بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 02-15-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

بوف کور




«در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره آهسته روح را در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. اين دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند
که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد،
مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند -
زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی به‌وسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تأثیر این گونه دارو ها موقت است
و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید».










بوف کور مشهورترین اثر صادق هدایت نویسنده معاصر ایرانی، رمانی کوتاه و از شاهکارهای ادبیات سدهٔ ۲۰ است.

این رمان به سبک فراواقع‌ نوشته شده و تک‌گویی یک راوی است که دچار توهم و پندارهای روانی است. این کتاب تاکنون از فارسی به چندین زبان از جمله انگلیسی و فرانسه ترجمه شده‌است.




...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 02-15-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

بوف کور




در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد
و میتراشد.

اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين
دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند
و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان
سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند -زیرا بشر
هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط
شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس
که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد
میافزاید.


آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبيعی ، این انعکاس سایهء روح
که در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداری جلوه می کند کسی پی
خواهد برد؟

من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق
افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم
آن تا زنده ام، از روز ازل تا ابد تا آنجن که خارج از فهم و ادراک بشر است
زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد- زهرآلود نوشتم، ولی می خواستم بگویم
داغ آنرا هميشه با خودم داشته و خواهم داشت.


من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقايع
در نظرم مانده بنويسم، شايد بتوانم راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه،
فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم - چون برای
من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط میترسم که
فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی
باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد


و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است بايد افکار خودم
را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای
اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم - سایه ای که روی ديوار خميده و
مثل اين است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد -برای
اوست که می خواهم آزمايشی بکنم: ببینم شايد بتوانیم یکدیگر را بهتر
بشناسيم. چون از زمانی که همهء روابط خودم را با ديگران بريده ام می خواهم
خودم را بهتر بشناسم.

افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند - آیا
این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
مسخره کردن و گول زدنمن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم،
می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،
باید خودم را بهش معرفی بکنم.



.....
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 02-15-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

در اين دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان کردم
که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشيد - اما افسوس، اين شعاع
آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستارهء پرنده بود که بصورت
یک زن یا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه
همهء بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و
بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد-
نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم.


سه ماه - نه، دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم، ولی
یادگار چشم های جادویی یا شرارهء کشنده چشمهايش در زندگی من هميشه
ماند -چطور می توانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته بزندگی
من است؟


نه، اسم او را هرگز نخواهم برد، چون ديگر او با آن اندام اثيری،
باریک و مه آلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن
زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و میگداخت، او ديگر متعلق باين
دنیای پست درنده نیس- نه، اسم او را نباید آلوده بچیزهای زمینی بکنم.
بعد از او من دیگر خودم را از جرگهء آدم ها، از جرگهء احمق ها و
خوشبخت ها بکلی بیرون کشیدم و برای فراموشی بشراب و تریاک پناه
بردم- زندگی من تمام روز میان چهار ديوار اتاقم می گذشت و می گذرد-
سرتاسر زندگیم میان چهار ديوار گذشته است.


تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود- همهء وقتم وقف
نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال مشروب و تریاک می شد و شغل مضحک
نقاشی روی قلمدان اختیار کرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم ، برای
اینکه وقت را بکشم.


از حسن اتفاق خانه ام بیرون شهر، در یک محل ساکت و آرام دور از
آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده - اطراف آن کاملا مجزا و دورش
خرابه است. فقط از آن طرف خندق خانه های گلی توسری خورده پیدا
است و شهر شروع می شود. نمی دانم این خانه را کدام مجنون یا کج سلیقه
در عهد دقیانوس ساخته، چشمم را که می بندن نه فقط همهء سوراخ سنبه هایش
پیش چشمم مجسم می شود، بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس می کنم.


خانه ایکه فقط روی قلمدانهای قدیم ممکن است نقاشی کرده باشند.

باید همه ء اینها را بنویسم تا ببینم که بخودم مشتبه نشده باشد، باید
همهء اینها را بسایهء خودم که روی ديوار افتاده است توضیح بدهم - آری،
پیشتر برایم فقط یک دلخوشکنک مانده بود. میان چهار دیوار اطاقم روی
قلمدان نقاشی می کردم و با اين سرگرمی مضحک وقت را می گذرانیدم،
اما بعد از آنکه آن دو چشم را ديدم، بعد از آنکه او را ديدم اصلا معنی،
مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد - ولی چيزی که غريب ،
چيزیکه باورنکردنی است نمی دانم چرا موضوع مجلس همهء نقاشیهای من
از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است.

همیشه یک درخت سرو می کشیدم
که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچيده،
چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبااه دست چپش
را بحالت تعجب به لبش گذاشته بود. - روبروی او دختری با لباس سیاه
بلند خم شده به او کل نیلوفر تعارف میکرد- چون ميان آنها یک جوی آب
فاصله داشت - آیا این مجلس را من سابقا دیده بوده ام، یا در خواب به من
الهام شده بود؟
نمی دانم، فقط می دانم که هر چه نقاشی می کردم همه اش
همین مجلس و همین موضوع بود، دستم بدون اراده این تصویر را می کشید
و غریب تر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد و حتی بتوسط عمویم از
اين جلد قلمدانها بهندوستان می فرستادم که می فروخت و پولش را برایم
میفرستاد.........





...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 02-15-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

این مجلس در عین حال بنظرم دور و نزدیک میآمد،درست یادم نيست -
حالا قضیه ای بخاطرم آمد- گفتم : باید یادبودهای خودم را بنویسم، ولی
اين پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاده و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین
اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم - دوماه پیش، نه، دو ماه و چهار روز
میگذرد. سیزدهء نوروز بود. همهء مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند -
من پنجرهء اطاقم را بسته بودم، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم ، نزدیک
غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد- یعنی خودش
گفت که عموی من است، من هرگز او را ندیده بودم ،


چون از ابتدای
جوانی به مسافرت دوردستی رفته بود. گویا ناخدای کشتی بود، تصور کردم
شاید کار تجارتی با من دارد، چون شنیده بودم که تجارت هم می کند - بهرحال
عمویم پیرمردی بود قوزکرده که شالمهء هندی دور سرش بسته بود، عبای
زرد پاره ای روی دوشش بود و سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود ،


یخه اش باز و سینهء پشم آلودش دیده می شد. ریش کوسه اش را که از زير
شال گردن بیرون آمده بود می شد دانه دانه شمرد، پلک های ناسور سرخ
و لب شکری داشت - یک شباهت دور و مضحک با من داشت. مثل اینکه
عکس من روی آینهء دق افتاده باشد - من همیشه شکل پدرم را پیش خودم
همین جور تصور می کردم، بمحض ورود رفت کنار اطاق چنباته زد- من
بفکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تهیه بکنم، چراغ را روشن کردم،


رفتم در پستوی تاریک اطاقم، هر گوشه را وارسی کردنتا شاید بتوانم
چیزی باب دندان او پیدا کنم، اگر چه می دانستم که در خانه چیزی به هم
نمی رسد، چون نه تریاک برایم مانده بود و نه مشروب - ناگهان نگاهم
ببالای رف افتاد - گویا بمن الهام شد، دیدم یک بغلی شراب کهنه که بمن
ارث رسیده بود - گویا بمناسبت تولد من این شراب را انداخته بودند -

بالای رف بود، هیچوقت من به این صرافت نیفتاده بودم ف اصلا بکلی یادم
رفته بود ،که چنین چیزی در خانه هست. برای اینکه دستم به رف برسد
چهارپایه ای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم ولی همین که آمدم بغلی را
بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد - دیدم در
صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوزکرده ، زیر درخت سروی نشسته بود و
یک دختر جوان، نه - یک فرشتهء آسمانی جلو او ایستاده، خم شده بود
و با دست راست گل نیلوفر کبودی به او تعارف می کرد، در حالی که پیرمرد
ناخن انگشت سبابهء دست چپش را میجويد.

دختر درست در مقابل من واقع شده بود، ولی بنظر می آمد که هیچ
متوجه اطراف خودش نمی شد. نگاه می کرد، بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند
مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود، مثل اینکه بفکر شخص
غایبی بوده باشد - از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر، چشمهایی
که مثل این بود که بانسان سرزنش تلخی می زند، چشمهای مضطرب، متعجب،

تهدیدکننده و وعده دهندهء او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گویهای
براق پرمعنی ممزوج و در ته آن جذب شد - این آینهء جذاب همهء هستی
مرا تا آنجاییکه فکر بشر عاجز است بخودش می کشید - چشمهای مورب
ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت، در عین حال
میترسانید و جذب می کرد، مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماوراء
طبیعی دیده بود که هر کسی نمی توانست ببیند؛

گونه های برجسته، پیشانی
بلند، ابروهای باریک به هم پیوسته، لبهای گوشتالوی نیمه باز، لبهاییکه
مثل این بود تازه از یک بوسهء گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده
بود. موهای ژوليدهء سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و
یک رشته از آن روی شقیقه اش چسبیده بود - لطافت اعضا و بی اعتنایی
اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد، فقط یک دختر
رقاص بتکدهء هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.


حالت افسرده و شادی غم انگیزش همه ء اینها نشان میداد که او مانند
مردمان معمولی نیست، اصلا خوشگلی او معمولی نبود، او مثل یک منظرهء
رویای افیونی به من جلوه کرد... او همان حرارت عشقی مهر گیاه را در من
تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو ، پستانها ،
سینه، کپل و ساق پاهایش پایین می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش
جفتش بیرون کشیده باشند - مثل مادهء مهر گياه بود که از بغل جفتش جدا
کرده باشند.


لباس سیاه چین خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود ، وقتی که
من نگاه کردم گویا می خواست از روی جویی که بین او و پیرمرد فاصله
داشت بپرد ولی نتوانست، آنوقت پیرمرد زد زیرخنده، خندهء خشک و
زننده ای بود که مو را به تن آدم راست می کرد، یک خندهء سخت دورگه و
مسخره آمیز کرد بی آنکه صورتش تغییری بکند ، مثل انعکاس خنده ای بود
که از میان تهی بیرون آمده باشد.

من در حالی که بغلی شراب دستم بود، هراسان از روی چهارپایه پایین
جستم - نمی دانم چرا می لرزیدم - یک نوع لرزه پر از وحشت و کیف بود، مثل
اینکه از خواب گوارا و ترسناکی پریده باشم - بغلی شراب را زمین گذاشتم
و سرم را میان دو دستم گرفتم - چند دقیقه طول کشید؟ نمی دانم-
همینکه بخودم آمدم بغلی شراب را برداشتم، وارد اطاق شدم ، دیدم عمویم
رفته و لای در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود - اما زنگ خندهء خشک
پیرمرد هنوز توی گوشم صدا می کرد........





....
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 02-15-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

هوا تاریک می شد، چراغ دود می زد، ولی لرزهء مکیف و ترسناکی که در
خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود - زندگی من از این لحظه تغییر
کرد - بیک نگاه کافی بود، برای اینکه آن فرشتهء آسمانی ،آن دختر اثيری،


تا آنجایی که فهم بشر از ادراک آن عاجز است تاثیر خودش را در من می گذارد.
در اين وقت از خود بی خود شده بودم؛ مثل اینکه من اسم او را قبلا
می دانسته ام.شرارهء چشمهایش، رنگش، بویش، حرکاتش همه بنظر من آشنا

می آمد، مثل اینکه روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او
همجوار بوده از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم.
می بایستی در این زندگی نزدیک او بوده باشم.هرگز نمی خواستم او را لمس
بکنم، فقط اشعهء نامریی که از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد کافی بود.
این پیش آمد وحشت انگیز که باولین نگاه بنظر من آشنا آمد،

آیا همیشه دو نفر
عاشق همین احساس را نمی کنند که سابقا یکدیگر را دیده بودند، که رابطهء
مرموزی میان آنها وجود داشته است؟ در این دنیای پست یا عشق او را
می خواستم و یا عشق هیچکس را - آیا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر
بکند؟ ولی خندهء خشک و زنندهء پیرمرد- این خندهء مشئوم رابطهء میان ما را
از هم پاره کرد.


تمام شب را باین فکر بودم. چندين بار خواستم بروم از روزنهء ديوار
نگاه بکنم ولی از صدای خندهء پیرمرد ترسیدم، روز بعد را بهمین فکر
بودم. آیا می توانستم از دیدارش بکلی چشم بپوشم؟ فردای آنروز بالاخره
با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم بغلی شراب را دوباره سر جایش بگذارم
ولی همین که پردهء جلو پستو را کنار زدم و نگاه کردم دیوار سیاه تاریک،
مانند همان تاریکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود - اصلا
هیچ منفذ و روزنه ای به خارج دیده نمی شد- روزنه چهارگوشهء دیوار
بکلی مسدود و از جنس آن شده بود،

مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته
است- چهارپایه را پیش کشیدم ولی هرچه دیوانه وار روی بدنهء دیوار مشت
میزدم و گوش میدادم یا جلوی چراغ نگاه می کردم کمترین نشانه ای از روزنهء
ديوار دیده نمی شد و به دیوار کلفت و قطور ضربه های من کارگر نبود - یکپارچه
سرب شده بود.

آیا میتوانستم بکلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود، از این ببعد
مانند روحی که در شکنجه باشد، هر چه انتظار کشیدم - هر چه کشیک کشیدم،

هر چه جستجو کردم فایده ای نداشت.- تمام اطراف خانه مان را زیر پا کردم،
نه یک روز، نه دو روز؛ بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی که
به محل جنایت خود برمی گردند،هر روز طرف غروب مثل مرغ
سرکنده دور خانه مان می گشتم، بطوریکه همهء سنگها و همهء ريگهای
اطراف آن را می شناختم. اما هیچ اثری از درخت سرو،

از جوی آب و
از کسانی که آنجا دیده بودم پيدا نکردم - آنقدر شبها جلو مهتاب زانو
بزمین زدم، از درختها، از سنگها، از ماه که شاید او به ما نگاه کرده باشد،
استغاثه و تضرع کرده ام و همهء موجودات را به کمک طلبیده ام ولی کمترین
اثری از او ندیدم - اصلا فهمیدم که همهء این کارها بیهوده است،

زیرا او
نمی توانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد -مثلا آبی
که او گیسوانش را با آن شستشو می داده بایستی از یک چشمهء منحصربفرد
ناشناس و یا غاری سحرآمیز بوده باشد. لباس او از تاروپود ابریشم و پنبهء
معمولی نبوده و دستهای مادی ، دستهای آدمی آن را ندوخته بود - او یک
وجود برگزیده بود- فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده،

مطمئن شدم اگر آب معمولی برویش می زد صورتش می پلاسید و اگر با
انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را می چید انگشتش مثل ورق
گل پژمرده می شد..........







.....
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 02-15-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

همهء اینها را فهمیدم ،این دختر ، نه این فرشته، برای من سرچشمهء تعجب
و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطف و دست نزدنی بود. او بود که حس
پرستش را در من تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه ، یکنفر آدم
معمولی او را کنفت و پژمرده می کرد.


از وقتی او را گم کردم ، از زمانیکه یک دیوار سنگین ، یک سد نمناک
بدون روزنه بسنگینی سرب جلو من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیم
برای همیشه بیهوده و گم شده است. اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی
که از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برایم نداشت؛ زیرا او مرا
ندیده بود، ولی من احتیاج باین چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود
که همهء مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند - بیک نگاه او
دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.


از این ببعد بمقدار مشروب و تریاک خودم افزودم، اما افسوس بجای
اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند ، بجای اینکه
فراموش بکنم، روزبروز ، ساعت بساعت ، دقیقه بدقیقه فکر او ، اندام او ،
صورت او خیلی سخت تر از پیش جلوم مجسم می شد.


چگونه می توانستم فراموش بکنم؟ چشمهایم که باز بود و یا رویهم
می گذاشتم در خواب و در بیداری او جلو من بود. از میان روزنهء پستوی
اطاقم، مثل شبی که فکر و منطق مردم را فرا گرفته، از میان سوراخ
چهارگوشه که به بیرون باز می شد دایم جلو چشمم بود.
آسايش بمن حرام شده بود، چطور می توانستم آسايش داشته باشم؟


هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم، نمی دانم چرا
می خواستم و اصرار داشتم که جوی آب، درخت سرو، و بتهء گل نيلوفر
را پیدا کنم - همان طوری که بتریاک عادت کرده بودم ، همانطور باین گردش
عادت داشتم ، مثل این که نیرویی مرا به این کار وادار می کرد. در تمام راه
همه اش بفکر او بودم ، بیاد اولین دیداری که از او کرده بودم و می خواستم
محلی که روز سیزده بدر او را آنجا دیده بودم پیدا کنم.- اگر آنجا را


پیدا می کردم ، اگر می توانستم زیر آن درخت سرو بنشینم حتما در زندگی
من آرامشی تولید می شد - ولی افسوس بجز خاشاک و شن داغ و استخوان
دندهء اسب و سگی که روی خاکروبه ها بو می کشید چیز دیگری نبود- آیا
من حقیقتا با او ملاقات کرده بودم؟-هرگز ، فقط او را دزدکی و پنهانی
از یک سوراخ ، از یک روزنهء بدبخت پستوی اطاقم دیدم - مثل سگ
گرسنه ای که روی خاکروبه ها بو می کشد و جستجو می کند ، اما همین که از

دور زنبیل می آورند از ترس میرود پنهان می شود ، بعد برمی گردد که
تکه های لذيذ خودش را در خاکروبهء تازه جستجو بکند. منهم همان حال را
داشتم ، ولی این روزنه مسدود شده بود - برای من او یک دسته گل تر و
تازه بود که روی خاکروبه انداخته باشند.


شب آخری که مثل هر شب بگردش رفتم ، هوا گرفته و بارانی بود و مه
غلیظی در اطراف پیچیده بود - در هوای بارانی که از زنندگی رنگ ها و
بی حیایی خطوط اشیا میکاهد ، من یکنوع آزادی و راحتی حس می کردم و
مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می شست - در این شب آنچه که


نباید بشود شد - من بی اراده پرسه می زدم ولی در این ساعت های تنهایی،
در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست خیلی سخت تر از همیشه
صورت هول و محو او مثل این که از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد صورت
بی حرکت و بی حالتش مثل نقاشی های روی جلد قلمدان جلو چشمم ظاهر
بود...........





...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 02-15-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

وقتی که برگشتم گمان می کنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی
در هوا متراکم بود، بطوری که درست جلو پایم را نمی ديدم.

ولی از
روی عادت ، از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانه ام که
رسیدم دیدم یک هیکل سیاهپوش ، هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته.


کبریت زدم که جای کلید را پیدا کنم ولی نمی دانم چرا بی اراده چشمم
بطرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو چشم مورب ، دو چشم درشت سیاه
که میان صورت مهتابی لاغری بود ، همان چشم هایی را که بصورت انسان
خیره میشد بی آنکه نگاه بکند شناختم، اگر او را سابق بر این ندیده بودم،
می شناختم-نه، گول نخورده بودم .این هیکل سیاهپوش او بود - من
مثل وقتی که آدم خواب می بیند ، خودش می داند که خواب است و می خواهد


بیدار بشود اما نمی تواند. مات و منگ ایستادم ، سر جای خودم خشک شدم-
کبریت تا ته سوخت و انگشتهایم را سوزانید، آنوقت یک مرتبه بخودم
آمدم، کلید را در قفل پیچاندم ، در باز شد، خودم را کنار کشیدم -او مثل
کسیکه راه رابشناسد از روی سکو بلند شد ، از دالان تاریک گذشت .در
اطاقم را باز کرد و منهم پشت سر او وارد اطاقم شدم. دستپاچه چراغ را
روشن کردم، دیدم او رفته روی تختخواب من دراز کشیده. صورتش در
سایه واقع شده بود. نمی دانستم که او مرا می بیند یا نه، صدایم را می توانست

بشنود یا نه ، ظاهرا نه حالت ترس داشت و نه میل مقاومت. مثل این بود
که بدون اراده آمده بود.-


آیا ناخوش بود، راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند یکنفر
خوابگرد آمده بود - در این لحظه هیچ موجودی حالاتی را که طی کردم
نمی تواند تصور کند - یکجور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم - نه، گول
نخورده بودم. این همان زن ، همان دختر بود که بدون تعجب ، بدون یک
کلمه حرف وارد اطاق من شده بود؛ همیشه پیش خودم تصور می کردم که
اولین برخورد ما همین طور خواهد بود.این حالت برایم حکم یک خواب
ژرف بی پایان را داشت چون باید بخواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین
خوابی را دید و این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانی را داشت،
چون در حالت ازل و ابد نمی شود حرف زد.


برای من او در عین حال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش
داشت. صورتش یک فراموشی گیج کنندهء همهء صورتهای آدم های دیگر را
برایم میآورد - بطوریکه از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهایم
سست شد- در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت
چشم های درشت ، چشمهای بی اندازه درشت او دیدم، چشم های تر و براق ،
مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند-در چشم هایش- در
چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو می کردم پیدا
کردم

و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه ور شدم ، مثل این بود که
قوه ای را از درون وجودم بیرون می کشند، زمین زیر پایم میلرزید و اگر
زمین خورده بودم یک کیف ناگفتنی کرده بودم.

قلبم ایستاد ، جلو نفس خودم را گرفتم ، میترسیدم که نفس بکشم و او
مانند ابر یا دود ناپدید بشود، سکوت او حکم معجز را داشت ، مثل این
بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند، از این دم، از این ساعت


و یا ابدیت خفه می شدم - چشمهای خستهء او مثل اینکه یک چیز غیرطبیعی
که همه کس نمی تواند ببیند ، مثل اینکه مرگ را دیده باشد ، آهسته بهم
رفت، پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی که بعد از تقلا و جان
کندن روی آب می آید از شدت حرارت تب بخودم لرزیدم و با سر آستین
عرق روی پیشانیم را پاک کردم.

صورت او همان حالت آرام و بی حرکت را داشت ولی مثل این بود
که تکیده تر و لاغرتر شده بود. همین طور دراز کشیده بود ناخن انگشت
سبابهء دست چپش را می جوید- رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه
نازکی که چسب تنش بود خط ساق پا ، بازو و دو طرف سینه و تمام تنش
پیدا بود............





........
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 02-15-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

برای این که او را بهتر ببینم من خم شدم، چون چشمهایش بسته شده
بود . اما هرچه بصورتش نگاه کردم مثل این بود که او از من بکلی دور
است- ناگهان حس کردم که من بهیچوجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم
و هیچ رابطه ای بین ما وجود ندارد.


خواستم چیزی بگویم ولی ترسیدم گوش او ، گوشهای حساس او که
باید بیک موسیقی دور آسمانی و ملایم عادت داشته باشد از صدای من
متنفر بشود.


بفکرم رسید که شاید گرسنه و یا تشنه اش باشد ، رفتم در پستوی اطاقم
تا چیزی برایش پیدا کنم -اگر چه می دانستم که هیچ چیز در خانه به هم
نمیرسد- اما مثل اینکه به من الهام شد، بالای رف یک بغلی شراب کهنه که
از پدرم به من ارث رسیده بود داشتم-چهارپایه را گذاشتم- بغلی شراب را
پایین آوردم- پاورچین پاورچین کنار تختخواب رفتم، دیدم مانند بچهء
خسته و کوفته ای خوابیده بود. او کاملا خوابیده بود و مژه های بلندش
مثل مخمل بهم رفته بود- سربغلی را باز کردم و یک پیاله شراب از لای
دندان های کلید شده اش آهسته در دهن او ریختم.


برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد. چون دیدم
این چشم ها بسته شده، مثل اینکه سلاتونی که مرا شکنجه می کرد و کابوسی

که با چنگال آهنیش درون مرا می فشرد، کمی آرام گرفت. صندلی خودم
را آوردم ، کنار تخت گذاشتم و بصورت او خیره شدم - چه صورت بچه-
گانه، چه حالت غريبی! آیا ممکن بود که اين زن، اين دختر ، یا اين فرشتهء
عذاب (چون نمی دانستم چه اسمی رویش بگذارم) آیا ممکن بود که این
زندگی دوگانه را داشته باشد؟آنقدر آرام ، آنقدر بی تکلف؟
حالا من می توانستم حرارت تنش را حس کنم و بوی نمناکی که از
گیسوان سنگین سیاهش متصاعد می شد ببوسم-نمیدانم چرا دست لرزان خودم

را بلند کردم. چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش کشیدم - زلفی
که همیشه روی شقیقه هایش چسبیده بود-بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم-

موهای او سرد و نمناک بود-سرد، کاملا سرد. مثل اینکه چند روز
میگذشت که مرده بود-من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود.دستم را از
توی پیش سینهء او برده روی پستان و قلبش گذاشتم - کمترین تپشی احساس
نمی شد، آینه را آوردم جلو بینی او گرفتم، ولی کمترین اثر از زندگی در او
وجود نداشت...........






........
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 02-15-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم ، حرارت خود را باو بدهم
و سردی مرگ را از او بگیرم شاید باین وسیله بتوانم روح خودم را در
کالبد او بدمم-لباسم را کندم رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم-مثل
نر و مادهء مهر گیاه بهم چسبیده بودیم ، اصلا تن او مثل تن مادهء مهر گیاه
بود که از نر خودش جدا کرده باشند

و همان عشق سوزان مهر گیاه را
داشت-دهنش گس و تلخ مزه ، طعم ته خیار را می داد- تمام تنش مثل
تگرگ سرد شده بود. حس می کردم که خون در شریانم منجمد میشد و این
سرما تا ته قلب نفوذ می کرد- همهء کوششهای من بیهوده بود،

از تخت
پایین آمدم ، رختم را پوشیدم.نه، دروغ نبود، او اینجا در اطاق من ، در
تختخواب من آمده تنش را بمن تسلیم کرد.تنش و روحش هر دو را بمن داد!
تا زنده بود، تا زمانی که چشم هایش از زندگی سرشار بود، فقط یادگار
چشمش مرا شکنجه می داد، ولی حالا بی حس و حرکت، سرد و با چشم های

بسته شده آمده خودش را تسلیم من کرد- با چشمهای بسته!
این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصلا
زندگی من مستعد بود که زهر آلود بشود و من بجز زندگی زهرآلود
زندگی دیگری را نمی توانستم داشته باشم-

حالا اینجا در اطاقم تن و سایه اش
را بمن داد-روح شکننده و موقت او که هیچ رابطه ای با دنیای زمینیان
نداشت از میان لباس سیاه چین خورده اش آهسته بیرون آمد، از میان
جسمی که او را شکنجه می کرد و در دنیای سایه های سرگردان رفت، گویا
سایهء مرا هم با خودش برد. ولی تنش بی حس و حرکت آنجا افتاده بود-


عضلات نرم و لمس او، رگ و پی و استخون هایش منتظر پوسیده شدن بودند
و خوراک لذيذی برای کرم ها و موشهای زیر زمین تهیه شده بود- من
در این اطاق فقیر پر از نکبت و مسکنت، در اطاقی که مثل گور بود، در میان
تاریکی شب جاودانی که مرا فرا گرفته بود و به بدنهء ديوارها فرو رفته
بود. بایستی یک شب بلند تاريک سرد و بی انتها در جوار مرده بسر ببرم-
با مردهء او- بنظرم آمد که تا دنیا دنیا است تا من بوده ام- یک مرده. یک مردهء
رد و بی حس و حرکت در اطاق تاريک با من بوده است.......






........
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 02-15-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

در این لحظه افکارم منجمد شده بود، یک زندگی منحصر بفرد عجیب در
من تولید شد.چون زندگیم مربوط بهمهء هستیهایی میشد که دور من بودند،
بهمهء سایه هایی که در اطرافم میلرزیدند و وابستگی عمیق و جدایی ناپذير
با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم

و بوسیلهء رشته های نامریی
جریان اضطرابی بین من و همهء عناصر طبیعت برقرار شده بود - هیچگونه
فکر و خیالی بنظرم غیر طبیعی نمی آمد- من قادر بودم بآسانی برموز
نقاشی های قدیمی ، باسرار کتابهای مشکل فلسفه ، بحماقت ازلی اشکال و
انواع پی ببرم. زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک، در نشو و
نمای رستنیها و جنبش جانوران شرکت داشتم، گذشته و آینده ، دور و
نزدیک با زندگی احساساتی من شریک و توام شده بود.


در اينجور مواقع هر کس بیک عادت قوی زندگی خود ، به یک وسواس خود
پناهنده می شود: عرق خور میرود مست می کند ، نویسنده می نویسد، حجار
سنگ تراشی می کند و هرکدام دق دل و عقدهء خودشانرا بوسیلهء فرار در محرک
قوی زندگی خود خالی میکنند و در این مواقع است که یکنفر هنرمند حقیقی
می تواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد- ولی من ، من که بی ذوق و
بیچاره بودم، یک نقاش روی جلد قلمدان چه می توانستم بکنم؟ با این تصاویر
خشک و براق و بی روح که همه اش بیک شکل بود چه می توانستم بکشم که
شاهکار بشود ؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس
می کردم، یکجور ویر و شور مخصوصی بود ، می خواستم این چشمهایی که
برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم.


این حس مرا وادار کرد که تصمیم خود را عملی بکنم، یعنی دست خودم
نبود. آنهم وقتی که آدم با یک مرده محبوس است - همین فکر شادی
مخصوصی در من تولید کرد.


بالاخره چراغ را که دود می کرد خاموش کردم، دو شمعدان آوردم و بالای
سر او روشن کردم - جلو نور لرزان شمع حالت صورتش آرامتر شد و در
سایه روشن اطاق حالت مرموز و اثیری بخودش گرفت - کاغذ و لوازم
کارم را برداشتم آمدم کنار تخت او -چون دیگر این تخت مال او بود-
می خواستم این شکلی که خیلی آهسته و خرده خرده محکوم به تجزیه و نیستی

بود، این شکلی که ظاهرا بی حرکت و بیک حالت بود سر فارغ از رویش
بکشم ، روی کاغذ خطوط اصلی آنرا ضبط کنم .-همان خطوطی که از این
صورت در من موثر بود انتخاب بکنم.- نقاشی هرچند مختصر و ساده
باشد ولی باید تاثیر بکند و روحی داشته باشد ، اما من که عادت به نقاشی
چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حالا باید فکر خودم را بکار بیندازم و

زنده شده ، عشق من در کالبد او روح دمیده - اما از نزدیک بوی مرده،
بوی مردهء تجزیه شده را حس می کردم - روی تنش کرم های کوچک در هم
میلولیدند و دو مگس زنبور طلایی دور ا و جلو روشنایی شمع پرواز می-
کردند- او کاملا مرده بود ولی چرا، چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم.
آیا در حالت رویا دیده بودم، آیا حقیقت داشت...........





....
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:43 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها