بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > فرهنگ و تاریخ

فرهنگ و تاریخ تاریخ و فرهنگ - مطالبی در زمینه فرهنگ و تاریخ ایران و جهان اخبار فرهنگی و ... در این تالار قرار میگیرد

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 02-17-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد/زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است/زدیم اما نخورد

زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد


جولاهه، بد زبانی ترمه میبافت و مرتب میگفت: «ای زبان، سرم را به دار نبری.»
دزدی در کمین بود تا ترمه را برباید، اما از گفته آن مرد تعجب کرد و پیش خود گفت: «از سر ترمه میگذرم و منتظر میمانم ببینم مقصود ترمه باف از این سخن چیست.»
بالاخره ترمه تمام شد و جولاهه ترمه را برداشت برد برای پادشاه.
دزد هم سایه به سایه او رفت تا رسیدند به قصر پادشاه. در بین راه مرد آن جمله را مرتب تکرار میکرد و میگفت: «ای زبان سرخ، سرم را به دار نبری.»

جولاهه وقتی به حضور شاه رسید ترمه را تقدیم کرد. شاه دستکار او را تعریف کرد و گفت: «استاد، این ترمه برای چه خوب است؟»
مرد بدزبان گفت: «خوب است تو بمیری روی تابوتت بکشند.» حاکم از این نفوس بد رنجید و اوقاتش تلخ شد و امر کرد آن مرد را به دار کشند.
در این هنگام، دزد پیش آمد و تعظیمی کرد و گفت: «قربان من دزدم، در کمین بودم این ترمه را بدزدم. شنیدم این مرد هی به زبانش التماس میگفت که زبان سرخ، سرم را بر دار نبری. به این دلیل او قلبا آدم بدخواهی نیست بلکه زبانش بد است.»
پادشاه شفاعت دزد را قبول کرد و مرد بدزبان را بخشید و دزد را هم به کاری گماشت.

[تمثیل و مثل ، ج2، ص125]

زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است

در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی در کلبه ای زندگی میکرد.
مرد هیزم شکن هر روز تبرش را بر میداشت و به جنگل میرفت و هیزم جمع میکرد.
یک روز که مشغول کارش بود، صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت.
دید در علفها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، بخودش جرات داد و جلو رفت. شیر به زبان آمد و گفت: «ای مرد یک خار به پایم رفته و چرک کرده، بیا و یک خدمتی بمن بکن و این خار را از پایم دربیاور.»
مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند.
شیر بعد از آن به آن مرد در شکستن هیزم کمک میکرد و آنها را به آبادی میآورد.
روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد.
شیر اول قبول نمیکرد و میگفت: «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور در نمیآید.»
اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها بورد و سفارش کرد که برایش کله پاچه بپزند.
روز مهمانی سر سفره نشستند، شیر همان طور که داشت کله پاچه میخوردند آب از گوشه لبهایش روی چانه اش میریخت.
زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را بهم کشید و به شوهرش گفت: «مرد، این دیگر کی بود که به خانه آوردی؟»
شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت: «ای مرد! مگر من به تو نگفم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستید و دوستی ما جور در نمیآید؟
حالا بلند شو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن!»
مرد گفت: «اما من و تو دوست هستیم.»
شیر گفت: «ای مرد! به حق نان و نمکی که باهم خوردیم اگر نزنی هم تو، هم زنت را پاره میکنم.»
مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که میتوانست آنرا محکم به سر شیر زد.
شیر بعد از اینکه سرش شکافت بلند شد و رفت.
آن مرد دیگر به آن جنگل نمیرفت.
یک روز با خودش گفت: «هرچه بادا باد، میروم ببینم شیر مرده است یا نه؟»
مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید.
گفت: «رفیق هنوز هم زنده ای!؟» شیر گفت: «میبینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشود برای اینکه زخم زبان خوب شدنی نیست.
تو هم برو و دیگر این طرفها پیدایت نشود که این دفعه اگر ببینمت تکه پاره ات میکنم!»


[تمثیل و مثل ، ج1، ص186]

زدیم اما نخورد

درویشی در نیمه شب زمستان کارگری را دید درِ دکان به روی خود بسته در آن کار میکند.
صدا برآورد و گفت: «میخواستی نه را به سه بزنی.»
کارگر جواب داد: «زدیم اما نخورد.»
(مقصود درویش نه ماهِ قبل از زمستان بود که باید کار میکرده تا سه ماه زمستان راحت باشد و سه مقصود سه ماه میباشد.)


[قند و نمک، ص411]

روایت دوم:


شاه عباس کبیر در شکارگاهی دهقانی را دید که آثار درویشی و فقر از صورت حال او هویدا بود، شاه گفت: «مگر سه را بننزدی؟» (یعنی مگر سه ماه مدت زرع را کشت نکردی تا برای نه ماه دیگر سال آسوده باشی)
دهقان گفت: «زدیم و نگرفت.»
(یعنی کار کردم ولیکن آفات سماوی چون سرما و ملخ و سن، رنج و کوشش مرا بیحاصل کرد.)


[امثال و حکم دهخدا، ج2، ص903]


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:45 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها