بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > پارسی بگوییم

پارسی بگوییم در این تالار گفتگو بر آنیم تا در باره فارسی گویی به گفتمان بنشینیم و همگی واژگانی که به کار میبیندیم به زبان شیرین فارسی باشد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1311  
قدیمی 10-08-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


دست از ترنج نمی شناسد
عبارت بالا به هنگام آشفتگی و پریشان حالی به صورت ضرب المثل مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد زیرا در این صورت و حال چون فکر و حواس آدمی به خوبی کار نمی کند لذا اعمالی خلاف عرف و عادت سر می زند و مآلاً موجب ندامت و شرمندگی
می شود.
غرض این است که آدم پریشان حال و آشفته خاطر در تمام مظاهر زندگی فقط جلوۀ مقصود را مجسم می بیند. قاشق و قلم را تشخیص نمی کند و به اصطلاح معروف دست از ترنج
نمی شناسد. اما ریشۀ تاریخی این مثل و عبارت:

حضرت یوسف فرزند یعقوب و از انبیای بنی اسراییل بود که با پدر و برادرانش در کنعان می زیستند. یعقوب به یوسف بیش از سایر فرزندانش علاقه و دلبستگی داشت و همین دلبستگی رشک و حسد را در دل برادرانش مشتعل ساخت و ضمن توطئه ای او را که در آن موقع بیش از هفده سال نداشت به وادی شبع در سه فرسنگی کنعان بردند و به چاه انداختند.
مالک بن دعر بازرگان و برده فروش مصری که با کاروانی از سرزمینهای دور به جانب مصر می رفت در وادی شبع فرود آمد.

بشیر خادم مالک بن دعر هنگامی که دلو به چاه افکنده بود تا برای سیراب کردن چهارپایان آب بالا بکشد یوسف پای در دلو نهاد و رشتۀ ریسمان را در دست گرفته از چاه به بالا آمد.مالک بن دعر با یوسف به مصر رفت و او را به مبلغ سی پاره سیم به فوتیفار یا قطفیر عزیز مصر و رییس گارد مخصوص فرعون و ناظر و سرپرست امور زندان فروخت.
فوتیفار همسر زیبایی به نام رحیلا یا راعیل داشت که بعدها به نام زلیخا یعنی: زن هوسباز لغزیده پا موسوم گردید.

زلیخا در همان نخستین لحظۀ دیدار یوسف عنان اختیار از دست داد و عاشق بی قرار زیبای کنعان شد.عزیز مصر فارغ از آشفتگی و دلدادگی همسرش، یوسف را گرامی داشت و تدریجاً همۀ اموال و دارایی و زندگی خویش را به او سپرد. زلیخا هرچه کرد که با غنج و دلال و زیبایی خیره کننده اش دل از یوسف برباید نتیجه نداد زیرا یوسف از خاندان پاک پیامبران بود و هوسهای زودگذر را به عقل و عفت و عشق پاک که مخصوص موحدان و مؤمنان واقعی است هرگز نمی فروخت.

رحیلا یا زلیخا که حاضر نبود در این مبارزه از جوان هفده هجده سالۀ کنعانی شکست بخورد به دایۀ جهاندیده اش متوسل شد و از او چاره جویی کرد.
دایۀ پیر که گرم و سرد روزگار را چشیده و رموز عشق و عاشقی دانسته بود به زلیخا گفت:«باید کاخی بسازی که بر تمام در و دیوار آن تصویر تو و یوسف در حالات گوناگون عاشقانه نقش بسته باشد به قسمی که هرگاه یوسف به آن کاخ پای نهد به هر جانب روی کند ترا با خودش ببیند و احساسات و غرایز جوانیش تحریک شده در دام تو افتد.» زلیخا به دستور دایه دست به کار شد و کاخی چنان بساخت.

روزی که عزیز مصر و همۀ افراد خانواد اش برای گردش به صحرا می رفتند زلیخا به بهانۀ بیماری و کسالت در آن کاخ بستری شد و یوسف را به حضور طلبید.
یوسف بی اعتنا به همۀ نقش و نگار فریبندۀ کاخ در حالی که سر خود به پیش داشت با کمال خونسردی و متانت به نزد زلیخا رفت.به دستور قبلی درهای کاخ بسته شد و زلیخا به پای یوسف افتاد و راز عشق و دلدادگی خویش را آشکار کرد. همچون ابر بهاران می گریست و از یوسف می خواست که عشقش را بپذیرد اما یوسف چنان که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد مانند کوهی استوار بر جای ماند و خاموش بود.

در همین گیرودار ناگهان چشم زلیخا به تندیس بتی افتاد که آن را می پرستید. بی درنگ از جای برخاست و صورت بت را با پارچه ای بپوشانید.یوسف پرسید:«چرا بت را پوشانیدی؟»
زلیخا جواب داد:«این بت خدای من است و شرم دارم که در برابرش با تو عشقبازی کنم.» یوسف گفت:«تو از بتی که نمی بیند و نمی شنود و نمی داند چنین شرم می داری. من از خداوند جل و علا که خالق همۀ اشیا است و عالم به همۀ خلایق، شرم ندارم؟» این بگفت و از زلیخا دور شد.

زلیخا از پشت بر دامنش آویخت و دامن یوسف به چنگ زلیخا پاره شد.زلیخا که کام نایافته خود را در معرض بدنامی و رسوایی دید حیلۀ دیگر اندیشید و هنگامی که عزیز مصر به کاخ خویش بازگشت موی کنان و گریه کنان از او به شوهرش شکایت برد که قصد خیانت و دست درازی به ناموس ولی نعمت خود داشته است.

یوسف ادعای زلیخا را تکذیب کرد ولی شاهدی نداشت که بی گناهی خود را ثابت کند. اگر از ماجرای کودک چهل روزه- یا سه ماه- که می گویند در همان اطاق کذایی در گهواره خوابیده بوده و در این موقع برای شهادت و قضاوت لب به سخن گشوده است بگذریم و آن را احیاناً مقرون به حقیقت ندانیم داوری و قضاوت عموی زلیخا را نمی توان انکار کرد. توضیح آنکه عموی زلیخا که مردی دانشمند و دنیا دیده بوده و به داوری و قضاوت خوانده شده بود چنین رأی داد:«اگر دامن پیراهن یوسف از پیش رو پاره شده باشد یوسف گناهکار است ولی اگر از پشت پاره شده باشد زلیخا دروغ می گوید و حق با یوسف است. بدین ترتیب حیله و نیرنگ زلیخا این مرتبه نیز کارگر نیفتاد و عزیز مصر که حقیقت معنی را دریافته بود از یوسف خواست که این راز مکتوم بماند و با کسی چیزی نگوید ولی دیری نپایید که اسرار دلدادگی زلیخا از پرده بیرون افتاد و همه جا مخصوصاً زنان دربار فرعون و نزدیکان عزیز مصر از هر طرف زلیخا را به باد سرزنش و ملامت گرفتند که با وجود فوتیفار به غلام بی مایه ای! دل باخته است.

زلیخا برای آنکه پاسخی دندان شکن به زنان ملامتگو داده باشد یک روز همۀ آنها را به کاخ خویش دعوت کرد و در لحظه ای که به دست هر یک از آنان ترنجی داده بود تا پوست بکنند غفلتاً یوسف را به درون مجلس فرستاد. زنان مصری با دیدن آن ماهپارۀ کنعانی که زیبایی خیره کننده اش هلال شب بدر را خجل و شرمنده می ساخت چنان مسحور و جادویی شده بودند که دست از ترنج نشناخته با کارد دست خویش را به جای ترنج بریدند.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #1312  
قدیمی 10-08-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


خون سیاوش
ممکن است علت و سببی اعضای دو خانواده، دو طایفه، دو قبیله، دو شهر و یا دو کشور را به خاک و خون بکشاند و دامنۀ اختلاف و منازعه مدتی متمادی به طول انجامد.در این گونه موارد علت العللی را که موجب بروز چنان نزاع و قتال شده باشد به خون سیاوش تشبیه و تمثیل می کنند.

بدون شک در طول تاریخ و تمامی قرون و اعصار کشتارهای هولناکی در گوشه و کنار جهان رخ داده و خونهای زیادی بر زمین ریخته است ولی خون سیاوش شاهزادۀ نامدار ایرانی که ناجوانمردانه در سرزمین تورانیان به قتل رسید رنگ دیگری داشت و جهش و جوشش آن به حدی تند و تیز بود که به گفتۀ فردوسی:

بساعت گیاهی از آن خون برست

جز ایزد که داند که آن چون برست

باید دید سیاوش کیست و خون ناحق او را چگونه بر زمین ریختند که به صورت ضرب المثل درآمده است.
سیاوش فرزند کاووس شاه- کیکاووس- بود و از سوی مادر با افراسیاب خویشاوندی داشت. چون به رشد سن پهلوان رسید نامی ایران رستم دستان او را به زابلستان برد:

هنرها بیاموختش سر بسر

بسی رنج برداشت کآمد به بر


سیاوش چنان شد که اندر جهان

بمانند او کس نبود از جهان

آن گاه نزد پدرش کیکاووس آمد و مورد نقد و نوازش قرار گرفت. روزی پدر و پسر نشسته بودند که سودا به همسر شاه و دختر شاه هاماوران از در درآمد و به یک نگاه عاشق شیدای سیاوش شد.
پس از چند روز از همسرش کیکاووس خواست که سیاوش را به اندرون کاخ سلطنتی فرستد تا خواهرانش را ببیند، ولی باطناً مقصودش این بود که آن جوان ماه طلعت را در دام عشق خویش اسیر کند. کاووس شاه از پیام سودابه خوشنود شده به فرزند پهلوانش تکلیف کرد به اندرون برود و با خواهرانش دیدار کند.

سیاوش که به نیت باطنی سودابه پی برده بود در جواب شاه عرض کرد:

مرا راه بنما سوی بخردان

بزرگان و کار آزموده روان


چه آموزم اندر شبستان شاه؟

به دانش زنان کی نمایند راه؟


بدو گفت شاه، ای پسر شاد باش

همیشه خرد را تو بنیاد باش


پس پردۀ من ترا خواهرست

چو سودابه خود مهربان مادرست


سیاوش با نهایت اکراه و بی میلی به اندرون رفت و با خواهرانش دیدار کرد ولی تحت تأثیر عشوه گریهای سودابه واقع نشد و به حضور شاه بازگشت. بار دوم و سوم نیز حسب الامر پدر به اندرون خرامید و در مقابل طنازیها و خواهشهای بی شرمانۀ سودابه:

سیاوش بدو گفت کاین خود مباد

که از بهر دل من دهم دین به باد


چنین با پدر بی وفایی کنم

ز مردی و دانش جدایی کنم


تو بانوی شاهی و خورشید گاه

سزد کز تو ناید بدینسان گناه

سودابه که مقصود را حاصل ندید از بیم آنکه سیاوش راز و رمز دلدادگی وی را به پدرش بگوید و کار به رسوایی بکشد:

بزد دست و جامه بدرید پاک

به ناخن دو رخ را همی کرد چاک


یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست

تو گفتی شب رستخیزست راست



بگوش سپهبد رسید آگهی

فرود آمد از تخت شاهنشهی


خروشید سودابه در پیش اوی

همی ریخت آب و همی کند موی


چنین گفت، کآمد سیاوش به تخت

برآراست چنگ و برآویخت سخت


که از تست جان و تنم پر ز مهر

چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر


بینداخت افسر ز مشگین سرم

چنین چاک شد جامه اندر برم


کاووس شاه چون سخنان سودابه شنید سیاوش را به حضور طلبید و جریان قضیه را استفسار کرد. سیاوش که چاره جز حقیقت گویی ندید آنچه از سودابه بر وی گذشت یکایک بیان کرد و مشاجرات لفظی بین او و سودابه در حضور سیاوش در گرفت:

چنین گفت با خویشتن شهریار

که گفتار هر دو نیاید بکار


بدان باز جستن همی چاره جست

ببوئید دست سیاوش نخست


برو بازوی و سرو بالای او

سراسر ببوئید هر جای او


ز سودابه بوی می و مشگ ناب

همی یافت کاووس و بوی گلاب


ندید از سیاوش چنان نیز بوی

نشان بسودن ندید اندروی


غمین گشت و سودابه را خوار کرد

دل خویشتن را پر آزار کرد

ولی چون به سودابه علاقمند بود و از او چند فرزند خردسال نیز داشت لذا به همان اندازه توبیخ و شماتت قناعت ورزید، سودابه که خود را در مقابل سیاوش مغلوب دید در مقام انتقام برآمد.
توضیح آنحکه در اندرون کاخ سودابه زن خدمتکاری زندگی می کرد که آبستن و باردار بود. سودابه دارویی به او خورانید تا بچه های دو قلویش سقط شد.
آن گاه زن خدمتکار را پنهان کرد و جنین سقط شده را در طشت زرین نهاده خود به جای زائو شیون برداشت. خبر به کیکاووس رسید و سراسیمه به اندرون شتافت:

ببارید سودابه از دیده آب

همی گفت، روشن ببین آفتاب


همی گفتمت کاو چه کرد از بدی

به گفتار او خیره ایمن شدی


دل شاه کاووس شد بدگمان

برفت و در اندیشه شد یک زمان


همی گفت کاین را چه درمان کنم

نشاید که این بر دل آسان کنم


کیکاووس به اخترشناسان متوسل شد. همگی یکدل و یکزبان گفتند:

دو کودک ز پشت کسی دیگرند

نه از پشت شاهند و زین مادرند


نشان بد اندیش ناپاک زن

بگفتند با شاه و با انجمن


پس از یک هفته زن خدمتکار را بیافتند ولی هر چه زجر و شکنجه اش دادند حقیقت مطلب را نگفت:


چنین گفت جادو که من بیگناه

چه گویم بدین نامور پیشگاه



ندارم ازین کار هیچ آگهی

سخن هر چه گویم بود ز ابلهی


سپهبد کیکاووس به ناچار همۀ موبدان را به حضور طلبید و در کشف حقیقت استمداد کرد.

چنین گفت موبد به شاه جهان

که درد سپهبد نماند نهان


چو خواهی که پیدا کنی گفتگوی

بباید زدن سنگ را بر سبوی


ز هر دو سخن چون بدینگونه گشت

بر آتش بباید یکی را گذشت


سابقاً معمول چنین بود که متهمان را از آتش عبور می دادند و معتقد بودند که گناهکار در درون آتش می سوزد و بی گناه از آن به سلامت و بدون کمترین رنج و الم به کنار می آید.
سودابه به عذر و بهانۀ اینکه سقط جنین بهترین گواه اوست حاضر نشد از آتش بگذرد ولی سیاوش که خود را از هر گونه اتهامی پاک و مبری می دانست:

به پاسخ چنین گفت با شهریار

که دوزخ مرا ازین سخن گشت خوار


اگر کوه آتش بود، بسپرم

ازین ننگ خواریست گر نگذرم


خرمنی از آتش برافروختند و به سیاوش تکلیف کردند که از آن بگذرد. سیاوش بدون هیچ بیم و هراسی اسب بتاخت و در میان آتش جستن کرد. پس از چند لحظه:

ز آتش برون آمد آزاد مرد

لبان پر زخنده، و رخ همچو ورد


چنان آمد اسب و قبای سوار

که گفتی سمن داشت اندر کنار


چو بخشایش پاک یزدان بود

دم آتش و باد یکسان بود


همی داد مژده یکی را دگر

که بخشود بر بیگنه، دادگر


چو پیش پدر شد سیاوخش پاک

نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک


فرود آمد از اسب کاووس شاه

پیاده سپهبد پیاده سپاه


سیاوخش را تنگ در بر گرفت

ز کردار بد پوزش اندر گرفت

پدر و پسر سه روز متوالی به عیش و عشرت پرداختند و سپس کاووس شاه سودابه را پیش خواند و به دژخیم فرمان داد که او را حلق آویز کند.

سیاوش چین گفت با شهریار

که دل را بدین کار رنجه مدار


بمن بخش سودابه را زین گناه

پذیرد مگر پند و آید به راه


سیاوخش را گفت، بخشیدمت

از آن پس که بر راستی دیدمت


دیر زمانی نگذشت که باز آتش انتقام سودابه زبانه کشید و خواست بار دیگر ذهن کاووس شاه را مشوب کند که در این موقع قشون افراسیاب به ایران زمین روی آورد و شاه به اشارۀ موبدان سیاوش را با لشکری آراسته و به همراهی تهمتن به جنگ تورانیان روانه کرد.

چین بود رأی جهان آفرین

که او جان سپارد به توران زمین


به رأی و به اندیشۀ نابکار

کجا باز گردد بد روزگار


سیاوش و رستم تهمتن با سپاهی گران جانب توران در پیش گرفتند و تا بلخ بتاختند. گرسیوز فرماندۀ سپاه توران بود و چون سیاوش یارای زورآزمایی نداشت شخصاً نزد افراسیاب رفت و از لشکریان مجهز و بی حد و حصر ایران که نامدارانی چون رستم و سیاوش و بهرام و زنگه بر آن فرماندهی می کردند سخنها گفت.
افراسیاب برآشفت و گرسیوز را از خود براند. سپس فرمان بسیج داد تا بامدادان به سوی بلخ روی آورد و سیاوش را گوشمالی دهد ولی شبانگاه خواب هولناکی دید و از تخت به زیر افتاد:

خروشی برآمد از افراسیاب

بلرزید بر جای آرام و خواب


فکند از سر تخت خود را به خاک

برآمد ز جانش آتش سهمناک


گرسیوز بر بالینش حاضر شد و علت را پرسید. افراسیاب با دیدگان بی فروغ گفت: «مرا به حال خود بگذار. زیرا در عالم خواب بیابانی پر از مار و عقرب دیدم که خیمه و خرگاه من در گوشه ای از آن بیابان برپا شد. ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت و پرچم مرا سرنگون کرد. در این موقع نیروی تازه نفسی از ایران زمین بر من و لشکریانم تاختند و از کشته پشته ساختند. پهلوان نامداری از قشون ایران مرا به اسارت گرفت و نزد کاووس شاه برد. جوان ماه پیکری که در کنار شاه نشسته بود شمشیر از میان کشید و مرا به دو نیم کرد»:

دمیدی بکردار غرنده میغ

میانم به دو نیم کردی به تیغ


خروشید می من فراوان ز درد

مرا ناله و درد بیدار کرد


به اشارت گرسیوز و فرمان افراسیاب کلیۀ موبدان را احضار کردند و تعبیر خواستند. یکی از موبدان امان خواست و گفت:

به بیداری اکنون سپاهی گران

از ایران بیاید دلاور سران



یکی شاهزاده به پیش اندرون

جهاندیده با او بسی رهنمون


که بر طالعش بر کسی نیست شاه

کند بوم و بر راه بما بر تباه


مقصودش همان سیاوش است که اگر با او جنگ بکنی در صورت غلبه دمار از روزگار ما برآورد و چنانچه کشته شود خونش سراسر توران زمین را فرود گیرد و همه جا را به خاک و خون کشاند.

اگر با سیاوش کند شاه جنگ

چو دیبه شود روی گیتی به رنگ


ز ترکان نماند کسی را به گاه

غمی گردد از جنگ او پادشاه


وگر او شود کشته بر دست شاه

به توران نماند سر و تختگاه

سراسر پر آشوب گردد زمین

ز بهر سیاوش به جنگ و به کین

افراسیاب از این تعبیر و سخنان موبد غمگین گشت و پس از مشاوره با سران سپاه در مقام صلح و آشتی با سیاوش برآمد و گرسیوز را با اسبان و هدایای گران قیمت به همراهی دویست تن از نخبۀ سپاهیان به سوی او گسیل داشت و پیشنهاد صلح کرد.
سیاوش و رستم پس از یک هفته کنکاش و رأی زدن، به شرط آنکه افراسیاب یک صد تن از سرداران منتخل را به عنوان گروگان فرستد پیشنهاد گرسیوز را پذیرفتند و پیمان صلح ب همین ترتیب گردید. آن گاه سیاوش و لشکریان ایران در بلخ ماندند و گرسیوز به سوی افراسیاب و رستم به حضور کیکاووس شتافت.
افراسیاب از انعقاد صلح و آشتی شادمان شد ولی کیکاووس به قبول صلح تن نداد و نسبت به رستم که معتقد بود سستی نشان داده است خشمگین گردید و گفت:

به نزد سیاوش فرستم کنون

یکی مرد با دانش و پر فسون


بفرمایمش کآتشی کن بلند

به بند گران پای ترکان ببند


پس آن بندگان را سوی ما فرست

که سرشان بخواهم ز تنشان گسست


رستم از در موعظه درآمد و کاووس را از اشتعال نائرۀ جنگ با افراسیاب و تکلیف پیمان شکنی به فرزندش سیاوش بر حذر داشت ولی کاووس تسلیم نشد و رستم را به سختی از درگاهش رانده طوس را با لشکری گران و نامه ای تند و تیز به نزد سیاوش فرستاد تا جنگ را آغاز کند و در غیر این صورت فرماندهی سپاه را به سپهبد طوس واگذار نماید. سیاوش که در عالم جوانمردی حاضر نبود پیمان شکنی کند و صد تن گروگان بی گناه را به دست دژخیم سپارد پس از وصل نامۀ پدر، یکی از سرداران خود به نام زنگه را با گروگانها به نزد افراسیاب بازگردانید و تقاضا کرد که راه گریز و عبوری به وی دهد:

یکی راه بگشای تا بگذرم

به جائی که کرد ایزد آبشخورم


یکی کشوری جویم اندر نهان

که نامم ز کاووس گردد نهان


زنگه با گروگانها به حضور افراسیاب رفت و پیشنهاد سیاوش را عرضه داشت. افراسیاب پس از مشورت با سردار نامی خود پیران ویسه موافقت کرد که سیاوش به توران بیاید و مانند فرزندی در نزد افراسیاب زندگی کند. سیاوش پذیرفت و قشون را تا آمدن سپهبد طوس به بهرام سپرد و خود جانب توران گرفت. افراسیاب و پیران ویسه مقدم سیاوش را گرامی داشتند و در بزم و رزم، او را تنها نمی گذاشتند. دیر زمانی نگذشت که سیاوش با جریره دختر پیران ویسه و پس از چندی با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کرد. آن گاه منشور کشور ختن گرفت و با فرنگیس به آن سوی شده بر تخت سلطنت نشست و دو شهر گنگ دژ و سیاوشگرد را در آن سرزمین بنا کرد.
پس از چندی به سیاوش الهام شد و یا از گردش زمانه استنباط کرد که به زودی کشته می شود و سرزمین ایران و توران از خونش به جوش آمده هزاران تن مقتول و آبادیها با خاک یکسان خواهد شد.
این درد دل سیاوش با پیران ویسه:

تو ای گرد پیران بسیار هوش

بدین گفته ها پهن بگشای گوش


فراوان بدین نگذرد روزگار

که بر دست بیدار دل شهریار

شوم زار من کشته بر بیگناه

کسی دیگر آید برین تاج و گاه


تو پیمان همی داری و رأی راست

ولیکن فلک را جز اینست خواست


ز گفتار بدگوی و از بخت بد

چنین بیگنه بر سرم بد رسد


به ایران رسد زود این گفتگوی

کس آید بتوران بدین جستجوی


برآشوبد ایران و توران بهم

ز کینه شود زندگانی دژم


پر از جنگ گردد سراسر زمین

زمانه شود پر ز شمشیر کین


بسی زرد و سرخ و سیاه و بنفش

کز ایران بتوران ببینی درفش


بسی غارت و بردن خواسته

پراکندن گنج آراسته


از ایران و توران بر آید خروش

جهانی ز خون من آید بجوش


چون سالی گذشت سیاوش از جریره دختر پیران ویسه صاحب فرزندی به نام فرود شد. روزی گرسیوز برادر افراسیاب به دیدار سیاوش آمد و در میدان چوگان بازی به او پیشنهاد کرد که با دو تن از پهلوانان نامدار تورانی به نام گروی زره و دمور کشتی بگیرد. سیاوش پذیرفت و هر دو پهلوان تورانی را یکی پس از دیگری چون شاهینی که کبوتر را در چنگال گیرد سبکبار از زمین برداشت و در مقابل گرسیوز نهاد. گرسیوز از آن همه قوت و زورمندی اندیشه کرده در نزد افراسیاب به سعایت و بدگویی از سیاوش پرداخت. گروی زره و دموز نیز که در توران زمین پهلوانانی مشهور و نامدار بودند کینۀ سیاوش را در دل گرفتند تا روزی از او انتقام گیرند. سرانجام سعایت گرسیوز کار خود را کرد و افراسیاب از ترس آنکه مبادا سیاوش بر وی چیره شده توران را ضمیمۀ ایران کند پیشدستی کرده به جنگ سیاوش شتافت و از سپاهیان سیاوش به جز معدودی ایرانیان که با او بودند همه گریختند. سربازان و پهلوانان تا آخرین نفر جنگیدند و همگی کشته شدند.
سیاوش به دست دشمن اسیر شد و او را با خفت و خواری به نزد افراسیاب بردند و به زندان افکندند. هر چه فرنگیس دختر افراسیاب عجز و لابه کرد وعفو و بخشش همسرش را خواست و پدر را از انتقام هولناک ایرانیان بر حذرداشت بر اثر سعایت گرسیوز مؤثر واقع نشد. در این مورد حکیم ابوالقاسم فردوسی چه زیبا و دل انگیز آن صحنه را مجسم می کند:

ز دانا شنیدم یکی داستان

خرد شد بدینگونه همداستان


که آهسته دل کی پشیمان شود

هم آشفته را هوش درمان شود


شتاب و بدی کار اهریمن است

پشیمانی و رنج جان و تن است


به بندش همی دار تا روزگار

برین مرترا باشد آموزگار


چو باد خرد بر دلت بروزد

از آن پس ورا سر بریدن سزد


مفرمای اکنون و تیزی مکن

که تیزی پشیمانی آرد به تن


سری را کجا تاج باشد کلاه

نشاید برید، این خردمند شاه



چه بری سری را همی بیگناه

که کاووس و رستم بود کینه خواه


پدر شاه و رستمش پرورده است

به نیکی مر او را برآورده است


ببینیم پاداش این زشتکار

بپیچی به فرجام ازین روزگار


بیاد آور آن تیغ الماسگون

کزان تیغ گردد جهان پر ز خون


وزان نامداران ایران گروه

که از خشمشان گشت گیتی ستوه


چو گودرز و گرگین و فرهاد و طوس

ببندند بر کوهۀ پیل کوس


فریبرز و کاوس درنده شیر

که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر


چو بهرام و چون زنگۀ شاوران

چو گستهم و گژدهم کند آوران


زواره فرامرز و دستان سام

همه تیغها برکشند از نیام


دلیران و شیران کاووس شاه

همه پهلوانان با فر و جاه


بدین کین ببندند یکسر کمر

در و دشت گردد پر از نیزه ور


مفرمای کردن بدین بر شتاب

که توران شود سر بسر زین خراب



بدیشان چنین پاسخ آورد شاه

کزو من به دیده ندیدم گناه


ولیکن بگفت ستاره شمر

به فرجام ازو سختی آید پسر


لاجرم گروی زره، همان پهلوان مغلوب و کینه توز مأمور شد که سیاوش را به قتل آورد و گردن زند. پس شاهزادۀ ایرانی را از زندان بیرون کشید و کشان کشان او را به همان جایی برد:

که آنروز افکنده بودند تیر

سیاوخش و گرسیوز شیر گیر


چو پیش نشانه فراز آمد اوی

گروی زره آن بد زشتخوی


بیفکند پیل ژیان را به خاک

نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک


یکی طشت بنهاد زرین برش

به خنجر جدا کرد از تن سرش


کجا آنکه فرموده بد طشت خون

گروی زره برد و کردش نگون


به ساعت گیاهی از آن خون برست

جز ایزد که داند که آن چون برست


دیر زمانی از کشته شدن سیاوش نگذشته بود که همسرش فرنگیس فرزندی بزاد و نامش کیخسرو نهاد. تفصیل این واقعه و جنگهای خونینی که در این رابطه به وقوع پیوسته بسیار طولانی و از حوصلۀ این مقاله خارج است که خوانندۀ محترم در صورت تمایل باید به شاهکار فردوسی در کتاب گرانقدر شاهنامه مراجعه کند. اجمالاً آنکه چون کاووس شاه از قتل ناجوانمردانۀ سیاوش آگاه شد به خونخواهی فرزند برخاست.
رستم دستان که از کاووس دوری جسته و تا این زمان در زابلستان به سر می برد چون مرگ جانگزای سیاوش را شنید با سپاهی گران به خدمت کاووس آمد.

نگه کرد کاووس در چهر اوی

چنان اشک خونین و آن مهر اوی


نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم

فرو ریخت از دیدگان آب گرم


تهمتن برفت از بر تخت اوی

سوی کاخ سودابه بنهاد روی


ز پرده به گیسوش بیرون کشید

ز تخت بزرگیش در خون کشید


به خنجر بدو نیم کردش براه

نجنبید بر تخت، کاووس شاه


آن گاه اجازۀ پیکار گرفت و گفت:

نه توران بمانم نه افراسیاب

ز خون شهر توران کنم رود آب


مگر کین آن شهریار جوان

بخواهم از آن ترک تیره روان


چو فردا برآید بلند آفتاب

من و گرز و میدان افراسیاب


نائرۀ جنگ مشتعل گردید و سالهای متمادی بین طرفین درگیر بود تا اینکه فرود و کیخسرو فرزندان سیاوش هم به حد رشد رسیدند و به خونخواهی و انتقامجویی قد علم کردند.

همه شهر ایران کمر بسته اند

ز کین سیاوش جگر خسته اند


خلاصه خون سیاوش نه تنها هزاران سردار را به دیار نیستی و نابودی کشانید بلکه افراسیاب و برادرش سپهبد گرسیوز نیز در این موج خون غرقه گردیدند و به دست کیخسرو فرزند سیاوش اسیر و کشته شدند.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #1313  
قدیمی 10-08-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

روايتي ديگر از ؛ در یمنی پیش منی
وقتی که شدت عشق و علاقه به مرحلۀ غایت و نهایت برسد عاشق واقعی جز معشوق نمی بیند و چیزی را درک نمی کند. برای این زمره از عاشقان واله و شیدا قرب و بعدی وجود ندارد. معشوق و محبوب را در همه حال علانیه و آشکار می بینند و زبان حالشان همواره گویای این جمله است که: در یمنی پیش منی. یعنی: هر جا باشی در گوشۀ دلم جای داری و هرگز غایب از نظر نبودی تا حضورت را آرزو کنم. نقطۀ مقابل این عبارت ناظر بر کسانی است که به ظاهر اظهار علاقه و ارادت
می کنند ولی دل در جای دیگر است. در مورد این دسته از دوستان مصلحتی عبارت پیش منی در یمنی صادق است.
در هر صورت چون واقعه ای جاذب و جالب این دو عبارت را بر سر زبانها انداخته است، فی الجمله به ذکر واقعه می پردازیم:

اویس بن عامر بن جزء بن مالک یا به گفتۀ شیخ عطار:«آن قبلۀ تابعین، آن قدوۀ اربعین، آن آفتاب پنهان، آن هم نفس رحمن، آن سهیل یمنی، یعنی اویس قرنی رحمة الله علیه» از پارسایان و وارستگان روزگار بوده است.

اصلش از یمن است و در زمان پیغمبر اسلام در قرن واقع در کشور یمن می زیسته است.
عاشق بی قرار حضرت رسول اکرم (ص) بود ولی زندگانیش را ادراک نکرد و به درک صحبت آن حضر موفق نگردید. ملبوسش گلیمی از پشم شتر بود. روزها شتر چرانی می کرد و مزد آن را به نفقات خود و مادرش می رسانید. به شهر و آبادی نمی آمد و با کسی همصحبت نمی شد مقام تقربش به جایی رسیده بود که پیامبر اسلام فرموده است:«در امت من مردی است که بعدد موی گوسفندان قبایل ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود.» پرسیدند:«این کیست که چنین شأن و مقامی دارد؟» حضرت فرمودند:« اویس قرنی» عرض کردند:«او ترا دیده است؟» فرمود:«به چشم سر و دیدۀ ظاهر ندید زیرا در یمن است و به جهانی نمی تواند نزد من بیاید ولی با دیدۀ باطن وچشم دل همیشه پیش من است و من نزد او هستم.» آری:«در یمن است ولی پیش من است.»
آن گاه حضرت رسول اکرم (ص) در مقابل دیدگان بهت زدۀ اصحاب ادامه دادند که:« اویس به دو دلیل نمی تواند نزد من بیاید یکی غلبۀ حال و دیگری تعظیم شریعت اسلام که برای مادر مقام و منزلت
خاصی قابل شده است. چه اویس را مادری است مومنه و خداپرست ولی علیل و نابینا و مفلوج. برای من پیام فرستاد که اشتیاق وافر دارد به دیدارم آید اما مادر پیر و علیل را چه کند؟ جواب دادم:«تیمارداری و پرستاری از مادر افضل بر زیارت من است. از مادر پرستاری کن و من در عالم رسالت و نبوت همیشه به سراغ تو خواهم آمد. نگران نباش، در یمنی پیش منی. یک بار در اثر غلبۀ اشتیاق چند ساعتی از مادرش اجازت گرفت و به مدینه آمد تا مرا زیارت کند ولی من در خانه نبودم و او با حالت یأس و نومیدی اضطراراً بازگشت.

«چون به خانه آمدم رایحۀ عطرآگین اویس را استشمام کردم و از حالش جویا شدم اهل خانه گفتند:«اویس آمد و مدتی به انتظار ماند ولی چون زمانی را که به مادرش وعده داده بود به سر آمد و نتوانست شما را ببیند ناگزیر به قرن مراجعت کرد.» متأسف شدم و از آن به بعد روزی نیست که به دیدارش نروم و او را نبینم.» اصحاب پرسیدند:«آیا ما را سعادت دیدارش دست خواهد داد؟» حضرت فرمود:«ابوبکر او را نمی بیند ولی فاروق و مرتضی (ع) خواهند دید. نشانیش این است که بر کف دست و پهلوی چپش به اندازۀ یک درم سپیدی وجود دارد که البته از بیماری برص نیست.»

سالها بدین منوال گذشت تا اینکه هنگام وفات و ارتحال پیغمبر اکرم (ص) در رسید. به فرمان حضرت ختمی مرتبت هر یک از ملبوسات و پوشیدنیهایش را به یکی از اصحاب بخشید ولی نزدیکان پیغمبر (ص) چشم بر مرقع دوخته بودند تا ببینند آن را به کدام یک از صحابی مرحمت خواهد فرمود زیرا می دانستند که رسول خدا مرقع را به بهترین و عزیزترین امتانش خواهد بخشید.

حضرت پس از چند لحظه تأمل و سکوت در مقابل دیدگان منتظر اصحابش فرمود: «مرقع را به اویس قرنی بدهید.» همه را حالت بهت و اعجاب دست داد و آنجا بود که به مقام بالا و والای اویس بیش از پیش واقف شدند.

باری، بعد از رحلت پیغمبر (ص) در اجرای فرمانش مرتضی (ع) و فاروق یعنی علی بن ابی طالب (ع) و عمربن خطاب مرقع را برداشتند و به سوی قرن شتافتند و نشانی اویس را طلبیدند.
اهل قرن حیرت کردند و پاسخ دادند:«هواحقر شأناً ان یطلبه امیرالمؤمنین» (اطلاق لقب امیرالمؤمنین به خلفا از زمان خلیفه دوم معمول و متداول گردید.) یعنی: او کوچکتر از آن است که امیرالمؤمنین او را بخواهد و بخواند. اویس دیوانۀ احمق! و از خلق گریزان است ولی حضرت علی المرتضی (ع) و فاروق بدون توجه به طعن و تحقیر اهل قرن به جانب صحرا شتافتند و او را در حالی که شتران می چریدند و او به نماز مشغول بود دریافتند.
اویس چون آنها را دید نماز را کوتاه کرد تا ببیند چه می خواهند. از نامش پرسیدند. جواب داد:«عبدالله» گفتند:«ما همه بندگان خداییم اسم خاص تو چیست؟» گفت:«اویس».
حضرت امیر و عمر بر کف دست راست و پهلوی چپش آن علامت سپیدی را دیدند و سلام پیغمبر (ص) را ابلاغ کردند.
اویس به شدت گریست و گفت:«می دانم محمد (ص) از دار دنیا رفت و شما مرقعش را برای من آوردید.» پرسیدند:«تو که حتی برای یک بار هم پیغمبر را ندیدی از کجا دانستی که او از دار دنیا رفت و به هنگام رحلت مرقع را به تو بخشید؟»
اویس که منتظر چنین سؤالی بود سر را بلند کرد و گفت:«آیا شما پیغمبر را دیدید؟» جواب دادند:«چگونه ندیدیم؟ غالب اوقات ما در محضر پیغمبر گذشت و حتی در واپسین دقایق حیات نیز در کنارش بودیم.»
اویس گفت:«حال که چنین ادعا و افتخاری دارید به من بگویید که ابروی پیغمبر پیوسته بود یا گشاده؟ شما که دوستدار محمد (ص) بودید و همیشه درک محضرش را می کردید در چه روز و ساعتی دندان پیغمبر را شکستند و چرا به حکم موافقت، دندان شما نشکست؟» پس دهان خود باز کرد و نشان داد که همان دندانش شکسته است. آن گاه گفت:«شما که در زمرۀ بهترین و عزیزترین اصحاب و پیغمبر بوده اید آیا می دانید در چه روز و ساعتی خاکستر گرم بر سرش ریخته اند؟ اگر دقیقاً نمی توانید تطبیق کنید پس بدانید که در فلان روز و فلان ساعت چنین اتفاقی روی داده است.» پرسیدند:«به چه دلیل؟» گفت:«به این دلیل که در همان ساعت موی سرم سوخت و فرقم جراحت برداشت. آری، پیغمبر را به ظاهر ندیدم ولی همیشه در یمن و نزد من بود و هرگز او را از خود دور نمی دیدم.» فاروق گفت:«می بینم که گرسنه ای، آیا اجازه می دهی که غذایی برایت بیاورم؟» اویس دست در جیب کرد و دو درم درآورده گفت: «این مبلغ را از شتربانی کسب کرده ام. اگر تو و مرتضی (ع) ضمانت می کنید که من چندان زنده می مانم که این دو درم را خرج کنم در آن صورت قبول می کنم برای من آذوقه ای که بیش از این مبلغ ارزش داشته باشد تهیه و تدارک نمایید!» آن گاه لبخندی زد و گفت:«بیش از این رنجه نشوید و باز گردید که قیامت نزدیک است و باید بر تأمین زاد راحله و توشۀ آخرت مشغول شویم.»
سرگذشت و شرح حال زندگی اویس قرنی در کتب اولیاء و عرفا متصوفه به تفصیل آمده و در حوصلۀ این مقال نیست که بیش از این بحث و وصف شود.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #1314  
قدیمی 10-09-2011
آريانا آواتار ها
آريانا آريانا آنلاین نیست.
کاربر بسیار فعال
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,863
سپاسها: : 1,245

743 سپاس در 365 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نقل قول:
نوشته اصلی توسط behnam5555 نمایش پست ها
نقل کفر ، کفر نیست

هرگاه کسی به منظور تحقیر و تخفیف طرف مقابل از خود چیزی نگوید بلکه نقل قول کند چنانچه طرف مقابل که روی سخن با اوست احیاناً در مقام اعتراض برآید گوینده مطلب به عبارت مثلی بالا تمثل می جوید و از خود سلب مسئولیت می کند .


اگرچه عبارت بالا جنبه مذهبی دارد زیرا به طوری که می دانیم از نظر احکام و تعالیم مذهبی نقل کفر ، کفر نیست . مثلاً اگر گفته شود : خدا شریک دارد کفر محض است ولی اگر این مطلب از قول دیگری نقل شود بحث و حد شرعی بر گوینده جاری است نه نقل کننده . اما چون ماجرایی تاریخی است مسئله فقهی را به صورت ضرب المثل درآورده است بی مناسبت نیست که به شرح واقعه بپردازیم .


شاه شجاع فرزند امیر مبارز الدین محمد و دومین پادشاه دودمان آل مظفر بود که مدت پنجاه سال از نیمه دوم قرن هشتم هجری را در منطقه جنوب ایران حکومت کردند . شجاع سلطانی متواضع ، کریم ، خوش خلق و دانشمند بود . نسبت به فضلا و دانشمندان زمان علاقه و توجه خاصی داشت . خود شعر می گفت و از اشعار زیبایش این رباعی است :


در مجلس دهر ساز مستی پست است


نه چنگ به قانون و نه دف بر دست است


رندان همه ترک می پرستی کردند


جز محتسب شهر که بی می مست است

از افتخارات او همین بس که ممدوح حافظ بود و خواجه شیرازی در قصیده مطولی از او به وجه شایسته مدح و ستایش کرده که چند بیت از آن قصیده را در اینجا نقل می کند :

شد عرصه زمین چو بساط ارم جوان


از پرتو سعادت شاه جهان ستان



داری دهر شاه شجاع آفتاب ملک


خاقان کامگار و شاهنشاه نوجوان



ماهی که شد بطلعتش افروخته زمین


شاهی که شد بهمتش افراخته زمان



سیمرغ وهم را نبود قوت عروج


آنجا که باز همت او سازد آشیان

شاه شجاع در اوایل سلطنت خود نهایت علاقه و محبت خود را نسبت به خواجه مبذول می داشت ولی چون چندی گذشت و آوازه شهرت حافظ عالمگیر شد از آنجایی که شاه شجاع خود شعر می گفت و از این رهگذر نمی توانست پا به پای حافظ پیش برود حس حسادتش تحریک شد و در هر مجلس و محفلی خواجه را به زعم خود تحقیر و تخفیف می کرد و یا بقولی بر اثر تحریک عماد فقیه شاعر و صومعه دار معروف کرمان ، امیر فارس نسبت به حافظ تغییر عقیدت می دهد و در مقام یذی شاعر برمی آید .

قضا را روزی در مجلسی که قاطبه شاعران و دانشمندان جمع بودند و پیداست خواجه شیرازی نیز شمع آن جمع بود شاه شجاع از فرصت استفاده کرده به حافظ گفت : « غزلیات تو داری یک وحدت موضوع نیست و هر شعری برای خودش سازی می زند و حال آنکه دیگران که می خواهند شعری بگویند موضوع و مضمون خاصی را در نظر دارند و روی آن موضوع تکیه می کنند . »


حافظ گفته بود : « سخن پادشاه صحیح و درست است و به همین دلیل هم هست که غزل حافظ هنوز تمام نشده به کناف عالم می رود ... ولی شعرهای دیگران ! سالها می گذرد و از دروازه شیراز پا بیرون نمی گذارد . » شاه شجاع همسر و خاتونی در حرم داشت که از ذوق و ظرافت ادبی بی بهره نبود . این خاتون غالباً در مجالس شعرخوانی شاه شجاع و شاعران دربار حاضر می شد و بعضی مواقع شوخی های تند بین او و خواجه شیرازی رد و بدل می شد . وقتی که خاتون از پاسخ دندان شکن حافظ به همسرش شاه شجاع آگاه شد در مقام انتقام برآمد و روزی که شاعران و دانشمندان در محضر سلطان جمع بودند از پشت پرده این شعر را قرائت کرد :

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند


گل آدم بسر شستند و به پیمانه زدند


آن گاه از باب تمسخر و استهزاء از حافظ پرسید : « یا تو هم حضور داشتی ؟ » حافظ هم به عنوان شوخی جواب داد : « بلی ! » خاتون دوباره سؤال کرد : « گل آدم کاه هم داشت ؟! »


خواجه گفت : « نه ، کاه نداشت ! »

خاتون که منظورش تخطئه و تخفیف حافظ بود مجدداً پرسید : « چرا کاه نداشت ! » حافظ بدواً از اقامه دلیل معذرت خواست ولی بر اثر اصرار شاه شجاع و خنده حاضران جواب داد : « دلیلش نزد خاتون است ! » خاتون گفت : « من نزد خود دلیلی نمی بینم . » حافظ سر به زیر انداخت و گفت : « اگر کاه داشت بعضی جاها ! اصولاً ترک برنمی داشت . »


شاه شجاع چون سخن نیشدار حافظ را شنید بیشتر رنجدیده خاطر شد و به انتظار فرصت نشست تا چشم زخمی به او برساند . دیری نگذشت که این فرصت به دست آمد و معاندان خبر دادند که بیتی از یکی از غزلیات حافظ بوی کفر می دهد و برای تعقیب شرعی و گوشمالی او می توان به آن اتخاذ سند کرد .


شاه شجاع درنگ و تأمل را جایز ندیده قاضی القضاة شیراز را احضار کرد و از او خواست که راجع به این شعر حافظ اظهارنظر کند .


گر مسلمانی از اینست که حافظ دارد


آه اگر از پی امروز بود فردایی


قاضی القضاة معروض داشت که باید حافظ را خواست و دید منظورش از سرودن این شعر چه بوده است . بدیهی است اگر نتواند جواب قانع کننده ی دهد کیفر شدیدی در انتظارش خواهد بود . یکی از مریدان حافظ که اتفاقاً در آن مجلس حضور داشت جریان قضیه را به سمع وی رسانید تا برای برائت و نجات خویش را چاره و علاجی بیندیشد .


خانواده حافظ از شدت هول و ترس به خیال از میان بردن مدارک جرم ، جمیع نوشته ها و مسوده های حافظ را که در زمره عالی ترین تراوشات اندیشه بشری بود پاره پاره کرده یا به آب شستند . قضا را در آن روز ها عارف وارسته شیخ زین الدین ابوبکر تیبادی به عزم سفر حج از طیبات خراسان به شیراز آمده بود و میان او و خواجه شیراز علاقه زیدالوصفی وجود داشت چنان که حافظ پس از اطلاع از اعلام ورودش به شیراز غزلی به این مطلع سروده بوده است :


مژده ی دل که مسیحا نفسی می آید


که زانفاس خوشش بوی کسی می آید


حافظ با اضطراب خاطر به نزد شیخ شتافت و از او چاره جویی کرد . شیخ زین الدین پس از مطالعه غزل و اندکی تأمل و تفکر گفت :


« با کینه ای که شاه شجاع از تو در دل دارد از این شعر بوی خون می آید زیرا همه عارف نیستند تا مقصود ترا درک و فهم کنند . راه چاره و گریز این است که شعری نقل قول از دیگران بسازی و مقدم به این شعر قرار دهی تا بیت دستاویز شاه تکرار سخن دیگران و به اصطلاح فقیهان ، مقول قول باشد و جنبه کفر پیدا کند و مجال عذری باقی نماند . »


خواجه به دستور شیخ عمل کرد و در موعد مقرر به حضور قاضی القضاة رفت . وجوه معاریف و ادبی شهر جمع بودند و شاه شجاع نیز در آن جمع حضور داشت تا با نقطه ضعفی که بدین ترتیب از خواجه گرفته بود او را گوشمالی دهد . قاضی القضاة شهر که باتبختر و تفرعن بر مسند قضا جلوس کرده بود خواجه را مخاطب قرار داد و علت سرودن این شعر و مقصودش را از اظهار چنین مطلبی که کفر محض به نظر می رسد استفسار نمود .

حافظ تقاضا کرد غزل را از اول تا آخر بخوانند . چون غزل خوانده شد و به شعر مورد بحث رسیدند حافظ با ارائه یک نسخه از آن غزل که به همراه داشت در مقام اعتراض برآمد که دشمنان و حاسدان شعر ماقبل این بیت را از غزل حذف کردند تا مرا کافر معرفی کنند در حالی که باید چنین خواند :

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت


بر در میکده ی با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از اینست که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
در واقع موضوع مسلمانی را شخص ترسایی آن هم با دف و نی بیان داشت نه حافظ خلوت نشین .
جناب قاضی تصدیق می فرمایند که از نظر فقهی ناقل الکفر لیس بکافر یعنی نقل کفر ، کفر نیست تا جرم و مجازاتی داشته باشد . دفاع مستدل خواجه جای شک و ابهامی باقی نگذاشت و رای بر برائتش دادند . خلاصه خواجه زین الدین ابوبکر تیبادی بدین وسیله حافظ را از غوغای طاعنان رهایی بخشید .
شاه شجاع چون خود را با رند کهنه کاری مواجه دید دست از عناد و لجاج برداشت و حافظ شیرین سخن را بیشتر از پیشتر مورد تفقد و نوازش قرار داد .

سلام آقا بهنام ...منبع این حکایت رو لطف میکنی ؟
تا اونجایی که من شنیدمو خوندم بیشتر این محقق ها و ادیبا میگن اصلا کسی از حافظ و زندگیش منبع معتبر و خاصی نداره...و اصلا نمیدونن دقیقا کی بوده...
فکر میکنم این حکایت ساخته ی ذهن یه داستان نویسه بیشتر
__________________
There's a fire starting in my heart
Reaching a fever pitch and
It's bringing me out the dark
Finally I can see you crystal clear

ویرایش توسط آريانا : 10-09-2011 در ساعت 07:31 PM
پاسخ با نقل قول
  #1315  
قدیمی 10-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

آريا ناي عزيز سلام

ممنون از دقيق بودن وكنجكاوي به حقتان
مطلب بالا را از مجله قديمي كولاك شماره 45 انتشار سال54
استخراج كردم ومتاسفانه نويسنده آن مشخص نبود؛
البته اين مجله سالهاست كه تعطيل شده ؛
ومن با شما موافقم ولي بايد اين مسايل را گفت تا پرده دري شود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از behnam5555 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #1316  
قدیمی 10-10-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض




پرتوي آملي، مهدي. "ريشه تاريخي امثال و حكم". دوره 7-16، ش 186 (فروردين 57): 78-80.

خلاصه:

"چوفردا شود فكر فرداكنيم" ، "چيزي در چنته‌اش نيست".

ريشه ‏هاي تاريخي امثال و حكم
مهدي پرتوي

((چو فردا شود فكر فردا كنيم))

وقتيكه تمايلات و هوسهاي نفساني غلبه كند و از عقل سليم بقضاوت و داوري استمداد نشود آدمي بد نبال لذائذ آني وفاني ميرود وآينده را بكلي فراموش ميكند . بر چنين افرادي اگر خرده بگيرند و آنان را به مآل انديشي و تامين سعادت آيندهاش موعظه كنند جوابشان اينست كه (( در اين پنج روز عمر فرصت را بايد مغتنم شمرد ودم را غنيمت دانست . چو فردا شود فكر فردا كنيم ! )) .
مصراع بالا از حكيم ابوالقاسم فردوسي است ولي واقعه تاريخي جالبي آن را بصورت ضربالمثل در اورده است .
* * *
شاه شيخ جمال الدين ابواسحق بن محمود شاه اينجو از اميرزادگان چنگيزي بود كه بعلت ضعف دولت مغول وامراي چوپاني بر قسمت جنوبي ايران دست يافت وبر شهر شيراز بسلطنت نشت . چون در اين موقع امير مبارزالد ين محمد سرسلسه آل مظفر در كرمان و يزد واصفهان حكومت ميكرد شاه اسحاق قصد كرمان كرد ومدت چهارده سال هفت بار بين او و محمد مظفر جگ سخت روي داد كه در هر بار اسحق مجبور به حزيمت شد . شاه ابواسحق پادشاهي نيكو اخلاق و پاكيزه سيرت بوده است اما همواره به عيش و عشرت اشتغال داشته معظمات امور پادشاهي را وقعي نمي نهاده است (( اكثر اوقات را به معاشرت ساده ونوشيدن باده مصروف داشتي و ..... چون نرگس ولاله يكدم بي جام وپياله سر نبردي .))
حكايت كنند در سال 754 هجري محمد مظفر از يزد لشكر كشيده و به قصد ابواسحق بشيراز آمد . ابواسحق بهعيشو عشرت مشغول بود و هر چه امرا وزيركان گفتند اينك خصم رسيد تغافل ميكرد تا حديكه گفت (( هر كس از اين نوع سخن در مجلس من بگويد او را سياست كنم .)) بهمين جهت هيچكس جرئت نميكرد خبر دشمن به او بدهد تا اينكه محمد مظفر و سپاهيانش بدروازه شيراز رسيدند . شيخ امين الدين جهرمي كه نديم و مقرب شاه ابو اسحق بود چون خطر را نزديك ديد از شاه خواست كه بر بام قصر رود زيرا تماشاي بهار وتفرج ازهار در جاي بلند و مرتفع بيشتر نشاط انگيز و انبساط آورد . خلاصه شاه را با اين تدبير بر بام كوشك برد .
شاه ابو اسحق ديد درياي لشكر در بيرون شهر موج ميزند (( پرسيد كه اين چه آشوب است ؟ گفتند صداي كوس محمد مظفر است . فرمود كه اين مردك گرانجان ستيزه روي هنوز اينجاست ؟ )) .
و يا بروايت ديگر تبسمي كرد و گفت .عجب ابله مردكي است محمد مظفر كه در چنين نو بهاري خود را و ما را از عيش دور ميگرداند . اين بيت از شاهنامه بر خواند واز بام فرود آمد :
بيا تا يك اين امشب تماشا كنيم
چو فردا شود فكر فردا كنيم
مصرع بالا از آن تاريخ ضربالمثل گرد يد و افراد خوشگذران كوته فكر از آن براي ارضاي تمايلات و هوسهاي زود گذر استفاده مبكنند .
حاصل كلام آنكه محمد مظفر شيراز را بدون زحمت ودر گيرشدن فتح كرد و شاه ابو اسحق متواري گرديد . سرانجام پس از سه سال دربدري و سرگرداني بسال 757 هجري در اصفهان دستگير شد . او را بشيراز بردند و بدستور امير محمد مظفر يعني همان اله مردك ! بكسان و بستگان امير حاج ضراب كه از سادات وا سخياي شيراز بود و بدون علت وسبب بفرمان شاه ابواسحق كشته شده بود سپردند ( كه باتقام خون پدر او را بكشند . پسر بزرگ امير حاجي موسوم به امير ناصرالدين گفت ملك شاه ابو اسحق وقتي وقتي امير ما بود دست بخون او آلودن سزاوار نيست ولي پسر كوچك سيد امير حاجي موسوم به مير قطب الدين سر او را بدو ضرب شمشير از تن جدا ساخت) . اين واقه در روز جمعه 22 جمادي الاولي بسال 757 در ميدان سعادت شيراز اتفاق افتاد . خواجه حافظ در تاريخ قتل شاه ابو اسحق قطعهاي دارد باين شرح :
خسرو روي زمين غوث زمان بواسحق
هست تاريخ وفات شه مشگين كاكل
بلبل و سرو و سمن ، ياسمن ولاله وگل
كه بمه طلعت او نازد و خند د برگل
جمعه بيست و دوم ماه جمادي الاول
در پسين بود كه پيوسته شد ازجزء به كل
كه عدد حروف مجموع شش لغت مصراع اول ( بلبل – سرو – سمن – ياسمن – لاله – گل ) بر طبق حروف ابجد با سال 757 هجري بابر ميشود .
((چيزي در چنته اش نيست))
هر كس مايه اي از لحاظ ماده و معني نداشته باشد ويا انچه داشت همه را عرض كرده ديگر چيزي در بساط ندارد اصطلاحاً بچنين كسي ميگويند (( چيزي در چنته اش نيست )) و يا بعبارت ديگر (( ديگر چيزي در چنته اش نمانده است )) .
چنته كيسه چرمين يا خورجين گونه درويشان را گويند كه معمولاً از جنس قالي و قاليچه به شكل كيسه اي دوخته واطراف آنرا چرم دوزي كنند واز گردن آويزند وچيزهاي خردو ريز در آن گذارند.
اكنون بايد ديد كه سرمايه هاي مادي و معنوي چه ارتباط و تناسبي با چنته درويشان دارد و اصولاً چه واقعه تاريخي اين واژه را بصورت ضرب المثل آورده است .نورالدين عبد الرحمن بن احمد بن محمد د شتي ( 817-898 هجري ) از اساتيد مسلم نظم ونثر پارسي در قرن نهم هجري است به سبب اراد تيكه بشيخ الاسلام احمد جامي داشت جامي تخلص كرده است . جامي در فنون ادبي و علوم عقلي و نقلي ومعارف يقيني بمرتبه اي از فضل و دانش رسيد كه شهرت وي همه جا را فراگرفته بود . علومي را كه بتحصيل آن پرداخته عبارتست از صرف و نحو – منطق – حكمت مشاعي – حكمت اشراقي – حكمت طبيعي – حكمت رياضي – علوم واصول فقه – علم حديث – علم قرائت قران و تفسير آن .... آنگاه بسيرو سلوك و شعر وشاعري پرداخت . جامي در فنون طريقت پيرو سلسه نقشبند يه بود و مخصوصاً بخواجه عبد الله احرار ارادت خاص داشت . در شرح حال جامي اجمالاً گفته اند كه سني المذهب و صوفي مسلك و جبرالعقيده ونقشبند ي الطريقه بوده است . جامي علي التحقيق در فن شعرو شاعري شهره روزگار و استاد مسلم زبان پارسي بود . بحق خاتم الشعرا ء لقب يافت و تا قرن سيزدهم هجري ستاره درخشاني مثل و مانندش در ادب پارسي طلوع نكرد . وي در آداب عربي و صنعت ترجمه و احا طه در فنون ادب عربي كمال تبحر داشته واين معني از اشعارش كاملاً هويدا است . آثار وتأليف جامي از پنجاه ملجد تجاوز ميكند كه اهم آنها عبارتند از: نفحات الانس من حضرات القدس – سبعه جامي يا هفت اورنگ - اشعه اللمعات – بهارستان – نقدالنصوص في شرحالفصوص – لوايح – لوامع – ديوان اشعار شامل قصائد و غزليات و قطعات و رباعيات – تفسيرالقران – شروح متعدد كه بر آثار ديگران نوشته است .. .. جامي در عهد سلطان حسين ميرزا بايقرا و وزير دانشمند ش امير عليشير نوائي ميزيست و كمال قرب و منزلتش را مرعي ميداشتند .
جامي مدتي نيز در مسافرت گذرانيد وسمرقند و مرو وخراسان و حجاز را ديد و از همدان و كردستان ودمشق و حلب و كربلا ونجف نيز ديدن كرد – جامي با مشايخ عصر خود ملاقاتهايي داشت كه از آن جمله خواجه محد پارسا – مولا نا فخردالدين لورستاني – خواجه برهان الدين ابونصر پارسا – خواجه شمس الدين محمد كوسوئي – مولا نا جلال الد ين پوراني – مولا ناسمش الد ين محمداسد ، و بلاخره خواجه ناصرالدين عبيدالله معروف بهخواجه احرار بوده است .
جامي در ايام جواني در زمان شاهرخ ضمن مسافرتهاي خود از هرات به سمرقند رفته در مراجعت از سمرقند به هرات با سعدالدين كاشغري و همچنبن علي قوشچي كه از مشاهير علماي عامه و محققانست ملاقات كرد .
گويند قوشچي درحاليكه برسم تركان چنته اي حائل كرده بود بمحضر جامي آمد و چندين مسئله بسيار مشكل از او سؤال نمود با آنكه جواب دادن به هريك از آن سوالات مستلزم وقت كافي و مداقه بود معهذا جامي تمام سؤالات را بدون تأمل و تفكر جواب ميداد . قوشچي كه انتظار جواب مرتجلانه را نداشت از آنهمه فضل و دانش متحير ماند وسكوت اختيار كرد. جامي چون سكوت قوشچي را ديد اشاره به چنته اش كرد ه از باب طنز و تعريض گفت (( مولانا ديگر چيزي در چنته ندارند ؟ )) اين عبارت فصيح و بليغ چون از زبان فاضل دانشمندي چون جامي جاري شده بود بر سر زبانها افتاد و بصورت ضرب المثل درآمد .

پاورقي:

Page: 3
1- تاريخ نگارستان صفحه 278 .
Page: 3
2- روضه الصفاج 4 صفحه 489 .
Page: 3
3- تاريخ عصر حافظ صفحه 118
Page: 3
4-لغت نامه دهخدا شماره 117.
Page: 3
5- شرح حال جامي از لغت نامه دهخدا شماره 60 استفاده شده است .
Page: 3
6- داستانهاي امثال تأليف مرتضويان .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1317  
قدیمی 10-10-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

ريشه هاي تاريخي امثال حكم
مهدي پرتوي

تعارف شاه عبدالعظيمي


مثل بالا مورد اصطلاح آنرا هم كس ميداند . بقول مرحو دهخدا «دعوت كردن كسيرا بچيزي بي ارزش ، چون آب خزينه حمام را بتازه وارد اهدا كردن… تعارف شاه عبدالعظيمي است . اينكه بر زبان گويد بمنزل آيند يا فلان متاع از شما باشد و از دل راضي نيست»1 بطور كلي هر گونه تعارف غير عملي را كه از دل برنيايد تعارف شاه عبدالعظيمي گويند . اما ريشه و علت تسميه اين مثل مشهور و مصطلح :
* * *
حضرت شاه عبدالعظيم حسني كه در شهر ري مدفونست و هم اكنون زيارتگاه بزرگي براي مردم ايران محسوب ميشود بعد از چهار پشت بامام دوم شيعيان حضرت امام حسن مجتبي (ع) متصل ميشود . صاحب كتاب (منتقله الطالبين ) مينويسد زين بن الحسن معروف بشريف بني هاشمي از جمله پانزده نفر اولاد حضرت امام حسن مجتبي بود كه در حدود نود سال عمر كرده است . حسن بن زيد معروف به حسن الامير جد دوم حضرت عبدالعظيم است كه در زمان خلافت منصور و مهدي و هادي عباسي ميزيست و در سال 168 هجري در حوالي مدينه وفات كرده است . حسن الامير اولاد متعدد داشت و از آنجمله است علي معروف به (شديد) كه در زمان حيات پدر فوت كرد. براي علي شديد دو پسر ذكر كرده اند يكي عبدالعظيم (عموي حضرت عبدالعظيم ) كه اولادي نداشت و ديگري عبداللّه فاقه كه والد ماجد حضرت عبدالعظيم بود . حضرت عبدالعظيم محضر امامان نهم و دهم ويازدهم را درك كرد و در مسافرتهائيكه حضرت جواد و حضرت هادي عليهماسلام ببغداد و سامره ميكردند غالباً ملتزم خدمت و محرم اسرار ايشان بود تا آنكه در حدود سال 250 هجري قمري « زمان خلافت المعتز باللّه عباسي» بامر مبارك امام الهادي «ع» خانواده خود را در مدينه گذارده براي ترويج و تبليغ احكام دين مبين اسلام و پيشوائي جماعت شيعيان از عراق بشهر ري مهاجرت فرمود . بدواً در سرداب خانة مردي از شيعيان ري در سكه الموالي پنهان شد. روزها را روزه ميگرفت و شبها زنده داري ميكرد و گاهگاهي پنهاني بزيارت قبر امام زاده سيد حمزه فرزند حضرت موسي بن جعفر عليهماسلام ميرفت. رفته رفته شيعيان شهر ري از محل اقامت پنهاني حضرت عبدالعظيم آگاه شدند و دسته دسته بمحضرش شتافتند . پس از چندي آن حضرت دحلت فرمود و در محل فعلي كه باغي در سمت غربي خارج شهر ري قديم ملكي عبدالجباربن عبدالوهاب بوده است در پاي درخت سيبي بخاك سپرده شده و از اوست كتاب (خطب امير المؤمنين ) و كتاب (يوم وليله)2 اولين كسيكه بقعه بر مزار و قبر حضرت عبدالعظيم حسني بنا كرده است مجد الملك ابوالفضل وزير بر كيارق سلجوقي و بقول صاحب كتاب «جنته النعم » مجدالملك رادستاني بوده است. رواق و ايوان را شاه طهماسب اول صفوي در سال 944 هجري قمري بنيان نهاد و ضريح نقره را فتحعليشاه قاجار و آئينه كاري و نقاشي ايوان جنوبي از ميرزا آقاخان نوري صدراعظم ناصرالدينشاه ميباشد . شاه طهماسب صفوي غالباً براي زيارت حضرت عبدالعظيم كه جدش بوده است از قزوين بشهر ري مسافرت ميكرد و در اثناء همين مسافرتها بود كه قريه طهران كه شكارگاه خوبي در شمال شهر ري بوده است مورد توجه شاه طهماسب قرار ميگيرد و دستور ميدهد حصار و باروئي بر آن ساخته شود كه بعدها بصورت شهر بزرگ طهران در آمده است3. علاوه بر امام زاده حمزه بن موسي كه در بالا ذكر شد امام زاده طاهر و امام زاده مطهر كه پدر و پسر بودند در جوار حضرت عبدالعظيم مدفونند و مرقد امام زاده عبداللّه كه نسبش را بامام زين العابدين ميرساند نيز در دو كيلومتري شاه عبدالعطيم قرار گرفته است. فقيه دانشمند محمد علي ابن بابويه معروف به (ابن بابويه) صاحب كتاب ( من لايحضرالفقيه) از كتب اربعه شيعه است هم در دو كيلومتري ضلع شمالشرقي حضرت عبدالعظيم مدفون ميباشد. اكنون كه تاريخچه مرقد حضرت عبدالعظيم اجمالاً ذكر گرديد بعلت تسميه و ريشة مثل بالا ميپردازيم . مزار حضرت عدالعظيم كه در اصطلاح عمومي «شاه عبدالعظيم» گفته ميشود پيوسته مطاف معتقدان و شيعيان مؤمن و علاقمند بوده است. از گوشه و كنار جهان هر مسلمان شيعه كه بايران ميآيد بعد از زيارت حضرت ثامن الائمه (ع) در مشهد مقدس و حضرت معصومه (ع) در شهر قم بزيارت حضرت عبدالعظيم ميشتابد و عباداتش را با عتبه بوسي آنحضرت تكميل ميكند چه از امام الهادي (ع) روايت است كه براي كسانيكه امكان عزيمت بكربلا مقدور نباشد زيارت حضرت عبدالعظيم بمنزلة زيارت قبر سلطان العاشقين حضرت سيدالشهدا (ع) تلقي ميشود بهمين جهت طهرانيهاي معتقد و متدين ايام و ليالي متبركه را در جوار حضرت عبدالعظيم بزيارت و عبادت ميگذرانند و كمتر اتفاق ميافتد كه شب يا روز جمعه بشهر ري نروند و مرقد حضرت عبدالعظيم و ساير مغابر متبركه را زيارت نكنند منتها چون شهر ري در چند كيلومتري و نزديك طهران قرار دارد لذا از قديم معمول بوده است كه زائران طهراني علي الاكثر شب را در شهر ري توقف نمي كنند و بطهران برمي گردند.
اين موضوع بعصر حاضر كه با اتومبيل رفت و آمد ميكنند اختصاص ندارد بلكه در از منه قديمه كه طهرانيها با اسب و قاطر و درازگوش مسافرت ميكردند نيز اين رويه معمول بود و رائران طهراني بعلت كوتاهي مسافت بين طهران و شهر ري ، شب را بطهران برميگشتند با اين وصف اگر احياناً از ساكنان شهر ري كسي در مقام دعوت از زائر طهراني برميآمد و تعارف ميكرد باصطلاح معروف «ترا باين حضرت شب را در بنده منزل بمان»پيداست كه چون دعوت شونده ناگزير از مراجعت بود لذا تعارف آن شاه عبدالعظيمي جنبه عملي نداشت و نمتوانست مورد قبول طهراني واقع شود .
اصطلاح (تعاف شاه عبدالعظيمي ) بسبب همين موضوع نزيكي طهران و شهر ري و يا بجهت آنكه شاه عبدالعظيمي (البته در قديم ) ميدانست كه رائر طهراني نميماند و مراجعت خواهد كرد در دعوت و تعارف پافشاري ميكرد رفته رفته بصورت ضرب المثل در آمد و در موارديكه دعوت و تعارف از دال برنيايد مورد استشهاد و تمثيل قرار ميگيرد
«تونيكي ميكن و در دجله انداز»
مثل بالا نيم بيتي از ادبيات روان و سليس شيخ اجل شيرازي است كه بدو شكل وهيئت در ديوانش آمده و شهرت و شياع آن در افواه و افكار مردم تا حديست كه احتياج بتوضيح ندارد. مطلب بر سير لغت «دجله» است كه شايد كمتر كسي بعلت تسميه و نزول آن واقف باشد چه اولاً وجه تشابه و تفارني بين «نيكي» و «دجله» وجود ندارد. ثانياً شعري را كه سعدي در شهر شيراز شروده است با وجود آنهمه شط و رودخانه كه در سراسر ايران جريان دارد و بچه سبب از دجله ياد كرد و بآن استناد نمود؟ تأمل در اينموضوع كافيست مدلل دارد كه سعدي از شعر مقصودي داشت و اصولاً ماجراي جالبي انگيزه شاعر ارجمند ايران در سرودن آن بوده است كه ذيلاً شرح داده ميشود:
* * *
المتوكل بالله خليفه جابر و جائر عباسي كه در عداوت و دشمني با خاندان بني هاشم زبانزد خاص و عام ميباشد اخلاقاً مردي عياش و شهوت پرست بود و بجوانان صبيح المنظر نيز تعلق خاطر داشت . يكي از جوانان خوش سيما بنام فتح بيش از ديگران مورد علاقه و توجه خليفه قرار گرفت4 بقسميكه دستور داد تمام فنون زمان را از سوار كاري و تيرندازي و شمشيربازي بوي آموختند و در همه فن استاد گرديد تا اينكه نوبت به شناوري و شناگري رسيد روزي از روزها كه بفتح در شط دجله شنا ميآموختند تصادفاً موج عظيمي بر خاست و جوان را در كام خود فرو برد غواصان و شناگران متعاقباً بدجله ريختند و تمام اعماق آن شط عظيم را زيرورو كردند ولي هر چه بيشتر بجستجو پرداختند كمترين اثري از گمشدة مغروق نيافتند . چون خبر بمتوكل رسيد آنچنان پريشانحال شد كه از كثرت اندوه و كدورت گوشة عزلت گرفت و در بروي خويش و بيگانه بست ( سوگندان غلاظ ياد كرد كه تا آنرا بدانحال كه باشد نياوردند و او را نبينم طعام نخورم 5 ضمناً فرمان داد كه هر كس زنده يا مرده فتح را پيدا كند جايزة هنگفتي درياقت خواهد داشت. شناگران بغداد و حومه همگي بدنبال غريق شتافتندو زير و بالاي دجله را معرض تفحص و جستجو قرار دادند، دير زماني از اينواقعه نگذشت كه مردي بدارالخلافه آمد و پيدا شدن گمشده را بشارت داد. متوكل عباسي چنان مسرور و مبتهج شد كه سرتا پاي بشارت دهنده را غرق بوسه كرد و او را از مال ومنال دنيوي بي نياز ساخت . چون محبوب خليفه را بحضور آوردند چگونگي قضيه را استفسار نمود فتح در حاليكه از فرط خوشحالي در پوست نميگنجيد چنين پاسخ داد هنگاميكه موج نابهنگام مرا برداشت تا مدتي زير آب غوطه خوردم و از سوئي بسوئي ديگر رانده ميشدم . با مختصر آشنائي كه از فنون شناوري آموخته بودم گاهي در سطح و گاهي در زير آب دجله دست و پا ميزدم ، چيزي نمانده بود كه واپسين رمق حيات را نيز وداع گويم كه در اينموقع غفلتاً موج ديگري در رسيد و مرا بساحل پرتاب كرد. چون چشم باز كردم خود را در حفره اي از حفرات دجله يافتم6 از اينكه دست تقدير مرا از مرگ حتمي نجات بخشيد بسيار خوشحال بودم ليكن بيم آن داشتم كه بعلت گذشت زمان و بر اثر گرسنگي از پاي در آيم ساعات متمادي با اين انديشه خوفناك سپري شد كه ناگهان چشمم بنقطه ناني افتاد كه از جلوي من بر روي شط رقص كنان ميگذرد. دست دراز ردم نان را برداشتم و سد جوع كردم . هفت روز بدينمنوال گذشت و «مرادرين هفت روز هر روز ده نان بر طبقي نهاده ميآمد . من جهد كردمي و از آن دو سه گرفتمي و بدان زندگاني ميكردمي7 روز هفتم بود كه اينمرد بقصد ماهيگيري بآن منطقه آمد و چون مرا در آن حفره يافت با تور ماهيگيري خود بالا كشيد. راستي فراموش شد بعرض خليفه برسانم كه بر روي قطعات نان كه همه روزه در ساعت معين بر روي دجله ميآمد عبارت (محمدبن الحسين الاسكاف) ديده ميشد كه بايد تحقيق كرد اينشخص كيست و مقصودش از اين عمل چيست . متوكل چون اينسحن بشنيد فرمان داد در شهر و حومه بغداد بجستجو بپردازند و اينمرد عجيب را هر جا يافتند بحضور آورند . پس از تفحص و جستجو بالاخره محمد اسكاف را در حومه بغداد يافتند و براي عزيمت بحضور خليفه تكليف نمودند.جواب داد مرا با خليفه كاري نيست اگر اوامري باشد دراجراي فرمان آماده هستم. ماوقع را بسمع خليفه رسانيدند كه اينمرد آنچنان آزادگي و عزت نفس دارد كه بتقرب خليفه وقعي نمينهد و همان گوشه عزلت را صدر مصطبه عزت ميداند. متوكل عباسي با وجود آنكه هيبت و صلابتش زانوي شجعان عرب را سست ميگردانيد از انيهمه عزت و آزاد منشي در شگفت شده خود بسوي خانه محمد اسكاف شتافت و جريان قضيه نان را جويا شد . محمد اسكاف جواب داد من هر روز مقداري نان براي اطعام و انفاق مساكين كنار ميگذارم تا اگرمستمندي پيدا شود با آن سد جوع كند يا آنكه با خود بمنزل ببرد و با اهل و عيالش صرف نمايد ولي اكنون چند روزيست كه هر كس بسراغ نان نميآيد . از آنجا كه نان در انفاقي را در صورت بايد انفاق كرد لذا در اين چند روزه قطعات نان را در راه خدا بدجله ميانداختم تا اقلاً ماهيهاي دجله بي نصيب نمانند. خليفه ويرا تفقد و نوازش قرار داد و از مال دنيا بي نياز كرد ضمناً در لفافه مطايبه بمحمد اسكاف گفت:
تونيكي را در دجله مياندازي بيخبر از آنكه خداي سبحان آنرا در خشكي بتو باز ميگرداند. صاحب قاموسنامه در اينمودر چنين ميگويد« گفتند غرض تو از اين چيست ؟ گفت شنوده بودم كه نيكوئي كن و در آب انداز كه روزي بر دهد. متوكل گفت : آنچه شنودي كردي و آنچه كردي ثمرة آن يافتي. او را بر در بغداد پنج پاره ده ملك داد و آنمرد بر سر ديهياي خود رفت و سخت محتشم گشت با زمان القائم امرالله كه به حج رفتم و ايزد تعالي مرا زيارت خانة خود روزي كرد فرزنداگان آنمرد در بغداد ديدم و اينحكايت از پيران شنيدم»8 در همه حال عبارت بالا از آن تاريخ بصورت ضرالمثل در آمد و شاعر گرانقدر ما سعدي شيرازي با توجه بآن واقعه و آن عبارت در آخر مثنويات در پايان حكايتي بآن اشاره ميكند و ميگويد:

تونيكوئي كن و در دجله انداز
كه ايزد در بيابانت دهد باز
كه پيش از ما چو ما بسيار بودنده
نيك انديش وبد كردار بودند
بدي كردند و نيكي باتن خويش
تو نيكو كار باش و بد مينديش
كه سعدي هر چه گويد پند باشد
حريص پند دولتمند باشد

در خاتمه سه بيتي ذيل را كه معظم السلطنه دولت از باب طنز و مطايبه سروده بمنظور انبساط خاطر نقل ميكند:

نيكي بكن و بدجله انداز
صد بار شنيدم اين نصيحت
نيكي بنمودم و نديدم
جزشر ز بشر ، بدي ز ملت
اينست سزاي نيكي من
اي بر پدر تو دجله لعنت !

پاورقي:

1- لغت نامه دهخدا شماره 114 صفحه 751 .
2- نقل از سفينه البحار و نقدالرجال مير مصطفي .
3- روزنامه اطلاعات شماره 13238 صفحه 5 .
4- از اينواقعه در كتاب قابوسنامه با عباراتي سليس و روان بحث شد فقط اختلاف در اصل قضيه است كه صاحب قابوسنامه جوان خوش سيما يعني «فتح» را فرزند خواندة متوكل ميداند در حاليكه خليفه با آن خلق و خوي كثيفش جوانان خوش سيما را بمنظور پليدي ميخواست نه قبول فرزندي . كما اينكه نوشته اند هر زمان كه المتوكل براي شكار يا تفرج ميرفت چندين نفر از جوانان زيباروي با البسة فاخر و شمشيرهاي مرصع در جلو و دنبالش اسب ميتاختند و خاطر خليفه را مسرور ميداشتند!
5- قابوسنامه صفحه 20 .
6- در كناره هاي شرقي و غربي دجله حفراتي وجود داشت كه بر اثر تلاطم آب و بر خورد امواج سنگين بديواره هاي شط ايجاد شده بود .اين حفره ها بعضاً تا چند متر عمق داشت كه هنگام قلّت آب دجله كاملاً نمايان بود.
7- قابوسنامه صفحه 21 .
8- قابوسنامه صفحه 21 .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1318  
قدیمی 10-10-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



دانش‌پژوه، محمدعلي. “موسيقي نامه‌ها در چهارزبان“. دوره12-14، 10) ش156 (مهر54): 59-68.

خلاصه:
خرمن كركي دم نداشت" ، "چشم روشني".

ريشه هاي تاريخي امثال و حكَم
مهدي پرتوي


«خر من از كرگي دم نداشت»


اين مثل در مورد كسي بكار ميرود كه از كيفيّت قضاوت و داوري نوميد شود و حكم محكمه را بر مجراي عدالت و بي نظري نبيند. در واقع چون محكمه را بمثابة «ديوان بلخ»ملاحظه مي كند از طرح دعوي منصرف شده به ذكر ضربالمثل بالا متبادر مي شود. اين ضرب المثل تدريجاً عموميت پيدا كرد و درحال حاضر بطور كلي هر گاه كسي از تصميم و نيّت خويش منصرف شده باشد به آن تمسك و تمثل ميجويد اما ريشه اين ضرب المثل.
* * *

همانطوري كه در مقاله «ديوان بلخ» يادآور شد ريشة تاريخي اين ضرب المثل هم مربوط به عصر و زمان سلطان محمود عزنوي است كه شهر بلخ از بزرگترين بلاد خراسان بزرگ بود و بلخيان از نعمت امنيت و آسايش بحد موفور برخوردار بوده اند. تجربه نشان داد كه اگر نعمت و آسايش توأم با تلاش و فعاليت نباشد آحاد و افراد مردم را بسوي تن پروري و تن آساني گرايش مي دهد و لاجرم مفاسد اخلاقي و اجتماعي كه لازمه عيش و عشرت و نوشخواري است در روح و جان آن ملت نفوذ و رسوخ پيدا مي كند. سكنة بلخ در قرن چهارم و پنجم هجري چنان وضعي را داشته اند ، همه و همه از حاكم گرفته تا سالار شهر و ميرشب و كلانتر و محتسب و شحنه
… حتي قاضي ديوان بلخ كه علي القاعده بايد حافظ نظم و قانون و حامي حقوق وناموس مردم باشد در منجلاب فساد و تباهي مستغرق بوده اند. در اين تاريخ كه مورد بحث و مقال است مرد فاسد جاه طلبي بنام ابوالقاسم غلجة1 صدر و قاضي القضات ديوان بلخ بود كه با مأموران انتظامي و ضابطين دادگستري همدستي داشت و از هر گونه ظلم و ستم و زورگوئي نسبت بافراد ضعيف و ناتوان دريغ نميورزيد.2 قضا را شخصي بنام (مهرك) كه پسر يكنفر بازرگان بود و پس از مرگ پدر تمام مال و ميراث را در راه مناهي و ملاهي برباد داده بود در اثر توصيه و سفارش مادرش نزد شمعون يهودي صّراف ثروتمند به بلخ رفت واز او مبلغ يكهزار درم وام خواست تا سرمايه و دستماية كار خويش قرار دهد. چون شمعون با پدر مهرك سابقه دوستي داشت حاضر شد مبلغ پانصد درم به مهرك قرض دهد و در سر سال مبلغ ششصد و پنجاه درم بگيرد. ضمناً از نظر محكم كاري در سند قيد كرد چنانچه مهرك در موعد مقرر نتواند قرضش را بپردازد شمعون مجاز باشد پنج سير از گوشت رانش را ببّرد و جاي طلبش بردارد. بهمين ترتيب توافق بعمل آمد و مهرك با سرماية استقراضي مشغول كسب و كار شد. اتفاقاً چون زرنگ و دست اندر كار تجارت و بازرگاني بود سودكلاني برد و سرمايه را چند برابر كرد ولي متأسفانه معاشران ناجنس كه از پيش با او آشنا بودند دوباره به سراغش آمدند و هنوز سال بسر نرسيده بود كه سودو سرمايه همه را از دستش خارج كردند. شمعون مطا لبة وجه كرد مهرك نداشت كه بدهد و چون راضي نبود گوشت بدنش بريده شود شكايت به ديوان بلخ بردند. شمعون براي آنكه زهر چشمي از ساير بدهكارانش بگيرد مهرك را كه روزگاري حيثيت و آبرو داشت از بازار پر جمعيت بلخ عبور داد. در بين راه خري كه قماش و مال التجاره بارش كرده بودند در زير بار گران از پا در افتادو رهگذران بكمك خر و خركچي شتافتند. مهرك براي آنكه كار خيري انجام دهد شايد وسيله نجات و خلاصي او از دست شمعون شود خر را گرفت و با زور و قّوت هرچه تمامتر بطرف بالا كشيد. خر برنخاست ولي دمش كنده شد و در دست مهرك ماند. جركچي بناي داد فرياد را گذاشت و براي اقامه دعوي و داخواهي بدنبال شمعون و مهرك روان گرديدو. مهرك بيچاره كه وضع را چنين ديد از هول و اضطراب بهر سو ميدويد و راه فراري ميجست تا بگريزد. در اين فكر و انديشه بود كه در خانه اي را نيمه باز ديد. همينكه در را بشدت باز كرد تا داخل شود زن صاحبخانه را كه آبستن و پا بماه بود چنان تنه زد كه از شدت اصابت جنين افتاد و بچه سقط شد. شوهر آن زن كه هفت سال قبل عروسي كرده بود و پس از نذر ونيازها تازه امسال مي خواست صاحب فرزند شود از اين پيش آمد غيره منتظره بر افروخت و با مهرك در آويخت . مردم جمع شدند و او را نصيحت كردند كه بجاي نزاع و مجادله بيهوده به معيت دو نفر شاكي ديگر بديوانخانه برود و بقاضي ابوالقاسم غلجه شكايت كند. دسته جمعي براه افتادند ولي مهرك دل توي دلش نبود و از بخت بد و حواس پرتي دم بريدة الاغ را كه بهر سو تكان ميداد بچشم اسبي تصادف كرد و آن حيوان زبان بسته را كور كرد . صاحب اسب كه پسر كنيز خسوره امير بلخ بود3 پس از جارو جنجال بجمع مدعيان پيوست و بجانب دارالقضاء راهي گرديدند. در بين راه متهم بيچاره كه محكوميتش را حتمي ميدانست در يك لحظه از غفلت همراهان استفاده كرد و از ديوار كوتاهي بالا رفت مگر در وراي آن راه گريزي بجويد. از قضاي روزگار از بالاي ديوار كوتاه كه اتفاقاً از داخل باغ بسيار مرتفع بود بر وي شكم پيرمرد خفته اي افتاد و خفته از سنگيني بدن مهرك و هول حادثة ناگهاني در دم جان داد و پسرش به خونخواهي پدر با چهار نفر مدعي ديگر همعنان شده رهسپار دارالقضاء گرديدند . نرسيده به ديوانخانه مرد خير انديشي كه از اول بدنبالشان افتاده بود و سايه به سايه آنها ميآمد سر در گوش مهرك كرد و گفت اكر ميخواهي از شر و مزاحمت اين عده خلاص شوي بايد يك زرنگي بخرج دهي و آن اينست كه زودتر از همه خودت را بقاضي القضات بلخ ابوالقاسم غلجه برساني و وعدة انعامي دهي شايد برائت حاصل كني و يا اقلا در محكوميت تو تخفيف كلي قائل شود . مهرك گفت : مگر بعد از اينهمه جرمها كه از من سر زده چنين چيزي امكان پذير است؟ مرد خير انديش جواب داد : از اين قاضي ديوان بلخ همه كار برميآيد زيرا پيچ و مهره حل و عقد مشكلات دست خودش است . پسر جان، مگر نميداني كه اينها تخم و تركه شريح قاضي هستند و بدنبال جاه و مال ميروند نه حق و راستي ؟4 مهرك تصديق كرد و بدستور آن خير انديش قبل از مدعيان خود را بپشت در اطاق قاضي رسانيد و بخلوتگاه درون شد. اتفاقاً : نيمروز گرمي بود و قاضي بخلوت بساط عيش و طرب گسترده با زيبا پسري بهم آميخته بود . مهرك زيرك كه انتظار چنين فرصتي را مي كشيد قدم واپس نهاد و با صداي بلند كه بگوش قاضي برسد فرياد زد . حضرت قاضي سرگرم عبادت هستند . حال خوشي دارند و با خدا راز ونياز ميكنند ، دست نگهداريد و حالشان را بر هم نزنيد تا از نماز و عبادت فارغ شوند ! قاضي ابوالقاسم غلجه چون حرفهاي مهرك را شنيد از زرنگي و كارداني او خوشش آند و با خاطري جمع كارش را انجام داد و بساط را جمع كرد . آنگاه مهرك را به دون خواست و گفت: فرزند، تو كيستي و چه حاجتي داري ؟ مهرك پس از تعظيم و دستبوسي گرفتاريهايش را يكايك بر شمرد و از قاضي در نجات و خلاص خويش استمداد كرد. قاضي گفت چون يقين دارم كه جواني پخته و رازدار هستي و شتر را ناديده خواهي گرفت لذا از شكايت شاكيان باكي نداشته باش ، هر چه بخواهي به نفع تو صادر خواهم كرد. مهرك عرض كرد: با اطمينان و پشتگرمي بعدالت و عنايت حضرت قاضي ،‌شتر كه هيچ ، فيل را ناديده خواهم گرفت …. ، ساعتي بعد دارالقضاء تشكيل شد و قاضي با ريش شانه زده و دستار مرتب و سجه در دست بر مسند قضاوت نشست و پس از بيان شرح مبسوطي مبني بر خدا پرستي و دين پروري و شرافت و عزت نفس و پاك نظري و بي طرفي خويش و بيزاري از جيفة دنيا ديدگانش را بسقف اطاق محكمه دوخت ودعائي خواند و گفت (خدايا بيامرز ) و آنگاه دستور داد شاكيان بنوبت جلو بيايند و شكايت خود را مطرح كنند . شاكيان پيش آمدند و جنايات مهرك را برشمردند . قاضي ابوالقاسم غلجه پس از اصغاي بيانات شاكيان لاحولي خواند و با آهنگي غليظ كه ويژة قاضيان كلاش و كهنه كار است اظهار داشت:
رسم دادگاه و محاضر قضائي است كه مدعيان به ترتيب و جداگانه طرح دعوي كنند به علاوه شما مدعيانيد و اين مرد در معرض اتهام است. متهم را جنايتكار خواندن مخالف آداب قضا است. اصولا تا حكم صادر نشود ارتكاب جرم و وقوع جنايت محقق و مسلم نيست . اكنون بايد بقضية افتراء كه در محضر ما رخ داده و جرم مشهود است قبل از ساير مسائل رسيدگي شود مگر آنكه همگي از متهم و مدعيان توافق كنيد رسيدگي به اين قضيه فعلا مسكوت بماند . و البته مي دانيد كه متهم در قضيه افترا مدعي است و شما متهم پس از مدتي بحث و گفتگو عاقبت مقرر شد كه جرم افتراء نيز در صف جرائم ديگر منظور شود و جرمها را به ترتيب اهميت رسيدگي كنند. ابتداء موضوع طلب شمعون مطرح شد . شمعون سندي كه از مهرك در دست داشت تقديم و به عرض رسانيد كه بموجب اين سند چون مهرك مبلغ ششصدو پنجاه درم بدهي خود را در سر سال تأديه نكرده است پنج سير از گوشت رانش بمن تعلق دارد . قاضي به مهرك گفت . آيا اين مرد درست مي گويد ؟ مهرك جواب داد بلي . قاضي لحظه اي درنگ كرد و آنگاه گفت . اگر چه اين دادوستد شرعي نيست و از نظر مذهبي و اخلاقي كاري ناروا و احمقانه است معذلك من با تو همراهي مي كنم تا حق و طلب تو تضييع نشود . اين كارد و اينهم ترازو ، اما توجه داشته باش كه دو كار نبايد بشود يكي آنكه قطره خوني ريخته نشود زيرا جزء قرار داد نيست ديگر آنكه ذره اي از پنج سير گوشت نبايد كم يا زياد شود و گرنه شديداً مجازات خواهي شد. ممعون گفت چگونه مي توانم بي كم و زياد پنج سير از گوشت رانش را ببرم كه حتي يك قطره خون ريخته نشود ؟ قاضي گفت قرار تعليق بمحال بستي پس حقي هم نداري و بايد تاوان زحمتي كه به اين مرد داده او را از كار بيكار كردي بعلاوه حق ديوانخانه را بپردازي و خلاص شوي :‌شمعون خواست داد و بيداد راه بيندازد كه مأموران اجرا او را گرفتند و بعد از كتك مفصل به ششصد و پنجاه درم غائله را ختم كردند كه بابت تاوان مهرك و حق ديوانخانه و حق الزحمة مأموران اجراء بپردازد و برود
… قضية قتل پيرمرد مطرح شد . مدعي پدر كشته با گريه وزاري عرض كرد : پدر بيمارم در پاي ديوار باغ خفته بود كه اين جوان مانند اجل معلق از بالاي ديوار روي شكمش فرود آمد و مرا بي پدر كرد . قاضي گفت . اولا غلط كردي آدم ناخوش را پاي ديوار خوابانيدي كه اين اتفاق رخ دهد . ثانياً حلا كه اينكاركردي بگو ببينم پدرت چندسال داشت؟ عرض كردهفتادو دو سال. قاضي از مهرك پرسيد. تو چند سال داري؟ گفت بيست و هشت سال قاضي بدون تفكر و تأمل حكم خود را اينطور انشا كرد. قاتل مستحق قصاص و قصاص از جنس عمل است نظر به اينكه متهم بيش از بيست و هشت سال ندارد جوان پدر مرده موظف است كه چهل و چهار سال تمام از متهم نگاهدار كند. مسكن و غذا و لباسش را بدهد و از او به دقت مواظبت كند تا بسن وسال پدرش ميعني هفتاد و دو سالگي برسد آنوقت او را در پاي همان ديوار و محل وقوع جرم بخواباند. سپس از بالاي ديوار بهمان كيفيت بر روي او جستن كند. تا جانش در آيد و مردم بلخ بعدالت ما اميدوار شوند!» خونخواه پدر چون حكم قاضي را شنيد از حق خويش صرفنظر كرد ولي قاضي گفت: گذشت شما كافي نيست ، از كجا فردا براي پدرت وارث و مدعي ديگري پيدا نشود و عليه متهم اقامة دعوي نكند؟ بايد وجه الضمان كافي بسياري كه خسارت احتمالي متهم از آن محل تأمين شود. اين بگفت و شاكي بيچاره را براي پرداخت وجه الضمان و حق ديوانخانه بعملة سياست سپرد.
نوبت مدعي سقط جنين رسيد. جوان شاكي گفت هفت سال است ازدواج كردم و آرزوي فرزندي داشتم كه اتفاقاً چند ماه پيش اين آرزو بر آمد و همسرم باردار شد. اما متأسفانه در حادثة امروز جنين افتاد و آرزوي چند ساله ام را بر باد داد. قاضي انديشمند تبسم مليحي بر لب آورد و فرمود. براي موضوعي به اين سادگي چرا اينجا آمديد؟ خودتان مي توانستيد دوستانه با هم كنار بيائيد و دعوي را مرضي الطرفين خاتمه دهيد تا وقت شريف ما ضايع نگردد! جوان پرسيد چطور دوستانه حل مي شد؟ حضرت قاضي فرمود. قبلا بگو جنين سقط شده پسر بود يا دختر ؟ شاكي گفت با نهايت تأسف پسر بود. قاضي ابوالقاسم غلجه با حالت تبخترسري تكان داد و حكم محكمه را چنين انشاد فرمود: «در اصول قضا مقرر است (لاضرر و لاضراد) و از توابع حتمي قاعده مقرر اينست كه هر كس ضرري به ديگري وارد سازد از عهده غرامت آن برآيد. غرامت سقط جنين ايجاد جنين ديگري به علاوه تحمل و قبول مخارج آنست. مهرك محكوم است مخارج همسر شاكي را از لباس و غذا و مسكن از امروز تا هنگامي كه دوباره بار دار و نزديك به وضع حمل شود از مال خود بپردازد. بديهي است زحمت ايجاد جنين جديد هم بر عهده متهم است كه شخصاً بايد تقبل كند!! چنانچه نوزاد پسر بود فها المطلوب ولي اگر دختر بود بر محكوم فرض است كه بهمان سياق به ايجاد جنين ديگر اقدام نمايد. مرتبة دوم اگر نوزاد پسر بود شاكي يك دختر سود برده است ولي اگر بازهم دختر بود چون دختر برابر با يك پسر است ديگر ديني بر عهده محكوم نخواهد بود.» شاكي فرزند باخته از هول وحشت حكم قاضي لرزه بر اندامش افتاد و عرض كرد. جناب عدالت پناهي اين چه حكمي است كه صادر فرموديد؟ قاضي جواب داد: همين است كه گفتم و ذره اي از طريق انصاف و معدلت خارج نشدم ، شاكي گفت: من از حق خودم گذشتم و عرضي ندارم. شايد مشيت الهي چنين اقتضا كرده كه من فرزندنداشته باشم قاضي فرياد زد. خيره سر، كدام حق؟ استرداد دعوي قبل از صدور حكم است، وقتي حكم صادر شد فرار از تبعات آن منوط به توافق طرفين خواهد بود. سپس روي برگردانيدوبه مأموران داراالقضا فرمان دادكه همسر شاكي را براي اجراي حكم در اختيار محكوم قرار دهند مگر آنكه شاكي از غرامت خسارت احتمالي محكوم برآيد و حق ديوانخانه را نيز پرداخت نمايد. مأموران مزبور پس از گذشت شاكي و رضايت مهرك حق ديوانخانه را به علاوه يكصد و پنچاه درم براي خودشان از آن بيچاره گرفتند و رهايش كردند. قضيه اسب كور مطرح شد . چون متهم به وقوع جرم اعتراف كرد ديگر تحقق و اقامه شهود را لازم ندانست و بدون تأمل حكم قاضي ديوان بلخ به اين شرح زيب صدور يافت « مقرر مي شود اسب مصدوم را از سر تا دم دو نيمه كنند و محكوم بايد آن نيمه را كه چشمش كور شده تصرف كند و قيمت آن نيمه را به مدعي بپردازد تا خسارتش جبران گردد. مدعي كه هاج و واج مانده بود بزحمت دست و پائي جمع كرد و گفت جناب قاضي اولا اين حيوان زبان بسته را چرا بايد دو نيمه كرد ؟ ثانياً اسبي كه دو نيمه شد لاشه اي بيش نيست در حالي كه محكوم نصف قيمت اسب را ميدهد . قاضي با خونسردي جواب داد : حكم عادلانه همين است ، اگر حرفي داريد در خارج از محضر قضا مي توانيد با يكديگر كنار بيائيد . في المثل محكوم را راضي كنيد كه از حق خود در باره دو نيمه كردن اسب صرفنظر كند و در عوض قيمت نيمه معيوب آن را پرداخت نكند صاحب اسب كه قافيه را تنگ ديد عرض كرد . جناب قاضي مگر مرا نمي شناسيد ؟ من پسر كنيز خسورة امير بلخ هستم . قاضي گفت حالا كه اينطور است قيمت اسب و حق ديوانخانه را از همان شمعون بازرگان بگيريد و پول اسب را به شاكي بدهيد تا كنيز خسورة امير بلخ از حكم عادلانة ما خشنود و راضي باشد.

صاحب خر دم كنده كه در تمام اين مدت شاهد و ناظر صحنه ها و قضاوتهاي عجيب و غريب قاضي ابوالقاسم غلجه بود حساب كار خود را كرد و خواست از اطاق محكمه خارج شود كه قاضي متوجه شد و گفت هنگام طرح دعواي شما است مي خواهي كجا بروي ؟ صاحب خر عرض كرد عمر و عدالت حضرت قاضي زياد باد شهود من در بيرون ديوانخانه منتظر هستند مي خواهم آنها را براي اداي شهادت بحضور آورم تا در كار قضاوت و اجراي عدالت تأخيري رخ ندهد قاضي گفت متهم منكر وقوع جرم نيست تا حاجت به اقامة شهود باشد. دستور مي دهم شهود را مرخص كنند و شما براي اداي توضيحات آماده باشيد زيرا امر قضا تعطيل بردار نيست! صاحب خر جواب داد : اتفاقاً كسي كه منكر وقوع جرم است من بيچارة فلك زده هستم كه در خارج از عدالتخانه شهودي حاضر كردم تا شهادت حس عيني دهند كه نه تنها مهرك دم خر مرا نكنده است بلكه «خر من از كرگي دم نداشت» و مانند انواع خران بيدم كه در جهان بحد وفور يافت ميشوند متولد گرديده است قاضي گفت استر داد دعوي نيز احتياج به اقامة شهود ندارد منتها چون با طرح دعوي ماية خسارت متهم شده ايد غرامت بر عهده شما است و مقرر مي شود خر بيدم را به علاوه مبلغي بابت غرامت نقصان دم به متهم تسليم كنيد تا سكنة بلخ به عدالت ما اميدوار شوند ! ! و ان مثل از آن روز در دهانها افتاد و به ضورت ضرب المثل در آمد.

مطلبي را كه در پايان مقال لازمست يادآور شد ذكر اين نكته است كه به گفته محقق دانشمند شادروان عباس اقبال آشتياني « اين داستان را جنگجويان عيسوي در دوره جنگهاي صليبي در مشرق زمين از مسلمين شنيده بوده اند و يا تجار ونيزي كه به ايران رفت و آمد بسيار داشته اند آن را به شهر خود برده و از آنجا كه ونيز در اواخر قرون وسطي به تجارت و ثروت زياد اشتهاري تمام داشته و مردم آن بصرافي و معامله پول مشهور بوده اند شكسپير يا كسي كه داستان را باو رسانده حكايت را بيك تاجر ونيزي منتسب ساخته و به اين ترتيب در داستان قصه سراي بزرگ انگليسي شايلاك تاجر ونيزي جاي شمعون صراف ديوان بلخ را گرفته است»5 آنجا كه شايلاك (شيوك) يهودي در نمايشنامه «تاجر ونيزي » پول قرض مي دهد و پنج سير از گوشت بدن بدهكار را بگرو مي گيرد چون بدهكار در موعد مقرر نتوانست بدهي خود را بپردازد كار به دادگاه كشيد و قاضي در مقابل اصرار و پا فشاري شايلاك مي گويد: تو مي تواني پنج سير از گوشت بدنش را ببري وليكن دو كار نبايد بشود يكي آنكه وزن گوشت بريده شده ذره اي كم يا زياد نگردد. ديگر آنكه قطره اي خون ريخته نشود
… ماية اصلي اين بخش از نمايشنامه مزبور كه شكسپير آب و تاب فراواني به آن داده همانست كه از قضاوت قاضي ديوان بلخ در مورد دعواي شمعون يهودي و مهرك اقتباس شده است و اتفاقاً تولستوي نويسندة نامدار روسي هم در يك داستان كوتاهي آن را آورده است. در هر حال قدر مسلم اينست كه واقعة مربوط به ضرب المثل بالا حقيقت تاريخي دارد و در عصر و زمان سلطان محمود غزنوي اتفاق افتاده است با اين تفاوت كه در طول قرون و اعصار با آن شاخ وبرگ داده شده و همين دخل و تصرفات اهل قلم آن را از صورت واقع بشكل و هيئت قصه و داستان در آورده است.
«چشم روشني»

بطوري كه در لغت نامة دهخدا و فرهنگ آنندراج و فرهنگ نفيسي و فرهنگ نظام آمده است «چشم روشني» در معني تهنيت و مباركباد است . مباركبادي كه براي سفر رسيده فرستند. هديه اي كه براي كسي فرستند كه نوزادي براي او تولد يافته يا منصبي يا چيز خوبي نصيبش شده باشد . در هر صورت هر نوع هدايائي كه به اين مناسبات داده شود به «چشم روشني» تعبير و تمثيل مي كنند بحث بر اينست كه آنچه چشم را روشني مي بخشد دارو هاي شفابخش است نه هدايا ، بايد ديد كه (چشم روشني ) چيست و چه عاملي موجب شد كه اين لغت مركب در مورد هدايا و مباركباد هابه صورت ضرب المثل در آمده است.

حضرت يوسف پس از سالها در بدري و سرگرداني و زنداني شدن در سن سي سالگي عزيز مصر شد و بشرحي كه در آن مقالت آمد با زليخا كه زيبائي وجواني از دست داده را به فرمان الهي باز يافته بود ، ازدواج كرد و محروميتها و ناكاميهاي گذشته را جبران نمود. سالي كه در كنعان قحط سالي رخ داد فرزندان يعقوب ناشناخته نزد يوسف عزيز مصر شتافتند و بدون آنكه برادر را بشناسند از او استمداد كردند و آذوقه خواستند . حضرت يوسف به تفضيلي كه در قرآن كريم و كتب مذهبي و تاريخي مضبوط است برادران را شناخت و به آنان گندم و آذوقه داد و مرفه الحال بكنعان بازگردانيد . ضمناً براي آنكه حضرت يعقوب مژده و بشارتي را كه فرزندانش راجع به سلامت و تندرستي حضرت يوسف ميدهند باور كند و همچنين بينائي را كه در فراق يوسف از دست داده بود بازيابد و چشمش روشن شود حضرت يوسف پيراهنش را نيز ببرادران داد و گفت ( اذهبو ابقيصي هذا فالقوه علي وجه ابي يأت بصيراً و اتوني با هلكم اجمعين) 6 يعني برويد و پيراهنم را بچهرة پدرم بيندازيد چشمش روشني خواهد يافت . آنگاه همگي از كنعان بار سفر بنديد و به مصر كوچ كنيد و نزد من بيائيد. بهمين ترتيب عمل كردند و پيراهن يوسف كه بر چهره يعقوب انداخته بودند چنان جانبخش و دل انگيز بود كه بصيرت و بينائي را باز گردانيد و چشم بيفروغ پدر را روشني بخشيد.

از آن پس به ميمنت و مباركي روشن شدن ديدگان يعقوب كه از رهگذر پيراهن يوسف كه براي پدرش هدية گرانبهائي بود تحقق يافت هر نوع هديه اي را كه از باب تهنيت و مباركباد مي فرستند بمنظور تيّمن و تبّرك به (چشم روشني) تعبير و تمثيل مي كنند تا چون پيراهن يوسف چشم و دل گيرندگان هدايا را روشن كند.

هان به يعقوب بگوئيد كه از گمشده ات ميرسد پيرهني. چشم تو روشن باشد

(حاتم كاشي)


پاورقي ها


1- مراد از غلجه همان «عرجه» است يعني متولد عرجستان واقع در كوهستان شمال هرات و مجاور ولايت بلخ .
2- در بعضي كتب نام قاضي ديوان بلخ را «قاضي احمد حنفي» ذكر كرده اند.
3- خسوره ( بضم خاء و سكون سين و فتح واو و راء ) يعني پدر زن.
4- براي اطلاعات بيشتر بكتب «ديوان بلخ » و «در سيناي زندگي» و «جامع التمثيل» كه مورد استفاده نويسنده اين مقاله نيز واقع شده است مراجعه شود.
5- ديوان بلخ صفحه 6.
6- سوره يوسف آيه 94 .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #1319  
قدیمی 10-10-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



پرتوي آملي، مهدي. “ريشه تاريخي امثال و حكم“. دوره 7-16، ش 189 و 190 (تير و مرداد 57): 62-66.


خلاصه:
“ستون به ستون خرج است“ ، “حسينقلي خاني“ ، “حق الپرچين“.

ريشه هاي تاريخي امثال و حكم
مهدي پرتوي

«ستون بستون فرج است»

بشر باميد زنده است و در سايه آن هر ناملايمي را تحمل ميكند .نور اميد و خوشبيني در همه جا ميدرخشد و آواي دل انگيز آن تمام گوشها طنين انداز است . ( مايوس نشويد . بزندگي اميدوار باشي . ).
مفهوم دو جمله بالا را عوام الناس و اكثريت افراد كشور در تلو عباراتي ديگر زمزمه ميكنند ( مگر دنيا را چه ديدي ؟ ستون بستون فرج است . ).
اكنون بريشه داستاني و همچنين ريشه تاريخي ضرب المثل بالا ميپردازيم :
***********
در مورد ريشه و علت تسميه ضرب المثل بالا اقوام مختلف وجود دارد كه از مجموعه تمام اقوام و گفته ها در كتب امثله و اصطلاحات موجود اين حكايت يا داستان في الجمله استنتاج ميشود :
در ازمنه گذسته جوان بيگناهي محكوم باعدام شده بود زيرا تمام امارات و قرائن ظاهري بر اتكاب جرم او حكايت ميكرد . جوان را بسيايتگاه بردند و بستوني بستند تا حكم را اجراء كنند . حسب المعمول بوي پيشنهاد كردند كه در اين و اپسين دقايق عمر خود اگر تقاضا داشته باشد در حدود امكان برآوردن خواهد شد . محكوم بيگناه كه از همه طرف راه خلاصي را مسدود ديد نگاهي باطراف و جوانب كرد و گفت : اگر براي شما مانعي نداشته باشد مرا با آن ستون ببنديد . درخواستش را اجابت كردند و گفتند : ايا تقاضاي ديگري نداري ؟ جوان بيگناه پس از لختي سكوت و تامل جوتبداد . ميدانم كه زحمت شما زياد ميشود ولي ميل دارم مرا از اين ستون باز كنيد و بستون ديگر ببنديد . عمله سياست كه تا كنون مسئول و تقاضائي باين شكل و صورت نديده و نشنيده بودند از طرز و نحوه درخواست جوان محكوم دچار حيرت شده پرسيدند :
انتقال از ستون بستون ديگر جز آنكه اجراي حكم را چند دقيقه بتاخير اندازد چه نفعي بحال تو دارد ؟ محكوم بيگناه در حاليكه هنوز بارقه اميد در چشمانش ميدرخشيد سر بلند كرد و گفت ( ستون بستون فرج است ) مجدداً عمله سياست براي انجام آخرين درخواستش دست بكار شدند كه بر حسب اتفاق يا تصادف در خلال همان چند دقيقه از دور فريادي بگوش رسيد كه چنين ميگفت دست نگهداريد . دست نگهداريد قاتل حقيقي دستگير شد . باين ترتيب جوان بيگناه از مرگ حتمي نجات يافت .
اما چون بناي اين كتاب بر ريشه تاريخي و مستند امثال و حكم نهاده شد و امثله و اصطلاحات غير مستند در كتب قصص و داستانها مبسوطاً آمده است بتحقيق و تفحص از افراد مطلع و بررسي كتب تاريخي پرداخت تا اگر ضرب المثل بالا في الواقع ريشه تاريخي نداردو صرفاً بهمين داستان ( كه مذكور افتاد ) ختم ميشود از ذكر آن خودداري نمايد . خوشبختانه اخيراً با دوست دانشمندم آقاي حسن حسن زاده آملي ( مصحح و مكمل كتاب كليله و دمنه ) اتفاق ملاقات افتاد . آقاي حسن حسن زاده بشارت دادند كه اين ضرب المثل ريشه تاريخي دارد و باقبول زحمت عين مطلب را در تلو عبارات سليس و روان از كتاب تاريخ يعقوبي ترجمه فرمو ده براي نگارنده ارسال داشتند كه عيناً درج ميشود.(1)
آورده اند كه زياد بن ابيه گروهي از شيعيان علي (ع) را كه هفتاد تن بودند خواسته تا در نزد وي از علي (ع) بيزاري جويند . چون گرد آمدند زياد بر منبر شد و به عيد و تهديد دهن گشاد . آنحال يكي از آنان را خواب در ربود . ديگري بدو گفت : چه هنگام خوابيدن است كه گاه سردادن است . گفت ( من عمود الي عمود فرقان ) يعني از ستون تا ستون فرج است . چه خوابي شگفت ديدم كه مردي سياه بلند بالا در آمد . پرسيدم كيستي و چه مي خواهي ؟ گفت من نفاد ذوالرقبه ام آمدم تا گردن اين ستمكار را كه بر اين چوبها سخن بدينگونه بشكنم . در همين اثناء انگشت كوچك راست زياد سخت بدرد آمد آنچنانكه فرياد كشيد و بيهوش از منبر افتاد طبيب آوردن سودي نبخشيد تا ديري نگذشت و آن گروه جان بسلامت بردند . ) بطوريكه ملاحظه شد اصل و ريشه ضرب المثل از عرب است و ترجمه فارسي آن نزد ايرانيان مورد استفاده و استشاد قرار گرفته است .

«حسينقلي خاني»
هر گاه در منطقه اي بي نظمي و غارت و يغماگري از ناحيه ارباب قدرت مشاهده شود و قوانين جاريه نتواند حقوق ضعفاء و زير دستان را احقاق كند آن نوع حكومت جابرانه را ( حسينقلي خاني ) خوانند حكومت حسينقلي خاني يعني حكومت ظلم و ستم و خود مختاري .
اكنون ببينيم حسينقلي خان كيست و چگونه حكومت ميكرد كه بصورت ضرب المثل در آمده است:
***********
مرحوم دهخدا راجع باين ضرب المثل چنين مينويسد ( حسينقلي خاني كنايت از هرج و مرج و فوضي است . گويند بدان دليل كه در روزگار حسينقلي خان ابوغداره امور فوضي بوده است چنين شهرتي بوجود آمده است.(2) وقتيكه بتاريخچه زندگي حسينقلي خان ابوقداره در كتاب ( جغرافياي تاريخي و تاريخ لرستان ) تاليف آقاي علي محمد ساكي مراجعه شد و از ارباب اطلاع در ايران و عراق نيز تحقيق بعمل آمد معلوم شد كه بزعم و استنباط علامه دهخدا اين حسنقلي خان همان حسينقلي خان ابوقداره است كه قدرت فراوان و استبداد مطلق و كشتارهاي بيرحمانه اش اين ضرب المثل را بوجود آورده است چه براي ادامه قدرت و نفوذ خود بسختي مردم را استثمار ميكرد و همه چيز را براي خود ميخواست .
حسينقلي خان در زمان ناصر الدينشاه قاجار والي پشتكوه لرستان بود و قبلاً لقب (صارم السطنه ) داشت و از طرف دولت ايران درجه امير توماني يعني سرلشگري هم بوي اعطاء شده بود مردي سخت خشن و ديكتاتور و در عين حال جنگجو و كاردان بود از آنجهته ويرا لايق و كاردان ميدانند كه سپاهيانش در آنزمان بطور قطع يكي از مرتب ترين افواج موجود در كشور بشمار ميامد و با رعايت اصول سپاهيگري در منطقه لرستان اداره ميشد مخصوصاً سواران پاركابي والي از نظر نظم و انضباط بي نظير بودند .
حسينقلي خان ابوقداره و ساير واليان لرستان اظلا از اعراب بني ربيعه بودند كه در عصر پادشاهان صفوي از عراق بلرستان آمدند و بر اثر ابراز لياقت و كارداني سرانجام جايگزين اتابكان لرستان و بحكومت آن سامان نائل آمدند . در واقع حكومت واليان لرستان از سال 1006 هجري قمري شروع شد و تا سال 1308 هجري شمسي كه معاصر با سلطنت سر سلسله خاندان پهلوي بوده است ادامه داشت . قبلاً حكومت پشتكوه و پيشكوه را تواماً بر عهده داشتند ولي آغا محمد خان قاجار بمنظور كم كردن قدرت و نفوذشان باين عذر كه خرم آباد از مرزغربي ايران دور است حكومت پيشكوه را از آنها گرفت و مقر والي را از خرم آباد بحسين آباد پشتكوه تغيير داد .
خسينقلي خان ابوقداره كه خود را از اعقاب حضرت ابوالفضل العباس (ع) ميدانست بعلت اختلافات مرزي پيوسته با اعراب بنب لام در حال جنگ بود و مكرر آنان را تا كرانه دجله عقب رانده است . چون جنگجو و بيياك بود و هميشه با تفكيك و قداره سروكار داشت بدينجهه عربها وايرا ( ابوقداره)
ناميدند.(3) و بعدها اعقاب و بستگانش كلمه ابوقداره را نام خانوادگي خود قرار داده اند .
در زمان حكومت حسنقلي خان هيچكس از خود قدرت و اختياري نداشت . همه چيز به (خان) تعلق داشت و سرپيچي از خواسته و فرمانش بهلاكت و نابودي عائله و بلكه عشيره اي منتهي ميگرديد . حسينقلي خان سه فصل بهار و تابستان و پائيز را در حسين آباد ميزيست و مردم پشتكوه از بيم ستمگريها و آدمكشي هايش خواب راحت نداشتند . زمستان را در قريه حسينيه نزديك مرز عراق بسر ميبرد و از اعراب بني لام غنيمت ميگرفت . بعبارت آخري بايد گفت كه دوران حكومتش حكومت خودكامگي بود و در هيچيك ز ايلالات و ولايات ايران در آنزمان با وجود رژيم استبداد و خودمختاري نظير حكومت حسنقلي خان وجود نداشت بهمين جهته از همانموقع كلمه ( حسينقلي خاني ) با مفاهيم خودمختاري و خودكامگي و اجحاف و ستمگري ترادف پيدا كرد و هر جا تعدي و تجاوز بحقوق ديگران مشاهده شود آنرا به حسينقلي خاني تشبيه و تمثيل ميكنند.
اكنونكه ريشه تاريخي ضرب المثل بالا دانسته شد راجع بسر انجام واليگري در لرستان اجمالاً ياد آور ميشود كه وضع لرستان در اواخر سلسله قاجاريه بر اثر اختلاف و سركشي سران طوايف الوار و ضعف دولت مرگكزي بخصوص تحريكات سالارالدوله نا امن و مغشوش بود . در اوائل سلسله پهلوي پس از آنكه الوار جندين بار با قواي دولتي پنچه در پنچه افكندند و بسياري از سران و گردنكشان آنها بدار آويخته شدند بالاخره در سال 1312 هجري شمسي سلاح خود را اجباراً تحويل دادند و لرستان پس از خلع سلاح آرام گرفت .
آقاي كريم كشاورز معتقد است منشاء اصطلاح ( ولايت حسينقلي خاني شده ) يعني هرج و مرجو نفاق پديد آمده . واقعه مخالفت و طغيان شاهزاده حسينقلي خان برادر قتحعليشاه در حكومت فارسي است كه فتحعليشاه سرانجام او را منكوب و به قم تبعيد كرد و در آنجا چشم او را ميل كشيد و پس از سالي در گذشت.(4) گواينكه هر دو حسينقلي خان افرادي ماجرا جو و خود كامه و جه طلب بوده اند ولي چون دوام و كيفيت خود كامگي و اجحاف و ستمگريهاي حسينقلي خان ابوقداره بيشتر و موحشتر از اعمال و خود سريهاي حسينقلي خان قاجار بود لذا ظن قوي ميرود كه از لحاظ ريشه تاريخي شق اول بيشتر مقرون بحقيقت باشد . بايد ديد پژوهشگران آينده در اينمورد چگونه قضاوت و استنباط كنند .

«حق الپرچين»

اين مثل كه از لغت عربي ( حق ) و واژه پارسي (پرچين ) تركيب يافته اسم مركبي است نامانوس و برخلاف قاعده و دستور زبان فارسي و عربي كه قطعاً در ابتداي امر ازباب نفنن و شوخي بر زبان جاري شد و رفته رفته بصورت ضرب المثل در آمده است .
حق الپرچين باصطلاح ديگر همان حق العمل است منتها در ازاء انجام كارهاي جزئي و كم اهميت . امروزه در اصطلاحات اداري به (رشوه ) و ( حق و حساب ) هم بعنوان طنز و كنايه ( حق الپرچين ) ميگويند . اما ريشه اين مثل :
*********
كسانيكه بمناطق شمالي ايران مخصوصاً دهات و روستاهاي گيلان و مازندران مسافرت كرده باشند ميدانند كه روي ديوارهاي گلين حياط خانه هاي روستائي و عالب باغها از برگ و بوته و شاخه درختان پوشيده شده است . اينكار را بدانجهته ميكنند كه ديوار گلي از نفوذ باران كه در مناطق شمالي ايران تقريباً بطور دائم ميبارد محفوظ بماند . از طرف ديگر چون محصور كردن باغات شمال بوسيله ديوار كشي از حيطه قدرت و توانائي كشاورزان خارج است لذا در دور و بر باغ بجاي ديوار سازي , پايه هاي پوبي در زمين فروميكنند و اين پايه ها را بوسيله شاخه هاي نازك درختان و بوته هاي جاندار و بادوام بيكديگر مي بندند تا گاو و گوسفند و خوك نتوانند داخل باغ شوند و بمحصولات آن صدمه رسانند آن شاخه و برگ درختان كه بر روي ديوارهاي گلي ميگذارند بويژه اين عمل محصور كردن باغ را در اصطلاح مازندراني ( پرچين ) ميگويند .
چون پرچين گذاري در مقام مقايسه با ديوار سازي براي عامل عمل كار پر زحمتي نيست . باينجهته اصطلاح ( ق الپرچين ) ناظر بر اخذ وجه و حق الزحمه مختصر در قبال كارهاي جزئي و كم اهميت است كه مانند عمل پرچين گزار زحمتي ندارد ولي فايدتي بر آن متصور ميباشد . بديهي است كارهاي اداري هم وقتي قرار باشد بدون توجه بموانع و موازين قانوني انجام پذيرد و عامل عمل از كار خلاف مقررات احساس مسئوليت و زحمت نكند در اينصورت ميتوان اخذ رشوه و يا باصطلاح ديگر ( حق و حساب ) را بمثابه حق الپرچين دانست كه در ازاء انجام كار جزئي و كم زحمت گرفته ميشود . شادروان عبدالله مستوفي معني و مفهوم ديگري براي واژه باين شرح قائل شده است . ( خم كردن انتهاي ميخ را كه بخوي كوبيده باشند و از چوب خارج شده باشد نيز پرچين كردن ميگويند . بعضي هستند كه براي مواظبت جزئي كه در كاري ميكنند حق العمل مطالبه مينمايند و يا براي كار نكرده حق ميخواهند . روند اسم اين اخذ و عمل را حق الپرچين گذاشته اند زيرا با پرچين ميخ كه زحمتي نداشته و جز محكم كاري عمل اساسي نيست شبيه است ولي امروزه مطلقاً هر چه بعنوان رشوه داده شود حق الپرچين ميگويند.(5)
در منطقه مازندران عمل خم كردن انتهاي ميخ بشرح مذكور و در موقع نعلبندي اسبان را پرچ ميگويند و پرچين همانستكه در سطور بالا بآن اشاره شده است . حال اگر در طهران و ساير شهرستانها پرچين يا واژه ديگري براي اين عمل بكار برند برنگارنده مجهول است .

پاورقي:

[1][1] - اتفاقاً در جلد دوم تاريخ يعقوبي ترجمه شادروان دكتر محمد ابراهيم آيتي كه اخيراً بدست آمد اينموضوع در صفحه 170 درج است كه انتقال آنرا زائد دانست .
2 - لغت نامه دهخدا شماره 94.
3 - در لغت نامه دهخدا (ابوغداره) نوشته شده كه شايد ناشي از اشتباه چاپي باشد.
4 - هزار سال نثر پارسي ج 5 صفحه 1264.
5 - شرح زندگي من ج 2 ذيل صفحه 50.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 10-10-2011 در ساعت 09:41 AM
پاسخ با نقل قول
  #1320  
قدیمی 10-10-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


پرتوي آملي، مهدي. "ريشه تاريخي امثال و حكم". دوره 7-16، ش 176 (خرداد 56): 60-61.


ريشه هاي تاريخي امثال و حكم

مهدي پرتوي
‹‹ ماستها را كيسه كردن››

اصطلاح بالا كنايه از : جاخوردن – ترسيدن – از تهديد كسي غلاف كردن و دم در كشيدن يا دست از كار خود برداشتن است. في المثل گفته ميشود ‹‹ فلاني چون سنبه را پرزور ديد ماستها را كيسه كرد.›› يا بعبارت ديگر ‹‹بمحض اينكه صداي مدير يا ناظم بلند شد بچه ها ماستها را كيسه كردند›› و قس عليهذا…
اكنون ببينيم وقتيكه ماست داخل كيسه ميشود چه ارتباطي با ترس و تسليم و جاخوردگي پيدا ميكند:
ژنرال كريمخان ملقب به ‹‹ مختار السلطنة سردار منصور›› در اواخر سلطنت ناصر الدينشاه قاجار مدتي رئيس فوج ‹‹ فتحيه›› اصفهان بود و زير نظر ظل السلطان فرزند ارشد ناصر الدينشاه انجام وظيفه ميكرد. پارك مختار السلطنه در اصفهان كه اكنون گويا محل كنسولگري انگليس است بايشان تعلق داشته است. مختار السلطنه پس از چندي از اصفهان بطهران آمد وبعلت ناامني و گراني كه در طهران بروز كرده بود حسب الامر ناصر الدين شاه قاجار حكومت پايتخت را برعهده گرفت. در آنزمان كه هنوز اصول دموكراسي در ايران برقرار نشده شهرداري ‹‹ بلديه سابق›› وجود نداشت حكام وقت با اختيارات تامه بر كليه امور و شئون شهرها منجمله ام خواربار و تثبيت نرخها و قيمتها نظارت كامل داشته اند و محتكران و گرانفروشان را شديدا" مجازات ميكردند. گدايان و بيكاره ها در زمان حكومت مختار السلطنه بسبب گراني و نابساماني شهر ضمن عبور از مقابل مغازه ها چيزي برميداشتند و باصطلاح ‹‹ناخونك›› ميزدند. مختار السلطنه براي جلوگيري از اين بي نظمي دستور داد گوش چند نفر از گدايان متجاوز و ناخونك زن را با ميخهاي كوچك بدرختان نارون در كوچه ها و خيابانهاي طهران ‹‹ ميخكوب›› كردند و بدينوسيله از گدايان و بيكاره ها دفع شر و رفع مزاحمت شد.
روزي بمختار السلطنه اطلاع دادند كه نرخ ماست در طهران خيلي گران شده طبقات پائين از اين ماده غذائي كه ارزانترين چاشني و قاتق نان است نميتوانند استفاده كنند. مختار السلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شداد صادر كرد و ماست فروشان را از گرانفروشي برحذر داشت. چون چندي بدين منوال گذشت براي اطمينان خاطر شخصا" باقيافة ناشناخته بيكي از دكانهاي لبنيات فروشي رفت و مقدراي ماست خواست. ماست فروش كه مختار السلطنه را نميشناخت و فقط نامش را شنيده بود سئوال كرد: چه جور ماست ميخواهي؟ مختار السلطنه گفت: مگر چند جور ماست داريم؟ ماست فروش جواب داد: معلوم ميشود تازه بشهر طهران آمدي و نيمداني كه دو جور ماست داريم! يكي ماست معمولي و ديگري ‹‹ ماست مختار السلطنه››!
مختار السلطنه با حيرت وشگفتي از خاصيت اين دو نوع ماست پرسيد. ماستفروش گفت: ماست معمولي همانستكه از شير ميگيرند و بدون دخل وتصرف تا قبل از حكومت مختار السلطنه با هر قيمتي كه دلمان ميخواست و براي ما صرف ميكرد بمشتري ميفروختيم. اكنون هم در پتوي دكان از آن ماست وجود داريم كه اگر مايل باشيد ميتوانيد ببينيد والبته بقيمتي كه براي ما صرف ميكند بخريد.
اما ماست مختار السلطنه هميت طغار دوغ است كه در جلوي مغازه و مقابل چشم شما قرار دارد و از يك ثلث ماست و دو ثلث آب تركيب شده است! از آنجائيكه به بنرخ مختار السلطنه ميفروشيم باينجهه ‹‹ ماست مختار السلطنه›› ميگوئيم! حالا از كدام ماست ميخواهي؟ اين يا آن؟! مختار السلطنه كه تا آنموقع خونسرديش را حفظ كرده بود بيش از اني طاقت نياورده بفراشان حكومتي كه دورا دور شاهد صحنه و گوش بفرمان حاكم بودند امر كرد ماست فروش را جلوي مغازه اش بطور وراونه آويزان كردند و بند شلوارش را محكم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگه شلوارش سرازير كردند و شلوار را از بالا به مچ پايش بستند. پس از آنكه فرمانش اجرا شد رو بماستفروش كرد و گفت: آنقدر بايد باينشكل آويزان باشي تا تمام آبهائيكه داخل اين ماست كردي خارج شود و لباسها و سر و صورت ترا آلوده كند تا ديگر آب داخل ماست نكني…!
چون ساير لبنيات فروشها از مجازات شديد مختار السلطنه نسبت بماستفروش موصوف مطلع گرديدند همه و همه ‹‹ ماستها را كيسه كردند›› تا آبهاي اضافي خارج شود و مثل همكارشان گرفتار قهر و سخط مختار السلطنه نشوند.
خلاصه عبارت ‹‹ ماستها را كيسه كردن›› از آن تاريخ ضرب المثل شد و در موارد مشابه كه حاكي از ترس و تسليم و جاخوردگي باشد مجازا" مورد استشهاد و تمثيل قرار گرفت.

‹‹ پاورقي ها››


1- لغت نامة دهخدا. واژة ‹‹ ماست››
2- راجع به بيوگرافي مختار السلطنة اول از معلومات واطلاعات آقاي مهندس شهريور ‹‹ داماد مختار السلطنة دوم›› استفاده شد و بدينوسيله اظهار تشكر و امنتان ميكند.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:17 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها