بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 04-01-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت پنجم)

بنای با بصیرت

قسمت 5 :

معصومه سبک خیز :
...آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین ، صاحب زمین بود ؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما. گفت : عبدالحسین برو زمین رو بگیر، حالا که از ما به زور گرفتن ، من راضی ام که مال شما باشه ، از شیر مادر برات حلال تر .

تو جوابش گفت : شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملک ها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده ، اینا همه رو با همه قاطی کردن ، اگه شما هم راضی باشی ، حق یتیم رو نمی شه کاری کرد.




کم کم می فهمیدم چرا زمین را قبول نکرد . بالاخره هم یک روز آب پاکی ریخت به دست همه و گفت : چیزی رو که طاغوت بده، نجس در نجسه ، من هم همچنین چیزی نمی خوام ، اونا یک سر سوزن هم توی فکر خیر و صلاح ما نیستن .



وقتی تنها می شدیم ، با غیظ می گفت: خدا لعنتش کنه 1، با این کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره!
آب ها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند . عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این و آن . حسن، فرزند اولم ، هفت ماهش بود. اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند ، آمد گفت: از امروز باید خیلی مواظب باشی .
گفتم : مواظب چی؟
گفت: اولاً که خودت خونه بابام چیزی نخوری ، دوماً بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن .
با صدای تعجب زده ام گفتم : مگر می شه ؟!
به حسن اشاره کردم و ادامه دادم : نا سلامتی بچه شونه. گفت: نه ، اصلاً من راضی نیستم ، شما حواست جمع باشه. لحنش محکم بود و قاطع . همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی .
چیز هایی را که به من گفت، به آنها هم گفت . خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزی نخورد!
کم کم پاییز از راه رسید. یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد برای زیارت. بر عکس دفعه های قبل ، این بار خیلی طول کشید رفتنش.
تو جوابش گفت : شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملک ها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده ، اینا همه رو با همه قاطی کردن ، اگه شما هم راضی باشی ، حق یتیم رو نمی شه کاری کرد.


ده ، پانزده روزی گذشت. آرام و قرار نداشتم . حسابی دلواپس شده بودم . بالاخره یک روز نامه ای ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم . پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته بود. نامه را باز کرد. هر چه بیشتر می خواند ، شکفته تر می شد. دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد. خیره ام شد و گفت : نوشته من دیگه روستا بر نمی گردم ، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین مشهد . اگر هم دوست ندارین، هر چی من تو خونه و زندگیم دارم همه اش مال شما ، هر چی که می خواین بفروشین ؛ فقط بچم رو بفرستین شهر.
نامه را بست. آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند. گفت: با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعاً مشکله.
به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شاء الله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آیم ؛ این ده دیگه جای موندن مثل ماها نیست.
از همان روز دست به کار شدیم . بعضی از وسایل مان را فروختیم و دادیم به طلبکار ها، باقی وسایل را، که چیزی هم نمی شد، جمع و جور کردم . حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشوم . با خدا بیامرز پدرش راهی شدم.

*****


آدرس توی احمد آباد ، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم ، فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سوال شده بود که آن جا را چطور پیدا کرده.
بالاخره رسیدیم خانه. فکر نمی کردم که دربست باشد. جای خوب و دست و پا بازی بود. با خودش که صحبت کردم ، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمین هاست. وقتی فهمیده بود


عبدالحسین می خواهد مشهد ماندگار شود ، برده بودش توی همان خانه. گفته بود: این خونه مال شما.
قبول نکرده بود. صاحب زمین ها گفته بود: پس تا برای خودت کاری دست و پا کنی، همین جا مجانی بشین.
ازش پرسیدم : حالا کار پیدا کردی؟
خندید و گفت: آره.
زود پرسیدم : چه کاری؟
گفت : سر همین کوچه یک سبزی فروشی هست، فعلاً اون جا مشغول شدم . پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدید مان را شروع کردیم . عادت کردن به اش سخت بود. ولی بالاخره باید می ساختیم.
عبدالحسین نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقت ها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمد گفت : این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم ، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره.
پرسیدم : چرا؟
با زن های بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدم درستی نیست، سبزی ها رو می ریزه توی آب که سنگین تر بشه. آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمی رم.
گفتم : اگه نخوای بری اون جا، چه کار می کنی؟!
گفت : ناراحت نباش، خدا کریمه.
به اندازه وزن شان، پولش را حساب کرد و داد به چند تا فقیر که می شناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم . مادرش را هم نگذاشت یک سر سوزن از جریان خبر دار شود. ملاحظه ناراحت نشدنش.


فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، گفت: توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم.
گفتم : این جا روزی چقدرت می دن؟
گفت : از سبزی فروشی بهتره، روزی ده تومن می ده.
ده ، پانزده روز رفت لبنیاتی . یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد، پیدایش شد خواستم دلیلش را بپرسم ، چشمم افتاد به وسایل توی دستش؛ یک بیل و یک کلنگ ! پرسیدم : اینا رو برای چی گرفتی؟!
گفت: به یاری خدا و چهارده معصوم (علیه السلام) می خواهم از فردا صبح بلند شم و برم سرگذر.
چیزهایی از کارگر های سرگذر شنیده بودم . می دانستم کارشان خیلی سخت است. به اش گفتم : این لبنیا تیه که دیگه کارش خوب بود، مزد هم که زیاد می داد!
سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: این یکی باز از اون سبزی فروشه بدتره.
گفتم : چطور؟



گفت: کم فروشی می کنه، کارش غش داره ؛ جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالا می فروشه، تازه همینم سبک تر می کشه ؛ از همه بدترش اینه که می خواد منم لنگه خودش باشم! می گه اگه بخوای به جایی برسی، باید از این کارا بکنی!
با غیظ ادامه داد: این نونش از اون یکی حروم تره!


از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سر گذر. سه، چهار روز بعد، آخر شب که از سر کار برگشت، گفت: امروز الحمدلله یک بنّا پیدا شد که منو با خودش ببره سرکار.
گفتم : این روزی چقدر می ده؟
گفت: ده تومن.
کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم به اش گفتم. گفت: هیچ طوری نیست، نون زحمت کشی ، نون پاک و حلالیه، خیلی بهتر از کار اوناست.
کم کم توی همین کار بنایی جا افتاد و کم کم برای خودش شد « اوستا» . حالا دیگر شاگرد می گرفت، دستمزدش هم بهتر از قبل شده بود.
گفت: هیچ طوری نیست، نون زحمت کشی ، نون پاک و حلالیه، خیلی بهتر از کار اوناست.


توی همان ایام، یک روز مادرش از روستا آمد دیدنمان. یک بغچه نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چیز های دیگری هم آورده بود برایمان. عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه. مادرش گفت: امان می دادی تا یه کمی بخورن بچه ها.
تشکر کرد و گفت: حالا که کسی گرسنه نیست، ان شاء الله بعداً می خوریم.
نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن به آنها دست بزنیم . مادرش که رفت حرم، سریع بقچه نان و چیزهای دیگر را برد توی یک مغازه و کشید . به اندازه وزن شان، پولش را حساب کرد و داد به چند تا فقیر که می شناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم . مادرش را هم نگذاشت یک سر سوزن از جریان خبر دار شود. ملاحظه ناراحت نشدنش.
پیرزن چند روزی پیش ما، ماند. وقتی حرف از رفتن زد، عبدالحسین به اش گفت: نمی خواد بری ده ، ...
پاورقی :
1 - منظورش شاه مخلوع بود
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 04-01-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت ششم)

فاطمه ی ناکام و راز آن شب

قسمت 6 :

راوی : همسر شهید
پیرزن چند روزی پیش ما، ماند. وقتی حرف از رفتن زد، عبدالحسین بهش گفت : نمی خواد بری ده ، همین جا پهلوی خودم بمون.
گفت : بابات رو چه کار کنم ؟!
گفت : اونم می آریمش شهر.



از ته دل دوست داشت مادرش بماند ، بیشتر جوش زمین های تقسیمی را می زد. مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا. عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد ، همان جا نو جوان های آبادی را جمع می کند و بهشان می گوید: هر کدوم از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی بخونه ، من خودم خرجش رو می دم.


سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند که با عبدالحسین آمدند شهر. عبدالحسین اسم شان را توی یک حوزه علمیه نوشت. از آن به بعد هم ، مثل این که بچه های خودش باشند، خرجی شان را می داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درس های حوزه ، روزها کار و شب ها درس. همان وقت ها هم حسابی درگیر کار مبارزه با رژیم شده بود.
*****
من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودند شهر، برای زندگی . یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم . ماه مبارک رمضان بود و دم غروب . عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم بهش گفت : می خوای چه کار کنی ؟
گفت : می خوام بچم خونه خودمون به دنیا بیاد ، شما برین اون جا ، منم می رم دنبال قابله.
یکی از زن های روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت ، رفت دنبال قابله.
رسیدیم خانه. من همین طور درد می کشیدم و « خدا ، خدا » می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید ، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را باز کند کمی بعد با خوشحالی برگشت. گفت: خانم قابله اومدن.
خانم سنگین و موقّری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه ، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن .
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندی زد و پرسید: اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟




یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین فاطمه ، اسم خیلی خوبیه.
قابله ، به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم . مادرم از اتاق رفته بود بیرون . با سینی چای و ظرف میوه برگشت. گذاشت جلو او و تعارف کرد. نخورد . گفت: بفرمایین ، اگه نخورین که نمی شه.

گفت: خیلی ممنون ، نمی خورم.
مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هر چه اصرار کردیم ، لب به هیچی نزد. کمی بعد خدا حافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود. عقربه های ساعت رسید نزدیک سه . همه مان نگران عبدالحسین بودیم ، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال!
من ولی حرص و جوش این را می زدم که ؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره ساعت سه ، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتماً خودشه.
مادرم رفت توی حیاط . مهلت آمدن بهش نداد. شروع کرد به سرزنش . صداش را می شنیدم : خاله جان ! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری ؟! آخه نمی گی خدای نکرده یک اتفاقی بیفته.
تا بیاید تو ، مادرم یکریز پرخاش کرد . بالاخره توی اتاق ، عبدالحسین بهش گفت : قابله که دیگه اومد خاله ، به من چه کار داشتین ؟
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم . زود آمد کنار رختخواب بچه.
قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یک هو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد . همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
حیرت زده پرسیدم: برای چی گریه می کنی ؟
چیزی نگفت. گریه اش برام غیر طبیعی بود. فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرام تر شد ، گفتم: خانم قابله می خواست که ما اسمش رو فاطمه بگذاریم.
با صدای غم آلودی گفت : منم همین کارو می خواستم بکنم ، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه ، اسمش رو فاطمه بگذارم .
گفتم : راستی عبدالحسین ، ما چای ، میوه ، هر چی که آوردیم ، هیچی نخوردن.
گفت : اونا چیزی نمی خواستن.
بچه را گذاشت کنار من. حال و هوای دیگری داشت. مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.



بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت ، دور از چشم ما ها گریه می کرد. می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) دارد، پیش خودم می گفتم: چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم ، حتماً یاد حضرت می افته و گریه اش می گیره.
پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید می برد یمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم دنبال قابله . هر چه به عبدالحسین گفتیم برود دنبال او ، گفت : نمی خواد.
گفتم : آخه قابله باید باشه.


با ناراحتی جواب می داد : قابله دیگه نمی آد، خودتون بچه رو ببرین حمام . آخرش هم نرفت. آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد ، توی خانه با فاطمه و حسن بودم. بین روز آمد گفت: حالت که ان شاء الله خوبه ؟
گفتم : آره ، برای چی ؟
گفت: یک خونه اجاره کردم نزدیک خونه مادرت ، می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.
چشم هام گرد شده بود. گفتم : چرا می خوای بریم؟ همین خونه که خوبه، خونه بی اجاره.
گفت: نه، این بچه خیلی گریه می کنه و شما این جا تنهایی ، نزدیک مادرت باشی بهتره .
مکث کرد و ادامه داد: می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی.
طولی نکشید که شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل . صاحب خانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم ، ناراحت شد . آمد پیش او ، گفت: این خونه که در بسته، از شما هم که نه کرایه می خوایم نه هیچی ، چرا می خوای بری؟ عبدالحسین گفت: دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی شیم.
گفت : چه مزاحمتی ؟! برای ما که زحمتی نیست ، همین جا بمون، نمی خواد بری.
قبول نکرد. پا توی یک کفش کرده بود که برویم ، و رفتیم.
*****
فاطمه نه ماهه شده بود ، اما به یک بچه دو ، سه ساله می مانست . هر کس می دیدش ، می گفت: ما شاء الله ! این چقدر خوشگله.
صورتش روشن بود و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می کرد، مچش را گرفت. پرسیدم: شما چرا برای این بچه ناراحتی؟
سعی کرد گریه کردنش را نبینم. گفت: هیچی ، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است، خیلی دوستش دارم.



