پارسی بگوییم در این تالار گفتگو بر آنیم تا در باره فارسی گویی به گفتمان بنشینیم و همگی واژگانی که به کار میبیندیم به زبان شیرین فارسی باشد |
10-22-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
از كیسه خلیفه می بخشد
اکنون ببینیم این خلیفه که بود و چه کسی از کیسه وی بخشندگی کرده که بصورت ضرب المثل هرگاه کسی از کیسه دیگری بخشندگی کند و یا از بیت المال عمومی گشاده بازینماید، عبارت مثلی بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده، اصطلاحاً میگویند: «فلانی از کیسه خلیفه می بخشد».
عبدالملک بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و روزگاری دراز در این دنیابزیست و دوران خلافت هادی، هارون الرشید و امین را درک کرد. مردی فاضل ودانشمند و پرهیزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشمانی نافذ و رفتاری متین و موقر داشت؛ به قسمی که مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتی خلیفه وقت را تحت تأثیر قرار می داد. به علاوه چون از معمرین خاندان بنی عباس بود، خلفای وقت در او به دیده احترام می نگریستند.
به سال 169هجری به فرمان هادی خلیفه وقت، حکومت و امارت موصل را داشت. ولی پس از دوسال یعنی در زمان خلافت هارون الرشید، بر اثر سعایت ساعیان از حکومت برکنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد. چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گردید. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می کردند که عبدالملک ازآنان چیزی بخواهد، ولی عزت نفس و استغنای طبع عبدالملک مانع از آن بود ازهر مقامی استمداد و طلب مال کند. از طرف دیگر چون از طبع بلند و جود وسخای ابوالفضل جعفر بن یحیی بن خالد برمکی معروف به جعفر برمکی وزیر مقتدرهارون الرشید آگاهی داشت و به علاوه می دانست که جعفر مردی فصیح و بلیغ ودانشمند است و قدر فضلا را بهتر می داند و مقدم آنان را گرامیتر می شمارد؛پس نیمه شبی که بغداد و بغدادیان در خواب و خاموشی بودند، با چهره و رویبسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقاًدر آن شب جعفر برمکی با جمعی از خواص و محارم من جمله شاعر و موسیقی دانبی نظیر زمان، اسحق موصلی بزم شرابی ترتیب داده بود، و با حضور مغنیان ومطربان شب زنده داری می کرد. در این اثنا پیشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفرکرد و گفت: «عبدالملک بر در سرای است و اجازه حضور می طلبد». از قضا جعفربرمکی دوست صمیمی و محرمی به نام عبدالملک داشت که غالب اوقات فراغت را درمصاحبتش می گذرانید.
در این موقع به گمان آنکه این همان عبدالملک است نه عبدالملک صالح، فرمان داد او را داخل کنند. عبدالملک صالح بی گمان وارد شد و جعفر برمکی چون آن پیرمرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خویش جستن کرد که «میگساران، جام باده بریختند و گلعذاران، پشت پرده گریختند، دست از چنگ ورباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند». جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبدالملک پنهان دارند؛ ولی دیگر دیر شده کار از کار گذشته بود. حیران و سراسیمه بر سرپای ایستاد و زبانش بند آمد. نمیدانست چه بگویدو چگونه عذر تقصیر بخواهد. عبدالملک چون پریشان حالی جعفر بدید، بسائقه آزاد مردی و بزرگواری که خوی و منش نیک مردان عالم است، با خوشرویی در کناربزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان لعل فام، جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آنهمه بزرگمردی از عبدالملک صالح دید بیش از پیش خجل وشرمنده گردیده، پس از ساعتی اشاره کرد بساط شراب را برچیدند و حضار مجلس (بجز اسحق موصلی) همه را مرخص کرد. آنگاه بر دست و پای عبدالملک بوسه زده عرض کرد: «از اینکه بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده وسپاسگزارم. اکنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم». عبدالملک پس از تمهید مقدمه ای گفت: «ای ابوالفضل، می دانی که سالهاست مورد بی مهری خلیفه واقع شده، خانه نشین شده ام. چون از مال و منال دنیاچیزی نیندوخته بودم، لذا اکنون محتاج و مقرض گردیده ام. اصالت خانوادگی وعزت نفس اجازه نداد به خانه دیگران روی آورم و از رجال و توانگران بغداد،که روزگاری به من محتاج بوده اند، استمداد کنم. ولی طبع بلند و خوی بزرگمنشی و بخشندگی تو که صرفاً اختصاص به ایرانیان پاک سرشت دارد مرا وادارکرد که پیش تو آیم و راز دل بگویم، چه می دانم اگر احیاناً نتوانی گره گشایی کنی بی گمان آنچه با تو در میان می گذارم سر به مهر مانده، در نزددیگران بر ملا نخواهد شد. حقیقت این است که مبلغ ده هزار دینار مقروضم وممری برای ادای دین ندارم».
جعفر بدون تأمل جواب داد: «قرض تو ادا گردید، دیگر چه می خواهی؟»
عبدالملک صالح گفت: «اکنون که به همت و جوانمردی تو قرض من مستهلک گردید، برایادامه زندگی باید فکری بکنم، زیرا تأمین معاش آبرومندی برای آینده نکرده ام».
جعفر برمکی که طبعی بلند و بخشنده داشت، با گشاده رویی پاسخ داد: «مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو تأمین گردید، چه میدانم سفره گشاده داری و خوان کرم بزرگ مردان باید مادام العمرگشاده و گسترده باشد. دیگر چه می فرمایی؟»
عبدالملک گفت: «هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است».
جعفربا بی صبری جواب داد: «نه، امشب مرا به قدری شرمنده کردی که به پاس این گذشت و جوانمردی حاضرم همه چیز را در پیش پای تو نثار کنم. ای عبدالملک،اگر تو بزرگ خاندان بنی عباسی، من هم جعفر برمکی از دوده ایرانیان پاک نژاد هستم. جعفر برای مال و منال دنیوی در پیشگاه نیکمردان ارج و مقداری قایل نیست. می دانم که سالها خانه نشین بودی و از بیکاری و گوشه نشینی رنج می بری، چنانچه شغل و مقامی هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادرکنم».
عبدالملک آه سوزناکی کشید و گفت: «راستش این است که پیر و سالمند شده ام و واپسین ایام عمر را میگذرانم. آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه منوره بروم و بقیت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسول اکرم (ص) به سر برم».
جعفر گفت: «از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی».
عبدالملک سر به زیر افکند و گفت: «از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشکر می کنم و دیگر عرضی ندارم».
جعفردست از وی برنداشت و گفت: «از ناصیه تو چنین استنباط می کنم که آرزوی دیگری هم داری. محبت و اعتماد خلیفه نسبت به من تا به حدی است که هر چه استدعا کنم بدون شک و تردید مقرون اجابت می شود. سفره دل را کاملا باز کن و هر چه در آن است بی پرده در میان بگذار».
عبدالملک درمقابل آن همه بزرگی و بزرگواری بدواً صلاح ندانست که آخرین آرزویش را برزبان آورد ولی چون اصرار و پافشاری جعفر را دید سر برداشت و گفت: «ای پسریحیی، خود بهتر می دانی که من در حال حاضر بزرگترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم صالح همان کسی است که در ذات السلاسل (نزدیک مصر) بر مروان آخرین خلیفه اموی غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد. با این مراتب اگر تقاضایی درزمینه وصلت و پیوند زناشویی از خلیفه امیرالمؤمنین بکنم، توقعی نابجا وخارج از حدود صلاحیت و شایستگی نکرده ام. آرزوی من این است که چنانچه خلیفه مصلحت بداند، فرزندم صالح را به دامادی سرافراز فرماید. نمی دانم درتحقق این خواسته تا چه اندازه موفق خواهی بود».
جعفر برمکی بدونلحظه ای درنگ و تأمل جواب داد: «از هم اکنون بشارت می دهم که خلیفه پسرترا حکومت مصر می دهد و دخترش عالیه را نیز به ازدواج وی در می آورد».
دیرزمانی نگذشت که صدای اذان صبح از مؤذن مسجد مجاور خانه جعفر برمکی به گوش رسید وعبدالملک صالح در حالی که قلبش مالامال از شادی و سرور بود خانه جعفر راترک گفت.
بامدادان جعفر برمکی حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشید بار یافت. خلیفه نظری کنجکاوانه به جعفر انداخت وگفت: «از ناصیه تو پیداست که در این صبحگاهی خبر مهمی داری».
جعفر گفت: «آری امیرالمؤمنین، شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طلیعه صبح با یکدیگر گفتگو داشتیم.»
هارونالرشید که نسبت به عبدالملک بی مهر بود با حالت غضب گفت: «این پیرسالخورده هنوز از ما دست بردار نیست. قطعاً توقع نابجایی داشت، اینطورنیست؟»
جعفر با خونسردی جواب داد: «اگر ماجرای دیشب را به عرضبرسانم امیرالمؤمنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند که به حق از سلاله بنی عباس است، اذعان خواهد فرمود». آنگاه داستان بزم شراب وحضور غیر مترقبه عبدالملک و سایر رویدادها را تفصیلاً شرح داد. خلیفه آنچنان تحت تأثیر بیانات جعفر قرار گرفت که بی اختیار گفت: «از عموی معبدالملک متقی و پرهیزکار بعید به نظر می رسید که تا این اندازه سعه صدر وجوانمردی نشان دهد. جداً از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه کینه از وی در دل داشتم یکسره زایل گردید».
جعفر برمکی چون خلیفه را برسر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت که: «ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شدپیرمرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است که دستور دادم قرضهایش رابپردازند».
هارون الرشید به شوخی گفت: «قطعاً از کیسه خودت!»
جعفربا لبخند جواب داد: «از کیسه خلیفه بخشیدم، چه عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند». هارون الرشید که جعفربرمکی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت کرد. جعفر دوباره سربرداشت و گفت: «چون عبدالملک دستی گشاده دارد و مخارج زندگیش زیاد است،مبلغی هم برای تأمین آتیه وی حواله کردم». هارون الرشید مجدداً به زبان شوخی و مطایبه گفت: «این مبلغ را حتماً از کیسه شخصی بخشیدی!» جعفر جوابداد: «چون از وثوق و اعتماد کامل برخوردار هستم لذا این مبلغ را هم ازکیسه خلیفه بخشیدم».
هارون الرشید لبخندی زد و گفت: «این را هم قبول دارم به شرط آنکه دیگر گشاده بازی نکرده باشی!»
جعفرعرض کرد: «امیرالمؤمنین بهتر می دانند ککه عبدالملک مانند آفتاب لب باماست و دیر یا زود افول می کند. آرزو داشت که واپسین سالهای عمر را در جوارمرقد مطهر حضرت خیرالمرسلین بگذراند. وجدانم گواهی نداد که این خواهش دلرنجور و شکسته اش را تحقق نبخشم، به همین ملاحظه فرمان حکومت و ولایت مدینه را به نام وی صادر کردم که هم اکنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است».
هارون به خود آمد و گفت: «راست گفتی، اتفاقاً عبدالملک شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نیز به آن اضافه کنی».
جعفرانگشت اطاعت بر دیده نهاد پس از قدری تأمل عرض کرد: «ضمناً از حسن نیت واعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده کرده آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم».
هارون گفت: «با این ترتیب و تمهیدی که شروع کردی قطعاً آخرین آرزویش را هم از کیسه خلیفه بخشیدی؟»
جعفربرمکی رندانه جواب داد: «اتفاقاً بخشش در این مورد بخصوص جز از کیسه خلیفه عملی نبود زیرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی خلیفه امیرالمؤمنین نایل آید. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه اینوصلت فرخنده را به او تبریک گفتم و حکومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آینده خلیفه در نظر گرفتم».
هارون گفت: «ای جعفر، تودر نزد من به قدری عزیز و گرامی هستی که آنچه از جانب من تقبل و تعهد کردی همه را یکسره قبول دارم؛ برو از هم اکنون تمشیت کارهای عبدالملک را بده واو را به سوی مدینه گسیل دار».
باری عبارت مثلی " از کیسه خلیفه میبخشد " از واقعه تاریخی بالا ریشه گرفته و معلوم شد خلیفه که از کیسه اش بخشندگی شده هارون الرشید بوده است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 10-22-2011 در ساعت 08:39 PM
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
10-22-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بعد از 30 سال نوروز به شنبه افتاد
مورداستفاده و اصطلاح عبارت مثلی بالا هنگامی است که از کسی پس از مدتها کاری بخواهند و یا تقاضایی کنند ولی آن شخص با وجود قدرت و توانایی که در انجام مقصود دارد از قبول تقاضا سرباز زند و اجابت مسئول را با اکراه و بی میلی تلقی نماید. در چنین موارد عبارت بالا از باب طنز و کنایه گفته میشود.
اکنون به ریشه تاریخی آن می پردازیم:
نیاکان ما روحی آزاده و سرشار از غرور ملی و نشاط کار و میل به فعالیت داشته اند. این نشاط و سرخوشی آمیخته با کار و سنن باستانی و نژادی به حدی بود که تجلی آن در تمام مظاهر زندگی ایران قدیم وجود داشته است.
یکی از آن مظاهر، جشنها و اعیاد فراوان و بی شماری بود که در غالب ایام و ماههای سال ایرانیان قدیم برپا میداشتند، و با شوق و علاقه خاصی این رسوم و سنن نشاط انگیز را حفظ و اجرا می کرده اند.
شاید باور نکنید که اسلاف وپیشینیان ما اصولا معنی عزا و ناله را نمی دانستند چیست؛ بطوری که: «مستشرقین با تمام تحقیقات و تجسسات خود نتوانستند حتی یک روز عزای عمومی در تقویم ایرانیان قدیم بیابند.» ولی بر عکس در هر سال نزدیک به پنجاه عیدبزرگ و کوچک داشتند و در هر یک از اعیاد و جشنها مراسم مخصوصی را انجام میدادند. اهمین این جشنها یکسان نبود. بعضی بسیار مجلل و برخی به سادگی برگزار می شد.
جشن نوروز به مناسبت آغاز بهار و جشن فروردگان دروسط بهار و جشن مهرگان به مناسبت آغاز سرمای پاییز و زمستان و جشن سده به مناسبت پایان زمستان بسیار معتبر و باشکوه بود و با تشریفات مفصلی برگزارمی گردید. چون بحث بر سر جشن نوروز است، لذا از ذکر تفصیل سایر اعیاد وجشنها خودداری می شود.
در نوروز شاهنشاه به بار عام می نشست و قراولان خاصه در دو جانب او صف می کشیدند و مراسم نوروز با جلال و شکوهی تمام اجرا می شد.
درزمان سلاطین هخامنشی علاوه بر مراسم رسمی و حضور رجال و بزرگان پایتخت،معمولاً نمایندگان تمام کشورهای تابع شاهنشاهی در این روز با هدایای مخصوصبه خدمت شاهنشاه بار می یافتند. رییس تشریفات سلطنتی هر یک از نمایندگان را به نوبت حضور شاهنشاه می برد تا هدیه و درود کشور خویش را به پیشگاهش تقدیم دارد. این هدایا که از کشورهای دوست و ایالات داخلی ایران به خدمت آورده می شد از خصایص و ظرایف هر سرزمین و هر قوم بوده است، مانند: اسب،گاو، گوسفند، شتر، شیر، بز کوهی، زرافه و نمونه هایی از لباس مخصوص هر قوم و ظروف زرین و امثال آنها...
تشریفات جشن نوروز در دربار ساسانی چندین روز پیش از آغاز فروردین ماه شروع می شد. بیست و پنج روز پیش ازنوروز در صحن کاخ سلطنتی دوازده ستون از خشت خام بر پا میداشتند و بر هریک از آنها نوعی از رستنیها را میکاشتند؛ که عبارت بود از: گندم، جو،برنج، عدس، باقلا، کاجیله، ارزن، ذرت، لوبیا، نخود، کنجد و ماش.
شاه و درباریان دیدن این سبزه ها را به فال نیک می گرفتند و آنها را تا ششمین روز نوروز نگاه می داشتند. در آن روز با شادی و طرب و آواز و رقص آن سبزه ها را می کندند و در مجلس شاهنشاه می نهادند که تا روز شانزدهم فروردین باقی می ماند.
ایرانیان معتقد بودند که هر یک از آن حبوب که سبزتر و خرمتر باشد محصول آن در آن سال بیشتر و فراوانتر خواهد بود.
بامدادنوروز، دربار سلاطین ساسانی جلال و شکوه خاصی داشت. بعد از آنکه شاهنشاه با لباس رسمی فاخر در دربار حاضر می شد، مردی خجسته نام و مبارک قدم وگشاده رو و نیکو بیان که از هنگام شب تا بامداد بر در خانه شاه توقف کرده بود، بی اجازه به خدمت شاهنشاه میرفت و آنقدر می ایستاد تا شاهنشاه او راببیند و بپرسد: "کیستی؟"، "از کجا آمده ای؟"، "به کجا میروی؟"، "نام تچیست؟"، "که تو را آورد؟"، "با که آمده ای؟"، "با تو چیست؟"، آن مرد جوابمی داد: "من نیروی فتح و ظفرم."، "از جانب خدای می آیم."، "نزد پادشاه نیکبخت میروم."، "نامم خجسته است."، "با سال نو آمده ام"، "تندرستی وشادمانی و گوارایی ره آورد من است.".... سپس مردی دیگر می آمد که با خودطبقی از نقره داشت و در اطراف آن قرصهای نان از انواع حبوب مانند: گندم،جو، ارزن، ذرت، نخود، عدس، برنج، کنجد، باقلا و لوبیا قرار داشت و از حبوب مذکور هر یک هفت دانه در آن طبق می نهادند با قطعه ای از شکر و مقداری پول نقره و طلا و شاخه ای اسفند و هفت شاخه از درختهایی که آنها را به فال نیک میگرفتند و هر یک را به اسم شهری می نامیدند و بر روی آنها کلماتی ازقبیل: اپزود (افزود)، اپزاید (افزاید)، اپزون (افزون)، پروار و فراخی (فراوانی) می نوشتند.
وقتی این طبق را به خدمت شاه میآوردند آن مردکه خود را خجسته معرفی کرده بود آن را به دست میگرفت و به شاه درود میفرستاد و دوام سلطنت و قدرت و فر شکوه او را خواستار می شد و طبق را درخدمتش می نهاد.
بعد از این مقدمات بزرگان دولت به خدمت می آمدند وهدایای خود را تقدیم می داشتند. هدایای نوروز از طرف پادشاه و امرا ومرزبانان و سپهبدان و همسران شاه و عامه مردم تقدیم می شد. معمولاً هدیه هر کسی متناوب با شغل و مقامش بود. مثلاً اسبان تیز رفتار از طرف پرورانندگان چهارپایان، تیر و کمان از طرف جنگجویان، شمشیر و زره از طرف آهنگران و اسلحه سازان، پوشیدنیهای فاخر از طرف فروشندگان پارچه و لباس،در و گوهر از طرف جواهر فروشان.... زنان حرمسرا هم هر یک هدیه ای فراخورسلیقه و پسند خود برای شاهنشاه ترتیب می دادند.
اگر یکی از آنان کنیزکی زیبا داشت و تصور می کرد که شاهنشاه به آن کنیزک علاقه و توجهی دارد می بایست هنگام نوروز او را به بهترین وجهی بیاراید و به رسم هدیه به شاهنشاه تقدیم کند.
بدیهی است که شاهنشاه هیچ یک از این هدایا را بلاجواب نمی گذاشت و به هر کس فراخور مرتبه و مقامش پاداش میداد.
دیگراز مراسم درباری آن بود که شاهنشاه در روز نوروز "بازی" سپید را پرواز میداد و در همین روز دختران باکره با کوزه های نقره برای شاهنشاه از زیرآسیاب آب بر میداشتند. بر گردن این کوزه ها شسته ای از یاقوت و زبرجد که از زنجیر طلا عبور داده باشند می آویختند.
بارهایی که شاهنشاه درایام نوروز می داد برای همه طبقات مملکت بود و همه به ترتیب در آن پذیرفته می شدند. رسم چنان بود که از طبقات عامه شروع میکردند تا در روزهای آخر به شاهزادگان و اشراف برسند.
البته آنچه گفته شد، رسوم درباری بود. اما در میان مردم هم جشن نوروز مراسم و تشریفاتی داشت که اثر قسمتی ازآنها در پاره ای از کتب تاریخی و ادبی باقی مانده است؛ از جمله آنکه شب نوروز مردم آتشهایی می افروختند و گرد آن شادی و جست و خیز می کردند.
این رسم بعدها باقی ماند و حتی در عصر خلافت عباسی در بغداد معمول بود. بعید نیست که آتش چهارشنبه سوری از همین قبیل باشد.
بامداد نوروز برای روشنی چشم به یکدیگر آب می پاشیدند و همی رسم است که به صورت پاشیدن گلاب باقی مانده است.
یکی دیگر از مراسم نوروز در دوره ساسانی هدیه دادن شکر و شیرینی به یکدیگربود، که خوشبختانه هنوز معمول است. رسم دیگر کاشتن سبزی بود که در دربارهامعمول بوده است؛ ولی مردم فقط به کاشتن هفت نوع سبزی اکتفا می کردند و هرنوع از غلات را که بهتر میرویید دلیل قوت آن نوع از غلات در سال نو میشمردند.
یکی از رسوم بامزه نوروز که مورد بحث ما در این مقاله استاین بود که هر به چند سال که نوروز به شنبه می افتاد از رئیس یهودیان چهارهزار درهم به عنوان هدیه می گرفتند.
البته این مثل موقعی استفاده می کنند که از کسی بعد از مدتی کاری بخواهند و او امتناع و یا به اکراه وبی میلی تلقی کند، نظیر همان رییس یهودیان که قلباً مایل نبود حتی بعد ازهر سی سال هم نوروز به شنبه بیفتد تا او مبلغی به عنوان هدیه به شاهنشاه بدهد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 10-22-2011 در ساعت 08:28 PM
|
10-22-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سایه تان از سر ما كم نشود
در عبارت بالا معنی مجازی و استعاره ای سایه همان محبت و مرحمت و تلطف و توجه مخصوصی است که مقام بالاتر و مؤثرتر نسبت به کهتران و زیردستان مبذول میدارد. این عبارت بر اثر لطف سخن نه تنها به صورت امثله سائره درآمده بلکه دامنه آن به تعارفات روزمره نیز گسترش پیدا کرده؛ در عصر حاضر هنگام احوالپرسی یا جدایی و خداحافظی از یکدیگر آن را مورد استفاده و اصطلاح قرار میدهند.
دیوژن یا دیوجانس از فلاسفه مشهور یونان است که در قرن ششم قبل از میلاد مسیح میزیست و محل سکونتش در منطقه ای به نام "کرانه" واقع در یکی از حومه های "کورنت" بوده است.
دیوژن پیرو فلسفه کلبی بود و چون کلبی ها معتقد بودند که: «غایت وجود در فضیلت و فضیلت در ترک تمتعات جسمانی و روحانی است.» به همین جهت دیوژن از دنیا و علایق دنیوی اعراض داشت و ثروت و رسوم و آداب اجتماعی را از آن جهت که تماماً اعتباری است به یک سو نهاده بود.
یعقوبی در مورد علت تسمیه کلب یا کلبی عقیده دیگری ابراز می کند: «پس به او گفتند چرا کلب نامیده شدی؟ گفت برای آنکه من بر بدان فریاد میزنم و برای نیاکان تملق و فروتنی دارم و در بازارها جای می گزینم.»
به عبارت اخری کلبیون هیچ لذتی را بهتر از ترک لذات و نعمتهای مادی و طبیعی نمیدانستند.
دیوژن با سر و پای برهنه و موی ژولیده در انظار ظاهر می شد و در رواق معبد می خوابید. غالب ساعات روز را دور از قیل و قال شهر و در زیر آسمان کبود آفتاب میگرفت و در آن سکوت و سکون به تفکر و تعمق می پرداخت. لباسش یک ردا و مأوایش یک خمره (خم) بود. فقط یک کاسه چوبین برای آشامیدن آب داشت، که چون یک روز طفلی را دید که دو دستش را پر از آب کرده آنرا آشامید، در همان زمان کاسه چوبین را به دور انداخت و گفت: «این هم زیادی است، میتوان مانند این بچه آب خورد.»
بی اعتنایی او به مردم دنیا تا به حدی بود که در روز روشن فانوس به دست میگرفت و به جستجوی انسان میپرداخت. چنان که گویند: روزی بر بلندی ایستاده بود و به آواز می گفت: ای مردمان! خلقی انبوه بنابر اعتقاد درباره او جمع آمدند. گفت: «من مردمان را خواندم، نه شما را!»
بی اعتنایی به مردم و بی ملاحظه سخن گفتن، موجب شد که دیوژن را از شهر تبعید کردند. از آن به بعد آغوش طبیعت را بر مصاحبت مردم ترجیح داد و خم نشین شد. در همین دوران تبعیدی بود که کسی به طعن و تمسخر گفت: «دیوژن؛ دیدی همشهریان ترا از شهر بیرون کردند؟» جواب داد: «نه، چنین است. من آنها را در شهر گذاشتم».
دیوژن همیشه با زبان طعن و شماتت با مردم برخورد می کرد، «به قدری به مردم طعنه زده و گوشه و کنایه گفته که امروزه در اصطلاح فرنگیان دیوژنیسم به جای نیشغولی زدن مصطلح است.»
میرخواند از دیوژن چنین نقل می کند: «چون اسکندر را فتح شهری که مولد دیوجانس بود میسر شد به زیارت او رفت. حکیم را حقیر یافت، پای بر وی زد و گفت: «برخیز که شهر تو در دست من مفتوح شد.» جواب داد که: «فتح امصار عادت شهریاران است و لگد زدن کار خران.»
به روایت دیگر: زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود، شهرت وارستگی دیوژن را شنید و با شکوه و دبدبه سلطنتی به ملاقاتش رفت.
دیوژن که در آنموقع دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید خود را گرم می کرد، اعتنایی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورده است. اسکندر برآشفت و گفت: «مگر مرا نشناختی که احترام لازم به جای نیاوری؟» دیوژن با خونسردی جواب داد: «شناختم، ولی از آنجا که بنده ای از بندگان من هستی ادای احترام را ضرور ندانستم.»
اسکندر توضیح بیشتر خواست. دیوژن گفت: «تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستی؛ در حالی که من این خواهشهای نفس را بنده و مطیع خود ساختم.»
به قولی دیگر در جواب اسکندر گفت: «تو هر که باشی مقام و منزلت مرا نداری، مگر جز این است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان یونان و مقدونیه هستی؟»
اسکندر تصدیق کرد! دیوژن گفت: «بالاتر از مقام تو چیست؟»
اسکندر جواب داد: "هیچ". دیوژن بلافاصله گفت: «من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم!»
اسکندر سر به زیر افکند و پس از لختی تفکر گفت: «دیوژن، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی میدهم.»
آن فیلسوف وارسته از جهان و جهانیان، به اسکندر که در آنموقع بین او و آفتاب حایل شده بود، گوشه چشمی انداخت و گفت: «سایه ات را از سرم کم کن.» به روایت دیگر گفت: «می خواهم سایه خود را از سرم کم کنی.»
این جمله به قدری در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بی اختیار فریاد زد: «اگر اسکندر نبودم، می خواستم دیوژن باشم.»
باری، عبارت بالا از آن تاریخ بصورت ضرب المثل درآمد، با این تفاوت که دیوژن میخواست سایه مردم، حتی اسکندر مقدونی از سرش کم شود، ولی مردم روزگار علی الاکثر به اینگونه سایه ها محتاج اند و کمال مطلوبشان این است که در زیر سایه ارباب قدرت و ثروت به سر برند.
او مردی بود که در طول زندگانی دراز خود، هرگز گوهر آزادی و سبکباری را به جهانی نفروخت و پیش هیچ قدرتی سر فرود نیاورد. زر و زن و جاه در چشم او پست می نمود.
او پس از هشتاد سال عمر همان گونه که آزاد به دنیا آمده بود، آزاد و رها از قید و بند و عاری از هرگونه تعلق با خوشرویی دنیا را بدرود گفت.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 10-22-2011 در ساعت 08:21 PM
|
10-22-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سبزی پاك كردن
عبارت مثلی بالا در مورد افراد متملق و چاپلوس به کار میرود بخصوص چاپلوسانی که جز چرب زبانی و تقرب از طریق سالوسی و ریاکاری هنر دیگری ندارند.
اکنون به ریشه تاریخی این ضرب المثل می پردازیم تا معلوم شود پاک کردن سبزی چه رابطه وعبارت مثلی بالا در مورد افراد متملق و چاپلوس به کار میرود بخصوص چاپلوسانی که جز چرب زبانی و تقرب از طریق سالوسی و ریاکاری هنر دیگری ندارند.
این دسته از متملقان چاپلوس به منظور تأمین مقاصد خویش طرف مقابل را به عرشاعلی میرسانند و از هر گونه مدح و ستایش در حق ممدوح دریغ و مضایقتندارند.
همانطوریکه در مقاله آش شله قلمکار در همین کتاب آمده است، همه اعیان و اشراف ومقربان درگاه ناصرالدین شاه در امر آشپزان سرخه حصار تهران به نحوی شرکت داشته و کاری انجام می دادند. ولی در آن میان دو دسته بودند که مطلقاًچیزی نمیدانستند و کاری از آنها ساخته نبود؛ اما کدام مرد متملقی است که در حضور قبله عالم حتی در امر طباخی و آشپزی خود را جاهل و عاطل جلوه دهد؟فرصتی است مغتنم، آنهم در مقابل سلطانی مستبد و مقتدر که کمترین اشارتشکافی است یکی به خاک مذلت نشیند و دیگری شاهد مقصود را در آغوش گیرد. به راستی اگر کسی میخواست به معنی و مفهوم واقعی تملق و چاپلوسی پی ببرد، بجاو بموقع بود که در صحنه آشپزان ناصرالدین شاه حضور پیدا کند و جلافت و بیمزگیهای چاپلوسان را از نزدیک ببیند. زیرا دسته اول از رجال قوم که مطلقاًچیزی بلد نبودند از باب تظاهر و خودنمایی به این طرف و آنطرف میدویدند وهر گاه که از جلوی سلطان می گذشتند، نفس عمیقی کشیده با نوک انگشتان عرق جبین را می ستردند تا مراتب چاکری و خدمتگزاری آنها از نظر مهر مظاهر قبلهعالم مکتوم نماند!
دسته دوم که به این اندازه قانع نبوده، میلداشته اند در اخلاص و چاکری، قصب السبق از دیگر متملقان بربایند با همان لباس شیک و تمیز و احیاناً ملیله دوزی، چهار زانو بر زمین نشسته، آستینهارا بالا میزدند و مانند خدمه آشپزخانه «سبزی پاک می کردند» یعنی نخاله هارا که معمولاً در داخل سبزیهاست به دور میریختند، ساقه های بلند سبزیها رامی بریدند و سبزی را در داخل سطل آب شستشو میدادند تا برای طبخ آش منظور ومورد بحث آماده و مهیا گردد. پیداست چون شاهنشاه حسب المعمول به آشپزخانه میرفت و این عده را به آن شکل و هیئت میدید نسبت به مراتب اخلاص و چاکری آنان بیشتر از دیگران اظهار خرسندی و رضامندی میفرمود و مسئولشان را هر چه بود دستور اجابت صادر می کرد.
این دسته از چاپلوسان وزرا،امرا و رؤسا بودند که به قول حاج مخبرالسلطنه هدایت در چادرها و خیمه هاجمع میشدند و «سبزی آش را پاک می کردند. شاه هم گاهی سری به چادر میزد وسبزیها حضوری پاک می شد و آش به منازل تقسیم».
شادروان عبدالله مستوفی راجع به سبزی پاک کردن وزرا و رجال درباری چنین می نویسد:
«... شاه بر صندلی جلوس کرده، عملیات آشپزان با نوای موسیقی شروع می گشت. سپسشاه میرفت و وزرا را مشغول پاک کردن سبزی می شدند و واقعاً سبزی پاک میکردند. من خود عکسی از این آشپزان دیده ام که صدراعظم مشغول پوست کندن بادنجان و سایرین هر یک به کاری مشغول بودند. این آش در چندین دیگ پخته شده و برای وزرا و رجال و هفتاد هشتاد زن شاه در قدحه ای چینی تقسیم شده، واز قراری که می گفتند غذای بامزه، معطر و مقوی هم بوده است.»
این اصطلاح و عبارت «سبزی پاک کردن» از آن زمان معمول گردید و امروزه به تمام انواع تملقات و چاپلوسیها اطلاق میشود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 10-22-2011 در ساعت 08:19 PM
|
10-22-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سبیلش آویزان شد
همانطوری که در مقاله «سبیل کسی را چرب کردن» یادآور شد، سلاطین صفوی به علت انتساب به شیخ صفی الدین اردبیلی چون خود را اهل عرفان و تصوف میدانستند و به همین اصطلاح بالا در امثله سائره کنایه از پکری و نکبت و ادبار است که در مورد افراد سرخورده و وارفته و ورشکسته بکار میرود.
اکنون ببینیم چگونه «سبیل آویزان می شود» و از طرف دیگر آویزان شدن سبیل چه ارتباطی با عدم رضایت و ناخشنودی دارد.
همانطوری که در مقاله «سبیل کسی را چرب کردن» یادآور شد، سلاطین صفوی به علت انتساب به شیخ صفی الدین اردبیلی چون خود را اهل عرفان و تصوف میدانستند و به همین ملاحظه لقب مرشد کامل را اختیار کرده بودند، لذا غالباً سبیلهای کلف و چخماقی می گذاشتند و کلیه حکام و سرداران و قزلباشها و افراد منتسب به دستگاه سلطنت به مصداق "الناس علی دین ملوکهم" از این روال و رویه پیروی می کردند، چو میدانستند که میزان علاقه و محبت سلطان با طول و تراکم سبیل ارتباط دارد و از این رهگذر می توانند به مقصد و مقصود دست یابند!
در اوایل سلطنت صفویه ریش بلند و انبوه خریدار داشت و عبارت "اللحیه حلیه" ورد زبان بوده است. ولی شاه عباس کبیر ریش بلند را به جهاتی که در مقاله "باج سبیل" اشارت رفت، خوش نداشت و آن را جاروی خانه می نامید.
در عصر و زمان او بازار ریش تا آن اندازه کاسد شده بود که هر کس ریش داشت، مجبور شد بتراشد و حتی روحانیون نیز بعضاً از این دستور معاف نبودند.
اما گذاشتن سبیل بزرگ و درشت و چخماقی و از بناگوش در رفته آزاد بود و شاه عباس سبیل را آرایش صورت میشمرد و بر حسب بلندی و کوتاهی آن بیشتر و کمتر حقوق می پرداخت.
پیداست وقتی که بازار سبیل تا این حد گرم و با رونق باشد کمتر کسی ریش میگذاشت و یا به ساحت سبیل دست دراز می کرد. بلکه سبیل را پر پشت و متراکم می کردند و به قدر توانایی و استطاعت مالی هر روز آنرا با روغن مخصوصی جلا و مالش می دادند تا هم شفاف شود و هم به علت چربی و چسبندگی از زیر دو سوراخ بینی و لب بالا به سوی بناگوش متمایل گردد.
رعایت نظافت و جلا و شفافیت سبیل آنهم به طریقی که گفته آمد، واقعاً کاری پرزحمت بود و هر روز قریب یک ساعت وقت صرف می شد تا به صورت مطلوب درآید و در عالی قاپو مورد بی اعتیایی و احیاناً غضب سلطان واقع نشود.
سبیل درباریان و ملازمان دستگاه سلاطین و حکام صفوی برای ایرانیان هوشمند، بخصوص اصفهانیهای زیرک و باریک بین، فی الواقع در حکم میزان سنج بود که از شکل و هیئت آن به میزان لطف و مرحمت سلطان و مافوق نسبت به صاحب سبیل پی می بردند.
فی المثل سبیل پرپشت و شفاف که تا بناگوش میرفت و در پایان چند پیچ میخورد و به سوی بالا دایره وار حلقه میزد، دلیل بر شدت علاقه و مرحمت سلطان بود که هر روز صاحب سبیل را به حضور می پذیرفت و با او به مکالمه و مشاوره می پرداخت.
هر قدر که تعداد حلقه ها و شفافیت سبیل کمتر جلوه می کرد به همان نسبت معلوم می شد که میزان لطف و عنایت سلطان یا حاکم وقت نقصان پذیرفته است. چنانچه سبیلها به کلی از رونق و جلا می افتاد و به علت نداشتن چربی و چسبندگی به سمت پایین متمایل و یا به اصطلاح "سبیل آویزان می شد" این آویزان شدن سبیلها را بر بی مهری مافوق و کم پولی و احیاناً مقروض و بدهکار بودن صاحب سبیل تلقی می کردند تا آنجا که بر اثر کثرت استعمال و اصطلاح به صورت ضرب المثل درآمده، از آن در موارد مشابه که حاکی از نکبت و ادبار و افلاس باشد استشهاد و تمثیل می کنند.
مثلاً اگر در حال حاضر گفته شود: فلانی سبیلش آویزان شد، از آن این معانی و مفاهیم مجازی افاده می شود که:
فلانی ورشکست شد، از قدرت افتاد، و میدان را به حریف واگذار کرد.
اما زیر سبیلی در کردن: از شادروان مؤتمن الملک پیرنیا رییس مجلس شورای ملی در دوره چهارم تقنینه نقل میکنند که روزی در جمع دوستان اظهار داشت:
«بر من روشن بود که موی سر برای جلوگیری از حرارت آفتاب آفریده شده و موهای ابرو و مژگان هم چشم را از عرق پیشانی و نفوذ خاک و خاشاک محفوظ میدارد. ریش هم پیداست که مانند موی سر از تابش حرارت آفتاب و نفوذ گرد و غبار در پوست و مسامات صورت جلوگیری می کند، ولی فلسفه وجود سبیل بر من مجهول بود که چرا و به چه جهت بر روی لب و بالای دهان روییده می شود.
سالها گذشت تا اینکه پس از مدتها تفکر و اندیشه و برخورد با افکار و عقاید موافق و مخالف به این نتیجه رسیدم که خداوند تبارک و تعالی سبیل را از آن جهت خلق فرمود که بعضی حرفها را برای آنکه نشنیده بگیریم باید زیر سبیلی در کرد تا هم گوش را آزاری نرسد و هم پاسخی که احیاناً مخالفان را رنجیده خاطر کند بر زبان جاری نشود!»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
11-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خون سیاوش
ممکن است علت و سببی اعضای دو خانواده، دو طایفه، دو قبیله، دو شهر و یا دو کشور را به خاک و خون بکشاند و دامنۀ اختلاف و منازعه مدتی متمادی به طول انجامد.در این گونه موارد علت العللی را که موجب بروز چنان نزاع و قتال شده باشد به خون سیاوش تشبیه و تمثیل می کنند.
بدون شک در طول تاریخ و تمامی قرون و اعصار کشتارهای هولناکی در گوشه و کنار جهان رخ داده و خونهای زیادی بر زمین ریخته است ولی خون سیاوش شاهزادۀ نامدار ایرانی که ناجوانمردانه در سرزمین تورانیان به قتل رسید رنگ دیگری داشت و جهش و جوشش آن به حدی تند و تیز بود که به گفتۀ فردوسی:
بساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که آن چون برست
باید دید سیاوش کیست و خون ناحق او را چگونه بر زمین ریختند که به صورت ضرب المثل درآمده است.
سیاوش فرزند کاووس شاه- کیکاووس- بود و از سوی مادر با افراسیاب خویشاوندی داشت. چون به رشد سن پهلوان رسید نامی ایران رستم دستان او را به زابلستان برد:
هنرها بیاموختش سر بسر
بسی رنج برداشت کآمد به بر
سیاوش چنان شد که اندر جهان
بمانند او کس نبود از جهان
آن گاه نزد پدرش کیکاووس آمد و مورد نقد و نوازش قرار گرفت. روزی پدر و پسر نشسته بودند که سودا به همسر شاه و دختر شاه هاماوران از در درآمد و به یک نگاه عاشق شیدای سیاوش شد.
پس از چند روز از همسرش کیکاووس خواست که سیاوش را به اندرون کاخ سلطنتی فرستد تا خواهرانش را ببیند، ولی باطناً مقصودش این بود که آن جوان ماه طلعت را در دام عشق خویش اسیر کند. کاووس شاه از پیام سودابه خوشنود شده به فرزند پهلوانش تکلیف کرد به اندرون برود و با خواهرانش دیدار کند.
سیاوش که به نیت باطنی سودابه پی برده بود در جواب شاه عرض کرد:
مرا راه بنما سوی بخردان
بزرگان و کار آزموده روان
چه آموزم اندر شبستان شاه؟
به دانش زنان کی نمایند راه؟
بدو گفت شاه، ای پسر شاد باش
همیشه خرد را تو بنیاد باش
پس پردۀ من ترا خواهرست
چو سودابه خود مهربان مادرست
سیاوش با نهایت اکراه و بی میلی به اندرون رفت و با خواهرانش دیدار کرد ولی تحت تأثیر عشوه گریهای سودابه واقع نشد و به حضور شاه بازگشت. بار دوم و سوم نیز حسب الامر پدر به اندرون خرامید و در مقابل طنازیها و خواهشهای بی شرمانۀ سودابه:
سیاوش بدو گفت کاین خود مباد
که از بهر دل من دهم دین به باد
چنین با پدر بی وفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو ناید بدینسان گناه
سودابه که مقصود را حاصل ندید از بیم آنکه سیاوش راز و رمز دلدادگی وی را به پدرش بگوید و کار به رسوایی بکشد:
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
یکی غلغل از کاخ و ایوان بخاست
تو گفتی شب رستخیزست راست
بگوش سپهبد رسید آگهی
فرود آمد از تخت شاهنشهی
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی
چنین گفت، کآمد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
که از تست جان و تنم پر ز مهر
چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر
بینداخت افسر ز مشگین سرم
چنین چاک شد جامه اندر برم
کاووس شاه چون سخنان سودابه شنید سیاوش را به حضور طلبید و جریان قضیه را استفسار کرد. سیاوش که چاره جز حقیقت گویی ندید آنچه از سودابه بر وی گذشت یکایک بیان کرد و مشاجرات لفظی بین او و سودابه در حضور سیاوش در گرفت:
چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید بکار
بدان باز جستن همی چاره جست
ببوئید دست سیاوش نخست
برو بازوی و سرو بالای او
سراسر ببوئید هر جای او
ز سودابه بوی می و مشگ ناب
همی یافت کاووس و بوی گلاب
ندید از سیاوش چنان نیز بوی
نشان بسودن ندید اندروی
غمین گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن را پر آزار کرد
ولی چون به سودابه علاقمند بود و از او چند فرزند خردسال نیز داشت لذا به همان اندازه توبیخ و شماتت قناعت ورزید، سودابه که خود را در مقابل سیاوش مغلوب دید در مقام انتقام برآمد.
توضیح آنحکه در اندرون کاخ سودابه زن خدمتکاری زندگی می کرد که آبستن و باردار بود. سودابه دارویی به او خورانید تا بچه های دو قلویش سقط شد.
آن گاه زن خدمتکار را پنهان کرد و جنین سقط شده را در طشت زرین نهاده خود به جای زائو شیون برداشت. خبر به کیکاووس رسید و سراسیمه به اندرون شتافت:
ببارید سودابه از دیده آب
همی گفت، روشن ببین آفتاب
همی گفتمت کاو چه کرد از بدی
به گفتار او خیره ایمن شدی
دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یک زمان
همی گفت کاین را چه درمان کنم
نشاید که این بر دل آسان کنم
کیکاووس به اخترشناسان متوسل شد. همگی یکدل و یکزبان گفتند:
دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاهند و زین مادرند
نشان بد اندیش ناپاک زن
بگفتند با شاه و با انجمن
پس از یک هفته زن خدمتکار را بیافتند ولی هر چه زجر و شکنجه اش دادند حقیقت مطلب را نگفت:
چنین گفت جادو که من بیگناه
چه گویم بدین نامور پیشگاه
ندارم ازین کار هیچ آگهی
سخن هر چه گویم بود ز ابلهی
سپهبد کیکاووس به ناچار همۀ موبدان را به حضور طلبید و در کشف حقیقت استمداد کرد.
چنین گفت موبد به شاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان
چو خواهی که پیدا کنی گفتگوی
بباید زدن سنگ را بر سبوی
ز هر دو سخن چون بدینگونه گشت
بر آتش بباید یکی را گذشت
سابقاً معمول چنین بود که متهمان را از آتش عبور می دادند و معتقد بودند که گناهکار در درون آتش می سوزد و بی گناه از آن به سلامت و بدون کمترین رنج و الم به کنار می آید.
سودابه به عذر و بهانۀ اینکه سقط جنین بهترین گواه اوست حاضر نشد از آتش بگذرد ولی سیاوش که خود را از هر گونه اتهامی پاک و مبری می دانست:
به پاسخ چنین گفت با شهریار
که دوزخ مرا ازین سخن گشت خوار
اگر کوه آتش بود، بسپرم
ازین ننگ خواریست گر نگذرم
خرمنی از آتش برافروختند و به سیاوش تکلیف کردند که از آن بگذرد. سیاوش بدون هیچ بیم و هراسی اسب بتاخت و در میان آتش جستن کرد. پس از چند لحظه:
ز آتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر زخنده، و رخ همچو ورد
چنان آمد اسب و قبای سوار
که گفتی سمن داشت اندر کنار
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و باد یکسان بود
همی داد مژده یکی را دگر
که بخشود بر بیگنه، دادگر
چو پیش پدر شد سیاوخش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
فرود آمد از اسب کاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه
سیاوخش را تنگ در بر گرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت
پدر و پسر سه روز متوالی به عیش و عشرت پرداختند و سپس کاووس شاه سودابه را پیش خواند و به دژخیم فرمان داد که او را حلق آویز کند.
سیاوش چین گفت با شهریار
که دل را بدین کار رنجه مدار
بمن بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید به راه
سیاوخش را گفت، بخشیدمت
از آن پس که بر راستی دیدمت
دیر زمانی نگذشت که باز آتش انتقام سودابه زبانه کشید و خواست بار دیگر ذهن کاووس شاه را مشوب کند که در این موقع قشون افراسیاب به ایران زمین روی آورد و شاه به اشارۀ موبدان سیاوش را با لشکری آراسته و به همراهی تهمتن به جنگ تورانیان روانه کرد.
چین بود رأی جهان آفرین
که او جان سپارد به توران زمین
به رأی و به اندیشۀ نابکار
کجا باز گردد بد روزگار
سیاوش و رستم تهمتن با سپاهی گران جانب توران در پیش گرفتند و تا بلخ بتاختند. گرسیوز فرماندۀ سپاه توران بود و چون سیاوش یارای زورآزمایی نداشت شخصاً نزد افراسیاب رفت و از لشکریان مجهز و بی حد و حصر ایران که نامدارانی چون رستم و سیاوش و بهرام و زنگه بر آن فرماندهی می کردند سخنها گفت.
افراسیاب برآشفت و گرسیوز را از خود براند. سپس فرمان بسیج داد تا بامدادان به سوی بلخ روی آورد و سیاوش را گوشمالی دهد ولی شبانگاه خواب هولناکی دید و از تخت به زیر افتاد:
خروشی برآمد از افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب
فکند از سر تخت خود را به خاک
برآمد ز جانش آتش سهمناک
گرسیوز بر بالینش حاضر شد و علت را پرسید. افراسیاب با دیدگان بی فروغ گفت: «مرا به حال خود بگذار. زیرا در عالم خواب بیابانی پر از مار و عقرب دیدم که خیمه و خرگاه من در گوشه ای از آن بیابان برپا شد. ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت و پرچم مرا سرنگون کرد. در این موقع نیروی تازه نفسی از ایران زمین بر من و لشکریانم تاختند و از کشته پشته ساختند. پهلوان نامداری از قشون ایران مرا به اسارت گرفت و نزد کاووس شاه برد. جوان ماه پیکری که در کنار شاه نشسته بود شمشیر از میان کشید و مرا به دو نیم کرد»:
دمیدی بکردار غرنده میغ
میانم به دو نیم کردی به تیغ
خروشید می من فراوان ز درد
مرا ناله و درد بیدار کرد
به اشارت گرسیوز و فرمان افراسیاب کلیۀ موبدان را احضار کردند و تعبیر خواستند. یکی از موبدان امان خواست و گفت:
به بیداری اکنون سپاهی گران
از ایران بیاید دلاور سران
یکی شاهزاده به پیش اندرون
جهاندیده با او بسی رهنمون
که بر طالعش بر کسی نیست شاه
کند بوم و بر راه بما بر تباه
مقصودش همان سیاوش است که اگر با او جنگ بکنی در صورت غلبه دمار از روزگار ما برآورد و چنانچه کشته شود خونش سراسر توران زمین را فرود گیرد و همه جا را به خاک و خون کشاند.
اگر با سیاوش کند شاه جنگ
چو دیبه شود روی گیتی به رنگ
ز ترکان نماند کسی را به گاه
غمی گردد از جنگ او پادشاه
وگر او شود کشته بر دست شاه
به توران نماند سر و تختگاه
سراسر پر آشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش به جنگ و به کین
افراسیاب از این تعبیر و سخنان موبد غمگین گشت و پس از مشاوره با سران سپاه در مقام صلح و آشتی با سیاوش برآمد و گرسیوز را با اسبان و هدایای گران قیمت به همراهی دویست تن از نخبۀ سپاهیان به سوی او گسیل داشت و پیشنهاد صلح کرد.
سیاوش و رستم پس از یک هفته کنکاش و رأی زدن، به شرط آنکه افراسیاب یک صد تن از سرداران منتخل را به عنوان گروگان فرستد پیشنهاد گرسیوز را پذیرفتند و پیمان صلح ب همین ترتیب گردید. آن گاه سیاوش و لشکریان ایران در بلخ ماندند و گرسیوز به سوی افراسیاب و رستم به حضور کیکاووس شتافت.
افراسیاب از انعقاد صلح و آشتی شادمان شد ولی کیکاووس به قبول صلح تن نداد و نسبت به رستم که معتقد بود سستی نشان داده است خشمگین گردید و گفت:
به نزد سیاوش فرستم کنون
یکی مرد با دانش و پر فسون
بفرمایمش کآتشی کن بلند
به بند گران پای ترکان ببند
پس آن بندگان را سوی ما فرست
که سرشان بخواهم ز تنشان گسست
رستم از در موعظه درآمد و کاووس را از اشتعال نائرۀ جنگ با افراسیاب و تکلیف پیمان شکنی به فرزندش سیاوش بر حذر داشت ولی کاووس تسلیم نشد و رستم را به سختی از درگاهش رانده طوس را با لشکری گران و نامه ای تند و تیز به نزد سیاوش فرستاد تا جنگ را آغاز کند و در غیر این صورت فرماندهی سپاه را به سپهبد طوس واگذار نماید. سیاوش که در عالم جوانمردی حاضر نبود پیمان شکنی کند و صد تن گروگان بی گناه را به دست دژخیم سپارد پس از وصل نامۀ پدر، یکی از سرداران خود به نام زنگه را با گروگانها به نزد افراسیاب بازگردانید و تقاضا کرد که راه گریز و عبوری به وی دهد:
یکی راه بگشای تا بگذرم
به جائی که کرد ایزد آبشخورم
یکی کشوری جویم اندر نهان
که نامم ز کاووس گردد نهان
زنگه با گروگانها به حضور افراسیاب رفت و پیشنهاد سیاوش را عرضه داشت. افراسیاب پس از مشورت با سردار نامی خود پیران ویسه موافقت کرد که سیاوش به توران بیاید و مانند فرزندی در نزد افراسیاب زندگی کند. سیاوش پذیرفت و قشون را تا آمدن سپهبد طوس به بهرام سپرد و خود جانب توران گرفت. افراسیاب و پیران ویسه مقدم سیاوش را گرامی داشتند و در بزم و رزم، او را تنها نمی گذاشتند. دیر زمانی نگذشت که سیاوش با جریره دختر پیران ویسه و پس از چندی با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کرد. آن گاه منشور کشور ختن گرفت و با فرنگیس به آن سوی شده بر تخت سلطنت نشست و دو شهر گنگ دژ و سیاوشگرد را در آن سرزمین بنا کرد.
پس از چندی به سیاوش الهام شد و یا از گردش زمانه استنباط کرد که به زودی کشته می شود و سرزمین ایران و توران از خونش به جوش آمده هزاران تن مقتول و آبادیها با خاک یکسان خواهد شد.
این درد دل سیاوش با پیران ویسه:
تو ای گرد پیران بسیار هوش
بدین گفته ها پهن بگشای گوش
فراوان بدین نگذرد روزگار
که بر دست بیدار دل شهریار
شوم زار من کشته بر بیگناه
کسی دیگر آید برین تاج و گاه
تو پیمان همی داری و رأی راست
ولیکن فلک را جز اینست خواست
ز گفتار بدگوی و از بخت بد
چنین بیگنه بر سرم بد رسد
به ایران رسد زود این گفتگوی
کس آید بتوران بدین جستجوی
برآشوبد ایران و توران بهم
ز کینه شود زندگانی دژم
پر از جنگ گردد سراسر زمین
زمانه شود پر ز شمشیر کین
بسی زرد و سرخ و سیاه و بنفش
کز ایران بتوران ببینی درفش
بسی غارت و بردن خواسته
پراکندن گنج آراسته
از ایران و توران بر آید خروش
جهانی ز خون من آید بجوش
چون سالی گذشت سیاوش از جریره دختر پیران ویسه صاحب فرزندی به نام فرود شد. روزی گرسیوز برادر افراسیاب به دیدار سیاوش آمد و در میدان چوگان بازی به او پیشنهاد کرد که با دو تن از پهلوانان نامدار تورانی به نام گروی زره و دمور کشتی بگیرد. سیاوش پذیرفت و هر دو پهلوان تورانی را یکی پس از دیگری چون شاهینی که کبوتر را در چنگال گیرد سبکبار از زمین برداشت و در مقابل گرسیوز نهاد. گرسیوز از آن همه قوت و زورمندی اندیشه کرده در نزد افراسیاب به سعایت و بدگویی از سیاوش پرداخت. گروی زره و دموز نیز که در توران زمین پهلوانانی مشهور و نامدار بودند کینۀ سیاوش را در دل گرفتند تا روزی از او انتقام گیرند. سرانجام سعایت گرسیوز کار خود را کرد و افراسیاب از ترس آنکه مبادا سیاوش بر وی چیره شده توران را ضمیمۀ ایران کند پیشدستی کرده به جنگ سیاوش شتافت و از سپاهیان سیاوش به جز معدودی ایرانیان که با او بودند همه گریختند. سربازان و پهلوانان تا آخرین نفر جنگیدند و همگی کشته شدند.
سیاوش به دست دشمن اسیر شد و او را با خفت و خواری به نزد افراسیاب بردند و به زندان افکندند. هر چه فرنگیس دختر افراسیاب عجز و لابه کرد وعفو و بخشش همسرش را خواست و پدر را از انتقام هولناک ایرانیان بر حذرداشت بر اثر سعایت گرسیوز مؤثر واقع نشد. در این مورد حکیم ابوالقاسم فردوسی چه زیبا و دل انگیز آن صحنه را مجسم می کند:
ز دانا شنیدم یکی داستان
خرد شد بدینگونه همداستان
که آهسته دل کی پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود
شتاب و بدی کار اهریمن است
پشیمانی و رنج جان و تن است
به بندش همی دار تا روزگار
برین مرترا باشد آموزگار
چو باد خرد بر دلت بروزد
از آن پس ورا سر بریدن سزد
مفرمای اکنون و تیزی مکن
که تیزی پشیمانی آرد به تن
سری را کجا تاج باشد کلاه
نشاید برید، این خردمند شاه
چه بری سری را همی بیگناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه
پدر شاه و رستمش پرورده است
به نیکی مر او را برآورده است
ببینیم پاداش این زشتکار
بپیچی به فرجام ازین روزگار
بیاد آور آن تیغ الماسگون
کزان تیغ گردد جهان پر ز خون
وزان نامداران ایران گروه
که از خشمشان گشت گیتی ستوه
چو گودرز و گرگین و فرهاد و طوس
ببندند بر کوهۀ پیل کوس
فریبرز و کاوس درنده شیر
که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر
چو بهرام و چون زنگۀ شاوران
چو گستهم و گژدهم کند آوران
زواره فرامرز و دستان سام
همه تیغها برکشند از نیام
دلیران و شیران کاووس شاه
همه پهلوانان با فر و جاه
بدین کین ببندند یکسر کمر
در و دشت گردد پر از نیزه ور
مفرمای کردن بدین بر شتاب
که توران شود سر بسر زین خراب
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
کزو من به دیده ندیدم گناه
ولیکن بگفت ستاره شمر
به فرجام ازو سختی آید پسر
لاجرم گروی زره، همان پهلوان مغلوب و کینه توز مأمور شد که سیاوش را به قتل آورد و گردن زند. پس شاهزادۀ ایرانی را از زندان بیرون کشید و کشان کشان او را به همان جایی برد:
که آنروز افکنده بودند تیر
سیاوخش و گرسیوز شیر گیر
چو پیش نشانه فراز آمد اوی
گروی زره آن بد زشتخوی
بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکی طشت بنهاد زرین برش
به خنجر جدا کرد از تن سرش
کجا آنکه فرموده بد طشت خون
گروی زره برد و کردش نگون
به ساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که آن چون برست
دیر زمانی از کشته شدن سیاوش نگذشته بود که همسرش فرنگیس فرزندی بزاد و نامش کیخسرو نهاد. تفصیل این واقعه و جنگهای خونینی که در این رابطه به وقوع پیوسته بسیار طولانی و از حوصلۀ این مقاله خارج است که خوانندۀ محترم در صورت تمایل باید به شاهکار فردوسی در کتاب گرانقدر شاهنامه مراجعه کند. اجمالاً آنکه چون کاووس شاه از قتل ناجوانمردانۀ سیاوش آگاه شد به خونخواهی فرزند برخاست.
رستم دستان که از کاووس دوری جسته و تا این زمان در زابلستان به سر می برد چون مرگ جانگزای سیاوش را شنید با سپاهی گران به خدمت کاووس آمد.
نگه کرد کاووس در چهر اوی
چنان اشک خونین و آن مهر اوی
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
فرو ریخت از دیدگان آب گرم
تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی کاخ سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر بدو نیم کردش براه
نجنبید بر تخت، کاووس شاه
آن گاه اجازۀ پیکار گرفت و گفت:
نه توران بمانم نه افراسیاب
ز خون شهر توران کنم رود آب
مگر کین آن شهریار جوان
بخواهم از آن ترک تیره روان
چو فردا برآید بلند آفتاب
من و گرز و میدان افراسیاب
نائرۀ جنگ مشتعل گردید و سالهای متمادی بین طرفین درگیر بود تا اینکه فرود و کیخسرو فرزندان سیاوش هم به حد رشد رسیدند و به خونخواهی و انتقامجویی قد علم کردند.
همه شهر ایران کمر بسته اند
ز کین سیاوش جگر خسته اند
خلاصه خون سیاوش نه تنها هزاران سردار را به دیار نیستی و نابودی کشانید بلکه افراسیاب و برادرش سپهبد گرسیوز نیز در این موج خون غرقه گردیدند و به دست کیخسرو فرزند سیاوش اسیر و کشته شدند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
11-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
لیلاج
این کلمه صرفاً دررابطه با قماربازی به کار می رود یعنی قماربازان ماهروکهنه کار را به لیلاج تشبیه وتمثیل میکنند. اطلاع وآگاهی ازماجرای زندگی لیلاج چه ازنظرریشه تاریخی وچه ازجهت عبرت آموزی جوانان نا پخته وچشم وگوش بسته خالی ازسود وفایده نیست. نام صحیح لیلاج به طوری که در کتب تاریخی وفرهنگها ضبط است ابوالفرج محمدبن عبدالله معروف به لجلاح می باشد که درنزد قاطبه ی مردم به لیلاج اشتهاردارد. لیلاج دراواخرقرن چهارم واوایل قرن پنجم هجری می زیست ودربازیهای شطرنج و نرد و سه قاپ استاد مسلم بود.
پدرش صقة بن داهرو یا به قولی صفة بن داهرازحکمای هند واز ندیمان خلفای بنی عباس بود که به آنان آیین جهانداری و رموز کشورداری می آموخت. چون حکیمی وارسته بود مال ومنالی نیندوخت و پس از مرگش جز پلاس مستعمل و چند جلد کتاب از خود چیزی باقی نگذاشت.
لیلاج پس از مرگ پدر متکفل عائله شد ولی نه هنری داشت و نه میراثی از پدر مانده بود تا برادران و خواهران صغیر را کفالت نماید. به حکم ضرورت در همان اوان طفولیت بچه های همسایه را که دینار و درمی داشتند به قمار تشویق می کرد و از آنان می برد.
اتفاقاً سرهنگی در همسایگی لیلاج سکونت داشت که چون لیلاج را در قمار بازی محتاج و مستعد دید تمام فوت و فن و نیز نگهای قمار را به وی آموخت و لیلاج هوشمند و با استعداد در عنفوان جوانی به دقایق و حقه بازیهای قمار چنان دست یافت که نکته ابهام و تاریکی از نیرنگهای طاس و برگ و سه قاپ بر او پوشیده نمانده تا آنجا پیش رفت که می گویند بعدها شطرنج را اختراع کرد و به قولی پدرش واضع و او شاطر شطرنج بود.
علی کل حال در نرد و شطرنج آنچنان استادانه بازی می کرد که هیچ کس را دل و جرأت نبود با وی همبازی شود به قسمی که شعرای ایران نیز در ارسال مثل از مهارت و استادی او غافل نبوده اند.
من سخن راست نوشتم تو اگر راست بخوانی
جرم لجلاج نباشد چون تو شطرنج ندانی
(سعدی)
همچو فرزین کجر و است و رخ سیه برنطع شاه
آنکه تلقین می کند شطرنج مر لیلاج را
(مولوی)
ردای شید قناعت بدوش دارم لیک
زنم به نرد طعمه تخته بر سر لیلاج
(ظهوری)
لیلاج در بازی تخته نرد چون کعبتین (طاس) می انداخت هر چه می خواست می آمد منتها در اوایل بازی چند دور می باخت تا حریف تشجیع شود و از نقدینه و دارایی هر چه دارد به اصطلاح رو کند.
آن گاه چند طاس مساعد می ریخت و آن بیچاره را در ششدر بدبختی و افلاس دچار می کرد. در بازی سه قاپ نظیر نداشت و هر کس با او بازی می کرد در همان دقایق اول مغلوب می شد. در بازی سه قاپ که آن را به هوا می اندازند تا در وسط سفره بنشیند سه اسب را نقش و دو خر و یک اسب را اصطلاحاً سه پلشت می گویند.
لیلاج همیشه نقش می آورد زیرا قاپها در میان انگشتانش چون مومی بودند که به شکل دلخواه بر روی سفره می نشستند. در بازی ورق گنجفه هزار حقه و نیرنگ بلد بود و پنجاه و دو برگ بازی را از پشت می شناخت. بعلاوه در قیافه شناسی به قدری استاد بود که از لب و دهان و اعوجاج صورت و طرز نگاه و کیفیت توپ زدن حریف تشخیص می داد که دست پر دارد یا توپ خالی (بلوف) می زند.
لیلاج با این خصوصیات در سنین جوانی از شیراز به همدان آمد و آوازه شهرتش در تمام اطراف و اکناف پیچید. قماربازان ماهر و کهنه کار همدان و سایر بلاد غرب ایران را به سوی خود جلب کرد و هر چه داشتند از کفشان ربود و آنها را به خاک سیاه نشانید. کار به جایی کشید که عده ی کثیری از قماربازان و حیثیت و حتی همسران و دختران خود را در بازی قمار به لیلاج باخته بودند از فرط غصه و کدورت خودکشی کردند. دیری نگذشت که معاریف و ثروتمندان آن سامان از جمله قاضی همدان که فرزندانشان را لیلاج از راه به در برده بود کمر به قتلش بستند و او را به اتهام جنایتی در بند کردند.
این زمان مقارن با سلطنت شمس الدوله دیلمی در همدان و اصفهان بود و شیخ الرییس ابوعلی سینا در دربارش سمت وزارت داشت.
لیلاج از ابوعلی سینا استمداد کرد و متعهد شد که دیگر قمار نکند. فیلسوف شهیر ایران تنها کاری که می توانست بکند این بود که او را از کشته شدن نجات بخشید ولی به فرمان شمس الدوله دست چپش را به جرم تصرف مال مردم از طریق قمار که خود نوعی سرقت تلقی می شود قطع کردند.
لیلاج چند سالی ترک قمار کرد و با اندوخته ای که داشت امرار حیات می نمود تا اینکه سه نفر قمار باز حقه باز که از او کهنه کارتر بودند به خانه اش آمدند و با لطایف الحیل و شمش های طلا که همراه آورده بودند او را فریب دادند.
دیدگان لیلاج از مشاهده شمشهای طلا خیره شد و ترک و توبه را از یاد برده با آنان به بازی مشغول گردید. سه نفر قمارباز نامبرده با طاسهای تقلبی و برگهای شناخته شده و هزار دوز و کلک دیگر که لیلاج از آنها بی اطلاع بود تمام ثروت و اندوخته لیلاج و حتی لباسهایش را بردند. سپس او را بی هوش کرده از خانه خارج شدند.
لیلاج هنگامی که خود آمد که مال و ثروت باد آورده همه بر باد رفت و سرمایه ای جز یک عده دشمنان سر سخت و کینه توز در همدان برایش باقی نمانده بود. به قول سیف اسفرنگ:
همچو لیلاج ز بازیچه برگ
عاقبت جان بسلامت نبری
بار دیگر از ابوعلی سینا چاره جویی کرد و به دستور و دلالت او راه شیراز را در پیش گرفت و یکسر به گلخن یکی از حمامهای کهنه و قدیمی رفت و در آنجا ساکن شد.
با وجود آنکه ناشناخته داخل شهر شد و سعی داشت که او را نشناسند مع هذا قماربازان شیراز از ورودش مطلع گردیدند و دسته دسته به سراغش شتافتند ولی این بار توبه لیلاج بر اثر مواعظ حکیمانه شیخ الرییس ابوعلی سینا به منزله توبه نصوح بود و هیچ تحبیب و تهدیدی او را از تصمیم راسخ و اراده آهنینش باز نداشت. همه را جواب کرد و به کفاره گناهان گذشته بقیت عمر را در گلخن حمام به طاعت و عبادت پرداخت.
امیر فارس که مردی صالح و شایسته بود فرزندی داشت که بر اثر معاشرت و مجالست با افراد ناباب و فاسد الاخلاق به کلی منحرف شده بود. قماربازی می کرد، شراب می نوشید و آخر شب به محله های معروف و فاسد می رفت. امیر فارس هر قدر فرزند را پند و نصیحت کرد سودی نبخشید و چون از ماجرا و فرجام زندگی لیلاج آگاهی یافت دست توسل و استمداد به جانب وی دراز کرد تا با تجارب تلخ و ناگواری که از این رهگذر تحصیل کرده است فرزندش را از منجلابی که در آن غوطه می خورد نجات بخشد.
لیلاج خواهش امیر را پذیرفت و فرزندش را به محل سکونت خویش یعنی گلخن حمام دعوت کرد. فرزند امیر دعوت لیلاج را به جان پذیرفت و به عشق و سودای قمار به جانب گلخن شتافت. لیلاج مقدمش را گرامی شمرده مانند بعضی ناصحان و واعظان ناپخته که بدون تمهید مقدمه در نهی و نکوهش و سرزنش بر می آیند عمل نکرده بلکه با ملایمت و خوشرویی به فرزند امیر فارس گفت:«چه نوع قمار می دانی؟» جواب داد:«همه نوع.»
لیلاج ابتدا با او به شطرنج پرداخت و با چند حرکت او را مات کرد زیرا لیلاج در بازی شطرنج به قدری استاد بود که قصیده سرای معاصر ادیب الممالک فراهانی در این مورد گفته:
از آن به نام مهلب مهلبیه بماند
چنانکه ماند ز لجلاج در جهان شطرنج
سپس تخته نرد را جلو کشید و در یک چشم بر هم زدن با گشادبازی و طاسهای مساعد انداختن که شیوه نردبازان کهنه کار است او را در ششدر انداخت. آن گاه سه قاپ را در دست گرفت و گفت:«نقش یا سه پلشت کدام را می خواهی تا همان را بیندازم؟» فرزند امیر گفت:«نقش می خواهم.»
لیلاج گفت:«من این سه قاپ را در مقابل چشمان تو از سوراخ سقف این گلخن به هوا می اندازم. تو برو پشت بام و آن سه را بر روی زمین ببین.» امیر قبول کرد و لیلاج با سر انگشت سحارش قاپها را از سوراخ سقف به پشت بام انداخت. چون فرزند امیر فارس بر روی بام حمام رفت و قاپها را دید از فرط تعجب و حیرت دهانش باز ماند زیرا همان طوری که خواسته بود سه قاپ به صورت نقش بر روی بام گرمابه جای گرفته بود. فرزند امیر طاقت نیاورده و پرسید:«استاد لیلاج، تو که در همه نوع قمار تا این اندازه استادانه بازی می کنی پس چرا ثروت و اندوخته ای نداری و بر اثر فقر و مسکنت در گلخن حمام کهنه شیراز جای گرفته ای؟» لیلاج گفت:«پسر جان، من همه چیز داشتم و با این بازیهایی لعنتی خانواده های بسیاری را به خاک سیاه نشانده ام ولی باید بدانی عاقبت قماربازی همین است که می بینی. وقتی که لیلاج چیره دست پس از سالها بازی در تون حمام مسکن گزیند فرجام زندگی رقت بار تو و امثال تو که هنوز الفبای قمار را نیاموخته اید معلوم است که به کجا منتهی خواهد شد.»
قمار برد ندارد چرا که از اول
قماربازی گفتند نی قماربری
آن گاه فرزند امیر را در نیمه های شب به میخانه برد و حرکات ناهنجار و الفاظ رکیک و مستهجن افراد مست و لایعقل را که مانند دیوانگان سر از پا نشناخته به جان یکدیگر افتاده بودند از نظرش گذرانید.
بامدادان که هنوز هوا گرگ و میش نشده بود او را به یکی از معروفه خانه راهنمای کرد و قیافه های کریه و بدمنظر و چشمان قی کرده فواحش را که اوایل شب به زور وسایل آرایش و به مصداق شب گربه سمور می نماید خویشتن را حور بهشتی و لعبت طناز جلوه می دهند به فرزند امیر نشان داد و فرزند امیر از دیدن آن صحنه های موحش و مهوع چنان مشمئز و ناراحت شد که از فرط ناراحتی و پشیمانی اشک از دیدگانش جاری گردید. لیلاج چون مقصود خویش را به هدف اجابت مقرون دید سر بر داشت و گفت:«فرزندم، این صحنه های جان دار را از آن جهت در مقابل دیدگانت مجسم کردم تا بدانی که در چه ورطه هولناکی دست و پا می زنی و تمنیات و خواهشهای نفس را با چه سموم جانگزایی برآورده می کنی. افراد عاقل و اندیشمند هرگز در چنین محلی و چنین راههایی گام بر نمی دارند و خواهش نفس را جز در طریق تفریحات سالم و درک لذات معنوی ارضا نمی کنند. تا زود است برگرد و راه عاقلان را در پیش گیر، و گرنه بعید نیست به سرنوشت من دچار شوی و به این روز افتی که می بینی.»
فرزند امیر که این کلمات آموزنده چون پتکی بر مغز و اعصابش فرود می آمد در مقابل لیلاج رنج دیده گلخن نشین متعهد گردید که دیگر گرد این امور نگردد و برای امیر فارس فرزندی صالح و شایسته باشد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
11-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
لولو
هر گاه بخواهند طفلی را از گریه و بازیگوشی باز دارند او را از لولو می ترسانند و در حالی که پدر یا مادر انگشت بر روی بینی می گذارد به طرف حیاط خانه اشاره می کند و می گوید: لولو آمد. اگر چه لولو جزء امثله سائره نیست ولی چون در مورد اطفال بازیگوش به کار می رود قطعاً ریشه تاریخی و علت تسمیه ای دارد که لازم آمد معلوم شود این واژه از کجا و به چه مفهوم و منظوری در زبان فارسی داخل شده است.
ابولؤلؤ یا فیروز یک نفر ایرانی اهل نهاوند و از اسیران جنگ جلولاء بود که در دستگاه مغیرة بن شعبه از سران و داهیان صدر اسلام به شغل غلامی و بندگی خدمت می کرده است. چون صنعتگر ماهر و زبردستی بود مغیره او را مجبور می کرد که در خارج از خانه کار کند و ماهی یک صد درهم به وی بدهد.
هر قدر ابولؤلؤ تضرع و زاری کرد که این مبلغ را تخفیف دهد و یا بابت قیمتش حساب کند تا بتواند روزی از قید بندگی آزاد شود و زندگی مستقلی برای خودش تشکیل دهد مغیره به علت طینت و خست و لئامت ذاتی زیر بار نمی رفت و همیشه با شکنجه و آزار ابولؤلؤ را وا می داشت کار کند و برایش درهم و دینار بیاورد.
روزی مغیرة بن شعبه که در آن موقع والی کوفه بود برای گزارش حوزه حکمرانی خود به اتفاق عده ای از ملازمان و همراهان که ابولؤلؤ جزء آنها بود وارد مدینه شد و نزد خلیفه دوم عمر بن خطاب رفت.
مسعودی در این زمینه چنین می گوید: عمر اجازه نمی داد هیچ کس از عجمان وارد مدینه شود.
مغیرة بن شعبه بدو نوشت: من غلامی دارم که نقاش و نجار و آهنگر است و برای مردم مدینه سودمند است. اگر مناسب دانستی اجازه بده او را به مدینه بفرستم و عمر اجازه داد. وی ابولؤلؤ نام داشت و از اهل نهاوند بود.
ابولؤلؤ فرصت را مغتنم شمرد و در موقعی که خلیفه تنها بود به نزدش شتافت و دادخواهی کرد. عمر جواب داد:«تو غلام مغیره هستی و جان و مال تو در اختیار اوست.»
ابولؤلؤ گفت:«تو هم خلیفه مسلمین هستی و می توانی به او توصیه کنی که این مبلغ را بابت آزاد کردنم به حساب بیاورد، چنانچه موافق نیست اقلاً ماهی ده درهم از من بگیرد تا به امید آزاد شدن و تأمین آتیه مبلغی بتوانم ذخیره کنم.» عمر جواب داد:«تو صنعتگر خوبی هستی و نجاری و مسگری و چلنگری هم می دانی. مخصوصاً شنیدم که در ساختن آسیای بادی استاد هستی. خوب است به جای گله و شکایت یک آسیای بادی در مدینه بسازی زیرا امسال غلات بیت المال زیاد است و می توانی از این طریق فایده بری زیرا با این همه هنر و صنعت که داری گمان نمی کنم مقدار مالی که مغیرة از تو می خواهد زیاد باشد.»
ابولؤلؤ گفت:«آسیای بادی در مدینه عملی نیست زیرا بادگیر ندارد.»
خلیفه گفت:«در مکه بساز.»
ابولؤلؤ جواب داد:«گندم در مکه به قدری کمیاب است که مردم برای آرد کردن گندم محتاج آسیای بادی نیستند و می توانند با دست آس یعنی آسیای دستی آرد کنند.» عمر گفت:«آسیای بادی تو در مکه اگر برای آرد کردن گندم مفید نباشد این فایده را دارد که باعث تفریح خاطر سکنه شهر و زوار و حجاج در ایام انجام اعمال حج می شود و از این راه فایده می بری.»
ابولؤلؤ چون از انجام مقصودش مأیوس و ناامید شد و دانست که خلیفه به هیچ وجه حاضر نیست به شکایتش رسیدگی کند از این زندگی ننگین و از جان خود سیر شده با حالت خشم و نفرت در جواب خلیفه گفت:«برای تو یک آسیای بادی بسازم که تا روز قیامت گندم آرد کند!» و یا به روایت دیگر گفته:«اگر سلامت بمانم آسیابی برایت خواهم ساخت که در شرق و غرب از آن تعریفها کنند.» این بگفت و از نزد خلیفه دور شد.
عمر فهمید که ابولؤلؤ با این عبارت کنایه آمیز او را تهدید به قتل کرده است ولی چون قصاص قبل از جنایت را جایز نمی دانست وی را مجازات نکرد. چند روز بعد از عمر برای ادای فریضه نماز صبح به مسجد رفته بود در رکعت دوم ابولؤلؤ از پشت سر به او حمله کرد واز پای در آورده شخص دیگری به نام کلیب راهم که پشت سر خلیفه ایستاده بود کشته و فرار کرد.
به روایت دیگر: ابولؤلؤ صبح دیر از خواب برخاست به طوری که نماز را در منزل به جا آورد و چون مانعی نمی توانست جلوی تصمیم این جوان حساس ایرانی را بگیرد بدون آنکه مطلب را با ارباب خود در میان نهد به سرعت حرکت کرد و در خم کوچه ای پنهان شد و هنگام مراجعت عمر از مسجد ناگاه جلوی او سبز شد. تا رفت عمر که از او چیزی بپرسد دشنه فیروز کار خود را کرد.
باری، ابولؤلؤ را مردی از بنی تمیم دستگیر کرد وی را بدان کار بکشت. به روایت خواند میر: ابولؤلؤ همان کارد را بر حلق خویش مالید و قبل از دستگیر شدن خود را کشت. و عمر پس از سه روز در گذشت (سال 23 هجرت) ولی به روایت شمس الدین محمد آملی بعضی گویند در آسیابی که از برای او ساخته بود به خلوت دریافت و کاربزد و بگریخت و سنه اربع و عشرین هجری وفات یافت.
بعضی از سران و بزرگان دستگاه خلافت عمل ابولؤلؤ را به تحریک ایرانیان دانسته و اتفاق طلحه و عبیدالله بن عمر و تعدادی سوار به خانه ایرانیان مقیم مدینه یورش بردند و عده کثیری از آنان من جمله هرمزان سردار ایرانی و خلیفه غلام سعد بن وقاص را به جرم همدستی با هرمزان کشتند و حتی نسبت به اطفال و کودکان شیرخوار ایرانی رحم نکردند. چیزی نمانده بود که سلمان فارسی را هم بکشند ولی چون ندیم و صحابی پیغمبر بود از ریختن خونش در گذشتند و او را در سیاه چال زندان انداختند. بقیه ایرانیان از ترس جان خود را به بیت المال رسانیدند زیرا بیت المال مصون از تعرض بود ولی طلحه می خواست عنفاً وارد بیت المال شود که حضرت علی بن ابی طالب (ع) را آگاه کردند و آن افصح فصحای عرب و شیر بیشه شجاعت بقوت بیان و هیبت ذوالفقار جلوی آنها را گرفت و ایرانیان متحصن و پراکنده را از مرگ حتمی نجات بخشید.
کاری به فرجام این کشتار وحشیانه نداریم که اگر علی (ع) نبود نهال نورس اسلام در همان سنوات اولیه بعد از رحلت پیغمبر به دست این گونه افراد ناجوانمرد به کلی ریشه کن می شد. مقصود این است که چون این قتل و غارت ناشی از سوء قصد ابولؤلؤ نسبت به خلیفه دوم بوده است و در واقع اگر ابولؤلؤ دست به قتل عمر بن خطاب نمی زد این کشتار بی رحمانه رخ نمی داد لذا جرأت و تهور بی باکی ابولؤلؤ که توانست خلیفه مقتدر و سختگیری چون عمر را هلاک کند چنان رعب و هراسی در دلها مردم انداخت که بعدها هر وقت ایرانیان مقیم حجاز می خواستند اطفالشان را از بازیگوشی و شیطنت باز دارند به آنها می گفتند: لولو آمد و منظور از لولو همان ابولؤلؤ بود که بر اثر کثرت استعمال به لولو تبدیل شد و رفته رفته در تمام مناطق فارسی زبان رایج گردید.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
11-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روايتي ديگر از:
خر من از کرگی دم نداشت
عبارت مثلی بالا از طرف کسی اصطلاحاً اظهار می شود که از کیفیت قضاوت و داوری نومید شود و حکم محکمه را بر مجرای عدالت و بی نظری نبیند. در واقع چون محکمه را به مثابه دیوان بلخ ملاحظه می کند از طرح دعوی منصرف شده به ذکر ضرب المثل بالا متبادر می شود. این ضرب المثل رفته رفته عمومیت پیدا کرد و در حال حاضر به طور کلی هر گاه کسی از قصد و نیت خویش انصراف حاصل کرده باشد به آن تمسک و تمثیل می جوید.
اکنون ببینیم ریشه تاریخی آن چیست و خر این دراز گوش زحمتکش و بی آزار، چه نقشی در آن بازی می کند. همان طوری که در مقاله دیوان بلخ یادآور شد ریشه تاریخی ضرب المثل بالا هم مربوط به عصر زمان سلطان محمود غزنوی است که شهر بلخ از بزرگترین بلاد خراسان بزرگ بود و بلخیان از نعمت امنیت و آسایش به حد وفور برخوردار بوده اند.
تجربه نشان داد که اگر نعمت و آسایش توأم با تلاش و فعالیت نباشد آحاد و افراد مردم به سوی تن پروری و تن آسایی گرایش پیدا می کنند و لاجرم مفاسد اخلاقی و اجتماعی که لازمه عیش و عشرت و نوشخواری است در روح و جان آن ملت نفوذ و رسوخ می کند.
سکته بلخ در قرن چهارم و پنجم هجری چنان وضعی را داشته اند. همه و همه از حاکم گرفته تا سالار شهر و میرشب و کلانتر و محتسب و شحنه، حتی قاضی دیوان بلخ که علی القاعده باید حافظ نظم و قانون و حامی حقوق و ناموس مردم باشد در منجلاب فسا و تباهی مستغرق بوده اند.
در این تاریخ که مورد بحث و مقال است مرد فاسد جاه طلبی به نام ابوالقاسم غلجه صدر و قاضی القضات دیوان بلخ بود که با مأموران انتظامی و ضابطین دادگستری همدستی داشت و از هر گونه ظلم و ستم و زورگویی نسبت به افراد ضعیف و ناتوان دریغ نمی ورزید.
قضا را شخصی به نام مهرک که پسر یک نفر بازرگان بود و پس از مرگ پدر تمام مال و میراث را در راه مناهی و ملاهی بر باد داده بود بر اثر توصیه و سفارش مادرش نزد شمعون یهودی صراف ثروتمند بلخ رفت و از او مبلغ یک هزار درم وام خواست تا سرمایه و دستمایه کار خویش قرار دهد.
چون شمعون با پدر مهرک سابقه دوستی داشت حاضر شد مبلغ پانصد درم به مهرک قرض دهد و در سر سال مبلغ شش صد و پنجاه درم بگیرد. ضمناً از نظر محکم کاری در سند قید کرد: «چنانچه مهرک در موعد مقرر نتواند قرضش را بپردازد شمعون مجاز باشد پنج سیر از گوشت رانش را ببرد و به جای طلبش بردارد.»
به همین ترتیب توافق به عمل آمد و مهرک با آن سرمایه استقراضی مشغول کسب و کار شد. اتفاقاً چون زرنگ و دست اندر کار تجارت و بازرگانی بود سود کلانی برد و سرمایه را چند برابر کرد ولی متأسفانه معاشران ناجنس که از پیش با او آشنا بودند دوباره به سراغش آمدند و هنوز سال به سر نرسیده بود که سود و سرمایه همه را از دستش خارج کردند.
شمعون مطالبه وجه کرد، مهرک نداشت که بدهد ولی چون راضی نبود گوشت بدنش بریده شود شکایت به دیوان بلخ بردند. شمعون برای آنکه زهر چشمی از سایر بدهکارانش بگیرد مهرک را که روزگاری اعتبار و احترام داشت از بازار پر جمعیت بلخ عبور داد. در بین راه خری که قماش و مال التجاره بارش کرده بودند در زیر بارگران از پای در افتاد و رهگذران به کمک خر و خرکچی شتافتند. مهرک برای آنکه کار خیری انجام دهد شاید وسیله نجات و خلاصی او از دست شمعون شود دم خر را گرفت و بازور وقت هر چه تمامتر به طرف بالا کشید. خر برنخاست ولی دمش کنده شد و در دست مهرک ماند.
خر کچی بنای داد و فریاد را گذاشت و برای اقامه دعوی و دادخواهی به دنبال شمعون و مهرک روان گردید.
مهرک بیچاره که وضع را چنین دید از هول و اضطراب به هر سو می دوید و راه فراری می جست تا بگریزد. در این فکر و اندیهش بود که در خانه ای را نیمه باز دید، همین که در را به شدت باز کرد تا داخل خانه شود زن صاحبخانه را که باردار و پا به ماه بود چنان تنه زد که به شدت اصابت، جنین افتاد و بچه سقط شد. شوهر آن زن که هفت سال قبل عروسی کرده بود و پس از نذر و نیازها تازه می خواست صاحب فرزند شود از این پیشامد غیر منتظره برافروخت و با مهرک درآویخت. مردم جمع شدند و او را نصیحت کردند که به جای نزاع و مجادله بیهوده به معیت دو نفر شاکی دیگر به دیوانخانه برود و به قاضی ابوالقاسم غلجه شکایت کند.
دسته جمعی به راه افتادند ولی مهرک دل توی دلش نبود واز بخت بد و حواس پرتی دم بریده الاغ را که به هر سو تکان می داد به چشم اسب تصادف کرده آن حیوان زبان بسته را از یک چشم نابینا کرد.
صاحب اسب که پسر کنیز خسوره امیر بلخ بود پس از جار و جنجال به جمع مدعیان پیوست و به جانب دارالقضا راهی گردیدند. در بین راه متهم بیچاره که محکومیتش را حتمی و قطعی می دانست در یک لحظه از غفلت همراهان استفاده کرد و از دیوار کوتاهی بالا رفت تا مگر در ورای آن راه ناگزیری بجوید. از قضای روزگار از بالای دیوار کوتاه که اتفاقاً از داخل باغ بسیار مرتفع بود بر روی شکم پیرمرد خفته ای افتاد و خفته از سنگینی بدن مهرک و هول حادثه ناگهانی در دم جان داد و پسرش به خونخواهی پدر با چهار نف مدعی دیگر هم عنان شده رهسپار دارالقضا گردیدند. نرسیده به دیوانخانه مرد خیراندیشی که از اول به دنبالش افتاده بود و سایه به سایه آنها می آمد سر در گوش مهرک کرد و گفت:«اگر می خواهی از شر و مزاحمت این عده شاکیان جوراجور خلاص شوی باید یک زرنگی به خرج دهی، و آن این است که زودتر از همه خودت را به قاضی القضات بلخ ابوالقاسم غلجه برسانی و قول و وعده انعامی دهی، شادی برائت حاصل کنی و یا اقلاً در محکومیت تو تخفیف کلی حاصل شود.» مهرک گفت: «مرگ بعد از این همه جرمها و خطاها که از من سر زده چنین چیز امکان پذیر است؟» مرد خیراندیش جواب داد:«از این قاضی دیوان بلخ همه کار برمی آید زیرل پیچ و مهره حل و عقد مشکلات دست خودش است. پسر جان، مگر نمی دانی که اینها تخم و ترکه شریح قاضی هستند و به دنبال جاه و مال می روند نه حق و راست؟» مهرک تصدیق کرد و به دستور آن خیراندیش قبل از مدعیان، خود را پشت در اطاق قاضی رسانید و به خلوتگاه درون شد. اتفاقاً نیمروز گرمی بود و قاضی به خلوت بساط عیش و طرب گسترده با زیبا پسری به هم آمیخته بود. مهرک زیرک که انتظار چنین فرصتی را می کشید قدم واپس نهاد و با صدای بلند که به گوش قاضی برسد فریاد زد:
«حضرت قاضی سرگرم عبادت هستند؛ حال خوشی دارند و با خدا راز و نیاز می کنند؛ دست نگهدارید و حالشان را بر هم نزنید تا از نماز و عبادت فارغ شوند!!» قاضی ابوالقاسم غلجه چون حرفهای مهرک را شنید از زرنگی و کاردانی او خوشش آمد و با خاطری جمع کارش را انجام داد و بساط را جمع کرد، آن گاه مهرک را به درون خواس و گفت:«فرزند، تو کیستی و چه جاجتی داری؟» مهرک پس از تعظیم و دستبوسی گرفتاریهایش را یکایک بر شمرد و از قاضی در نجات و خلاص خویش استمداد کرد.
قاضی گفت:«چون یقین دارم که جوانی پخته و رازدار هستی و شتر را نادیده خواهی گرفت لذا از شکایت شاکیان باکی نداشته باش. هر حکمی بخواهی به نفع تو صادر خواهم کرد.»
مهرک عرض کرد:«با اطمینان و پشتگرمی به عدالت و عنایت حضرت قاضی، شتر که هیچ، فیل را نیز نادیده خواهم گرفت!»
ساعتی بعد دارالقضا تشکیل شد و قاضی با ریش شانه زد و دستار مرتب و سجه در دست بر مسند قضاوت نشست و پس از بیان شرح مبسوطی مبنی بر خداپرستی و دین پروری و شرافت و عزت نفس و پاک نظری و بی طرفی خویش و بیزاری از جیفه دنیا! دیدگانش را به سقف اطاق محکمه دوخت و دعایی خواند و گفت:«خدایا بیامرز و ببر.» آن گاه دستور داد شاکیان به نوبت جلو بیایند و شکایت خود را مطرح کنند. شاکیان پیش آمدند و جنایات مهرک را بر شمردند.
قاضی ابوالقاسم غلجه پس از اضغای بیانات شاکیان که جنایات مهرک را با آب و تاب تمام شرح داده بودند. لاحولی خواند و با آهنگی غلیظ که ویژه قاضیان کلاش و کهنه کار است به این شرح آغاز سخن کرد:
«رسم دادگاهها و محاضر قضایی است که مدعیان به ترتیب و جداگانه طرح دعوی کنند، به علاوه شما مدعیانید و این مرد- مهرک- در معرض اتهام است. متهم را جنایت محقق و مسلم نیست. اکنون باید به قضیه افترا که در محضر ما رخ داده و جرم مشهود است قبل از سایر مسایل رسیدگی شود مگر آنکه همگی از متهم و مدعیان توافق کنید که رسیدگی به این قضیه فعلاً مسکوت بماند، و البته می دانید که متهم در قضیه افترا مدعی است و شما متهم» پس از مدتی بحث و گفتگو عاقبت مقرر شد که جرم افترا نیز در صف جرایم دیگر منظور شود و جرمها را به ترتیب اهمیت رسیدگی کنند.
ابتدا موضوع طلب مشعون مطرح شد. شمعون سندی که از مهرک در دست داشت تقدیم و به عرض رسانید که به موجب این سند چون مهرم مبلغ شش صد و پنجاه درم بدهی خود را در سر سال تأدیه نکرده است پنج سیر از گوشت رانش به من تعلق دارد.»
قاضی به مهرک گفت:«آیا این مرد راست می گوید؟»
مهرک جواب داد «بلی» قاضی لحظه ای درنگ کرد و آن گاه گفت:«اگر چه این داد و ستد شرعی نیست و از نظر مذهبی و اخلاقی کاری ناروا و احمقانه است مع ذالک من با تو همراهی می کنم تا حق و طلب خود را وصول کنی. این کارد و این هم ترازو، اما توجه داشته باش که دو کار نباید بشود: یکی آنکه قطره خونی ریخته نشود زیرا جزء قرار داد نیست. دیگر آنکه ذره ای از پنج سیر گوشت نباید کم یا زیاد شود، و گرنه شدیداً مجازات خواهی شد!»
شمعون گفت:«حضرت قاضی قربانت گردم، خودتان فکر کنید چگونه می توانم پنج سیر از گوشت رانش را بی کم و زیاد با کارد ببرم که حتی یک قطره خون هم ریخته نشود؟»
قاضی گفت:«چون قرار تعلیق به محال بستی پس حقی هم ندار و باید تاوان زحمتی که به این مرد داده او را از کار بیکار کردی به علاوه حق دیوانخانه را بپردازی و آزاد شوی!»
شمعون خواست داد و بیداد راه بیندازد که مأموران اجرا او را گرفتند و بعد از کتک مفصل به مبلغ شش صد و پنجاه درم غائله را ختم کردند که شمعون بابت تاوان مهرک و حق دیوانخانه و حق الزحمه مأموران دارالقضا بپردازد و خلاص شود!
پس از آن قضه قتل پیرمرد مطرح شد. مدعی پدر کشته با گریه و زاری عرض کرد: «پدر بیمارم در پای دیوار باغ خفته بود که این جوان مانند اجل معلق از بالای دیوار روی شکمش فرود آمد و مرا بی پدر کرد.»
قاضی گفت:«اولاً غلط کردی آدم ناخوش را پای دیوار خوابانیدی که این اتفاق رخ دهد. ثانیاً حالا که این کار را کردی بگو ببینم پدرت چند سال داشت؟» عرض کرد هفتاد و دو سال.
قاضی از مهرک پرسید:«تو چند سال داری؟» گفت:«بیست و هشت سال». قاضی بدون تفکر و تأمل حکم خود را این طور انشاد کرد:
«قاتل مستحق قصاص و قصاص از جنس عمل است. نظر به اینکه متهم بیش از بیست و هشت سال ندارد جوان پدر مرده موظف است که چهل و چهار سال از متهم نگاهداری کند، مسکن و غذا و لباسش را تدارک ببیند و از او به خوبی مواظبت و پذیرایی کند تا هفتاد و دو ساله شود. آن وقت متهم را در پای همان دیوار و محل وقوع جرم بخواباند. سپس از بالای دیوار به همان کیفیت بر روی او جستن کند تا جانش درآید و مردم بلخ به عدالت ما امیدوار شوند!!»
خونخواه پدر چون حکم رأی قاضی را شنید از حق خویش صرف نظر کرد ولی قاضی گفت: «گذشت شما کافی نیست. از کجا که فردا برای پدرت وارث و مدعی دیگری پیدا نشود و علیه متهم اقامه دعوی نکند؟ باید وجه الضمان کافی بسپاری که خسارت احتمالی مدعی از آن محل تأمین شود!» این بگفت و شاکی بیچاره را برای پرداخت وجه الضمان و حق دیوانخانه به عمله سیاست سپرد.
سپس نوبت به مدعی سقط جنین رسید. جوان شاکی گفت:«هفت سال است ازدواج کرده ام و آرزوی فرزند داشتم که اتفاقاً چند ماه پیش این آرزو برآمد و همسرم باردار شد اما متاسفانه در حادثه امروز جنین افتاد و آرزوی چندساله ام را بر باد داد .»
قاضی اندیشمند ! تبسم ملیحی بر لب آورد و فرمود :« برای موضوعی به این سادگی چرا اینجا آمدید ؟ خودتان می توانستید دوستانه با هم کنار بیایید و دعوی را مرضی الطرفین خاتمه دهید تا وقت شریف ما ضایع نگردد !» جوان پرسید :« چطور دوستانه حل می شد ؟» حضرت قاضی فرمود :« قبلاً بگو ببینم جنین سقط شده پسر بود یا دختر ؟»
شاکی گفت :« با نهایت تاسف پسر بود .»
قاضی ابوالقاسم غلجه با حالت تبختر سری تکان داد و حکم محکمه را چنین انشاد فرمود :« در اصول قضا مقرر است :
لاضرر ولاضرار و از توابع حتمی قاعده مقرر این است که هرکس ضرری به دیگری وارد سازد از عهده غرامت آن برآید .
غرامت سقط جنین ، ایجاد جنین دیگر به علاوه تحمل و قبول مخارج آن است . مهرک محکوم است مخارج همسر شاکی را از لباس و غذا و مسکن و از امروز تا هنگامی که دوباره باردار و نزدیک به وضع حمل شود از مال خود بپردازد . بدیهی است زحمت ایجاد جنین جدید هم بر عهده متهم موصوف است که شخصاً باید تقبل کند!! چنانچه نوزاد پسر بود فبهاالمراد ، ولی اگر دختر بود بر محکوم فرض است که به همان سیاق به ایجاد جنین دیگر اقدام کند ! مرتبه دوم اگر نوزاد پسر بود شاکی یک دختر سود برده است ! ولی اگر باز هم دختر بود چون دو دختر برابر با یک پسر است دیگر دین و تکلیفی بر عهده محکوم نخواهد بود !!» شاکی فرزند باخته از هول و وحشت حکم قاضی لرزه بر اندامش افتاد و عرض کرد :« جناب عدالت پناهی ، این چه حکمی است که صادر فرمودید ؟»
قاضی جواب داد:«همین است که گفتم ذره ای از طریق انصاف و عدالت خارج نشوم!» شاکی گفت:«من از حق خودم گذشتم و عرضی ندارم. شاید مشیت الهی چنین اقتضا کرده که من فرزند نداشته باشم.» قاضی فریاد زد:«خیره سر، کدام حق؟ استرداد دعوی قبل از صدور حکم است. وقتی حکم صادر شد فرار از تبعات آن منوط به توافق طرفین خواهد بود.» سپس روی برگردانید و به مأموران دارالقضا فرمان داد که همسر شاکی را برای اجرای حکم در اختیار محکوم قرار دهند مگر آنکه شاکی از غرامت خسارت احتمالی محکوم برآید و حق دیوانخانه را نیز تأدیه نماید!
مأموران پس از گذشت شاکی و رضایت مهرک، حق دیوانخانه را به علاوه یک صد و پنجاه درم برای خودشان از آن بیچاره گرفتند و رهایش کردند.
چون قضه اسب کور مطرح شد و متهم به وقوع جرم اعتراف کرده بود دیگر تحقیق و اقامه شهود را لازم ندانست و بدون تأمل حکم قاضی دیوان بلخ به این شرح زیب صدور!
یافت: «مقرر می شود اسب مصدوم را از سر تا دم دو نیمه کنند و محکوم باید آن نیمه را که چشمش کور شده تصرف کند و قیمت مزبور را به مدعی بپردازد تا خسارتش جبران گردد!» مدعی که هاج و واج مانده بود و به زحمت دست و پایی جمع کرد و گفت: «جناب قاضی، اولاً این حیوان زبان بسته را چرا باید دو نیمه کرد؟ ثانیاً اسبی که دو نیمه شد لاشه ای بیش نیست در حالی که محکوم نصف قیمت را می پردازد.»
قاضی با خونسردی جواب داد:«حکم عادلانه همین است که صادر شد. اگر حرفی دارید خارج از محضر قضا می توانید با یکدیگر کنار بیایید، فی المثل محکوم را راضی کنید که از حق خود درباره دو نیمه کردن اسب صرفنظر کند و در عوض قیمت نیمه معیوب آن را پرداخت نکند!» صاحب اسب که قافیه را تنگ دید عرض کرد:«جناب قاضی، مگر مرا نمی شناسید؟
من پسر کنیز خسوره امیر بلخ هستم»
قاضی گفت:«حالا که این طور است قیمت اسب و حق دیوانخانه را از همان شمعون بازرگان بگیرید و پول اسب را به شاکی بدهید تا کنیز خسوره امیر بلخ از حکم عادلانه ما خشنود و راضی باشد!»
صاحب خر دم کنده که در تمام این مدت شاهد و ناظر صحنه ها و قضاوتهای عجیب و غریب قاضی ابوالقاسم غلجه بود حساب کار خود را کرد و خواست از اطاق محکمه خارج شود که قاضی متوجه شد و گفت:«هنگام طرح دعوای شماست، می خواهی کجا بروی؟» صاحب خر عرض کرد:«عمر و عدالت حضرت قاضی دراز باد، شهود من در بیرون دیوانخانه منتظر هستند، می خواهم آنها را برای ادای شهادت به حضور آورم تا در کار قضاوت و اجرای عدالت تأخیری رخ ندهد!»
قاضی گفت:«متهم منکر وقوع جرم نیست که تا حاجت به اقامه شهود باشد. دستور می دهم شهود را مرخص کنند و شما برای ادای توضیحات آماده باشید زیرا امر قضا تعطیل بردار نیست!» خر جواب داد:
«اتفاقاً کسی که منکر وقوع جرم است من بیچاره فلک زده هستم که در خارج از عدالتخانه شهودی حاضرکردم تا شهادت حسن عینی بدهند که نه تنها مهرک دم خر مرا نکنده است بلکه خر من از کرگی دم نداشت و مانند انواع خران بی دم که در جهان به حد وفور یافت می شوند متولد گردیده است!»
قاضی گفت:«استرداد دعوی نیز احتیاج به اقامه شهود ندارد منتها چون با طرح دعوی مایه خسارت متهم شده اید غرامت بر عهده شماست و مقرر می شود خر بی دم را به علاوه مبلغی بابت غرامت نقصان دم به متهم تسلیم کنید تا سکنه بلخ به عدالت ما امیدوار شوند!!»
و این عبارت از آن زمان یعنی عصر غزنویان در افوه عامه صورت ضرب المثل پیدا کرده است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
11-10-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خاک بر سر
واژه مرکب خاک بر سر معانی و مفاهیم مجازی زیادی دارد ازقبیل:محتاج آواره آفت زده
ذلیل زبون بیچاره وقس علی هذا که از این اصطلاح به منظور تحقیروتخفیف طرف مقابل
به صورت
فحش و دشنامی نه چندان غلیظ وشدید که منجر به نزاع و در گیری شود.
اما در مقام متکلم به قول دهخدا :خطابی است مر خویشتن را بهر چاره اندیشی چون چه
خاکی به سر کنم .
همچنین خاک بر سر کرده به هنگام عزاداری هم به کار می رود وآن موقعی است که به
منظور احترام و بزرگداشت شهادت امیر مومنان یا حضرت حسین بن علی سید الشهدا ع
حین راه پیمایی خاک بر سر می ریزند و یا خاک مرطوب گل بر سر می مالند ویک دسته
کاه وکلش در دست گرفته به نرمی وبا آهنگنوحه خوان بر سر می کو بند .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
ابزارهای موضوع |
|
نحوه نمایش |
حالت خطی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 01:18 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|