بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 02-19-2008
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

از دودکش بخاري که پايين مي اومد حسابي مراقب لباسهاي قرمز و تميزش بود ، به خصوص با اون کلاه دراز منگوله دارش خيلي دوست داشتني شده بود ، بين راه يه بار ديگه ليست کارهاي اون شب رو مرور کرد ، دقيقا 1532 بچه اون شب منتظرش بودن ، بايد کادوهاي سال نوي همه رو تا صبح به دستشون مي رسوند ، شب پرکاري بود ، ديگه بيشتر از اين معطل اش نکرد ، از دودکش پايين اومد و از اتاق ها آروم و بي صدا عبور کرد تا به اتاق مورد نظر رسيد ، دستش رو توي کوله ي قرمز و سنگينش فرو برد و به دنبال چيزي که مي خواست گشت ، بعد آروم و بي صدا جعبه اي کوچيک رو توي کفش دخترک گذاشت و از خونه خارج شد ، سوار درشکه شد و گوزن ها رو هي کرد ، حالا بايد به 1531 خونه ي ديگه سر مي زد ، خونه ها رو يکي يکي مي گشت و توي کفش ها آرزوهاي کودکانه ي بچه ها رو مي ذاشت ...
و مي گشت و مي گشت و مي گشت ...
* * *
کم کم هوا داشت روشن مي شد و پايان کار پاپانوئل فرا مي رسيد ، اما هنوز يه هديه ي ديگه مونده بود ، يعني کسي رو از قلم انداخته ؟! نه ، ممکن نبود ، تو هر خونه اي که بچه اي زندگي مي کرد و کنار هر تختي که کفشي جفت شده بود هديه اي قرار داشت ، اما هنوز يه هديه باقي مونده بود ، پس پاپانوئل معطل اش نکرد و دوباره به تموم خونه ها سرک کشيد ...
* * *
ـ سلام پاپانوئل ، چرا اينقدر دير اومدي ؟ از اول شب تا الان منتظرتم ، ديگه داشت کم کم خوابم مي برد ...
پاپانوئل نگاهي به پسرک انداخت ، بعد در حالي که سعي مي کرد خودش رو آروم و مهربون جلوه بده پرسيد :
ـ پس کفشهات کو ؟ چرا جفتشون نکردي ؟ آخه فکر نکردي چه جوري پيدات کنم ؟
ـ چيزي رو که مي خواستم آوردي ؟
پاپانوئل که از خستگي توان ايستادن نداشت ، ديگه نتوست بيشتر از اين جلوي خودش رو بگيره :
ـ جواب منو بده ، پرسيدم چرا کفشهاتو کنار تختت جفت نکردي ؟ تو اين همه سالي که مشغول اين کارم پسري به بي انظباطي تو نديده ام ، آخه چرا فکر منو نمي کني ؟ چقدر دنبال تو بگردم ؟ تازه اونم شب عيد ... اصلا تقصير من بود که اين شغل رو انتخاب کردم ، هيچ چيز سخت تر از کار کردن با بچه ها نيست ، اونم بچه هاي بي انظباطي مثل تو ... دوست دارم هرچه زودتر بازنشسته بشم تا از شر همتون راحت شم ، من پيرمرد با اين سن و سالم از بس راه رفتم نمي تونم روي پاهام بند شم ...
پسرک که تا اون لحظه سرش رو پايين انداخته بود ، ناگهان بغضش ترکيد و وسط حرف پاپانوئل پريد :
ـ بازم خوش به حالت که پايي براي راه رفتن داري ...
سپس در حالي که زير پتو دراز کشيده بود ، تکوني به خودش داد ، پتو رو کنار زد و پاپانوئل از خجالت بر جاش خشک شد ...
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 09-08-2009
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض داستانهای کوتاه ایرانی 1

داستانهای کوتاه ایرانی 1

لجباز
يكي بود؛ يكي نبود. سال ها پيش از اين زن و شوهري بودند كه خلق و خويشان با هم جور نبود. زن كاربر و زير و زرنگ بود و مرد تتنبل و دست و پا چلفتي و هميشة خدا با هم بگو مگو داشتند.
يك روز زن از دست شوهرش عاصي شد و گفت «اي مرد! خجالت نمي كشي از دم دماي صبح تا سر شب تو خانه پلاسي و هي دور و بر خودت مي لولي و از خانه پا نمي گذاري بيرون؟»
مرد گفت «براي چه از خانه برم بيرون؟ بابام چند تا گاو و گوسفند برام ارث گذاشته و چوپان ها آن ها را مي برند مي چرانند و از فروش شير و پشمشان به ما پولي مي دهند. به كار و بار توي خانه هم تو سر و سامان مي دهي.»
زن گفت «پخت و پز غذا, شست و شو و رفت و روب خانه با من. اما آب دادن گوساله با خودت. اين يكي به من هيچ ربطي ندارد.»
مرد گفت «نكند خيال مي كني تو را آورده ام توي اين خانه كه فقط بخوري و بخوابي و روز به روز چاق و چله تر بشوي؟»
زن گفت «من را آوردي كه خانه و زندگيت را رو به راه كنم و خودت را تر و خشك كنم, نياوردي كه گوساله را آب بدهم؛ دندت نرم خودت گوساله ات را آب بده.»
مرد گفت «اين جور نيست! هر چه گفتم بايد گوش كني؛ حتي اگر بگويم پاشو برو بالاي بام و خودت را پرت كن پايين نبايد به حرفم شك كني.»
خلاصه, بعد از جر و بحث زياد قرار بر اين شد كه آن روز گوساله را زن آب بدهد؛ اما از فردا صبح هر كس زودتر حرف زد, از آن به بعد او گوساله را آب بدهد.
فردا صبح زود زن از خواب بيدار شد و بعد از آب و جاروي خانه, صبحانه را آماده كرد.
مرد هم بيدار شد و بي آنكه كلمه اي به زبان بياورد شروع كرد به خوردن صبحانه.
زن ديد اگر كنار شوهرش بماند ممكن است قول و قراري را كه گذاشته اند يادش برود و براي اينكه خيالش از اين بابت راحت بشود چادرش را سر كرد و رفت خانة همسايه.
مرد براي اينكه حوصله اش كمتر سر برود رفت نشست رو سكوي دم در. طولي نكشيد كه گدايي پيدا شد و پس از دعاي بسيار به جان مرد از او چيزي طلب كرد؛ اما هر چه خواهش و تمنا كرد, جوابي نشنيد. گدا با صداي بلندتر دعا خواند و از مرد خواست كه پولي, نان و پيازي, چيزي به او بدهد. مرد با آنكه به گدا نگاه مي كرد لام تا كام چيزي نگفت.
گدا حيران ماند كه اين ديگر چه جور آدمي است كه بربر نگاهش مي كند, اما لب نمي جنباند و جوابش نمي دهد و با خودش گفت «لابد كر است.»
گدا رفت جلوتر و صدايش را تا جايي كه مي توانست بلند كرد و باز تقاضايش را تكرار كرد. مرد در دلش گفت «فكر مي كند نمي دانم زنم او را تير كرده بيايد اينجا و من را وا دارد به حرف زدن تا مجبور شوم از اين به بعد گوساله را آب بدهم. نه! اگر زمين به آسمان برود و آسمان به زمين بيايد و اين مرد صبح تا شب بيخ گوشم هوار بكشد, زبانم را در دهان نمي چرخانم.»
بگذريم! وقتي گدا ديد حرف زدن با مرد فايده ندارد, با خود گفت «بيچاره! انگار تو اين دنيا نيست.»
و رفت تو خانه؛ توبره اش را گذاشت زمين و هر چه نان و پنير در سفره بود خالي كرد توي توبره اش و راهش را گرفت و رفت.
مرد همة اين ها را مي ديد؛ اما چيزي نمي گفت و اعتراضي نمي كرد كه نكند شرط را به زنش ببازد و مجبور شود گوساله را هر روز آب بدهد.
پس از رفتن گدا, سلماني دوره گرد از راه رسيد و همين كه ديد مرد نشسته رو سكوي دم در سلام كرد و پرسيد «مي خواهي سر و ريشت را اصلاح كنم؟»
مرد به خيال اينكه سلماني را هم زنش فرستاده, جوابش نداد و بربر نگاهش كرد. سلماني با خودش گفت «سكوت نشانة رضاست.»
و آينه را برد جلو صورت مرد و پرسيد «مي خواهي ريشت را از ته بتراشم و زلفت را دم اردكي كنم؟»
مرد همان طور ساكت ماند و سلماني هم نه گذاشت و نه برداشت, تيغش را برداشت حسابي تيز كرد و ريش مرد را از ته تراشيد و صورتش را مثل كف دست صاف و صوف كرد و زلفش را دم اردكي زد. بعد آينه گرفت جلو مرد و گفت «ببين خوب شده؟»
مرد چيزي نگفت.
سلماني در دلش گفت «اين چه جور آدمي است كه حتي زورش مي آيد بگويد دستت درد نكند.»
بعد دستش را دراز كرد و گفت «مزد ما را مرحمت كن از خدمت مرخص بشويم.»
مرد اين بار هم چيزي نگفت. سلماني دو سه بار حرفش را تكرار كرد؛ اما فايده اي نداشت. سلماني گفت «خودت را به كري نزن. همين طور مفت و مجاني كه نمي شود ترگل و ورگلت كنم. زود باش مزد ما را بده بريم باقي رزق و روزيمان را به دست بياريم.»
مرد باز هم جواب نداد. سلماني كه حوصله اش سر رفته بود دست كرد تو جيب مرد, پول هايش را درآورد و رفت دنبال كارش.
تازه سلماني رفته بود كه زن بندانداز از راه رسيد و تا چشمش به مرد ريش تراشيده افتاد او را بند انداخت. زير ابروهايش را ورداشت و به صورتش سرخاب سفيداب ماليد و رفت.
كمي بعد دزدي سر رسيد و دور و بر خانه سر و گوشي آب داد. ديد زني با لباس مردانه و گيس بريده و صورت بزك كرده نشسته رو سكو. دزد رفت جلو. گفت «خاتون جان! چرا در را باز گذاشته اي و بدون چادر و چاقچور نشسته اي اينجا؟»
مرد جواب نداد. دزد جلوتر كه رفت فهميد اين آدم زن نيست و مرد است و دو دستي زد تو سرش و گفت «خاك عالم بر سرت! اين چه ريخت و قيافه اي است براي خودت درست كرده اي؟»
مرد در دلش گفت «مي دانم تو را زنم فرستاده كه زبانم را باز كني و زحمت آب دادن گوساله بيفتد گردنم؛ اما كور خوانده اي! من از آن بيدها نيستم كه به اين بادها بلرزم.»
دزد وقتي ديد حرف زدن با مرد بي فايده است و هر چه از او مي پرسد جوابي نمي شنود, رفت تو خانه و هر چه چيز سبك وزن و سنگين قيمت دم دستش آمد ريخت تو كوله پشتي اش و زد به چاك.
حالا بشنويد از گوساله!
گوسالة زبان بسته كنج طويله از تشنگي بي تاب شد و با شاخش زد در را انداخت و آمد وسط حياط و بنا كرد صدا كردن. مرد با خودش گفت «اين زن بدجنس به گوساله هم ياد داده صدا در بياورد و من را وادار كند به حرف زدن.»
در اين ميان زن سر رسيد. ديد زني حسابي بزك دوزك كرده نشسته دم در. خيال كرد شوهرش رفته هوو سرش آورده. تند رفت جلو گفت «آهاي! با اجازة كي پا گذاشته اي اينجا؟»
مرد از خوشحالي فرياد كشيد «باختي! باختي! زودباش به گوساله آب بده.»
زن نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد. دو دستي زد تو سر خودش و گفت «خاك عالم بر سرم! چرا اين ريختي شده اي؟ كي مويت را زده؟ كي ريشت را تراشيده؟ كي اين قدر چاسان فاسانت كرده و اين همه سرخاب سفيداب ماليده به صورتت؟»
آن وقت به گوساله آب داد و رفت تو خانه ديد همه چيز درهم برهم است. فهميد دزد آمده دار و ندارشان را برده.
زن برگشت پيش مرد. گفت «مگر مرده بودي يا خوابت رفته بود كه جلو دزد را نگرفتي؟»
مرد گفت «نه مرده بودم و نه خوابم رفته بود؛ فقط حواسم جمع بود و مي دانستم كه همة اين دوز و كلك ها زير سر تو است و تو اين ها را تير كرده اي بيايند من را به حرف بياورند و آب دادن به گوساله بيفتد گردن من.»
زن گفت «خاك بر سرت كنند لجباز كه هست و نيست و آبرويت را روي لجبازي گذاشتي و باز خوشحالي كه مجبور نيستي به گوسالة خودت آب بدهي. حالا بگو ببينم دزد كي رفت و از كدام طرف رفت؟»
مرد گفت «چندان وقتي نيست كه رفته. اما نفهميدم از كدام طرف رفت.»
زن از خانه زد بيرون و گوساله به دنبالش را افتاد. سر كوچه از بچه هايي كه مشغول بازي بودند پرسيد «شماها نديديد مردي كه از خانة ما آمد بيرون از كدام طرف رفت؟»
بچه ها سمتي را نشان دادند و گفتند «از اين طرف.»
زن افسار گوساله را گرفت و به طرفي كه بچه ها نشان داده بودند راه افتاد و كم كمك از شهر رفت بيرون.
يك ميدان بيشتر از شهر دور نشده بود كه ديد مردي كوله پشتي سنگين دوش گرفته و دارد مي رود. زن از سر و وضع مرد فهميد كه دزد خانه همين است. قدم هاش را تند كرد و بي آنكه نگاهي به دزد بيندازد از او جلو افتاد.
دزد صدا زد «باجي جان! داري كجا مي روي؟»
زن جواب داد «غريبم! دارم مي روم شهر خودم.»
دزد پرسيد «چرا اين قدر تند مي روي؟»
زن گفت «مي خواهم تا هوا تاريك نشده خودم را برسانم به كاروانسرايي كه شب تك و تنها توي بيابان نمانم. اگر كس و كاري داشتم يواش يواش مي رفتم و بيخودي خودم و اين گوسالة زبان بسته را خسته نمي كردم.»
دزد گفت «دلت مي خواهد با هم برويم؟»
زن گفت «بدم نمي آيد!»
و با هم به راه افتادند.
در بين راه زن آن قدر شيرين زباني كرد و قر و غمزه آمد كه دزد گفت «خاتون باجي! مگر تو شوهر نداري؟»
زن گفت «اگر شوهر داشتم تك و تنها با اين گوساله راهي بيابان نمي شدم.»
كم كم گفت وگوي زن و دزد گل انداخت و دزد از زن خواستگاري كرد و قرار و مدار گذاشتند همين كه برسند به شهر بروند پيش قاضي, مهر و كابين ببندند.
از آن به بعد با هم همدل و همزبان شدند و دل دادند و قلوه گرفتند تا دم دماي غروب آفتاب رسيدند به دهي.
دزد گفت «بهتر است به اسم زن و شوهر برويم خانة كدخدا و شب را آنجا بمانيم.»
زن گفت «بسيار خوب! اما به شرطي كه به من دست نزني مگر بعد از رفتن به خانة قاضي.»
دزد قبول كرد و با هم رفتند به خانة كدخدا. كدخدا هم از آن ها پذيرايي كرد.
وقت خواب كه رسيد زن رختخوابش را يك طرف اتاق پهن كرد و رختخواب دزد را طرف ديگر اتاق انداخت و جدا از هم خوابيدند.
نيمه هاي شب, وقتي خر و پف دزد رفت به هوا, زن بي سر و صدا بلند شد رفت از انبار خانة كدخدا كمي آرد برداشت؛ با آن خمير شل و ولي درست كرد و آورد ريخت توكفش هاي دزد و كدخدا. بعد, كوله پشتي را انداخت به پشت گوساله؛ از در بيرون زد و راه خانة خودش را پيش گرفت.
زن كدخدا از صداي به هم خوردن در بيدار شد. كدخدا را بيدار كرد و گفت «انگار صداي در آمد؛ پاشو ببين مهمان هاي ما دزد از آب در نيامده باشند.»
كدخدا بلند شد. خواست كفش بپوشد برود تو حياط و سر و گوشي آب بدهد ببيند چه خبر است كه پاش چسبيد به خمير. ناچار كفشش را درآورد و پا برهنه دويد تو حياط؛ ديد در چار تاق باز است. تند برگشت سركشيد تو اتاق مهمان ها ديد از زن خبري نيست و فقط مرد دراز به دراز گرفته خوابيده. كدخدا مرد را صدا زد. مرد از خواب پريد و گفت «چي شده!؟»
كدخدا گفت «مي خواستي چي بشود. زنت خمير ريخته تو كفش هاي من و در را باز كرده و رفته. حالا ديگر چيزي هم برده يا نه نمي دانم.»
دزد گفت «نه بابا! زن من دزد كه نيست؛ فقط بعضي وقت ها به سرش مي زند و دردسر درست مي كند.»
در اين ميان چشم چرخاند دور و برش؛ ديد اي داد بي داد از كوله پشتي اثري نيست. و به كدخدا گفت «بهتر است زودتر برم ببينم كجا رفته؛ مبادا اين وقت شب به دزدي يا دغلي بربخورد و گوساله را از او بگيرند و خودش را به كنيزي ببرند.»
و خواست كفش هاش را بپوشد كه پاش تو خمير گير كرد. نخواست كدخدا از اين قضيه سر در بياورد؛ با هر دردسري بود كفش هاش را پوشيد؛ يواش يواش خودش را رساند دم در و از كدخدا خداحافظي كرد.
همين كه پاش رسيد به كوچه و خودش را تنها ديد, نشست كفش هاش را پاك كرد. اما, ديگر دير شده بود و زن نصف راه را پشت سر گذاشته بود. دزد ديد اگر بخواهد به زن برسد چاره اي ندارد جز اينكه همة راه را بدود. اين بود كه شروع كرد به دويدن و از تپه ماهورهاي زيادي گذشت. رفت تو رفت تا به جايي رسيد كه از دور زن و گوساله را ديد.
زن هم كه مرتب پشت سرش را نگاه مي كرد, دزد را ديد و ترس برش داشت كه چه كند چه نكند و از ناچاري به گوساله گفت «اي گوساله! همة اين بلاها به خاطر تو سرم مي آيد. اگر دزد به ما برسد, من را سر به نيست مي كند و تو را مي برد مي دهد دست قصاب گوش تا گوش سرت را مي برد و ديگر نه من را مي بيني و نه رنگ قشنگ سبزه را. دلم مي خواهد از خودت غيرت به خرج دهي و با اين كلة گت و گنده ات طوري به شكمش بزني كه جا به جا جان از بدنش در بيايد.»
و افسار از گردن گوساله برداشت و سرش را به طرفي كه دزد داشت نزديك مي شد چرخاند. گفت «چيزي نمانده به ما برسد. ببينم چه كار مي كني.»
همين كه دزد نزديك شد, گوساله خيره خيره نگاهش كرد. بعد چند قدم رفت عقب عقب و يك دفعه خيز برداشت و با سر چنان ضربة محكمي به آبگاه دزد زد كه دزد نقش زمين شد و ديگر از جاش جم نخورد.
زن از شادي پك و پوز گوساله را غرق بوسه كرد و باز رو به خانه اش به راه افتاد.
هنوز هوا روشن بود و ستاره ها در آسمان پيدا نشده بودند كه زن با گوساله رسيد به خانه. در حياط همان طور چارتاق بود و مرد بزك دوزك كرده نشسته بود رو سكو. گوساله تا چشمش به او افتاد خونش به جوش آمد؛ رفت عقب و آمد جلو؛ خواست ضربه اي هم به مرد بزند و او را به همان روزي بيندازد كه دزد را انداخته بود. اما, زن تند پريد جلوش را گرفت. گفت «اي گوساله! هر چه باشد من و اين مرد مثل آستر و رويه هستيم. اگر لجباز است, عوضش دلپاك و بي غل و غش است.»
گوساله سرش را انداخت پايين و راهش را گرفت رفت تو طويله.
مرد هم از حرف زنش خجالت كشيد و از فرداي آن شب به بعد خودش به گوساله آب و علف داد.
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 09-08-2009
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض داستانهای کوتاه ایرانی 2

داستانهای کوتاه ایرانی 2

كچل و شيطان

يكي بود؛ يكي نبود. كچلي بود كه براي مردم گاو مي چراند و همه از كارش خيلي راضي بودند.


يك روز كه گاودارها دور هم جمع شده بودند و از اين در و آن در حرف مي زدند, صحبت به كارداني و لياقت كچل كشيد. يكي گفت «بياييد براي كچل فكري بكنيم و برايش زني دست و پا كنيم.»


همه اين حرف را تصديق كردند؛ و بعد از گفت و گوي مفصل دختر يكي از گاودارها را براي كچل نامزد كردند.


اين خبر هم مثل هر خبر ديگر خيلي زود پخش شد و مردم شروع كردند به طعن و لعن مردي كه دخترش را نامزد كچل كرده بود. هر كس به بهانه اي به خانة او مي رفت و صحبت را مي كشاند به نامزدي كچل.


يكي مي گفت «حيف نيست گاودار اسم و رسم داري مثل شما دختر مثل ماه و دست و پنجه دارش را بدهد به يك كچل گاوچران.»


خلاصه! مردم آن قدر به خانه اش رفت و آمد كردند و زخم زبان زدند كه پدر دختر به تنگ آمد و نامزدي را با كچل به هم زد.


كچل از اين ماجرا غص دار شد و آخر سر كه ديد چاره اي ندارد, با خود گفت «اگر اين دختر قسمت من باشد, نصيبم مي شود و اگر قسمتم نباشد, غصه خوردن دردي دوا نمي كند؛ بايد صبر كنم و ببينم چه پيش مي آيد.»


مدتي گذشت, روزي از روزها كچل توي صحرا گاو مي چراند كه هوا ابري شد و باران شروع كرد به باريدن. كچل رخت هايش را جلدي از تنش درآورد؛ آن ها را ته ديگچه اي تپاند كه هميشه با خودش به صحرا مي برد. بعد, ديگچه را دمر گذاشت رو زمين و لخت و عور نشست رو ديگچه؛ و باران كه بند آمد لباس هايش را از توي ديگچه درآورد و پوشيد.


از قضا شيطان داشت از آن حدود مي گذشت و تا چشمش به كچل افتاد, از تعجب انگشت به دهان ماند, با خود گفت «جل الخالق! اين ديگر چه جور موجودي است كه توي اين بر و بيابان و زير آن همه باران رخت هايش خشك خشك مانده و نم برنداشته.»


بعد, يواش يواش رفت جلو و به كچل گفت «خسته نباشي گاوبان!»


كچل گفت «قربان شما! عزت زياد.»


شيطان گفت «من كه شيطانم همة جانم خيس خالي شده, آن وقت تو در اين بيابان كه هيچ سرپناهي هم پيدا نمي شود كجا بودي كه رخت هايت نم برنداشته؟»


كچل گفت «افسوني بلدم كه اين جور وقت ها نمي گذارد خيس شوم.»


شيطان گفت «به من هم ياد بده.»


كچل گفت «همين طور مفت كالذي كه نمي شود افسونم را به تو ياد بدهم.»


شيطان التماس كنان به پاي كچل افتاد كه «افسونت را به من ياد بده. در عوضش من هم افسوني يادت مي دهم كه خيلي به دردت بخورد.»


كچل گفت «به شرطي كه تو اول افسونت را بگويي تا دلم قرص شود كلك ملكي در كار نيست.»


شيطان گفت «قبول است! وقتي گاوها چموش شدند و به هاي و هويت گوش ندادند, چهار بار به چپ, سه بار به راست, دو بار به زمين و يك بار به آسمان فوت كن و تند بگو گره بند و ديگر كاريت نباشد؛ چون با همين يك كلمه هر موجودي سرجايش ميخكوب مي شود و نمي تواند جم بخورد. هر وقت هم كه خواستي دوباره راه بيفتند, همان طور فوت كن و بگو گره كش. خلاصه با اين افسون كارت مثل آب خوردن راحت مي شود و مجبور نيستي صبح تا شب از پي گاوها سگدو بزني.»


كچل گفت «من هم الان افسونم را يادت مي دهم.»


و رفت ديگچه را آورد نشان شيطان داد و گفت «اين هم از افسون من! وقتي باران مي گيرد, رخت هايم را مي كنم و مي گذارم توي اين. بعد, ديگچه را وارونه مي كنم و مي نشينم رويش. باران كه بند آمد رخت هايم را درمي آورم و مي پوشم.»


شيطان آه سردي از سينه بيرون داد. با خودش گفت «اي خاك بر سر من كه با همة شيطنتم از يك كچل گاوبان رودست خوردم و به جاي چنين كار ساده اي چه افسوني يادش دادم.»


و خجالت زده سرش را انداخت زير, راهش را گرفت و رفت و حتي برنگشت به پشت سرش نگاهي بيندازد.


از آن روز به بعد, كچل به كمك افسوني كه از شيطان ياد گرفته بود خيلي بي دردسر گاوباني مي كرد و مراقب بود كسي از رازش سر درنياورد.


يك روز عصر كچل داشت گاوها را از صحرا بر مي گرداند كه يك دفعه صداي دهل و سرنا رفت به هوا. از مردي پرسيد «چه خبر شده؟»


مرد كركر خنديد و گفت «مگر نمي داني؟ امشب مي خواهند نامزدت را ببرند خانة شوهر.»


كچل گفت «تا قسمت چه باشد!»


بعد گاوهاي مردم را برد يكي يكي در خانة صاحبشان تحويل داد و رفت سر و وضعش را طوري عوض كرد كه هيچ كس نتواند او را بشناسد و تند خودش را به مجلس عروسي رساند و در لابه لاي مهمان ها نشست.


آخر شب كه عروس و داماد را به حجله بردند, كچل دزدكي خودش را به حجله رساند و پشت پرده قايم شد. همين كه داماد شروع كرد به حرف هاي عاشقانه زدن و دست انداخت گردن عروس, كچل به چپ و راست و زمين و آسمان فوت كرد و آهسته گفت گره بند؛ و آن دو تا را مثل آهن و آهنربا به هم چسباند؛ طوري كه ديگر نتوانستند از جايشان جم بخورند.


صبح پا تختي كه در و همسايه ها رفتند سراغ عروس و داماد, فهميدند كه عروس و داماد هنوز از حجله نيامده اند بيرون و همه نگران حال آن ها هستند و دارند با هم مشورت مي كنند كه براي حل اين مشكل چه بكنند و چه نكنند.


آخر سر ساقدوش گفت «اينكه اين همه جر و بحث لازم ندارد, من الان مي روم توي حجله ببينم چه خبر است.» و بلند شد رفت به حجله و تا چشمش به عروس و داماد افتاد نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد؛ چون ديد عروس و داماد دست در گردن هم خشكشان زده و مثل دو تا مجسمه سرپا ايستاده اند و تكان نمي خورند.


ساقدوش چند دفعه اهم و اوهوم كرد؛ و وقتي جوابي نشنيد, بناي آه و ناله و داد و فرياد را گذاشت. فاميل هاي عروس و داماد كه پشت در حجله منتظر بودند, يك دفعه ريختند توي حجله و تا فهميدند عروس و داماد به هم چسبيده اند, دست در بازوي عروس و داماد انداختند و شروع كردند به زور زدن.


كچل كه از پشت پرده اوضاع را زير نظر داشت, اين ور و آن ور فوت كرد و آهسته گفت گره بند؛ و همه را به هم چسباند.


بگذريم! كچل هر كه را كه به كمك آمد, با همان افسون به هم چسباند؛ طوري كه ديگر كسي جرئت نكرد قدم جلو بگذارد. و خيلي ها هم از ترس فرار كردند كه مبادا بلايي به سرشان بيايد.


طولي نكشيد كه خبر چسبيدن عروس و داماد و فك و فاميلش دهان به دهان چرخيد و به گوش همة مردم آن شهر رسيد.


تمام حكيمان و بزرگان شهر جمع شدند و هر چه فكر كردند راهي براي جدا كردن آن ها پيدا نكردند. آخر سر مردي گفت «در يكي از شهرهاي نزديك پيرزني را مي شناسد كه هر كاري از دستش برمي آيد و تا حالا هزار درد بي درمان را درمان كرده است؛ و گرة اين كار هم به دست كسي غير از او باز نمي شود.»


هنوز حرف مرد تمام نشده بود كه الاغي را جل كردند و افسارش را دادند به دست او و گفتند «خدا پدرت را بيامرزد؛ تند برو و پيرزن را وردار بيار اينجا, بلكه براي اين مشكل چاره اي پيدا كند.»


عصر همان روز خبر آوردند كه پيرزن دارد مي آيد و مردم جلو خانة داماد جمع شدند كه ببينند آخر عاقبت اين ماجرا به كجا مي كشد. كچل وقتي از اين قضيه مطلع شد, بي سر و صدا از پشت پرده درآمد و رفت جلو در و گوشه اي ايستاد به تماشا.


مردي كه به دنبال پيرزن رفته بود, با خوشحالي از لا به لاي جمعيت براي الاغي كه پيرزن سوارش بود راه باز كرد, آمد جلو و دم در نگه داشت.


پيرزن به مرد گفت «ننه جان! خدا عمرت بده كمكم كن بيام پايين.»


مرد تا دست پيرزن را گرفت كه از الاغ پياده اش كند, كچل به چپ و راست و پايين و بالا فوت كرد و آهسته گفت گره بند, كه مرد, الاغ و پيرزن درجا خشكشان زد. مردم از ترسشان عقب عقب رفتند و از دور مشغول شدند به تماشاي پيرزن كه بين زمين و هوا خشكش زده و فرصت نكرده بود يك لنگش را از روي الاغ پايين بياورد.


خلاصه! چند شب و چند روز همة فكر و ذكر مردم آن شهر اين بود كه براي بلايي كه به سرشان آ,ده بود راه حلي پيدا كنند؛ تا اينكه مردي گفت «غلط نكنم اين دردسر را كچل گاوچران راه انداخته. برويد و او را هر كجا كه هست پيدا كنيد و بياوريد اينجا.»


مردم رفتند و گشتند و كچل را پيدا كردند و آوردند.


مرد به كچل گفت «اي كچل! اين همه بلا را تو به سر ما آورده اي؛ بيا اين ها را از هم جدا كن و به صورت اول برگردان؛ ما هم در عوض دست نامزدت را مي گذاريم توي دست تو.»


كچل گفت «اگر همه تان قسم مي خوريد كه بعداً زير حرفتان نزنيد, من حرفي ندارم.»


آن وقت همه قسم خوردند و كچل را بردند دم حجله و خودشان از او فاصله گرفتند. كچل به چهار طرفش فوت كرد و زير لب گفت گره كش و همه را از هم جدا كرد.


پدر دختر وقتي ديد همه چيز به حال عادي برگشت, دست دخترش را گرفت در دست كچل گذاشت و گفت «ان شاءالله به پاي هم پير شويد. اين دختر از اولش قسمت تو بود و ما نمي دانستيم!»

ویرایش توسط behnam5555 : 09-08-2009 در ساعت 02:52 PM
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 02-19-2008
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

یک بستنی ساده
پسر بچه‌ای وارد یک بستنی‌فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه‌ای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت". پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: "۳۵ سنت". پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت: "لطفا یک بستنی ساده". پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت، از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج‌ سنتی و پنچ سکه یک ‌سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 02-19-2008
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

پسری نابینا بدلیل مشکلات زندگی گدایی می کرد .کنار خیابان نشسته بود و کلاهی جلوی پاهای خود گذاشته بود . همراهش یک تخته سیاه بود که روی آن نوشته شده بود:نابینا هستم، کمکم کنید! یک روز گذشت،اما فقط چند سکه در کلاه پسر انداخته شد.پسر با این سکه ها یک نان کوچک برای خودش خرید و روز دوم همچنان در کنار خیابان نشست معلم دانشگاه از کنارش گذشت، با همدردی در کلاه پسر پولی انداخت. وقتی که نگاهش به جمله روی تخته سیاه افتاد، چند دقیقه با خود فکر کرد و جمله قبلی را پاک کرد و کلمات دیگری نوشت بعد از آن، پسر نابینا متوجه شد که افراد بیشتری به او برای تهیه غذا لباس و غیره کمک می کنند .روز دوم با شنیدن صدای قدم زدن مرد صدای پایش را شناخت و از او پرسید:جناب آقا، می دانم شما کیستید ؟ دیروز به من کمک کردید. از شما تشکر می کنم. اگر ممکن است بگویید چه اتفاقی افتاده است ؟ مرد خندید و گفت:تغییرات کوچکی روی تخته سیاه دادم و نوشتم :ا مروز روز زیبایی است.اما من نمی توانم آن راببینم…
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 02-19-2008
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک
در

چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید

پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش
در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد

کودک فریاد زد :خدایا یک معجزه به من نشان بده
و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید

کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت: خدایا مرا
لمس کن و بگذار تو را
بشناسم،پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد
ولی کودک بالهای پروانه را
شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از
آنجا دور شد
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 02-19-2008
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

... EYES & TEARS ...


There was a blind girl who hated herself because of being blind.
She hated everyone except her boyfriend.
One day, the girl said that if she could only see the world,
she would marry her boyfriend.
One lucky day, someone donated a pair of eyes to her!
Then she saw everything including her boyfriend....
Her boyfriend then asked her, Now that u can see, will you
marry me?"
The girl was SHOCKED when she saw that her boyfriend was
blind!
She said, I am sorry but i can't marry you because u are blind."
Her boyfriend walked away with tears...
and said,
"Please just take care of my eyes...."
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 02-19-2008
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

نمونه ی فارسی پست بالا رو حتما تا حالا دیدید قصه ی آن دختر را می دانی ؟

که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را
ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا
بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نا بینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد
هق هق کنان گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست




ویرایش توسط دانه کولانه : 02-19-2008 در ساعت 06:26 PM
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 02-19-2008
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود
دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش برود و یا پسر خا له اش با ان همه احساس و ابراز محبت و انوقت او عاشق بی احساس ترین ادم دنیا شده بود در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 02-19-2008
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

پیرمردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود، به قسمتی از ساحل رسید که هزاران ستاره دریایی به خاطر جزر و مد در آنجا گرفتار شده بودند و دخترکی را دید که ستاره‌های دریایی را می‌گرفت و یکی یکی آنها را به دریا می‌انداخت. پیر مرد به دخترک گفت: دختر کوچولوی احمق، تو که نمی‌توانی همه این ستاره‌های دریایی را نجات بدهی، آنها خیلی زیاد هستند. دخترک لبخندی زد و گفت: می‌دانم ولی این یکی را که می‌توانم نجات دهم و یک ستاره دریایی را به دریا انداخت و این یکی و به دریا انداخت و این یکی
...
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:09 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها