لمعۀ دوم
سلطان عشق خواست كه خیمه بصحرا زند، در خزاین بگشاد گنج بر عالم پاشید.
چتر برداشت و بركشید علم
بیقراری عشق شورانگیز
تا بهم بر زند وجودو عدم شر و شوری فكند در عالم
ورنه عالم بابود نابود خود آرمیده بود، و درخلوتخانه شهود آسوده، آنجا كه: كان الله ولم یكن معه شیئی.
آن دم كه زهر دو كون آثار نبود
معشوقه و عشق تابهم میبودیم
بر لوح وجود نقش اغیار نبود در گوشه خلوتی كه دیار نبود
ناگاه عشق بیقرار، از بهر اظهار كمال، پرده از روی كار بگشود، و از روی معشوقی خود را بر عین عاشق جلوه فرمود،
پرده حسن او چو پیدا شد وام كرد از جمال او نظری عاریت بستد از لبش شكری
عالم اندر نفس هویدا شد
حسن رویش بدید وشیدا شد
ذوق آن چون بیافت گویا شد
فروغ آن جمال عین عاشق راكه عالمش نام نهی نوری داد، تا بدان نور آن جمال بدید، چه او را جز بدونتوان دید كه: لا تحمل عطا یاهم الا مطایاهم. عاشق چون لذت شهود یافت، ذوق وجود بخشید، زمزمه قول «كن» بشنید، رقص كنان بر در میخانه عشق دوید و میگفت: رباعیة.
ای ساقی از آن می كه دل و دین من است
گر هست شراب خوردن آئین كسی
پر كن قدحی كه جان شیرین من است
معشوق بجام خوردن آئین من است
ساقی بیك لحظه چندان شراب هستی در جام نیستی ریخت كه:
از صفای می و لطافت جام
همه جام است و نیست گوئی می
تا هوا رنگ آفتاب گرفت
روز و شب با هم آشتی كردند
در هم آمیخت رنگ جام و مدام
یا مدام است و نیست گوئی جام
رخت برداشت از میانه ظلام
كار عالم از آن گرفت نظام
صبح ظهور نفس زده، آفتاب عنایت بتافت، نسیم سعادت بوزید، دریای جود در جنبش آمد. سحاب فیض چندان باران: ثمر ش علیهم من نوره، بر زمین استعداد بارید كه: واشرقت الارض بنور ربها، عاشق سیراب آب حیات شد، از خواب عدم برخاست،قبای وجود درپوشید، كلاه شهود بر سر نهاد، كمر شوق بر میان بست، قدم در راه طلب نهاد و از علم بعین آمد و از گوش بآغوش، نخست دیده بگشاد و نظرش بر جمال معشوق آمد، گفت: ما رأیت شیئا الاورأیت الله فیه. نظر در خود كرد همگی خود او را یافت، گفت: فلم انظر بعینی غیر عینی.
عجب كاری! من چون همه معشوق شدم عاشق كیست؟
اینجا عاشق عین معشوق آمد، چه او را از خود بودی نبود تا عاشق تواندبود؛ او هنوز: كمالم یكن؛ در عدم برقرار خود است و معشوق: كمالم یزل، در قدم برقرار خود، و هو الآن كما علیه كان.
معشوق و عشق و عاشق هرسه یك است اینجا
چون وصل درنگنجد هجران چه كار دارد؟