بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-31-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض داستان کوتاه

دو داستان کوتاه از هاينريش بل
دو داستان کوتاه از هاينريش بل.

وي در سال ١٩١٧ در شهر کلن متولد شد و در سال ١٩٨٥ در همان شهر در گذشت . بل از سال ١٩٧١ تا ١٩٧٤ رئيس انجمن بين المللي...
هاينريش بل در سال ١٩١٧ در شهر کلن متولد شد و در سال ١٩٨٥ در همان شهر در گذشت . بل از سال ١٩٧١ تا ١٩٧٤ رئيس انجمن بين المللي و ادبي قلم بود . در سال ١٩٧٢ جايزة ادبي نوبل را دريافت کرد . از آثارمعروفش مي توان : بيليارد درساعت نه و نيم صبح (رمان ١٩٥٩)؛ نظريات يك دلقك (رمان ١٩٦٣)؛ عكس دسته جمعي با يك بانو (رمان ١٩٧١)، شرف از دست رفتة کاتارينا بلوم (١٩٧٤) را نام برد.
مجموعة آثارش در سال ١٩٧٩ منشر شد . آثار اوليه‌ي بل مانند ، "خانة بدون مراقب" – "و حرفي نزد" , "آدم، کجا بودي؟" در داخل و خارج از آلمان با اقبال بزرگي روبرو شدند و هاينريش بل به عنوان نويسنده اي مردمي و ملي به جهانيان معرفي شد .
هاينريش بل براي مردم مي نوشت ،براي مردم کوچه و بازار ، مردم خيابان ، مردم عادي و معمولي ، مردمي که از خيالپردازي در بارة دوران بزرگ و رهبرشان خسته بودند . حتي بعد ها که ثروت و مكنت دوباره به آلماني ها رو کرد ، بل باز هم به اين موضوعات و مفاهيمي که در کتبش مي نوشت ، وفادار ماند .
بل در مصاحبه اي گفته بود:
موقعي بود که يكي دو تا از کتابهاي من تازه از زير چاپ درآمده بودند و يكي از منتقدان ادبي آن عصر وقتي مرا ديد ، با دست روي شانه هاي من کوبيد و گفت : کتابهايت ديگر بوي دستشوئي و لباسشوئي نمي دهند و موقع آن رسيده که شكايت اجتماعي از شما بشود . اين تعريف و تمجيد موقعي از من شد که جهانيان هر روز مي شنيدند که دو سوم جمعيت جهان در حال گرسنگي بسر مي برند، هنگامي که در برزيل همه روزه کودکاني مي ميرند که هرگز مزة شير را نچشيدند. موقعي که بوي گند استعمار دنيا را برداشته و موقعي که در فقر، نه جنگ طبقاتي و نه وطن عرفاني ديگر معنا و مفهومي وجود ندارد. در اين دنيا گوئي همه به نوعي جزام گرفتار شده اند ، مرضي که بايد ريشه کن شود ، مرضي که موضوع نگارش من است و من در اين باره در کتابهايم مي نويسم .
هاينريش بل هميشه به اين موضوع توجه داشت و هشدار مي داد که از موضوعات جنگ و ادبيات زمان جنگ غافل نباشيد .
"آنطور نباشد که هنگامي که فرم و محتوا را در ادبيات مدرنيزه مي کنيد ، از عواقب و نتايج جنگ و ترور نيز غافل گرديد ".
تئودور آدورنو فيلسوف و جامعه شناس معروف آلماني زماني پرسيده بود که: "آيا بعد از آوشويتس (نابودي يهوديان- م) ديگر مي توان شعر گفت؟" شايد بتوان نتيجة تفكرات پاول سلا ن را جوابي براي تئودور آدورنو به حساب آورد که در جاي خود به آن اشاره خواهيم کرد .

از آثار معروف بل ، بايد کتب زير را نام برد:
١- قطار بموقع آمد
٢- جهانگرد ، به اسپا مي آئي
٣- آدم کجا بودي؟
٤- نه فقط هنگام آريسمس
٥- و من از لام تا کام چيزي نگفتم
٦- خانة بدون محافظ -
٧- امرار معاش سالهاي پيشين
٨- و بدين ترتيب شب شد و روز شد
٩- ميهمانهاي ناخوانده -
١٠ - در درة نعل هاي غرّان
١١ - ايستگاه راه آهن
١٢ - بيليارد ساعت نه و نيم صبح

ليست مهمترين آثار هاينريش بل به آلماني:
1. Der Zug war pünktlich
2. Wanderer, kommst du nach Spa
3. Wo warst du Adam?
4. Nicht nur zur Weihnachtszeit
5. Und sagte kein einziges Wort
6. Haus ohne Hütter
7. Das Brot der früheren Jahre
8. So ward Abend und Morgen
9. Unberechenbare Gäste
10. Im Tal der donnernden Hufe
11. Der Bahnhof von Zimpren
12. Billard um halb Zehn


خطرٍٍٍٍِِ نوشتن
اثر : هاينريش بل
مترجم: شاپور چهارده چريك

هفت سال پيش به ملا قات سردبير يكي از مجلا ت معروف رفتم تا يك نسخه از يكي از کتابهايم را به او بدهم. موقعي که مرا پيش او بردند، من کتابم را به او دادم. ولي او اصلاً اعتنائي به نوشتة من نكرد و کتاب مرا روي نوشته هاي ديگري که تمام ميزتحريرش را پوشانده بودند ، پرت کرد . دستور داد تا منشي اش يك استكان قهوه براي من بياورد و خودش يك ليوان آب نوشيد وگفت : من نوشتة شما را بعداً خواهم خواند. شايد چند ماه ديگر. همانطور که ملا حظه مي فرمائيد، من بايد تمام اين نوشته ها را بخوانم . ولي لطفاً به يك سؤال من جواب بدهيد، سؤالي که ديگران هنوز نتوانسته‌اند به آن جواب بدهند؛ با وجوديكه امروزهفت نفر اينجا بودند.
سؤال من اين است: چرا ما اينقدر نابغه داريم ( بدون شوخي و مضحكه) و در عوض مدير کم داريم . مثلاً کسي مانند من. من مجله ام را دوست دارم ولي بطور قطع نخواهم مرد ، اگر به کار سابقم برگردم. شغل سابق من رياست تبليغات در يك شرکت سازندة تيغ صورت تراشي بود. در جوار اين کار منتقد تئاتر هم بودم. زيرا که از اين کار لذت مي برم.شغل شما چيست؟
من در حال حاضر کارمند ادارة آمار هستم.
آيا شما از اين شغل متنفريد؟ فكر مي کنيد که اگر در اين سمت اشتغال داشته باشيد به شخصيت شما لطمه خواهد خورد؟
نه. من از اين شغل متنفر نيستم و فكر هم نمي کنم که اشتغال به اين شغل به شخصيتم لطمه بزند. من فعلاً دارم از طريق همين شغل نان زن و بچه ام را در مي آورم ، گرچه با زحمت زياد.
ولي شما اين احساس را داريد که با اين چند صفحه اي که نوشته ايد ، گرچه اشتباهات زيادي دارد و مرتب هم نيست، از اين مجله به آن مجله برويد يا نوشته تان را از طريق پست به آنها بفرستيد و اگر همة آنها برگشتند، دوباره همة آنها را تصحيح کرده و ازنو بنويسيد؟
من در جواب گفتم : بله ، همينطوره.
چرا اين کار را مي کنيد ؟ خوب فكر کنيد و بعد جواب بدهيد. زيرا که جواب شما ، جواب سؤالي است که من قبلاً هم از شما پرسيده بودم .
تا حالا کسي از من چنين سؤالي را نپرسيده بود. همانطور که داشتم به اين سؤال فكر مي کردم، سردبير هم شروع به خواندن مقالة من کرد .
بالا خره در جوابش گفتم: من چارة ديگري نداشتم .
سردبير سرش را از روي نوشته برداشت ، نگاهي به من کرد و ابروانش را در هم کشيد و گفت: اين حرف ، حرف بزرگي است. . اين حرف را يك بار يك سارق بانك هم بر زبان آورده است. موقعي که قاضي دادگاه از اين سارق پرسيد : چرا اين سرقت را طراحي و نهايتاً آن را عملي کرده است؟ سارق بانك در جواب قاضي مي گويد : من چارة ديگري نداشتم..
شايد حق به جانب سارق بانك بوده باشد . ولي اين نمي تواند مانع از آن گردد که حق به جانب من نباشد.
سردبير خاموش بود و نوشتة مرا مي خواند . اين نوشته چهار صفحه بود و سردبير براي خواندن آن به ده دقيقه وقت نياز داشت.
در اين مدت من باز هم به حرف ايشان فكر مي کردم و مي انديشيدم که جواب بهتري براي آن بيابم. ولي جواب بهتري نيافتم .
من قهوه ام را نوشيدم و سيگاري کشيدم . براي من خوش آيند نبود که سردبير نوشتة مرا در حضور خودم بخواند. ولي بالا خره کارش تمام شد. من سيگار دوم را تازه روشن کرده بودم که سردبير گفت: جوابي که به سؤال من داديد ، خوب بود ولي نوشته تان متأسفانه اصلاً خوب نيست. نوشتة ديگري نداريد؟
چرا دارم . دستم را توي کيفم برده و از ميان پنج نوشته اي که در درون کيفم داشتم ، داستان کوتاهي را بيرون کشيده و به او دادم و اضافه کردم: بهتر است که من در اين اثنا بيرون باشم.
سردبير جواب داد: نه ، اصلاً. بهتر است که شما همين جا بمانيد.
داستان دوم کوتاه تر بود و شامل سه صفحه مي‌شد. موقعي که سردبير داستان را مي خواند، من سيگار ديگري را آتش زدم.
سردبير بالا خره گفت: اين داستان ، داستان خوبي است. آنقدر خوب است که من نمي توانم قبول کنم که هر دو داستان را يك نفر نوشته است.
ولي باور بفرمائيد که هر دو داستان را خودم نوشته ام.
سردبير گفت : من نمي فهمم . قبول آن براي من مشكل است . داستان اول، داستاني است که از خرت و پرت هاي اجتماعی به شمار مي رود. ولي داستان دوم عالي است. بدون اينكه از شما تعريف و تمجيد بي‌جائي کرده باشم . اين تضاد را چگونه توضيح مي دهيد؟
من توضيحي براي او نداشتم و تا به امروز هم توضيحي براي اين تضاد نيافته ام . ولي واقعاً نويسنده‌ها را مي توان با همان سارق بانك مقايسه کرد. سارقي که با زحمت زياد طرحي مي ريزد و در تنهائي مرگ آور، شبانه به سراغ گاو صندوق مي رود تا در آن را باز کند ، بدون اينكه بداند در درون اين گاوصندوق چيست؟ پول؟ جواهرات؟ چه مقدار؟
اين سارق اگر بدام افتد، بايد ٢٠ سال حبس را تحمل کند . بيگاري و جريمه و غيره. بدون اينكه بداند در درون اين گاو صندوق چيست؟
نويسندگان و شعرا، به عقيدة من با هر کار جديدي که شروع مي کنند، تمام آنچه را که تا کنون نوشته‌اند، به خطر مي اندازند. اين خطر هم براي آنها وجود دارد که گاوصندوق خالي باشد. که آنها دستگير شوند و هر چه تا آن موقع کسب کرده اند، يكجا از دستشان قاپيده شود.
اين درست است که هر نويسنده اي سبك و سياق خاصي دارد . شيوه و روش معيني دارد ، که کارش را از کار بقية نويسندگان جدا مي کند، مانند مهري که بر نوشته اي زده باشند. ولي به محض اينكه ديگران، يعني خوانندگان ، منقدين و منتقدين، کارشان را شروع کردند، کار واقعي نويسنده هم؛ تازه شروع مي شود. ديگر نويسنده در جواب اين سؤال که چرا مي نويسد، نمي‌تواند بگويد براي اينكه چارة ديگري نداشتم . اينجا ديگر کار بر روي غلطك افتاده و روزمره شده است. کار روزمره اي که مهر استادي زيرش خورده باشد. همانطور که براي يك سارق بانك يا يك بوکسور با سابقه، هر سرقت يا مبارزه اي، سخت تر و خطرناك تر از قبلي ها مي گردد، زيرا که پرده بكارت ديگر از بين رفته و به جاي آن دانش نشسته است. يك نفرنويسنده هم بايد همينطور باشد. و من مطمئن هستم که براي خيلي‌ها چنين نيز هست. با وجوديكه دانشنامة آنها با مهر سنديكا در کتابخانه‌شان آويزان است.
براي هنرمند راه‌هاي زيادي وجود دارد، فقط يك راه به روي آنها مسدود است : بازنشستگي.
و واژه اي به نام تعطيل يا خاتمة کار . و کلمة بزرگ ديگري به نام ارزش که حسادت ايجاد مي کند. او اين کلمه را نمي شناسد. مگر اينكه کار و هنرش براي هميشه يا لا اقل براي مدتي به بن بست رسيده باشد. آن موقع اين هنرمند، اين واقعيت را مي پذيرد و از اين لحظه به بعد او ديگر هنرمند نيست. و اين براي من قابل تصور نيست .
روزي در کتابي که اسم نويسنده اش را فراموش کرده ام ، خواندم که : "ما نمي توانيم بگوييم که ما کمي حامله هستيم" . هنرمند بودن هم به همين ترتيب است. ما نمي توانيم کمي هنرمند باشيم.
من در جواب اين سؤال که چرا مي نويسم؟ گفتم : چونكه چارة ديگري نداشتم . و تا به امروز هم جواب بهتري براي آن پيدا نكرده ام . هنر يكي از معدود امكانات ماست، تا بدينوسيله زندگي را درك کنيم و زندگي را زنده نگه داريم . هم براي هنرمند و هم براي هنردوست .
هر وقت که تولد و مرگ و هر آنچه در ميان اين دوست، روزمره و عادي گشت ، به همان مقدار هم هنر روزمره و عادي مي گردد.. البته هستند کساني که زندگيشان يكنواخت و عادي است، با اين تفاوت که اين افراد ديگر زندگي نمي کنند . اساتيد و هنرمنداني هم وجود دارند که زندگيشان يكنواخت و عادي است، بدون اينكه آنها اين امر را براي خود و ديگران روشن کرده باشند. و آنها مدتهاست که ديگر هنرمند نيستند. ما موقعي ديگر هنرمند نيستيم که از ريسك کردن بترسيم ، نه موقعي که اثري ناشايست خلق کنيم.

__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 03-31-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow

وکیل
فرانتس کافکا
ترجمه: فرخ شهریاری
مطمئن نبودم که من یک وکیل دارم، نمی‌توانستم در اصل اطلاع دقیقی بگیرم، همه‌ی چهره‌ها غیرقابل‌تحمل بودند، بیشتر آدمهائی که در مقابل من رفت‌و‌آمد می‌کردند و پشت‌سر‌هم تو راهروها از مقابل من رد می‌شدند، همگی شکل زنهای چاق و پیر بودند، با پیش‌بندهای بزرگ راه راه آبی تیره و سفید که تمام اندامشان را پوشانده بود. دستی روی شکم می‌کشیدند و با قدم‌های سنگین به این سو و آن سو می‌رفتند. نیز نتوانستم دریابم که آیا ما درون ساختمان یک دادگاه بودیم؟
بعضی شواهد بر له، ولی بیشتر علیه این نظر بودند. جدا از تمامی مسائل در دادگاه، صدای مهیبی از فاصله دور بلا‌انقطاع شنیده می‌شد. معلوم نبود از کدامین سو، چرا که در تمامی راهرو طنین انداخته بود. اینطور به نظر می‌امد که از همه جا، یا شاید همانجائی که اتفاقاً آدم توی آن قرار دارد، انگار محل اصلی طنین این صدای غریب بود. این یک خیال بود، چرا که صدا از فاصله بسیار دور به گوش می‌رسید. این راهروهای باریک و دالان‌‌مانند که به آرامی بهم متصل می‌شدند، با درهای بلند و تزئین‌های ساده،؛ مثل‌اینکه به یک خواب عمیق دائمی فرو‌رفته‌باشند، راهروهای یک موزه یا یک کتابخانه بودند . اما اگر اینجا اداگاه نیست، پس چرا من نگران داشتن وکیل هستم؟ برای اینکه من همیشه یک وکیل جستجو می‌کردم؛ همه جا حیاتی و لازم است، چرا که وکیل در هر جائی مورد احتیاج است، حتی بیشتر از دادگاه. برای اینکه دادگاه حکم خود را از روی قانون صادر می‌کند، مجبور هم هستیم که آن را بپذیریم. ناگزیریم که آن را بپذیریم، چرا که اگر با آن ناعادلانه و سطحی برخورد شود، زندگی کردن ناممکن است، آدم باید به دادگاه اعتماد داشته باشد و به عالیجناب قانون، آزادی کامل بدهد. برای اینکه این تنها وظیفه اوست. اما برای قانون همه چیز خلاصه می‌شود در اتهام، وکیل و حکم. خود را قاطی کردن برای انسانهای آگاه هم، گناهی نابخشودنی است. به غیر از این اما، رابطه پذیرش جرم یک حکم است ، که با تأئید و تحسین همراه است؛ اینجا و آنجا نزد آشنایان و غریبه‌ها، دوستان، در خانواده و اجتماع، درشهر و ده، خلاصه همه جا.
اینجاست که داشتن یک وکیل ضروری است. چندین و چند وکیل، بهترین‌ها، یکی در کنار دیگری، یک دیوار از انسانهای زنده، چرا که وکیل‌ها سخت تغییردادنی هستند. اما دادستانها؛ این روباهان مکار، موشهای نامرئی که توی هر سوراخی براحتی وارد می‌شوند، حشرات موذی‌ای که زیرآب هر وکیلی را می‌زنند.
آهان(پس واسه همین من اینجا هستم! وکیل مدافع جمع‌اوری می‌کنم، اما تا حالا که کسی را پیدا نکرده‌ام. فقط این پیر زنها همینطور می‌آیند و می‌روند، اگر در حال جستجو نبودم، تا حالا خوابم برده بود. من در مکان درستی نیستم، بدبختانه نمی‌توانم این حقیقت را ببینم، که جای عوضی‌ای هستم. باید در جائی باشم که انسانهای زیادی در کنار هم جمع می‌شوند، از تمامی اکناف، اقشار، شغل‌ها، از هر سنی. من باید این امکان را داشته باشم که مناسب‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین کسانی‌که نگاهی به من دارند را با دقت و آرامش از میان جمع بزرگ انتخاب کنم. بهترین و مناسب‌ترین حالت شاید یک بازار مکاره باشد. به جای این، من چکار می‌کنم. توی این راهرو‌ها وول می‌خورم، جائی که چند تا پیرزن که با کندی و بی‌حالی و بی‌توجه به من، راه خودشان را می‌روند، مثل ابرهای بارانی جابجا می‌شوند، با سرگرمی‌های مجهول هم مشغول هستند، بدون اینکه بفهمند چکار می‌کنند. برای چی با عجله و کورکورانه وارد خانه‌ای می شوم، بدون‌اینکه تابلوی بالای در را نگاه کنم، بعد وارد راهرو‌ها می شوم، خودم را با تفاله‌هائی قاطی می‌کنم، که به خودشان هم القا کرده‌اند که دارند کار مهمی انجام می‌دهند. بعد هم حتی نمی‌توانم به خاطر بیاورم که جلوی چنین خانه‌ای بوده‌ام، یک بار هم از پله‌ها بالا رفته باشم. ولی اجازه ندارم برگردم. این وقت به‌هدر‌دادن ، اعتراف به پذیرش راه خطا،
برایم غیر قابل تحمل است. چطوری؟ در این زمان کوتاه و زودگذر، همراه چنین صدای مهیبی از پله‌ها پائین رفتن؟ نه این غیرممکن است، با این زمان کوتاهی که در اختیار تو قرار داده شده، که تو اگر حتی یک ثانیه را از دست بدهی، تمام زندگی را باخته‌ای. این مدت زمان، بیشتر از این نیست، همین قدر است، درست مثل زمانی که تو از دست می‌دهی. یک راهی را که انتخاب کرده‌ای ادامه بده، با تمامی مشکلاتش. تو فقط می‌توانی برنده شوی. خطری تو را تهدید نمی‌کند. شاید دست آخر سقوط کنی، که بعد از اولین قدم‌ها از پله‌ها پائین بیائی، از پله‌ها به پائین پرت شوی، شاید ،نه، بلکه یقیناً.
اگر اینجا درون راهروها پیدا‌نمی‌کنی ، درها را باز کن، پشت این درها چیزی پیدا نمی‌کنی، یک طبقه دیگر وجود دارد. آن بالا هم چیزی پیدا نکردی، این هم آخر دنیا نیست. خیز بردار وبپر، بسوی پله‌های جدید.
تا زمانی که تو اوج‌گرفتن را فراموش نکرده‌ای، پله‌ها هم حرکتشان قطع نخواهد شد. در مقابل گام‌های اوج‌گیرنده‌ی تو، پله‌ها هم بطرف بالا رشد می کنند.
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:18 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها