مجلس را تازه ديد و حسن ميزبان را بي اندازه, عقل از كف داد و جام مي از دست يار گرفت و نوش كرد. عشق و شراب چنان او را بيخود كرد كه هر چه مي دانست از مسائل دين و آيات قرآن از ياد برد و جز عشق دلبر چيزي در وجودش باقي نماند و چون بكلي بيخويش گشت و از دست رفت خواست تا دستي برگردن يار بيفكند. دختر او را از خويش راند و گفت: «عاشقي را كفر بايد پايدار.» اگر در عشقم پايداري بايد كيش كافران را اختيار كني تا بتواني دست در گردنم بيندازي و اگر اقتدا نكني اين عصا و اين ردا.
شيخ كه عشق جوان و مي كهنه او را در كار آورده بود چنان شيدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود كه يكبارگي به بت پرستي تن در داد و حاضر شد پيش بت مصحف بسوزاند.
دخترش گفت اين زمان شاه مني
لايق ديدار و همراه مني
ترسايان از اينكه چنان زاهد و سالكي را به طريق خويش آوردند خشنود گشتند او را به دير خويش رهبري كردند و زنار بر ميانش بستند. شيخ يكباره خرقه را آتش زد و كعبه و شيخي را فراموش كرد. عشق ترسازاده ايمانش را پاك شست و به بت پرستيدنش و واداشت و چون همه چيز را از دست داد روي به دختر آورد و گفت:
‹‹ خمر خوردم بت پرستيدم زعشق
كس نديدست آنچه من ديدم ز عشق
قريب پنجاه سال راه روشن در پيش چشم داشتم و درياي راز در دلم موج مي زد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر ميانم بست. اكنون تا چند مرا در جدائي خواهي داشت؟ “
دختر گفت: «آنچه گفتي راست است. اما اي پير دلداده! مي داني كه كابين من گران است و تو فقيري. اگر وصل مرا مي خواهي بايد سيم و زر فراوان بياري و چون زر نداري, نفقه اي بستان و سرخويش گير و مردانه, بار عشق مرا به دوش بكش»
شيخ گفت: «اي سيمبر سرو قد! چه نيكو به عهد خويش وفا مي كني! هر دم بنوعي از خويش مي رانيم و سنگي پيش پايم مي نهي. چه خونها از عشقت خوردم و چه چيزها در راهت از دست دادم. همـﮥ ياران از من روي برگرداندند و دشمن جانم شدند:
توچنين, ايشان چنان, من چون كنم
چون نه دل باشد نه جان, من چون كنم »
دل دختر بر او سوخت و گفت حال كه سيم و زر نداري بايد يك سال تمام خوكباني مرا اختيار كني تا پس از آن عمر را بشادي بگذرانيم. شيخ از اين فرمان هم سر نتافت و خوكباني پيش گرفت. ياران چون اين شنيدند مات و حيران شدند و از ياريش رو برگرداندند و عزم كعبه كردند. از آن ميان كسي نزد شيخ شتافت و گفت: «فرمان تو چيست؟ يا از اين راه برگرد و با ما عزم سفركن يا ما نيز چون تو ترسايي گزينيم و زنار بر ميان بنديم يا چون نتوانيم ترا در چنين حال ببينيم از تو بگريزيم و معتكف كعبه شويم.» شيخ گفت «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر برنگردم و چون شما خود اسير اين دام نگشته ايد و از رنج دلم آگاه نيستيد همدمي نتوانيد كرد. اي رفيقان عزيز! به كعبه برگرديد و به آنها كه از حال ما بپرسند بگوييد كه شيخ با چشم خونين و دل زهر آگين عقل و دين و شيخي از دست داد و اسير حلقـﮥ زلف ترسا دختري گشت.» اين سخن گفت و از دوستان روي برتافت و نزد خوكان شتافت.
ياران با جان سوخته و تن گداخته به كعبه بازگشتند. شيخ در كعبه ياري شفيق داشت كه بهنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جاي از شيخ خالي ديد حال او را از مريدان پرسيد. ايشان آنچه ديده بودند, از عشق او به دختر ترسا و زنار بستن و خمر خوردن و بت پرستيدن و خوكباني كردن, حكايت كردند. چون مريد آن قصه را تمامي شنيد زاري در گرفت و ياران را سرزنش كرد كه:
«شرمتان باد از اين وفاداري! چه شد كه به آساني دست از او برداشتيد و تنهايش گذاشتيد و چون او را در كام نهنگ ديديد جمله از او گريختيد. آيين حق شناسي آن بود كه جمله زنار مي بستيد و غير ترسايي چيزي اختيار نمي كرديد.» ياران گفتند: «چنان كرديم, اما چون شيخ از ياري ما سودي نديد صلاح خود را در آن دانست كه از ما جدا شود و همه را به كعبه برگرداند.» مريد گفت: «بايستي به درگاه حق ملتزم شويد و شب و روز براي شيخ شفاعت كنيد.»
آخر الامر جملگي بسوي روم عزيمت كردند و پنهان معتكف در گاه حق گشتند و شب و روز گريستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پرواي نان و آب، تا از تضرع بسيارشان شوري در فلك افتاد و تير دعايشان به هدف رسيد و جهان كشف بر مريد يكباره آشكار شد و بر وي الهام گشت كه شيخ گمراه از بند خلاصي يافته و گرد و غبار سياه از پيش راهش برخاسته است. مريد از شادي بيهوش گشت و پس از آن به ياران مژده داد و جمله گريان و دوان عزم ديدار شيخ خوكبان كردند. چون به او رسيدند، ديدند كه خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائي شسته و از شرم جامه برتن چاك كرده است. جملـﮥ حكمت و اسرار قرآن كه از خاطرش فراموش شده بود به يادش آمد و از جهل و بيچارگي رهائي يافت و چون نيك درخود نگريست سجدﮤ شكر بجا آورد و زار گريست.
ياران دلداريش دادند و گفتند: «برخيز كه نقاب ابر از چهر ي خورشيد زندگيت برگرفته شد و خدا را شكر كه از ميان درياي سياه راهي روشن پيش پايت گشوده گشت. برخيز و توبه كن كه خدا با چنان گناه عذرت را مي پذيرد.» شيح باز خرقه در بر كرد و با ياران عزم حجاز نمود.
از سوي ديگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوري چون آفتاب در دلش تابيد و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پي شيخ روان شو و همچنانكه او را از راه بدر بردي راه او را برگزين و همسرش بشو!» اين الهام آتشي در جان دختر افكند و در طلب بيقرارش كرد چنان كه خود را در عالمي ديگر يافت.
عالمي كانجا نشان راه نيست
گنگ بايد شد زبان آگاه نيست
ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جاي خود را به اندوه داد. نعره زنان و جامع دران ازخانه بيرو رفت و با دلي پردرد از پي شيخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته
مي ناليد و نمي دانست چه راهي در پيش گيرد تا به محبوب برسد.
هر زمان مي گفت با عجز و نياز
كاي كريم راه دان كارساز
عورتي درمانده و بيچاره ام
از ديار و خانمان آواره ام
مرد راه چون تويي را ره زدم
تو مزن بر من كه بي آگه زدم
هرچه كردم بر من مسكين مگير
دين پذيرفتم مرا بي دين مگير
خبر به شيخ رسيد كه دختر دست از ترسايي برداشته و به راه يزدان آمده است,شيخ چون باد به ياران به سويش باز پس رفت و چون به دختر رسيد او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاك كرده يافت. دختر چون شيخ را ديد يكباره از هوش رفت. شيخ از ديدگان اشك شادي بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وي انداخت خويش را به پايش افكند و راه اسلام خواست.
شيخ او را عرضـه ي اسلام داد
غلغلي در جملـه ي ياران فتاد
چون ذوق ايمان در دل دختر راه يافت به شيخ گفت: «ديگر طاقت فراق در من نمانده است. از اين خاكدان پر دردسر مي روم و از تو عفو مي طلبم. مرا ببخش.» اين سخن گفت و جان به جانان سپرد.
گشت پنهان آفتابش زير ميغ
جان شيرين زو جدا شد اي دريغ
قطره اي بود او در اين بحر مجاز
سوي درياي حقيقت رفت باز
|

10-02-2009
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0
16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
منظوم .. بيژن و منيژه * فردوسي
ثريا چون منيژه بر سر چاه
دو چشم من بدو چون چشم بيژن
كيخسرو روزي شادان بر تخت شاهنشهي نشسته و پس از شكست اكوان ديو و خونخواهي سياوش جشني شاهانه ترتيب داده بود. جام ياقوت پر مي در دست داشت و به آواز چنگ گوش فرا داده بود. بزرگان و دلاوران گرداگردش را گرفته و همگي دل بر رامش و طرب نهاده بودند.
همه بادﮤ خسرواني به دست
همه پهلوانان خسرو پرست
مي اندر قدح چون عقيق يمن
به پيش اندرون دستـﮥ نسترن
سالاربار كمر بسته بر پا ايستاده و چشم به فرمان شاهانه داشت كه ناگهان پرده دار شتابان رسيد و خبر داد كه ارمنيان كه در مرز ايران و توران ساكن اند از راه دور به دادخواهي آمده اند و بار مي خواهند. سالار نزد كيخسرو شتافت و دستور خواست. شاه فرمان ورود داد. ارمنيان به درگاه شتافتند و زاري كنان داد خواستند:
شهريارا ! شهر ما از سوئي به توران زمين روي دارد و از سوي ديگر به ايران.
از اين جانب بيشه اي بود سراسر كشتزار و پر درخت ميوه كه چراگاه ما بود و همـﮥ اميد ما بدان بسته. اما ناگهان بلائي سر رسيد. گرازان بسيار همـﮥ بيشه را فرا گرفتند, با دندان قوي درختان كهن را به دو نيمه كردند. نه چارپاي از ايشان در امان ماند و نه كشتزار.
شاه برايشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرين نهادند و از هر گونه گوهر بر آن پاشيدند پس از آن روي به دلاوران كرد و گفت: كيست كه در رنج من شريك شود و سوي بيشه بشتابد و سر خوكان را با تيغ ببرد تا اين خوان گوهر نصيبش گردد.
كسي پاسخ نداد جز بيژن فرخ نژاد كه پا پيش گذاشت و خود را آمادﮤ خدمت ساخت. اما گيو پدر بيژن از اين گستاخي بر خود لرزيد و پسر را سرزنش كرد.
به فرزند گفت اين جواني چر است ؟
به نيروي خويش اين گماني چر است؟
جوان ارچه دانا بود با گهر
ابي آزمايش نگيرد هنر
به راهي كه هرگز نرفتي مپوي
بر شاه خيره مبر آب روي
بيژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود راسخ ماند و شاه را از قبول خدمت شاد و خشنود ساخت. گرگين در اين سفر پرخطر به راهنمائيش گماشته شد.
بيژن آمادﮤ سفر گشت و با يوز و باز براه افتاد, همـﮥ راه دراز را نخجير كنان و شادان سپردند تا به بيشه رسيدند, آتش هولناكي افروختند و ماده گوري بر آن نهادند, پس از خوردن و نوشيدن و شادماني بسيار, گرگين جاي خواب طلبيد. اما بيژن از اين كار بازش داشت و به ايستادگي و ادارش كرد و گفت: يا پيش آي يا دور شو و در كنار آبگير مراقب باش تا اگر گرازي از چنگم رهائي يافت با زخم گرز سر از تنش جدا كني. گرگين درخواستش را نپذيرفت و از يارمندي سرباز زد.
تو برداشتي گوهر و سيم و زر
تو بستي مر اين رزمگه را كمر
كنون از من اين يار مندي مخواه
بجز آنكه بنمايمت جايگاه
بيژن از اين سخن خيره ماند و تنها به بيشه در آمد و با خنجري آبداده از پس خوكان روانه شد. گرازان آتش كارزار بر افروختند و از مرغزار دود به آسمان رساندند.
گرازي به بيژن حمله ور گرديد و زره را برتتش دريد, اما بيژن به زخم خنجر تن او را به دو نيم كرد و همگي ددان را از دم تيغ گذراند و سرشان را بريد تا دندانهايشان را پيش شاه ببرد و هنر و دلاوري خود را به ايرانيان بنماياند, گرگين كه چنان ديد بظاهر بر بيژن آفرينها گفت و او را ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامي سخت هراسيد و دربارﮤ بيژن انديشه هاي ناروا بخاطر راه داد.
ز بهر فزوني و از بهر نام
به راه جواني بگسترد دام
پس از باده گساري و شادماني بسيار, گرگين نقشـﮥ تازه را با بيژن در ميان نهاد و گفت در دو روزه راه دشتي است خرم و نزه كه جويش پر گلاب و زمينش چون پرنيان و هوايش مشكبو است. هر سال در اين هنگام جشني برپا مي شود, پريچهرگان به شادي مي نشينند منيژه دختر افراسياب در ميانشان چون آفتاب تابان مي درخشد.
زند خيمه آنگه بر آن مرغزار
ابا صد كنيزك همه چون نگار
همه دخت تركان پوشيده روي
همه سرو قد و همه مشكبوي
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از مي به بوي گلاب
بهتر آنكه به سوي ايشان بشتابيم و از ميان پريچهرگان چند تني برگزينيم و نزد خسرو باز گرديم. بيژن جوان از اين گفته شاد گشت و به سوي جشنگاه روان شد.
پس از يك روز راه به مرغزار فرود آمدند و دو روز در آنجا به شادي گذراندند.
از سوي ديگر منيژه با صد كنيزك ماهرو به دشت رسيد و بساط جشن را گسترد.
چهل عماري از سيم وزر با ساز و عشرت آماده بود. جشن و سرور و غوغا بر پا گشت.
همينكه گرگين از ورود عروس دشت آگاه شد داستان را به بيژن گفت و از رامش و جشن ياد كرد. بيژن عزم كرد كه پيشتر رود تا آئين جشن تورانيان را از نزديك ببيند و پريرويان را بهتر بنگرد. از گنجور كلاه شاهانه وطوق كيخسروي خواست و خود را به نيكو و جهي آراست و بر اسب نشست و خود را شتابان به دشت رسانيد و در پناه سروي جا گرفت تا از گزند آفتاب در امان ماند. همه جا پر از آواي رود و سرود بود و پريرويان دشت و دمن را از زيبائي خرم گردانيده بودند بيژن از اسب به زير آمد و پنهاني به ايشان نگريست و از ديدن منيژه صبر و هوش از كف داد. منيژه هم چون زير سرو بن بيژن را ديد با كلاه شاهانه و ديباي رومي و رخساري چون سهيل يمن درخشان, مهرش بجنبيد و دايه را شتابان فرستاد تا ببيند كيست و چگونه به آن ديار قدم گذارده و از بهر چه كار آمده است.
بگويش كه تو مردمي يا پري
برين جشنگه بر همي بگذري
نديديم هرگز چو تو ماهروي
چه نامي تو و از كجائي بگوي
دايه بشتاب خود را به بيژن رساند و پيام بانوي خود را به او داد. رخسار بيژن چون گل شكفت و گفت: من بيژن پسر گيوم و به جنگ گراز آمده ام, سرهاشان بريدم تا نزد شاه ببرم. اكنون كه در اين دشت آراسته بزمگهي چنان ديدم عزم بازگشت برگردانيدم.
مگر چهرﮤ دخت افراسياب
نمايد مرا بخت فرخ به خواب
به دايه و عده ها داد و جامـﮥ شاهانه و جام گوهر نگار به او بخشيد تا در اين كار ياريش كند.
دايه اين راز را با منيژه باز گفت. منيژه همان دم پاسخ فرستاد:
گر آئي خرامان به نزديك من
برافروزي اين جان تاريك من
به ديدار تو چشم روشن كنم
در و دشت و خرگاه گلشن كنم
ديگر جاي سخني باقي نماند, بيژن پياده به پرده سرا شتافت. منيژه او را در بر گرفت و از راه و كار او و جنگ گراز پرسيد. پس از آن پايش را به مشك و گلاب شستند و خوردني خواستند و بساط طرب آراستند. سه روز و سه شب در آن سراپردﮤ آراسته به ياقوت و زر و مشك و عنبر شاديها كردند و مستي ها نمودند. روز چهارم كه منيژه آهنگ بازگشت به كاخ كرد و از ديدار بيژن نتوانست چشم بپوشد, به پرستاران فرمود تا داروي بيهوشي در جامش ريختند و با شراب آميختند؛ بيژن چون خورد مست شد و مدهوش افتاد. در عماري خوابگاهي آغشته به مشك و گلاب ساختند و او را در آن خواباندند و چون نزديك شهر رسيدند خفته را به چادري پوشاندند و در تاريكي شب نهفته به كاخ در آوردند و چون داروي هوشياري به گوشش ريختند, بيدار گشت و خود را در آغوش نگار سيمبر يافت. از اين كه ناگهان خود را در كاخ افراسياب گرفتار ديد و رهائي را دشوار يافت بر مكر و فسون گرگين آگاه گشت و بر او نفرين ها فرستاد, اما منيژه به دلداريش برخاست و جام مي به دستش داد و گفت:
بخورمي مخور هيچ اندوه و غم
كه از غم فزوني نيابد نه كم
اگر شاه يابد زكارت خبر
كنم جان شيرين به پيشت سپر
چندي برين منوال با پريچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادي گذراندند تا آنكه دربان از اين راز آگاه گشت و از ترس جان
بيامد بر شاه توران بگفت
كه دخترت از ايران گزيدست جفت
افراسياب از اين سخن چون بيد در برابر باد برخود لرزيد و خون از ديدگان فرو ريخت و از داشتن چنين دختري تأسف خورد.
كرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بد اختر بود
كرا دختر آيد بجاي پسر
به از گور داماد نايد ببر
پس از آن به گرسيوز فرمان داد كه نخست با سواران گرد كاخ را فرا گيرند و سپس بيژن را دست بسته به درگاه بكشانند.
گرسيوز به كاخ منيژه رسيد و صداي چنگ و بانگ نوش و ساز به گوشش آمد, سواران را به گرد در و بام برگماشت و خود به ميان خانه جست و چون بيژن را ميان زنان نشسته ديد كه لب بر مي سرخ نهاده و به شادي مشغول است خون در تنش بجوش آمد و خروشيد كه, ناپاك مرد
فتادي به چنگال شير ژيان
كجا برد خواهي تو جان زين ميان
بيژن كه خود را بي سلاح ديد بر خود پيچيد و خنجري كه هميشه در موزه پنهان داشت بيرون كشيد و آهنگ جنگ كرد و او را به خون ريختن تهديد نمود. گرسيوز كه چنان ديد سوگند خورد كه آزارش نرساند, با زبان چرب و نرم خنجر از كفش جدا كرد و با مكر و فسون دست بسته نزد افراسيابش برد. شاه از او بازخواست كرد و علت آمدنش را به سرزمين توران جويا شد. بيژن پاسخ داد كه: من با ميل و آرزو به اين سرزمين نيامدم و در اين كار گناهي نكرده ام, به جنگ گراز آمدم و به دنبال باز گمشده اي براه افتادم و در سايـﮥ سروي بخواب رفتم, در اين هنگام پري بر سر من بال گسترد و مرا خفته ببر گرفت و از اسبم جدا كرد.
در اين ميان لشكر دختر شاه از دور رسيد. پري از اهرمن ياد كرد و ناگهان مرا در عماري آن خوب چهر نشاند و بر او هم فسوني خواند تا به ايوان رسيدم از خواب بيدار نشدم.
گناهي مرا اندرين بوده نيست
منيژه بدين كار آلوده نيست
پري بيگمان بخت برگشته بود
كه بر من همي جادو آزمود
افراسياب سخنان او را دروغ شمرد و گفت مي خواهي با اين مكر و فريب بر توران زمين دست يابي و سرها را بر خاك افكني. بيژن گفت كه اي شهريار پهلوانان با شمشير و تير و كمان به جنگ مي روند من چگونه دست بسته و برهنه بي سلاح مي توانم دلاوري بكنم, اگر شاه مي خواهد دلاوري مرا ببيند دستور دهد تا اسب و گرز دردست من بگذارند. اگر از هزاران ترك يكي از زنده بگذارم پهلوانم نخوانند.
افراسياب از اين گفته سخت خشمگين شد و دستور داد او را زنده در گذرگاه عام به دار مكافات بياويزند. بيژن چون از درگاه افراسياب بيرون كشيده شد اشك از چشم روان كرد و بر مرگ خود تأسف خورد, از دوري وطن و بزرگان و خويشان ناليد و به ياد صبا پيامها فرستاد:
ايا باد بگذر به ايران زمين
پيامي زمن بر به شاه گزين
به گردان ايران رسانم خبر
وز آنجا به زابلستان برگذر
به رستم رسان زود از من خبر
بدان تا ببندد به كينم كمر
بگويش كه بيژن بسختي درست
تنش زير چنگال شير نرست
به گرگين بگو اي يل سست راي
چه گوئي تو بامن به ديگر سراي
بدين ترتيب بيژن دل از جان برگرفت و مرك را در برابر چشم ديد.
از قضا پيران دلير از راهي كه بيژن را به مكافات مي رساندند گذر كرد و تركان كمربسته را ديد كه داري بر پا كرده و كمند بلندي از آن فرو هشته اند, چون پرسيد دانست كه براي بيژن است. بشتاب خودرا به او رساند. بيژن را ديد, كه برهنه با دستهائي از پشت بسته, دهانش خشك و بيرنك بر جاي مانده است. از چگونگي حال پرسيد. بيژن سراسر داستان را نقل كرد. پيران را دل بر او سوخت و دستور داد تا دژخيمان كمي تأمل كنند و دست از مكافات بدارند و شتابان به در گاه شاه آمد, دست بر سينه نهاد و پس از ستايش و زمين بوسي , بخشودگي بيژن را خواستار شد.
افراسياب از بدنامي خويش و رسوائي كه پديد آمده بود گله ها كرد:
نبيني كزين بي هنر دخترم
چه رسوائي آمد به پيران سرم
همه نام پوشيده رويان من
ز پرده بگسترد بر انجمن
كزين ننگ تا جاودان بر درم
بخندد همه كشور و لشكرم
سرانجام افراسياب پس از درخواستهاي پياپي پيران راضي گشت كه بيژن را به بند گران ببندند و به زندان افكنند و به گرسيوز دستور داد كه سراپايش را به آهن و زنجير ببندند و با مسمارهاي گران محكم گردانند و نگون به چاه بيفكنند تا از خورشيد و ماه بي بهره گردد و سنگ اكوان ديو را با پيلان بياورند و سر چاه را محكم بپوشانند تا به زاري زار بميرد, سپس به ايوان منيژه برود و آن دختر ننگين را برهنه بي تاج و تخت تا نزديك چاه بكشاند تا آنكه را در درگاه ديده است در چاه ببيند و با او به زاري بميرد.
گرسيوز چنان كرد و منيژه را برهنه پاي و گشاده سر تا چاه كشاند و به درد و اندوه واگذاشت. منيژه با اشك خونين در دشت و بيابان سرگردان ماند. پس از آن روزهاي دراز از هر در نان گرد ميكرد و شبانگاه از سوراخ چاه به پائين مي انداخت و زار مي گريست.
شب و روز با ناله و آه بود
هميشه نگهبان آن چاه بود
از سوي ديگر گرگين يك هفته در انتظار بيژن ماند و چون خبري از او نيافت پويان به جستنش شتافت و هر چه گشت گم كرده را نيافت, از بدانديشي دربارﮤ يار خود پشيمان گشت و چون به جايگاهي كه بيژن از او جدا شده بود رسيد, اسبش را گسسته لگام و نگون زين يافت, دانست كه بر بيژن گزندي رسيده است. با دلي از كردﮤ خودپشيمان به ايران بازگشت. گيو به پيشبازش شتافت تا از حال بيژن خواستار شود. چون اسب بيژن را ديد و از او نشاني نيافت مدهوش بر زمين افتاد, جامع بر تن دريد و موي كند و خاك بر سر ريخت و ناله كرد:
به گيتي مرا خود يكي پور بود
همم پور و هم پاك دستور بود
از اين نامداران همو بود و بس
چه انده گسار و چه فرياد رس
كنون بخت بد كردش از من جدا
چنين مانده ام در دم اژدها
گرگين ناچار به دروغ متوسل شد كه با گرازان چون شير جنگيديم و همه را برخاك افكنديم و دندانهايشان به مسمار كنديم و شادان و نخجير جويان عزم بازگشت كرديم, در راه به گوري برخورديم. بيژن شبرنگ را به دنبال گور برانگيخت و همينكه كمندبه گردنش افكند گور دوان از برابر چشمش گريخت و بيژن و شكار هر دو نا پديد شدند. در همـﮥ دشت و كوه تا ختم و از بيژن نشاني نيافتم, گيو اين سخن را راست نشمرد گريان با او نزد شاه رفت و پاسخ گرگين را باز گفت. گرگين به درگاه آمد و دندانهاي گراز بر تخت نهاد و در برابر پرسش شاه جوابهاي ياوه و ناسازگار گفت.
شاه فرمود تا بندش كردند و زبان به دلداري گيو گشود و گفت: سواران از هر طرف ميفرستم تا از بيژن آگهي يابند و اگر خبري نشد شكيبا باش تا همينكه ماه فروردين رسيد و باغ از گل شاد گشت و زمين چادر سبز پوشيد جام گيتي نماي را خواهم خواست كه همـﮥ هفت كشور در آن نمودار است, در آن مينگرم و به جايگاه بيژن پي ميبرم و ترا از آن مي آگاهانم.
بگويم ترا هر كجا بيژن است
به جام اين سخن مرمرا روشن است
گيو با دل شاد از بارگاه بيرون آمد و به اطراف كس فرستاد, همـﮥ شهر ارمان و توران را گشتند و نشاني از بيژن نيافتند.
همينكه نوروز خرم فرا رسيد گيو با چهرﮤ زرد و دل پر درد به درگاه آمد و داستان جام را بياد آورد. شهريار جام گوهر نگار را پيش خواست و قباي رومي ببر كرد و پيش جهان آفرين ناليد و فرياد خواست و پس به جام نگريست و هفت كشور و مهر و ماه و ناهيد و تير و همـﮥ ستارگان و بودنيها در آن نمودار شد. هر هفت كشور را از نظر گذراند تا به توران رسيد, ناگهان بيژن را در چاهي به بند گران بسته يافت كه دختري از نژاد بزرگان به غمخواريش كمر بسته است. پس روي به گيو كرد و زنده بودن بيژن را مژده داد.
ز بس رنج و سختي و تيمار اوي
پر از درد گشتم من از كار اوي
زپيوند و خويشان شده نا اميد
گدازان و لزان چو يك شاخ بيد
چو ابر بهران به بارندگي
همي مرگ جويد بدان زندگي
جز رستم كسي را براي رهائي بيژن شايسته نديدند. كيسخر فرمود تا نامه اي نوشتند و گيو را روانـﮥ زابلستان كرد, گيو شتابان دو روزه راه را يكروز سپرد و به زابلستان رسيد. رستم چون از داستان آگاه گشت از بهر بيژن زار خروشيد و خون از ديده باريد زيرا كه از دير باز با گيو خويشاوندي داشت, زن گيو دختر رستم و بيژن نوادﮤ او بود و رستم خواهر گيو را هم به زني داشت. به گيو گفت: زين از رخش بر نمي دارم مگر آنگاه كه دست بيژن رادر دست بگيرم و بندش را بسوئي بيفكنم. پس از آنكه چند روز به شادي و رامش نشستند نزد كيخسرو شتافتند. كيخسرو براي رستم جشن شاهانه اي ترتيب داد و فرمود تا در باغ گشادند و تاج زرين و تخت او را به زير سايـﮥ گلي نهادند:
درختي زدند از بر گاه شاه
كجا سايه گسترد بر تاج و گاه
تنش سيم و شاخش زياقوت زر
برو گونه گون خوشهاي گهر
عقيق و زير جد همه برگ و بار
فرو هشته از شاخ چون گوشوار
بدو اندرون مشك سوده به مي
همه پيكرش سفته برسان ني
بفرمود تا رستم آمد به تخت
نشست از بر گاه زير درخت
كيخسرو پس از آن از كار بيژن با او سخن گفت و چارﮤ كار را بدست وي دانست. رستم كمر خدمت بر ميان بست و گفت:
گر آيد به مژگانم اندر سنان
نتابم زفرمان خسرو عنان
گرگين نيز به وساطت رستم مورد بخشش شاهانه قرار گرفت. اما چون كيخسرو از نقشـﮥ لشكر كشي رستم پرسيد پاسخ داد كه اين كار جز با مكر و فريب انجام نگيرد و پنهاني بايد آمادﮤ كار شد تا كسي آگاه نگردد و به جان بيژن زيان نرسد. راه آن است كه به شيوﮤ بازرگانان به سرزمين توران برويم و با شكيب فراوان در آنجا اقامت گزينيم. اكنون سيم و زر و گهر و پوشيدني بسيار لازم است تا هم ببخشيم و هم بفروشيم.
پس از آن هفت تن از دلاوران و هزار سوار دلير برگزيد و براه افتاد. لشكريان را در مرز ايران گذاشت و خود با هفت پهلوان, همه با لباس بازرگانان به شهر توران روي آوردند. ده شتر بار گوهر و صد شتر جامعـﮥ لشكريان را حمل ميكرد, چون به شهر ختن رسيد در راه پيران و يسه را كه از نخجير گاه باز ميگشت ديد, جامي پراز گوهر نزدش برد و خود را بازرگاني معرفي كرد كه عزم خريد چارپا و فروش گوهر دارد و از او حمايت خواست و جام پر گهر تقديمش كرد. پيران چون بر آن گوهرها نگريست بر او آفرين كرد و با نوازش بسيار خانـﮥ خود دعوتش نمود. اما رستم اجازه خواست كه جاي ديگري بيرون شهر برگزيند, پيران وعده كرد كه پاسبانان براي نگاهداري مال التجاره اش برگمارد. رستم خانه اي گزيد و مدتي در آن اقامت كرد, از گوشه و كنار براي خريد ديبا و گهر به درگاهش رو نهادند و او مدتها در آن خانه به داد و ستد پرداخت.
روزي منيژه سر و پا برهنه با ديدگان پر اشك نزد رستم شتافت و پس از ثنا و دعا, با زاري و آه پرسيد: اي بازرگان جوانمرد كه از ايران آمده اي بگو كه از شاه و پهلوانان, از گيو و گودرز چه آگاهي داري, هيچ نشنيده اي كه از بيژن خبري به ايران رسيده باشد و پدرش چاره گر بجويد آيا نشنيده اند كه پسرشان در چاه, در بندگران گرفتار است؟
رستم ابتدا بر اين گفته ها گمان بد برد و خود را بظاهر خشمگين ساخت و گفت: نه خسرو مي شناسم و نه گيو و گودرز را , اصلاً در شهري كه كيخسرو است, اقامت ندارم.
اما چون گريه و زاري دختر را ديد, خوردني پيشش نهاد و يكايك پرسشهائي كرد, منيژه داستان بيژن و گرفتاريش را در آن چاه ژرف نقل كرد و خود را معرفي نمود:
منيژه منم دخت افراسياب
برهنه نديده تنم آفتاب
كنون ديده پر خون و دل پر ز درد
ازين در بدان در دور خساره زرد
همي نان كشكين فراز آورم
چنين راند ايزد قضا بر سرم
براي يكي بيژن شور بخت
فتادم ز تاج و فتادم زتخت
و در خواست كرد كه اگر به ايران گذارش افتد و در دادگاه شاه گيو و رستم را ببيند, آنها را از حال بيژن آگاه سازد. رستم دستور داد تا خورشهاي بسيار آوردند و از جمله مرغ برياني در نان پيچيد و در درونش انگشتري جاي داد و گفت اينها را به چاه ببر و به آن بيچاره بده. منيژه دوان آمد و بستـﮥ غذا را به درون چاه انداخت. بيژن از ديدن آنهمه غذاهاي گوناگون متعجب گشت و از منيژه پرسيد كه آنها را از كجا بدست آورده است. منيژه پاسخ داد كه بازرگاني گرانمايه از بهر داد و ستد از ايران رسيده و اين خورشها را برايت فرستاده است.
بيژن چون دست برد ناگهان چشمش به انگشتري افتاد كه مهر پيروزﮤ رستم بر آن نقش بسته است. از ديدن آن خندﮤ بلند سر داد چنانكه منيژه از سر چاه شنيد و با تعجب گفت:
چگونه گشادي به خنده دو لب
كه شب روز بيني همي روز و شب
بيژن پس از آنكه اورا به وفادراي سوگند داد راز را بر او فاش نمود و گفت كه آن گوهر فروش كه مرغ بريان داد به خاطر من به توران زمين آمده است. برو از او بپرس كه آيا خداوند رخش است.
منيژه شتابان نزد رستم آمد و پيام بيژن را رساند. رستم چون دانست كه بيژن راز را با دختر در ميان نهاده است خود را شناساند و گفت: برو همينكه هوا تيره شد و شب از چنگ خورشيد رهائي يافت برسر چاه آتش بلندي بر افروز تا به آن نشانه به سوي چاه بشتابم . منيژه بازگشت و به جمع آوري هيزم شتافت.
منيژه به هيزم شتابيد سخت
چو مرغان بر آمد به شاخ درخت
چو از چشم, خورشيد شد نا پديد
شب تيره بر كوه لشكر كشيد
منيژه بشد آتشي برفروخت
كه چشم شب قيرگون را بسوخت
رستم زره پوشيد و خدا را نيايش كرد و با گردان روي به سوي چاه آورد هفت پهلوان هرچه كردند نتوانستند سنگ را بجنبانند, سرانجام رستم از اسب بزير آمد.
زيزدان زور آفرين زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت راست
بينداخت بر بيشـﮥ شهر چين
بلرزيد از آن سنگ روي زمين
پس كمندي انداخت و پس از آنكه او را به بخشايش گرگين واداشت از چاه بيرونش كشيد.
برهنه تن و مو و ناخن دراز
گدازنده از درد و رنج و نياز
همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجير زنگار خورد
سپس همگي به خانه شتافتند و پس از شست و شوي, شترها را بار كردند و اسبها را آمادﮤ رفتن ساختند. رستم منيژه را با دلاوران از پيش فرستاد و خود با بيژن و سپاهيان به جنگ افراسياب پرداخت و پس از شكست او با اسيران بسيار به ايران بازگشتند. پهلوانان ايران چون خبر بازگشت رستم و بيژن را شنيدند به استقبال شتافتند و آنها را به درگاه كيخسرو آوردند. رستم دست بيژن را گرفت و به شاه سپرد, شاه بر تخت نشست و فرمود تا بيژن به پيشش آمد و از رنج و تيمار و زندان و روزگار سخت و دختر تيره روز سخن گفت. شاه:
بفرمود صد جامه ديباي روم
همه پيكرش گوهر و زرش بوم
يكي تاج و ده بدره دينار نيز
پرستنده و فروش هرگونه چيز
به بيژن بفرمود كاين خواسته
ببر پيش دخت روان كاسته
بر نجش مفرساي و سردش مگوي
نگر تا چه آوردي او را به روي
تو با او جهان را به شادي گذار
نگه كن برين گردش روزگار
|

10-02-2009
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0
16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
داستاني از ادبيات فارسي * رابعه *
عطار نيشابوري
چنين قصه كه دارد ياد هرگز؟
چنين كاري که را افتاد هرگز؟
رابعه يگانه دختر كعب امير بلخ بود. چنان لطيف و زيبا بود كه قرار از دلها مي ربود و چشمان سياه جادوگرش با تير مژگان در دلها مي نشست. جانها نثار لبان مرجاني و دندانهاي مرواريد گونش مي گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آميخته و او را دلبري بي همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود كه شعرش از شيريني لب حكايت مي كرد. پدر نيز چنان دل بدو بسته بود كه آني از خيالش منصرف نمي شد و فكر آيندﮤ دختر پيوسته رنجورش مي داشت. چون مرگش فرار رسيد, پسر خود حارث را پيش خواند و دلبند خويش را بدو سپرد و گفت: «چه شهرياراني كه اين درّ گرانمايه را از من خواستند و من هيچكس را لايق او نشناختم, اما تو چون كسي را شايستـﮥ او يافتي خود داني تا به هر راهي كه مي داني روزگارش را خرم سازي.» پسر گفته هاي پدر را پذيرفت و پس از او بر تخت شاهي نشست و خواهر را چون جان گرامي داشت. اما روزگار بازي ديگري پيش آورد.
روزي حارث بمناسبت جلوس به تخت شاهي جشني خجسته برپا ساخت. بساط عيش در باغ باشكوهي گسترده شد كه از صفا و پاكي چون بهشت برين بود. سبزﮤ بهاري حكايت از شور جواني مي كرد و غنچـﮥ گل به دست باد دامن مي دريد. آب روشن و صاف از نهر پوشيده از گل مي گذشت و از ادب سر بر نمي آورد تا بر بساط جشن نگهي افكند. تخت شاه بر ايوان بلندي قرار گرفته و حارث چون خورشيدي بر آن نشسته بود. چاكران و كهتران چون رشته هاي مرواريد دورادور وي را گرفته و كمر خدمت بر ميان بسته بودند. همه نيكو روي و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور. اما از ميان همـﮥ آنها جواني دلارا و خوش اندام, چون ماه در ميان ستارگان ميدرخشيد و بيننده را به تحسين وا مي داشت؛ نگهبان گنجهاي شاه بود و بكتاش نام داشت. بزرگان و شريفان براي تهنيت شاه در جشن حضور يافتند و از شادي و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شكوه جشن خبر يافت به بام قصر آمد تا از نزديك آن همه شادي و شكوه را به چشم ببيند. لختي از هر سو نظاره كرد. ناگهان نگاهش به بكتاش افتاد كه به ساقي گري در برابر شاه ايستاده بود و جلوه گري
مي كرد؛ گاه با چهره اي گلگون از مستي مي گساري مي كرد و گاه رباب مي نواخت, گاه چون بلبل نغمـﮥخوش سرمي داد و گاه چون گل عشوه و ناز مي كرد. رابعه كه بكتاش را به آن دلفروزي ديد, آتشي از عشق به جانش افتاد و سراپايش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفاني سهمگين در وجودش پديد آمد. ديدگانش چون ابر
مي گريست و دلش چون شمع مي گذاخت. پس از يك سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش كرد كه او را يكباره از پا در آورد و بر بستر بيماريش افكند. برادر بر بالينش طبيب آورد تا دردش را درمان كند, اما چه سود؟
چنان دردي كجا درمان پذيرد
كه جان درمان هم از جانان پذيرد
رابعه دايه اي داشت دلسوز و غمخوار و زيرك و كاردان. با حيله و چاره گري و نرمي و گرمي پردﮤ شرم را از چهرﮤ او برافكند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دايه آشكار كرد و گفت:
چنان عشقش مرا بي خويش آورد
كه صدساله غمم در پيش آورد
چنين بيمار و سرگردان از آنم
كه مي دانم كه قدرش مي ندانم
سخن چون مي توان زان سرو من گفت
چرا بايد زديگر كس سخن گفت
باري از دايه خواست كه در دم برخيزد و سوي دلبر بشتابد و اين داستان را با او در ميان بگذارد, به قسمي كه رازش بركس فاش نشود, و خود برخاست و نامه اي نوشت:
الا اي غايب حاضر كجائي
به پيش من نه اي آخر كجائي
بيا و چشم و دل را ميهمان كن
وگرنه تيغ گير و قصد جان كن
دلم بردي و گر بودي هزارم
نبودي جز فشاندن بر تو كارم
زتو يك لحظه دل زان برنگيرم
كه من هرگز دل از جان برنگيرم
اگر آئي به دستم باز رستم
و گرنه مي روم هر جا كه هستم
به هر انگشت درگيرم چراغي
ترا مي جويم از هر دشت و باغي
اگر پيشم چو شمع آئي پديدار
و گرنه چون چراغم مرده انگار
پس از نوشتن, چهرﮤ خويش را بر آن نقش كرد و بسوي محبوب فرستاد. بكتاش چون نامه را ديد از آن لطف طبع و نقش زيبا در عجب ماند و چنان يكباره دل بدو سپرد كه گوئي سالها آشناي او بوده است. پيغام مهرآميزي فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دايه به عشق محبوب پي برد دلشاد گشت و اشك شادي از ديده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها مي ساخت و به سوي دلبر مي فرستاد. بكتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق تر و دلداده تر مي شد. مدتها گذشت. روزي بكتاش رابعه را در محلي ديد و شناخت و همان دم به دامنش آويخت. اما بجاي آنكه از دلبر نرمي و دلدادگي ببيند باخشونت و سردي روبرو گشت. چنان دختر از كار او برآشفت و از گستاخيش روي درهم كشيد كه با سختي او را از خود راند و پاسخي جز ملامت نداد:
كه هان اي بي دب اين چه دليريست
تو روباهي ترا چه جاي شيريست
كه باشي تو كه گيري دامن من
كه ترسد سايه از پيراهن من
عاشق نا اميد برجاي ماند و گفت: «اي بت دلفروز, اين چه حكايت است كه در نهان شعرم مي فرستي و ديوانه ام مي كني و اكنون روي مي پوشي و چون بيگانگان از خود
مي رانيم؟»
دختر با مناعت پاسخ داد كه: «از اين راز آگاه نيستي و نمي داني كه آتشي كه در دلم زبانه مي كشد و هستيم را خاكستر مي كند بنزدم چه گرانبهاست. چيزي نيست كه با جسم خاكي سرو كار داشته باشد. جان غمديدﮤ من طالب هوسهاي پست و شهواني نيست. ترا همين بس كه بهانـﮥ اين عشق سوزان و محرم اسرارم باشي, دست از دامنم بدار كه با اين كار چون بيگانگان از آستانه ام دور شوي.»
پس از اين سخن, رفت و غلام را شيفته تر از پيش بر جاي گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسكين داد.
روزي دختر عاشق تنها ميان چمن ها مي گشت و مي خواند:
الا اي باد شبگيري گذركن
زمن آن ترك يغما را خبركن
بگو كز تشنگي خوابم ببردي
ببردي آبم و آبم ببردي
چون دريافت كه برادر شعرش را مي شنود كلمـﮥ «ترك يغما» را به «سرخ سقا» يعني سقاي سرخ روئي كه هر روز سبوئي آب برايش مي آورد, تبديل كرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملك حارث حمله ورگشت و سپاهي بي شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش كوس گوش فلك را كر كرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود رابه قصد جان مردم تيز كرد و قيامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله كرد. از سوي ديگر بكتاش با دو دست شمشير مي زد و دلاوريها مي نمود. سرانجام چشم زخمي بدو رسيد و سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت. اما همينكه نزديك بود گرفتار شود, شخص رو بسته سلاح پوشيده اي سواره پيش صف در آمد و چنان خروشي برآورد كه از فرياد او ترس در دلها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاك افكند و يكسر بسوي بكتاش روان گشت او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود چون برق ناپديد گشت. هيچكس از حال او آگاه نشد و ندانست كه كيست. اين سپاهي دلاور رابعه بود كه جان بكتاش را نجات بخشيد.
اما بمحض آنكه ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر لشكريان شاه بخارا به كمك نمي شتافتند ديّاري در شهر باقي نمي ماند. حارث پس از اين كمك پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افكن را طلبيد نشاني از او نجست. گوئي فرشته اي بود كه از زمين رخت بربست.
همينكه شب فرا رسيد, و قرص ماه چون صابون , كفي از نور بر عالم پاشيد؛ رابعه كه از جراحت بكتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامهاي به او نوشت:
چه افتادت كه افتادي به خون در
چون من زين غم نبيني سرنگونتر
همه شب همچو شمعم سوز دربر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه مي خواهي زمن با اين همه سوز
كه نه شب بودهام بيسوز نه روز
چنان گشتم زسوداي تو بي خويش
كه از پس ميندانم راه و از پيش
دلي دارم ز درد خويش خسته
به بيت الحزن در برخويش بسته
اگر اميد وصل تو نبودي
نه گردي ماندي از من نه دودي
نامه مانند مرهم درد بكتاش را تسكين داد و سيل اشك از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد:
كه: «جانا تا كيم تنها گذاري
سر بيمار پرسيدن نداري
چو داري خوي مردم چون لبيبان
دمي بنشين به بالين غريبان
اگر يك زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست برجان اي دل افروز
زشوقت پيرهن بر من كفن شد
بگفت اين وز خود بي خويشتن شد»
چند روزي گذشت و زخم بكتاش بهبود يافت.
رابعه روزي در راهي به رودكي شاعر برخورد. شعرها براي يكديگر خواندند و سـﺅال و جوابها كردند. رودكي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, كه به كمك حارث شتافته بود, رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاسگزاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه اي بر پا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند شاه از رودكي شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت كه نام گويندﮤ شعر را از او پرسيد. رودكي هم مست مي و گرم شعر, بي خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانكه بود بي پرده نقل كرد و گفت شعر از دختر كعب است كه مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنانكه نه خوردن
مي داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن كاري ندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست.
حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زد چنانكه گوئي چيزي نشنيده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم مي جوشيد و در پي بهانه اي مي گشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خود بشويد.
بكتاش نامه هاي آن ماه را كه سراپا از سوز درون حكايت مي كرد يكجا جمع كرده و چون گنج گرانبها در درجي جاي داده بود. رفيقي داشت ناپاك كه از ديدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همه را نزد شاه برد. حارث يكباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت كه در همان دم كمر قتل خواهر بربست. ابتدا بكتاش را بند آورد و در چاهي محبوس ساخت, سپس نقشـﮥ قتل خواهر را كشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمين تن را در آن بيفكنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان چنين كردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محكم بستند. دختر فريادها كشيد و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي, بلكه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جواني, آتش بيماري و سستي, آتش مستي, آتش از غم رسوايي, همـﮥ اينها چنان او را مي سوزاندند كه هيچ آبي قدرت خاموش كردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش مي رفت و دورش را فرا مي گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو مي برد و غزل هاي پرسوز بر ديوار نقش مي كرد. همچنان كه ديوار با خون رنگين مي شد چهره اش بي رنگ مي گشت و هنگامي كه در گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار از شعر پر شد و آن ماه پيكر چون پاره اي از ديوار بر جاي خشك شد و جان شيرينش ميان خون و عشق و آتش و اشك از تن برآمد.
روز ديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيكرش را شستند و در خاك نهفتند و سراسر ديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند:
نگارا بي تو چشمم چشمه سار است
همه رويم به خون دل نگار است
ربودي جان و در وي خوش نشستي
غلط كردم كه بر آتش نشستي
چو در دل آمدي بيرون نيائي
غلط كردم كه تو در خون نيائي
چون از دو چشم من دو جوي دادي
به گرمابه مرا سرشوي دادي
منم چون ماهي بر تابه آخر
نمي آيي بدين گرمابه آخر؟
نصيب عشق اين آمد ز درگاه
كه در دوزخ كنندش زنده آنگاه
سه ره دارد جهان عشق اكنون
يكي آتش يكي اشك و يكي خون
به آتش خواستم جانم كه سوزد
چه جاي تست نتوانم كه سوزد
به اشكم پاي جانان مي بشويم
بخونم دست از جان مي بشويم
بخوردي خون جان من تمامي
كه نوشت باد, اي يار گرامي
كنون در آتش و در اشك و در خون
برفتم زين جهان جيفه بيرون
مرا بي تو سرآمد زندگاني
منت رفتم تو جاويدان بماني
چون بكتاش از اين واقعه آگاه گشت نهاني فرار كرد و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمد و سرش را از تن جدا كرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شكافت .
نبودش صبر بي يار يگانه
بدو پيوست و كوته شد فسانه
|

10-02-2009
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0
16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ليلي و مجنون * قسمت اول *
در روزگاراني دور در قبيله اي از ديار عرب به نام قبيله عامريان رييس قبيله كه مردي كريم و بخشنده و بزرگوار بود و به دستگيري بينوايان و مستمندان مشهور، به همراه همسر زيبا و مهربانش زندگي شاد و آرام و راحتي داشتند. اما چيزي مثل يك تندباد حادثه آرامش زندگي آنها را تهديد مي كرد. چيزي كه سبب طعنه حسودان و ريشخند نامردمان شده بود. رييس قبيله فرزندي نداشت. و براي عرب نداشتن فرزند پسر، حكم مرگ است و سرشكستگي...
رييس قبيله هميشه دست طلب به درگاه خدا بر مي داشت و پس از حمد و سپاس نعمتهاي او، عاجزانه درخواست فرزندي مي كرد...
دعاها و درخواستهاي اين زوج بدانجا رسيد كه خداوند آنها را صاحب فرزندي پسر كرديد. در سحرگاه يك روز زيباي بهاري صداي گريه نوزادي، اشك شوق را بر چشمان رييس قبيله – كه ديگر گرد ميانسالي بر چهره اش نشسته بود – جاري كرد:
ايزد به تضرعي كه شايد *** دادش پسري چنانكه بايد
سيد عامري – رييس قبيله – به ميمنت چنين ميلادي در خزانه بخشش را باز كرد و جشني مفصل ترتيب داد.
نهايت دقت و وسواس در نگهداري كودك بعمل آمد، بهترين دايگان، مناسب ترين لباسها و خوراكها براي كودك دردانه فراهم گرديد. زيبايي صورت كودك هر بيننده اي را مسحور خويش مي كرد. نام كودك را؛ قيس؛ نهادند، قيس ابن عامري
روزها و ماهها گذشت و قيس در پناه تعليمات و توجهات پدر بزرگتر و رشيدتر مي شد. در سن 10 سالگي به چنان كمال و جمالي رسيد كه يگانه قبايل اعراب لقب گرفت:
هر كس كه رخش ز دور ديدي *** بادي ز دعا بر او دميدي
شد چشم پدر به روي او شاد *** از خانه به مكتبش فرستاد
در مكتبخانه گروهي از پسران و دختران، همدرس و همكلاس قيس بودند. در اين ميان دختري از قبيله مجاور هم در كلاس مشغول تحصيل بود. نورسيده دختري كه تا انتهاي داستان همراه او خواهيم بود:
آفت نرسيده دختري خوب *** چون عقل به نام نيك منسوب
محجوبه بيت زندگاني *** شه بيت قصيده جواني
دختري كه هوش و حواس از سر هر پسري مي ربود. دختري كه؛ قيس؛ نيز گه گداري از زير چشمان پرنفوذش نگاهي از هواخواهي به او مي انداخت و در همان سن كم شيفته زيبايي و مهربانيش شده بود. دختري به نام؛ ليلي؛
در هر دلي از هواش ميلي *** گيسوش چو ليل و نام ليلي
از دلداريي كه قيس ديدش *** دل داد و به مهر دل خريدش
او نيز هواي قيس مي جست *** در سينه هر دو مهر مي رست
زان پس درس و مكتب بهانه اي بود براي ديدار، براي حضور و براي همنفسي. نو باوگان ديگر به نام درس و مدرسه فرياد سر مي دادند و خروش قيس و ليلي براي همديگر بود.
هر روز ليلي با چهره اي آميخته به رنگ عشق و طنازي و قيس با قدمهايي مردانه و نيازمندانه فقط به آرزوي ديدار هم قدم به راه مكتب مي گذاشتند. تا جايي كه عليرغم مراقبتهاي اين دو، احوالات آنها بگونه اي نبود كه مانع افشاي سر نهانيشان شود:
عشق آمد و كرد خانه خالي *** برداشته تيغ لاابالي
غم داد و دل از كنارشان برد *** وز دلشدگي قرارشان برد
اين پرده دريده شد ز هر سوي *** وان راز شنيده شد به هر كوي
كردند شكيب تا بكوشند *** وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شكيب كي كند سود *** خورشيد به گل نشايد اندود
تصميم گرفتند زماني با عدم توجه ظاهري به هم آتش اين عشق را كه در زبان مردم افتاده بود خاموش كنند اما هر دو پس از مدتي كوتاه صبر و قرار از كف مي دادند، نگاههاي آندو كه به هم مي افتاد هر چه راز بود از پرده برون مي افتاد. بقول سعدي:
سخن عشق تو بي آنكه بر آيد بزبانم
رنگ رخساره خبر مي دهد از سر نهانم
اين ابراز عشق و علاقه اگر چه از طرف ليلي به سبب دختر بودنش با وسواس و مراقبت بيشتري اعلام مي شد اما قيس كسي نبود كه قادر به پرده پوشي باشد، كار بدانجا رسيد كه قيس را؛ مجنون؛ ناميدند:
يكباره دلش ز پا در افتاد *** هم خيك دريد و هم خر افتاد
و آنان كه نيوفتاده بودند *** مجنون لقبش نهاده بودند
اين آواي عاشقي چنان گسترده شد كه تصميم گرفتند اين دو را – كه جواناني بالغ شده بودند – از هم جدا كنند.افتراقي كه آتش عشق را در دل آنان شعله ورتر ساخت. ليلي در گوشه تنهايي خود اشك مي ريخت و مجنون آواره كوچه ها شده بود و اشكريزان سرود عاشقي مي خواند. كودكان به دنبال او راه مي افتادند؛ مجنون مجنون؛ مي كردند و گروهي سنگش مي زدند:
او مي شد و مي زدند هر كس *** مجنون مجنون ز پيش و از پس
.
.
.
ادامه دارد ..
|

10-02-2009
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0
16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ليلي و مجنون * قسمت دوم *
داستان تا بدانجا پيش رفتيم که دلدلدگي قيس و ليلي به هم چنان آشکار گشت که مجبور شدند دو دلداده را از هم جدا کنند. و اينک ادامه ماجرا:
***
... در اين مدت مجنون به همراه چند تن از دوستانش که آنها هم غم عشق کشيده بودند هر شب به اطراف منزل ليلي مي رفت و در وصف او ناله ها مي کرد. روزها هم با اين دوستان در اطراف کوه نجد که نزديک شهر ليلي بود رفت و آمد مي کرد و از اينکه نزديک دلبند خويش است آرامش مي گرفت. در يکي از اين رفت و آمدها، دو دلداده پس از مدتي طولاني همديگر را ديدند ديداري که آتش عشق را در جان هر دو شعله ورتر ساخت، اشاره هاي چشم و ابروي ليلي، شانه کشيدنش به زلفان سياه و بيقراري و بي تابي مجنون و در رقص و سجود آمدنش زيباترين صحنه هاي عاشقانه را رقم زد:
ليلي سر زلف شانه مي کرد *** مجنون در اشک دانه مي کرد
ليلي مي مشکبوي در دست *** ليلي نه ز مي ز بوي مي مست
قانع شده اين از آن به بويي *** وآن راضي از اين به جستجويي
شرح اين عاشقي و دلدادگي براي هر دو دردسر آفرين شد. ليلي را به کنج خانه نشاندند و جان مجنون را به تيغ نصيحت آزردند.
پدر قيس در پي چاره کار, بزرگان و ريش سپيدان قبيله را جمع کرد و به آنها گفت:
"در چاره کار فرزند بيچاره گشته ام. مرا ياري رسانيد که دردانه فرزندم آواره کوه و بيابان گشته بحدي که مي ترسم هديه نفيس خداوندي در بلاي عشق دختري عرب از کفم برود."
پس از بحث و بررسي همه متفق القول اعلام کردند که تاخير بيش از اين فقط سبب بدنامي است بهتر است به خواستگاري ليلي برويم آنچه مي تواند آتش اين دلدادگي را فرو نهد يا مرگ است يا وصال.
سيد عامري – پدر قيس – شهد نصيحت نوشيد, ساز و برگ سفر فراهم کرد و با گروهي از بزرگان به ديدار پدر ليلي شتافت.
پدر ليلي که خود از بزرگان شهر مجاور بود هنگامي که خبر ورود سيد عامري را شنيد با رويي گشاده به استقبال آنان رفت:
رفتند برون به ميزباني *** از راه وفا و مهرباني
با سيد عامري به يکبار ***گفتند "چه حاجت است، پيش آر"
پدر قيس گفت:
"از بهر امر خيري مزاحم شده ايم. فرزند دلبندت را براي تنها پسرم – نور چشمم – خواستارم. نوباوگان ما دلباخته همند. شرم و آزرم و خجالت محلي ندارد. من به اميدي به خانه ات آمدم باشد که نا اميد برنگردم"
خواهم به طريق مهر و پيوند *** فرزند تو را براي فرزند
کاين تشنه جگر که ريگ زاده است *** بر چشمه تو نظر نهاده است
من دُر خرم و تو دُر فروشي *** بفروش متاع اگر بهوشي
پدر ليلي تاملي کرد. افسانه جنون "قيس" در تمامي قبايل اطراف پيچيده بود. براي پدر ليلي بعنوان يکي از بزرگان شهر, سپردن دختر به پسري مجنون و ديوانه, هر چند پسر رييس قبيله عامري, خفت و خواري و سرشکستگي بحساب مي آمد. آنچه او را بر اين عقيده استوارتر مي کرد خلق و خوي عيبجوي اعراب بود که زبان تند و تيز و کنايه آميزشان شهره تاريخ است. به آرامي جواب داد:
"فرزند تو گرچه هست پدرام *** فرخ نبود چو هست خودکام
ديوانگيي همي نمايد *** ديوانه, حريف ما نشايد
داني که عرب چه عيبجويند *** اينکار کنم مرا چه گويند؟!
با من بکن اين سخن فراموش *** ختم است برين و گشت خاموش
پدر قيس از شدت خجالت سرخ شده بود. تمام خستگي راه با همين چند جمله به تنشان ماند. عليرغم درخواست پدر ليلي براي شب ماندن, دستور بازگشت داد. در طول راه همه ساکت بودند و پدر مجنون بي نهايت مغموم. وقتي رسيدند همه به نصيحت قيس در آمدند که "هر دختري از شهر ها و قبايل اطراف بخواهي به عقدت در مي آوريم, بسيار دختران سيمتن زيباروي همينجا هست که آرزويشان پيوستن با خاندان بزرگ عامري است. از اين قصه نام و ننگ بگذر و صلاح کار خويش و قبيله را گير ..."
…
طعم تلخ اين نصيحت چنان در کام مجنون نشست که زانوانش را سست کرد. پيراهنش را دريد و از خانه بيرون رفت. چين و چروکي که به چهره پدرش افتاده بود اين روزها عميق تر و چهره خسته و درمانده مادرش تکيده تر از هميشه شده بود ...
مجنون همچنان آواره کوه و دشت و بيابان بود و نجواي "ليلي ليل " ورد زبانش. آنچنان که گاه اين درد فراق بر جانش آتش مي افکند که تاب دوري نياورده و آرزوي مرگ کند و راستي! مگر مرگ چيست؟ دوري از محبوب بالاترين عذاب است و مرگ از اين زندگي شيرين تر!
يک روز يکي از دوستان مجنون از سر دلسوزي و ترحم او را به کناري کشيد و گفت:
اي قيس! آخر اين چه بلائيست که بر خود آورده اي؟ نه از حال و روز خودت خبرت هست نه از حال و روز دوستان و خانواده ات. تو در بند عاشقي هستي و ما در بند نام و ننگ تو. هميشه از اين مي ترسيم که به جرم ديوانگي از شهر برانندت. هرشب با اين اضطراب به خواب مي رويم که فردا جنازه ات را برايمان بياورند ..."
و اما مجنون انگار گوشي براي شنيدن اين سخنان نداشت:
"آني را که شما به نام قيس مي شناختيد مدتهاست که مرده است. مدتهاست که شيشه عمر مرا به جور شکسته اند. نيازي به راندنم از شهر نيست که من خود رانده کوي يار هستم. شما هم مرا رها کنيد که نه من حرفهاي شما را مي فهمم نه شما سوز و آه من را"
اي بيخبران ز درد و آهم **** خيزيد و رها کنيد راهم
من گمشده ام مرا مجوئيد **** با گمشدگان سخن مگوئيد
بيرون مکنيد از اين ديارم **** من خود به گريختن سوارم
و شروع کرد به شرح دلدادگي. چنان گفت و چنان خواند که از هوش رفت. عده اي که نظاره گر اين ماجرا بودند، غمزده و افسرده او را به خانه اش رساندند.
آري! عشق اگر عشق باشد هر روز بر آتشش افزوده مي شود و خلاص عاشق از عشق ناممکن!
مجنون هر روز ضعيف تر و خميده تر مي گشت و در عشق استوارتر و بي تاب تر. تمامي مساجد و خانه ها و اماکن مقدس توسط پدر و خانواده اش زيارت شدند و همه جا دخيل بسته شد. بس نذرها که براي سلامتش ساختند و بس صدقه ها که پرداختند. اما داستان همان بود و حکايت همان. در نهايت يکي از نزديکان پيشنهاد داد که او را به سفر حج ببرند. تنها خانه مقدسي که باقي مانده است مقدس ترين آنها – کعبه – است .آنجا که حاجتگاه و محراب زمين و آسمان است و تمام جهانيان. پدر قيس کمي به فکر فرو رفت. چرا به فکر خودش نرسيده بود؟
"مي برمش مکه. شايد ديدار خالق، هوس مخلوق را از سرش بدر کند! . موسم حج هم نزديکه و اميد سلامت قيس رنج دوري و سختي سفر رو آسون مي کنه!"
مجنون اما حاضر به دور شدن از کوي ليلي نبود. هر چند ديدار ليلي نصيبش نمي شد اما همين که مي توانست از دور خرگاه و خيمه او را تماشا کند، همين که هر چند روز يکبار مي توانست خبري از او بگيرد برايش دنيايي ارزش داشت. دوري از ليلي برايش حکم از دست دادن او را داشت. بعضي وقتها فکر مي کرد اصرار عجيب و غريب اين آدمها براي کشاندن او به سفري دور شايد نوعي فريب باشد براي جداي هميشگيش از ليلي. اما يک چيز به او قوت قلب مي داد: اين که پدرش هم از جمله اصرار کنندگان است و او اعتمادي بي پايان به پدر داشت. با هزار زحمت و خواهش راضيش کردند براي سفر حج. کارواني عظيم راه انداختند به سوي کعبه ...
رايت کعبه که از دور پديدار شد پدر دست فرزند را گرفت و از شتر پياده شد. آهسته در گوشش خواند:
"پسرم قيس! اينجا کعبه است. خانه خدا. جايي که آرزوي همه آزادمردان چنگ زدن بر حلقه هاي خانه اش است. از خدا بخواه که اين هوي و هوس بچه گانه را از سرت بيرون کند و راه رستگاري را نشانت دهد. به هوش باش! جماعتي چشم انتظارند که من برگردم با همان قيس جوان، شاداب، پر انرژي و سر براه"
گفت اي پسر اين نه جاي بازيست **** بشتاب که جاي چاره سازيست
گو يارب از اين گزاف کاري **** توفيق دهم به رستگاري
رحمت کن و در پناهم آور **** زين شيفتگي براهم آور
مجنون ابتدا گريست. خيلي سخت و مردانه. پس از آن لبخندي زد و مثل مار از جاي برجست. دستان پدر را رها کرد و سوي کعبه شتافت دست در حلقه کعبه زد و گفت:
"من امروز مثل مثل اين حلقه، حلقه بگوش عشقم. به من مي گن از عشق بپرهيز و دوري کن. ولي آخه تمام قوت و توان من از عشقه. اگه عشق تو وجود من بميره من هم مي ميرم. اي خدا! تو را به کمال پادشاهي و نهايت خدائيت قسم! مرا به آنچنان عشقي رسان که اگر من نماندم عشقم بماند. از سرچشمه عشق نوري برايم فرست تا سرمه چشمانم کنم. هر چند مست و ديوانه عشقم، ولي از اين هم آشفته ترم کن، سيرابم کن
گرچه ز شراب عشق مستم **** عاشق تر از اين کنم که هستم
خدايا! ميل ليلي را در دلم افزون کن! باقيمانده عمر مرا بگير و به عمر او اضافه کن، هر چند از تب و تاب عشقش مثل تار مويي شده ام ولي نمي خواهم سر مويي از وجودش کم بشه. خدايا! خودت محافظ و نگهدارش باش ..."
مجنون مي گفت و مي خنديد و مي گريست. پدر گوشه اي ايستاده بود و با تعجب او را مي نگريست. کم کم براي او هم روشن شد که اين نه يک هوي و هوس زودگذر و از سر جواني و نابخردي است که عشقي است تمام و کمال. طلبي است مقدس و حيراني است عظيم. آهسته به سوي کاروان برگشت و ماجرا را براي همراهيان بازگو کرد:
"خيال مي کردم به کعبه که برسد، لبيک اللهم لک لبيک که بگويد، قرآن که بخواند از رنج و محنت ليلي رهايي مي يابد، نمي دانستم دست در حلقه کعبه که مي زند حلقه بگوشيش بخاطرش مي آيد، نمي دانستم سياهي پرده کعبع او را به شبستان گيسوي ليلي رهنمون مي کند، نمي دانستم اينجا هم که بيايد نفرين خود مي گويد و حمد و ثناي او ..."
.
.
.
ادامه دارد
|

10-02-2009
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0
16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ليلي و مجنون * قسمت سوم *
در قسمتهاي گذشته خوانديم كه پدر و بزرگان قبيله تصميم گرفتند مجنون را به سفر حج ببرند تا بلكه دست از عاشقي بردارد. سوز و گداز عاشقانه مجنون در كعبه همه را به راستي و صداقت عشقش واقف كرد و اينك ادامه ماجرا:
***
... برگشتند. سفر حج هم حاجتشان را برآورده نکرد. حتي باعث دردسر بيشتري هم شد. جماعتي منتظر نشسته بودند که صلاح کار قيس را پس از اين سفر ببينند. اما ماجرا که آشکار شد، حسودان و منکران، زبان به طعنه گشودند. عده اي از اوباش قبيله ليلي به شکايت پيش رييس شحنه ها رفتند و گفتند:
"جواني ديوانه آبروي قبيله مان را برده است.جواني که هم خوب شعر مي گويد، هم صدا و آواز خوبي دارد. او شعر مي خواند و کودکان و نوجوانان هم ياد مي گيرند و تکرار مي کنند. هر شعر و غزلي که مي سرايد خنجري است که بر پرده حرمت شهر فرو مي آيد. بايد او را ادب کنيم ..."
کيد اين حسودان کارگر افتاد. شحنه اي که به قلدري و خونريزي شهره بود مامور مهار و دستگيري و گوشمالي قيس شد. يکي از عامريان که از ماجرا خبردار شد سريع خودش را به پدر قيس رساند و ماجرا را بازگو کرد. پدر يکباره از جاي برخاست و از هر طرف گروهي مامور براي پيدا کردن قيس و باز آوردنش روانه کرد. چند روز و چند شب بي وقفه دنبالش گشتند اما گويي قطره اي آب شده بودو به زمين فرو رفته بود. عده اي مي گفتند قيس با آن حال زار و نزارش يا در کوه خوراک درندگان وحشي شده است يا در بيابانها از فرط ضعف و تشنگي جان سپرده است. شايد هم آن شحنه سنگدل او را کشته است و جنازه اش را سر به نيست کرده باشد.
آنقدر گفتند و گفتند تا خانه مجنون تبديل شد به ماتمکده. گروهي نشسته بودند به عزا و نوحه در مرگ او ...
پس از گذشت هفته اي از اين ماجرا، مردي از قبيله بني سعد که از حوالي كوه نجد مي گذشت مردي ژوليده و ژنده پوش و رنجور را ديد که بيشتر به ارواح شباهت داشت تا انسان. اما در اعماق چشمهاي او بزرگي و نجابتش را توانست حدس بزند. کنارش نشست. خواست غذا و آبي به او بدهد. اما او امتناع مي كرد. هر چه کرد با او همسخن گردد و کلامي و نشاني از او بيابد افاقه اي نکرد. اين بود که او را به حال خود گذاشت و به راهش ادامه داد. پس از اينکه به قبيله عامريان رسيد همه را سياهپوش و عزادار ديد. ماجرا را پرسيد و ناگاه به ياد شبحي افتاد که چند روز پيش در گوشه خرابه ديده بود. نشاني او را که گرفت شباهتي بين آن شبح و جوان درگذشته احساس کرد. سريع پدر قيس را خبر کرد که در فلان خرابه، شبحي نيمه جان که نشاني هايش با نشاني هاي فرزندت همخواني دارد رنجور و ضعيف و دردمند، چنان که چشمان بي نورش گود رفته و مغز استخوانش پديدار شده، در چنگال ضعف و مرگ اسير است ...
پدر قيس به محض شنيدن خبر، از جا جست و سوار اسب تيزرويي شد. اصرار نزديکان که چند نفري همراه او بيايند فايده اي نداشت. دلش نمي خواست کسي غير از خودش قيس را در حالتي ببيند که مرد غريبه وصف کرده بود. چند روزي در کوهها و خرابه هاي سرزمين نجد وجب به وجب کوه و بيابان را دنبالش گشت تا اينکه پسر را يافت. غريب و محزون و مجروح ...
مجنون تا پدر را ديد به رعايت ادب بلند شد، زمين بوسيد و به پايش افتاد:
"اي تاج سر و افتخار من! عذرم بپذير که مجروح و ناتوانم. اصلا دلم نمي خواست مرا به چنين روزي و در چنين شرايطي ببيني ... مرا ببخش اما بدان که سر رشته کار از دست من نيز بيرون است"
پدر قيس که ابتدا براي دلداري فرزند صلابت خود را حفظ کرده بود ناگاه عنان صبر از کف داد و شروع به گريستن کرد و با مهرباني پدرانه شروع به صحبت کرد:
"آخه اي پسر! تا کي مي خواي اين بيقراري و ناشکيبي رو ادامه بدي؟ نمي دونم کدوم چشم بد و نفرين کدوم رو سياه، تو رو به اين حال و روز انداخت! از اين همه غصه خوردن و طعنه اين و اون شنيدن خسته نشدي؟ هنوز نفهميدي که مشت کوبيدن به سندان آهني اثري نداره؟ از همه اينها گذشته، گيرم که عاشقي، گيرم که مجنوني، نبايد از پدر و مادر پير و رنجورت خبري بگيري؟ اصلا مي دوني يک هفته است مادرت در عزاي تو موهاي خودش را کنده و صورتش رو زخمي کرده؟
گيرم که نداري آن صبوري *** کز دوست کني به صبر دوري
آخر کم از آنکه گاهگاهي *** آيي و به ما کني نگاهي؟
اينطور که تو خودت رو آواره کوه و بيابون کردي که کاري از پيش نمي ره. درسته که پدر ليلي به خفت و خواري جواب رد بهمون داد ولي هنوز روزنه اميدي باقيه:
نوميد مشو ز چاره جستن *** کز دانه شگفت نيست رستن
کاري که نه زو اميد داري *** باشد سبب اميدواري
در نو ميدي بسي اميد است *** پايان شب سيه سپيد است
اصلا خبر داري که شحنه ها قصد جونت رو کرده اند؟ چون ادعا مي کنند داستان سوز و عشق و عاشقيت آبروي خاندان ليلي را برده است"
مجنون کمي مکث کرد. به احترام پدر سر به زير افکند و آرام و شمرده شروع به پاسخ کرد:
"اي پدر! اي سرور و بزرگتر قبيله عامريان! اي قبله گاه حاجاتم پس از خداي! الهي هميشه زنده باشي که تو ملجأ و اميد و پناهگاه مني. ممنون که بديدارم آمدي و تشکر از پند و نصيحت هاي مشفقانه ات که که مرهم جانم شد. ولي پدر من سياه روي و شرمنده به اختيار خودم اينجا نيامده ام. حل اين مشکل بدست من نيست وگرنه بسيار زودتر از اينها چاره مي کردم و اما در مورد شحنه ها. مرا در اين عشق بيم تيغ و خون و خونريزي نيست چرا که اين بديهي ترين رسم عاشقي است. سر بي ارزشترين کالايي است که من مي توانم در راه محبوب فدا کنم ..."
مجنون اين گفت و سر در گريبان خويش فرو برد. ساعتي به سکوت گذشت. پدر، گوشه اي آرام اشک مي ريخت و در گوشه اي ديگر مجنون، لخت و عريان، با خودش زمزمه مي کرد. هنگام غروب پدر رداي خويش بر دوش او افکند و با اصرار و مهرباني او را بر ترک اسب خويش نهاد و با هم به خانه برگشتند ..
.
.
.
ادامه دارد..
|

10-02-2009
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0
16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ليلي و مجنون * قسمت چهارم *
در قسمتهاي پيش خوانديم كه مجنون آواره كوه و بيابان بود و از طرف ديگر حسد گروهي باعث شد كه شحنه اي سنگدل براي دستگيري و ادب مجنون مامور شود . غيبت مجنون شايعه مرگ يا قتل او را پراكنده كرد . پس از جستجوي بسيار پدرش او را اطراف كوه نجد يافت و در نهايت او را به بازگشت به خانه ، راضي كرد و اينك ادامه داستان:
***
.. واضح است که چه ولوله و شوق و اشتياقي در قبيله افتاد وقتي آندو را از دور ديدند. زندگي در قبيله به حالت عادي خود برگشت. مجنون چند صباحي با سختي و مشقت چون ديگر مردان قبيله رفتار مي کرد. به گله اسبها و شترها مي رسيد و گهگاهي با دوستانش به شکار مي رفت. اين زندگي برايش بسيار سخت بود اما بخاطر دل رنجديده پدر و مادر تحمل مي کرد اما هرگاه تنها مي شد هنگام طلوع و غروب خورشيد بر تپه اي مي نشست و چنان ناله اي مي کرد که دل سنگ هم آب مي شد.
مدت زيادي نگذشت که خلق و خوي انسانهاي عادي طاقتش را طاق کرد و دوباره راه کوه و بيابان گرفت. هر چند روز يکبار از بالاي کوه نجد به پايين مي آمد، در دامنه کوه مي ايستاد و از سوز دل و آتش درون غزلي مي خواند که دل هر شنونده اي را مي جنباند. مردم از هر طرف براي شنيدن شعرها و آواز زيباي جوانکي مجنون جمع مي شدند و عده زيادي شعرهاي او را يادداشت مي کردند تا جاييکه ترجيع بند نامه هاي عاشقانه، غزليات مجنون بود.
و اما بشنويد از ليلي:
هر روز که مي گذشت ليلي خوش قد و قامت تر، کشيده تر و زيباتر مي شد. چشمهاي درشت و اغواگرش، که معصوميتي عجيب در خود داشت، به سياهي شب مي ماند و قتلگاهي بود براي عاشقان دل خسته، مژه هاي بلند و برگشته اش و کمان ابرويش خدنگ غم به جان بينندگان مي انداخت. چاه زنخدان چانه اش و گونه هاي برجسته و خوش آب و رنگش، به بوم نقاشي خارق العاده اي مي ماند که گويي يگانه روزگار با دقت و وسواسي عجيب تک تک اعضاي آن را در نهايت هنرمندي و چيره دستي به رنگ و لعاب عشق و طنازي تصوير کرده است. عليرغم اين همه زيبايي، وقار و متانت و و نجابتي مثال زدني در او بود که تمام آنهايي را که تنها دل به زيبايي ظاهري او سپرده بودند از ابراز علاقه پشيمان مي کرد. آنها جرأت ابراز وجود نداشتند و تنها با هر بار نظاره او آرزو مي کردند: "کاش ليلي از آن من بود"
با تمام اين اوصاف، ليلي در دلتنگي و بيقراري دست کمي از مجنون نداشت. فرق ميان اين دو در آن بود که مجنون از قيد و بند آزاد و رها بود، فارغ البال به بيان عشق و علاقه خود مي پرداخت و ليلي از اين نعمت محروم بود. شبها پس از آنکه همه به خواب مي رفتند آرام در بستر خود مي نشست و اشک مي ريخت. برخي شبها به بالاي پشت بام مي رفت و با ماه و ستاره رازهاي نهاني دلش را بازگو مي کرد.
پدرش اغلب به امر تجارت مشغول بود و تمام هم و غمش در محدوده خانواده پوشيده ماندن دختر بود از چشم نامحرمان. مادر هم آنقدر به رتق و فتق امور خدمتکاران و نديمگان سرگرم بود که از ظاهر فرزند نمي توانست به آتش درونيش پي ببرد. به اين تصور که ليلي کم کم قيس را از ياد مي برد، دلخوش بود.
هر چند روز يکبار، ليلي از پنجره اتاقش صداي کودکاني را مي شنيد که حين بازي اشعاري عاشقانه مي خواندند. اشعاري که هيچکس به اندازه ليلي نمي فهميد سروده کيست و در وصف کيست. آري! اشعار مجنون زبان به زبان و کوي به کوي مي گشت و از طريق کودکان بازيگوش به گوش ليلي مي رسيد. ليلي تمام آن اشعار را با هيجان زدگي يادداشت مي کرد و از آنجا که طبعي لطيف و دلي سوخته داشت به پاسخ هر بيتي، بيتي مي سرود در پاسخ مجنون. فصاحت و بلاغت مادرزادي به کمک دلش مي آمد تا زيباترين تصنيف هاي عاشقانه شکل بگيرد. هر چند روز يکبار اشعار مجنون و پاسخهاي خود را در ورق پاره هايي کوچک جمع مي کرد و شبانه از طريق پشت بام خانه در کوچه هاي اطراف پراکنده مي کرد. ليلي مطمئن بود که حرف دلش توسط قاصدي به گوش مجنون خواهد رسيد. خواه اين قاصد باد صحرا باشد يا کودکان بازيگوش. چه فرق مي کند؟
هر کس که گذشت زير بامش *** مي داد به بيتکي پيامش
ليلي که چنان ملاحتي داشت *** در نظم سخن فصاحتي داشت
آن را دگري جواب گفتي *** آتش بشنيدي آب گفتي
بر راهگذر فکندي از بام *** دادي به سمن ز سرو پيغام
و اين شايد عجيب ترين و مطمئن ترين سيستم پيام رساني دو دلداده در آن روزگاران بود. بدون استفاده از هيچ ابزار بخصوصي پيامها از کوه و بيابان نجد به خانه و اتاق ليلي مي رسيد و پاسخها بر مي گشت!
در يکي از روزهاي زيباي بهاري که بوي عطر گلها فضا را آکنده و رنگهاي متنوع گلهاي بهاري و درختان شکوفه کرده جلوه اي بديع به گلستان داده بود، صداي آواز بلبلان عاشق چنان داغ ليلي را تازه کرد که تصميم گرفت سري به بوستان اختصاصيشان بزند و همنوا با بلبل داغديده ناله سرايد.
مادر ليلي، بخيال اينکه دخترش پس از مدتها گوشه نشيني هوس تفرج و گشت و گذار کرده، بسيار خشنود شد. جمعي از کنيزکان سيمتن و زيبارو را فرا خواند و همراه ليلي روانه کرد. ليلي هر جند دوست داشت تنها بماند اما مصلحت ديد سکوت کرده و مقاومتي نکند.
در زير سايه سروهاي خوش اندام ساعتي نشستند به گفتن و شنودن و خواندن و رقصيدن. نديمان و مطربان چنان دستگاه رقص و آواز را کوک کرده بودند که گويي شادي عظيمي بر پاست. ليلي پس از ساعتي نشستن با ياران و هنگامي که ديد آنها چنان در رقص و پايکوبي آمده اند که چندان متوجه او نيستند کم کم از جمع کناره گرفت و به زير سايه تک درختي تنها خزيد و شروع به ناله کرد:
"اي مهربان يار وفادار! روزها بدين اميد سر از بالين بر مي دارم که تو در کنارم باشي و شبها با اين روياي شيرين به خواب مي روم که شب ديگر سر بروي شانه هاي تو مي گذارم. آخر اي دوست! گيرم که ديگر هواي ما در سرت نيست، چرا مدتي است خبري از خودت نمي فرستي تا دل رنجديده من را مرهمي باشد"
گيرم زمنت فراغ من نيست *** پرواي سراي و باغ من نيست
آخر به زبان نيکنامي *** کم زانکه فرستيم پيامي؟
...در همين حال و هوا بود که از دور صداي آوازي شنيد. بدقت گوش داد. لحن اشعار برايش آشنا بود. آري! اين سخنان مجنون بود که در قالب اشعاري جانسوز از دهان مردي رهگذر بيرون مي آمد. اشعاري که حکايت از غريبي و دربدري مجنون داشت و بي خيال نشستن ليلي در باغ و بهار به دست افشاني.
حکايت از رميدن مجنون از غم فراق و آرميدن ليلي در بستر آرام خويش. اشعاري که آتش به جان ليلي زد:
مجنون جگري همي خراشد *** ليلي نمک از که مي تراشد؟
مجنون به خدنگ خار سفته است *** ليلي به کدام ناز خفته است؟
مجنون به هزار نوحه نالد *** ليلي چه نشاط مي سگالد
مجنون همه درد و داغ دارد *** ليلي چه بهار و باغ دارد
مجنون کمر نياز بندد *** ليلي به رخ که باز خندد؟
مجنون به فراق دل رميده است *** ليلي به چه راحت آرميده است؟
ليلي با شنيدن اين پيام چگرش کباب شد. از يکسو غم و غصه دربدريهاي مجنون رنجورش کرده بود و از سوي ديگر اين تصور مجنون که او آرام و بي خيال و فارغ از مجنون به زندگي راحتش ادامه مي دهد جانش را آتش مي زد..
.
.
.
ادامه دارد..
|

10-02-2009
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0
16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ليلي و مجنون * قسمت پنجم *
در قسمت پيش خوانديم كه ليلي به قصد همراهي با بلبلان نالان و به بهانه گشت و گذار با جمعي از كنيزكان خوبرو عازم بوستان اختصاصيشان گشت و در آنجا از زبان مردي رهگذر، پيغام مجنون را به زبان شعر شنيد كه در آن از آسودگي و شادخواري ليلي گفته بود و رنج و مصيبت هاي خويش. براي ليلي غمي بزرگ بود شنيدن گلايه هاي جانسوز مجنون و اينك ادامه ماجرا:
***
... مجنون نمي دانست که ليلي هميشه به زندگي آزاد او چه حسرتها خورده است. نمي دانست در وراي اين آسودگي و شادي ظاهري چه رنج و درد عميقي نهفته است. ليلي مي خواست فريادي بزند که تا آنسوي کوه نجد را بلرزه در آورد:
"اي قيس! اي مجنون! اگر تو پاي بند جنوني من از تو ديوانه ترم در اين عشق، در اين طلب. خوشا بحال تو که فرصت ابراز اين جنون را از تو دريغ نکرده اند. من چه کنم که در اين قفس به ظاهر آباد مجال صحبت هم ندارم"
اما پنجه هاي بغض بي رحمانه گلويش را مي فشرد.
يکي از نديمگان که از طرف مادر ليلي مامور شده بود مخفيانه او را تحت نظر داشته باشد تمام ماجرا را از پشت بوته اي تماشا مي کرد. زمزمه هاي عاشقانه ليلي با محبوب، شنيدن غزلي عاشقانه و زار زدني سخت و غريب. در کوتاهترين زمان، خبر به مادر ليلي رسيد و او بدون هيچ ترديدي دانست که آتش عشق ليلي که او خيال مي کرد مدتي است فرو نشسته همچنان زبانه مي کشد. مادر ليلي هم بر سر يک دو راهي، کاسه چه کنم چه کنم بدست گرفته بود و نا اميدانه شاهد آب شدن دختر دلبندش بود. از طرفي نمي توانست سوختن فرزندش را ببيند و دم بر نياورد و از طرف ديگر مي دانست که نصيحت او هم اثري نخواهد داشت.
اما پديد آورندگان اين ماجرا به ليلي و مادرش و نديمگان و آن مرد رهگذر خلاصه نمي شدند در اين مقطع مردي وارد داستان مي شود که نقشي مهم در ادامه ماجرا بازي مي کند.
آنروز که ليلي، خرامان و مست به همراهي عده اي به سير باغ و گلشن مشغول بود، جواني نجيب زاده از خاندان بني اسد از آن حوالي عبور مي کرد. خستگي راه و ديدن آثار درختاني از دور، او را به اطراف باغ خانوادگي ليلي کشاند. در حال آب دادن به اسبش بود که صداي هلهله و شادي زيادي را از دور شنيد. به کنجکاوي برخاست و تعدادي دختران زيباروي را ديد که برقص و دست افشاني مشغولند. ليلي اما در آن ميانه چون ماه در ميان ستارگان مي درخشيد. از سر و وضع ظاهري و اينکه او را چون دُر در ميان گرفته بودند براي شخصي زيرک چون ابن سلام آسان بود که بانوي آن جماعت را از بقيه تميز دهد. آري، اين جوان ابن سلام نام داشت . جواني خوش اندام، تاجر و يگانه قبيله بني اسد که در عين جواني کوهي از ثروت داشت و دنيايي تجربه. در کرم و بخشش زبانزد همگان و در شجاعت و مردانگي بي همتا بود. براي اين سلام پيدا کردن نام و نشان پدر ليلي کار سختي نبود. با همان ديدار کوتاه چنان محو جمال و زيبايي ليلي شده بود که هيچ چيز جز ازدواج با او آرامش نمي کرد . به محض رسيدن به شهر خود، يکي از ريش سپيدان را با کارواني شتر از هداياي نفيس و گرانبها از ياقوتهاي يمني گرفته تا فرشهاي ايراني بسوي منزل ليلي روانه کرد به نشان خواستگاري!
پدر ليلي با ديدن شکوه کاروان همراه قاصد از از شادي در پوست خود نمي گنجيد. با اينحال با متانتي که هر پدري در لحظه خواستگاري دخترش بروز مي دهد ضمن تشکر، هداياي آنها را برسم ادب پذيرفت و گفت:
"خواستگاران دختر من بسيارند. ابن سلام را سلام برسانيد و بگوييد پدر ليلي براي بررسي و تحقيق جهت انتخاب بهترين فرد و دادن پاسخ به اين خواستگاران از جمله ابن سلام مدتي زمان مي خواهد"
پير قاصد زمين بندگي بوسيد و خداحافظي کرد.
بعد از رفتن آنها، مادر ليلي به شوهرش گفت:
"هيچکدام از خواستگاران ليلي به خوبي ابن سلام نبوده اند. تو که بهتر مي داني او از لحاظ شهرت و ثروت و مردانگي قابل مقايسه با هيچکدام از آنها نيست. تو بيشتر به دنبال تجارتي و نمي داني که هنوز آتش عشق آن پسرك ديوانه – قيس – در دل دخترت هست. او را بايد هر چه سريعتر به خانه بخت بفرستيم تا بلاي سر خودش و آبروي ما نياورده. نبايد فرصت به اين خوبي را از دست مي دادي. ابن سلام انگشت روي هر دختري که بگذارد، پاسخ منفي نخواهد شنيد.
پدر ليلي پاسخ داد:
"دختر من، هر دختري نيست. جواب مثبت در اولين ديدار و با اولين درخواست، صورت خوشايندي ندارد. او اگر واقعا طالب و خواستار ليلي باشد دوباره و چند باره بازخواهد گشت. اگر هم قرار است با يکبار جواب رد شنيدن پشيمان شود همان بهتر که ديگر نيايد اما من مطمئنم او برخواهد گشت"
و اما بشنويد از مجنون که بي خبر از ماجراها و وقايعي که در خانواده ليلي در حال وقوع بود همچنان آواره کوه و بيابان بود. در يکي از اين روزها دست تقدير مجنون و نوفل را بهم رسانيد.
نوفل، بزرگ عياران آن منطقه بود. کسي که جواني و زندگي خود را صرف امنيت و آرامش راهها، مقابله با راهزنان و حراميان و کمک و تنگدستي به ضعيفان و فقيران و در راه ماندگان کرده بود. از رشادت ها و مبارزات او در مقابل دزدان و تامين امنيت قافله هايي که در راه سفر اسير حمله آنها شده بودند داستانها و افسانه هاي بسياري نقل شده بود.
نوفل با جمعي از دوستانش، بقصد شکار در حال گذر از اطراف کوه نجد بود که صداي ناله اي جانسوز شنيد. به جستجوي آن صدا به غاري در آمدند. مردي ژنده پوش با موها و محاسن بلند ديدند که از خلق و خوي انسانهاي معمولي بيگانه بود. يکي از همراهان که ماجراي مجنون را مي دانست داستان را براي نوفل تعريف کرد ..
.
.
.
ادامه دارد..
|

10-02-2009
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0
16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ليلي و مجنون * قسمت ششم *
يکي از همراهان که ماجراي مجنون را مي دانست داستان را براي نوفل تعريف کرد:
"مي گويند در عشق دختري ازيکي از شهرهاي اطراف ديوانه شده و سر بکوه و بيابان گذاشته. روز و شب در اين حوالي مي گردد و با وزش هر باد يا عبور هر ابري از جانب شهر، بياد معشوقه شعر مي سرايد آنهم چه اشعاري! زيبا و جانسوز. مي گويند هر دو عاشق و دلداده هم بوده اند. اما اين مرد از سر جواني هر شب به کوي دختر مي رفته و به آواز بلند شرح عاشقي مي داده . تا اينکه به بهانه جنون ، او را زده اند و از شهر رانده اند. مي گويند خانواده اي شايسته و بلند مرتبه هم دارد بيچاره!"
نوفل از شنيدن داستان متاثر گشت. از اسب به زير آمد. به آرامي کنار مجنون نشست و دست نوازش ير سرش کشيد و در گوشش زمزمه کرد:
"پسرم! برخيز. من نوفل هستم. قهرمان داستانهاي عرب! نمي خواهي از ميهمانان تازه ات پذيرايي کني. نکند اينجا غريب نوازي رسم نيست!"
مجنون نوفل را مي شناخت. يعني اسم و رسمش را شنيده بود. در بازيهاي نوجواني، او هميشه نقش نوفل را بازي مي کرد و مقابل ديدگان ليلي چه افتخارها که نمي نمود. برگشت. با احترام دست نوفل را بوسيد و از او پوزش خواست. شروع کرد براي نوفل شعر خواندن. از بي رحمي روزگار، از نجابت و کرامت ليلي و از قداست عشق بي پايانشان به هم.
نوفل مثل يک دوست قديمي به حرفهاي مجنون گوش داد. در انتها گفت:
"خيالت راحت باشد که من ليلي را به تو باز مي گردانم. هيچ عاملي نمي تواند مقابل من مقاومت کند. من از حرفهاي تو نه تنها بوي جنون نمي شنوم بلکه کرامت و بزرگواري تو برمن ثابت شد. فقط يک شرط دارد و آن هم اينکه تو حرمت خويش نگاه داري و از اين بيابان گردي و غار نشيني دست برداري.
او را به زر و به زور و بازو *** گردانم با تو هم ترازو
گر مرغ شود هوا بگيرد *** هم چنگ منش قفا بگيرد
تا همسر تو نگردد آن ماه *** از وي نکنم کمند، کوتاه
مجنون پاسخ داد:
"اي نوفل! ممنون از محبتت اما اين که گفتي کاري بس سخت و دشوار است و من گمان نمي کنم حتي تو هم با وجود قدرت و بزرگيت بتواني مشکل مرا چاره کني. بزرگان بسياري در اين امر واسطه شدند و توفيق نيافته، نوميد گشتند و دست از من شستند. آنها دختري چون ماه را به مجنوني چون من نخواهند داد"
او را به چو من رميده خويي *** مادر ندهد به هيچ رويي
گل را نتوان به باد دادن *** مه زاده به ديوزاد دادن
او را سوي ما کجا طوافست؟ *** ديوانه و ماه نو؟ گزافست!!
بيا و از اين حديث در گذر. من توقعي از تو ندارم. همين که محبتت را از من دريغ نکردي و دوستانه و برادرانه به حرفهايم گوش نمودي برايم دنيايي ارزش دارد"
ار چشمه اين سخن سرابست *** بگذار مرا تورا ثوابست
تا پيشه خويش پيش گيرم *** خيزم، پي کار خويش گيرم
اين سخنان مجنون، نوفل را در عقيده کمک به او و رساندن ليلي و مجنون به همديگر استوارتر کرد. دستان مجنون را در دستانش گرفت و سخت فشرد. به خداوندي خدا و رسالت رسول سوگند ياد کرد و با مجنون ميثاق بست که تا معشوقه را به دلداده نرساند از پاي ننشيند. شرطي را که در ابتدا گفته بود دومرتبه تکرار کرد.کمي صبر و قرار از طرف مجنون لازمه رسيدن به هدف است:
نه صبر بود نه خورد و خوابم *** تا آنچه طلب کنم بيابم
ليکن به توام توقعي هست *** کز شيفتگي رها کني دست
بنشيني و ساکني پذيري *** روزي دو سه، دل بدست گيري
مجنون که صحبتهاي مردانه و محکم نوفل را شنيد در قلبش روزنه اميدي يافت. رسيدن به ليلي خيلي بيشتر از چند روزي خون جگر خوردن، صبر کردن و دم بر نياوردن ارزش داشت. شرط نوفل را قبول کرد. بر ترک اسب او نشست و به سوي قرارگاه نوفل شتافتند.
نوفل از مجنون در خانه خود، پذيرايي مي کرد لباسهاي فاخر به او پوشانيد و او را هميشه در کنار خود مي نشاند. مجنون در مدت کوتاهي قدرت گذشته و چهره و اندام زيبا و متناسب خود را باز يافت. از آنجا که صاحب هوش و ذکاوتي خاص بود حسابهاي مالي نوفل را سر و ساماني داد و هر روز نزديک غروب به جوانان تعليم شمشيربازي و تيراندازي و به نوجوانان خواندن و نوشتن آموزش مي داد.
چون راحت پوشش و خورش يافت *** آراسته شد که پرورش يافت
شد چهره زردش ارغواني *** بالاي خميده خيزراني
مجنون به سکونت و گراني *** شد عاقل مجلس معاني
.
.
.
ادامه دارد ..
|

10-02-2009
|
 |
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0
16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ليلي و مجنون * قسمت هفتم *
در قسمت گذشته تا آنجا خوانديم كه مجنون و نوفل - يكي از عياران منطقه - بهم رسيدند و نوفل قول داد ليلي را به مجنون رساند. مجنون در مدت كوتاهي، زيبايي و وقار گذشته را باز يافت و اينك ادامه داستان:
***
.. دو ماهي به همين ترتيب گذشت. نوفل بدون مشورت با مجنون، هيچ کاري انجام نمي داد. حضور او برايش خوش يمن و پر برکت بود. از اينکه خداوند مجنون را سر راه او قرار داده بود خشنود و شاکر بود.
يک روز که نوفل و ياران به شادي کنار هم نشسته بودند نوفل رو به مجنون کرد و گفت:
"عزيزم، قيس! چندي از آن اشعار روح افزايت را برايمان بخوان تا مجلسمان نشاطي صد چندان يابد"
مجنون تاملي کرد و في البداهه سرودي سرود در شکايت از نوفل و فراموش کردن عهدي که با او در گوشه آن غار بست. از اينکه نوفل ظاهر او را مي بيند و از دل نزارش خبري نمي گيرد سرخورده و مغموم بود:
اي فارغ از آه دودناکم *** بر باد فريب، داده خاکم
صد وعده مهر داده بيشي *** با نيم وفا نکرده خويشي
صد زخم زبان شنيدم از تو *** يک مرهم دل نديدم از تو
صبرم شد و عقل، رخت بر بست *** درياب وگرنه رفتم از دست
از جاي برخاست و ادامه داد:
"از کسي چون نوفل توقع و انتظار فراموش کردن عهد را نداشتم. تو با من شرطي بستي. از من چيزي خواستي و به من تعهدي دادي. من به قولم عمل کردم اما در اين مدت حتي يکبار از تو در مورد قول و قرارت چيزي نشنيدم! من همانند تشنه اي هستم که به اميد يافتن آب زندگاني همراه و همنفس شما گشته ام. اگر قصد کمک بدين تشنه کام را نداريد رهايش کنيد تا به درد خويش بميرد"
آتش سخنان مجنون در جان نوفل نشست و او را شرمنده فراموشکاري خود کرد. سريع دستور داد لشکري از مردان جنگي مهياي سفر شوند. مجنون را به محبت نواخت. از او پوزش خواست و قول داد فردا صبح قبل از طلوع سپيده دم حرکت کنند. حرکت به سمت شهر ليلي.
غروب روز بعد به دروازه شهر رسيدند. نوفل دستور اطراق داد و سريع قاصدي فرستاد به سمت خانه ليلي و مقصود و خواسته خود را بيان کرد:
"اينک نوفل و لشکري آماده نبرد بر دروازه هاي شهر منتظرند. يا ليلي را به او سپاريد تا او را بدانکه سزاوار اوست برساند و يا براي جنگ با شمشيرهاي عريان ما آماده شويد."
باورش آسان نبود با اينحال جواب پدر ليلي روشن بود:
"نه دختر من کالاست و نه خانه ام تجارتخانه که عده اي به هواي راهزني شبانه بر آن هجوم آورند. اگر خيال ديدن روزهاي ديگر را داريد از همان راهي که آمده ايد بازگرديد"
دادند جواب کاين نه راهست *** ليلي نه کليچه، قرص ماهست
کس را سوي ماه دسترس نيست *** نه کار تو، کار هيچکس نيست
قاصد که برگشت پدر ليلي بزرگان شهر را جمع کرد. همه شگفت زده و حيران شده بودند:
"نوفل؟! از او جز خاطرات و سابقه اي روشن چيزي در ذهن ها نقش نبسته. چطور ممکن است؟!"
يکي از نگهبانان جوان خانه ليلي از ميان برجست و گفت: "آنچه واضح است اينکه نوفل و سپاهيانش اينک بر دروازه شهر آماده هجومند. قاصدش را گروهي ديديد و پيامش را شنيديد. او هم انسان است و لابد هوي و هوس بر او غلبه کرده است. از کجا معلوم که داستان قيس بهانه اي نباشد تا او خود راهزن ناموسمان شود؟"
نتيجه اين شد که ليلي بعنوان نماد آبروي شهر مي بايد محافظت شود. تا صبح فردا فرصت اندکي بود تا تعدادي مبارز را براي دفاع از حرمت و آبروي شهر به پيشواز سپاه نوفل روانه کنند.
هنوز نشسته بودند كه قاصد نوفل براي بار دوم و اينبار براي اتمام حجت بازگشت. پاسخ اما همان بود.
نوفل كه از عدم تامين خواسته اش به شدت عصباني شده بود نقشه حمله فردا را در ذهن مرور مي كرد. از طرفي گروهي از فدائيان شهر قول دادند كه تا تجهيز سپاهي كامل، براي دفاع از شهر در مقابل حملات نوفل مقاومت كنند.
با طلوع خورشيد فردا جنگ سختي بين دو طرف در گرفت. آرايش ميدان نبرد حاكي از هجوم نوفل و دفاع مدافعين شهر داشت. اما مجنون در اين ميانه نمي دانست چه كند. از طرفي به نوفل جهت رسيدن به خواسته اش دل بسته بود و از طرف ديگر، شمشير كشيدن بر خانواده و سپاه ليلي را جايز نمي دانست. از آنجا كه ليلي براي او عزيز بود تمام اطرافيان و وابستگان و مدافعان او هم برايش عزيز و گرامي بودند. اگر از نوفليان خجالت نمي كشيد در صف مدافعان شهر در مي آمد و با نوفل مي جنگيد. هر گاه يكي از مدافعين شهر جراحتي بر مي داشت سريع خود را به بالين او مي رسانيد و به مداواي او مشغول مي شد. هر گاه شرايط نبرد به نفع مدافعين تغيير مي يافت شروع به تشويق و تحسين آنها مي كرد و اگر مي ديد يكي از سرداران نوفل بي محابا تيغ مي زند و پيش مي رود، بي درنگ خود را به او مي رساند و با خواهش و التماس از او مي خواست دست از پيشروي بردارد!!
آنقدر اين حالت عجيب را ادامه داد كه بالاخره سرداري از نوفليان بي طاقت شد، از اسب به زير آمد، نگاهي خشمناك به او انداخت و گفت:
“اي جوانمرد! اين همه رنج و تعبي كه مي كشيم از پي برآوردن مراد دل توست. چگونه است كه اينك دل بر سپاهيان دشمن بسته اي و اميد بر شكست ما؟!”
مجنون پاسخ داد:
“كدام دشمن؟ كدام جنگ؟ اگر منظور شما، مراد دل من است كه او آنطرف ميدان است! من از آن سو فقط بوي محبت، بوي عشق، بوي يار مي شنوم. چگونه مي توانم بروي محبوب خويش شمشير بكشم“
ما از پي تو به جان سپاري *** با خصم ترا چراست ياري؟
گفتا كه چو، خصم، يار باشد *** با تيغ مرا چكار باشد
از معركه ها جراحت آيد *** اينجا همه بوي راحت آيد
ميل دل مهربانم آنجاست *** آنجا كه دلست جانم آنجاست...
نوفل همچنان مي غريد و مصاف مي كرد. چيزي نمانده بود به دروازه هاي شهر برسد كه غروب خورشيد مجالش نداد ..
.
.
.
ادامه دارد ..
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 10:52 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|