نمی دانم آن بچه چه سرّی داشت. خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است. مخصوصاً لحظه های آخر عمرش، وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم فوت کرد.
بچه را خودش غسل داد و خودش دفن کرد. برای قبرش، مثل آدم های بزرگ، یک سنگ قبر درست کرد. روی سنگ هم گفته


بود بنویسند: فاطمه ناکام برونسی .
چند سالی گذشت. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد.
بعضی وقت ها ، مدت زیادی می گذشت و ازش خبری نمی شد. گاه گاهی می رفتم سراغ همسنگری هاش که می آمدند مرخصی. احوالش را از آنها می پرسیدم. یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: نگاه کنید حاج خانم، اینجا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کردن.
یک آن دست و پام را گم کردم. صورتم زد به سرخی. با ناراحتی گفتم: آقا برونسی چه کارها می کنه!
کمی بعد خدا حافظی کردم و آمدم . از دستش خیلی عصبانی شده بودم. همه اش می گفتم: آخه این چه کاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه ؟!
چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی در کند. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم : یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنین؟!
خندید و گفت: شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم؟
بهش حتی فکر نکرده بودم. گفتم: نه.
خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد توی نگاهش. آهی کشید و گفت: من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم.
یک دفعه کنجکاوی ام تحریک شد. افتادم تو صرافت این که بدانم چی گفته. سال ها از فوت دختر کوچکمان می گذشت، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وقت ها حدس می زدم که باید سرّی توی آن شب و توی تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم.
بالاخره سرّش را فاش کرد. اما نه کامل و آن طوری که من می خواستم. گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست ؟
گفتم: آره، که ما رفتیم خونه خودمون.
سرش را رو به پاین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همون طور که داشتم می رفتم، یکی از دوست های طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد.1 توکل کردم به خدا و باهاش رفتم... جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم.




با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین. زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی مادر شما گفت قابله رو می فرستی و می ری دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که باید سرّی توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم.
عبدالحسین ساکت شد. چشم هاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: می دونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من می دونستم باید برم


دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود خونه ما.
پاروقی ها:
1- نیت پاک و خلوص شهید برونسی زبانزد همه آنهایی که او را می شناخته اند، بوده و هست. برای خدمت به انقلاب و مبارزه با رژیم طاغوت، حقیقتاً سر از پا نمی شناخت. و این که به خاطر انقلاب شدیدترین مشکلات خودش را فراموش کند، یک امر طبیعی بود برای ما.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 04-01-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت هفتم)

تنها مسجد آبادی

قسمت 7 :

راوی : حجت الاسلام محمد رضا رضایی
سال ها پیش، آن وقت ها که هنوز شانزده، هفده سال بیشتر نداشتم، یک روز توی زمین های کشاورزی سخت مشغول کار بود . من داشتم به راه خودم می رفتم . درباره خلوص، و نیت پاک او، چیزهای زیاد شنیده بودم.1 می دانستم اهل آبادی هم دوستش دارند. مثلاً وقتی از سربازی برگشت، استقبال گرمی ازش کردند . یا روز ازدواجش ، همه سنگ تمام گذاشته بودند.





اینها را خبر داشتم ، ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم . عجیب هم دوست داشتم همچنین فرصتی دست بدهد. شاید برای همین بود که آن روز وقتی صدام زد ، کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم! برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: بیا.
نفهمیدم چطور خودم را رساندم بهش. سلام کرد. جوابش را با دستپاچگی دادم . بیلش را گذاشت کنار. انگار وقت استراحتش بود. همان جا با هم نشستیم. هزار جور سوال توی ذهنم درست شده بود. با خودم می گفتم : معلوم نیست چه کارم داره؟ بالاخره شروع کرد به حرف زدن، چه حرف هایی ! از دین و از پایبندی به دین گفت ، و از مبارزه و از انقلابی بودن حرف زد ، تا اینکه رسید به نصحیت کردن من . با آن سن جوانی اش ، مثل یک پدر مهربان و دلسوز می گفت که مواظب چه چیزهایی باید باشم، چه کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را، حتی دور و برش هم نروم . این لطف او تنها شامل حال من نمی شد ، هر کدام از اهل آبادی که زمینه ای داشتند، همین صحبت ها را براشان پیش می کشید.
ازش خداحافظی کردم و رفتم ، در حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود.


آن روز به قدری با حال و با صفا حرف می زد که اصلاً گذشت زمان را حس نمی کردم ، وقتی حرف هاش تمام شد و به خودم آمدم ، تازه فهمیدم یکی ، دو ساعت است که آن جا نشسته ام.
صحبتش که تمام شد ، دوباره بیلش را برداشت و شروع کرد به کار.
دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم ، فکر این که مزاحم باشم ، نگذاشت. ازش خداحافظی کردم و رفتم ، در حالی که عشق و علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود.
پاورقی :
1- و البته از این اخلاص و پاکی ، چیزهای زیادی هم دیده بودم ؛ مثلاً او همیشه نمازش را تو مسجد آبادی می خواند ، با وجود اینکه نه پیش نمازی داشتیم و نه نماز جماعتی ؛ بارها خودم او را در مسجد می دیدم که تک و تنها نماز می خواند و حتی یادم می آید گاهی که مخفیانه نگاهش می کردم ، بی اختیار از شور و حال او گریه ام می گرفت.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 04-01-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت هشتم)

کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت هشتم)

سفر به زاهدان ( خاطرات شهید برونسی )


قسمت 8 :


راوی : سید کاظم حسینی
سالهای پنجاه و سه ، پنجاه و چهار بود . آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم . اول دوستی مان ، فهمیدم تو خط مبارزه است. کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار . مدتی بعد با چهره های سرشناس انقلاب آشنا شدم . زیاد می رفتیم پای صحبت شان . گاهی تو برنامه های عملی هم روی من حساب باز می کرد. یک روز آمد پیشم . گفت: می خوام برم مسافرت ، می آی ؟
پرسیدم : کجا ؟
گفت: زهدان .





یقین داشتم منظورش از مسافرت ، تفریح و گردش نیست. می دانستم باز هم کاری پیش آمده . پرسیدم : ان شاء الله مأموریته دیگه ، آره؟
خونسرد گفت: نه ، همین جوری یک مسافرت دوستانه می خوایم


بریم ، برای گردش.
توی لو ندادن اسرار، حسابی قرص و محکم بود. این طور وقت ها زیاد پیله اش نمی شدم که ته و توی کار را در بیاورم. گفتم: بریم ، حرفی نیست.
نگاه دقیقی به صورتم کرد . لبخندی زد و گفت: ریشت رو خوب کوتاه کن و سبیل ها رو هم بگذار بلند باشه.
گفتم : به چشم.
گفت: پس بار و بندیلیت رو ببند ، می آم دنبالت.
خداحافظی کرد و رفت. چند ساعت بعد برگشت. یک دبه روغن دستش گرفته بود. پرسیدم : آینو می خوای چه کار؟
گفت: همین جوری گرفتم ، شاید لازم بشه.

با هم رفتیم خانه ی یکی از روحانی ها که آن زمان نماینده دریافت وجوهات حضرت امام بود توی استان خراسان . من بیرون خانه منتظرش ایستادم . خودش رفت تو . چند دقیقه بعد آمد. گفت : بریم.

رفتیم ترمینال . سوار یکی از اتوبوس های زاهدان شدیم و راه افتادیم .

وقتی رسیدیم زاهدان ، تو اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم . هنوز درست و حسابی جا به جا نشده بودیم که دبه روغن را برداشت و گفت: کار نداری؟
با تعجب پرسیدم : کجا؟
گفت: می رم جایی ، زود برمی گردم.

ساواک حریفش نمی شد. یک بار که گرفته بودنش، دندان هاش را یکی یکی شکسته بودند ، هزار بلای دیگر هم سرش در آورده بودند ، ولی یک کلمه هم نتوانسته بودند ازش حرف بیرون بکشند.


ساکت شد کمی فکر کرد و ادامه داد: یک موقعی هم اگه دیر شد ، دلواپس نشی ها.
گفتم : نمی خوای بگی کجا می ری ، با اون دبه روغنت؟
محکم و مطمئن گفت: نه.
راه افتاد طرف در اتاق ، گفتم : اقلا یه کمی می موندی خستگی راه از تنت در می رفت.
گفت : زیاد خسته نیستم.
دم در برگشت طرفم . گفت : یادت باشه سید جان؛ هر چی هم که دیر کردم، دلواپسی نشی؛ یعنی یک وقت شهربانی یا جای دیگه ای نری ها.
خداحافظی کرد و رفت.

درست دو روز بعد برگشت! دبه روغن هم همراش نبود. توی این مدت چی کشیدم ، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده بود ، گفت: بار و بندیل رو ببند که بریم.
گفتم: بریم؟ به همین راحتی!
گفت: آره دیگه ، بریم .
به کنایه گفتم : عجب گردشی کردیم!
می دانستم کاسه ای زیر نیم کاسه است. گفتم : موضوع چی بود آقای برونسی؟ به منم بگو. نگفت. هر چه بیشتر اصرار کردم ، کمتر چیزی دستگیرم شد. آخرش گفتم : یعنی دیگه به ما اطمینان نداری. گفت: اگه اطمینان نداشتم، نمی آوردمت.
گفتم: پس چرا نمی گی کجا بودی؟ گفت: فعلاً مصلحت نیست.
ساکم را بستم. دنبالش راه افتادم طرف ترمینال. آن جا بلیط مشهد گرفتیم و سوار اتوبوس شدیم. توی راه باز پیله اش شدم ؛ هر چی تلاش کردم تا ته و توی کار را در بیاورم ، فایده ای نداشت ؛ چیزی نگفت که نگفت.
*****


تا قبل از پیروزی انقلاب ، چند بار دیگر هم راجع به آن قضیه سوال کردم ، لام تا کام حرفی نزد. توی سرّ نگه داشتن کارش یک بود؛ نمی خواست بگوید، نمی گفت. حتی ساواک حریفش نمی شد. یک بار که گرفته بودنش، دندان هاش را یکی یکی شکسته بودند ، هزار بلای دیگر هم سرش در آورده بودند ، ولی یک کلمه هم نتوانسته بودند ازش حرف بیرون بکشند.


بالاخره انقلاب پیروز شد. چند وقت بعد ، سپاه توی خیابان احمد آباد یک مرکز زد ، به نام مرکز خواهران . برونسی هم شد مسوول دژبانی آن جا ؛ تمام آن مرکز و نگهبانی اش را سپرده بودند به او.
یک روز رفتم دیدنش . اتفاقاً ساعت استراحتش بود. توی اتاقش نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید. سلام و احوالپرسی کردم و نشستم کنارش . هنوز کنجکاو آن جریان بودم ، همان مسافرت زاهدان. بهش گفتم : حالا که دیگه آبها از آسیاب افتاده ؛ بگو اون قضیه چی بود؟
گرفت چه می گویم. خندید و با دست زد رو شانه ام . گفت: ها ، حالا چون دیگه خطری نداره ، برات می گم.
گفت: اون وقت ها می دونی که حاج آقای خامنه ای تبعید شده بودن به یکی از روستاهای ایرانشهر، من اون موقع یک نامه داشتم برای ایشون که باید می رسوندم دست خودشون.
کنجکاوی ام بیشتر شد. گفتم : دادن یک نامه که دو روز طول نمی کشه!
گفت : درست می گی ، ولی کار دیگه ای هم پیش اومد.
پرسیدم: چه کاری؟
گفت: نامه رو که دادم خدمت آقا ، بین اندرونی و اتاق ملاقات رو نشونم دادن و گفتن ساواک از همین جا رفت و آمد ما رو کنترل می کنه. هر کی هم می آد پهلوی ما ، با دوربین هایی که دارن ، می بینن؛ اگر شما بتونی کاری بکنی که این کنترل رو نداشته باشن ، خیلی خوب می شه.
گفت: نامه رو که دادم خدمت آقا ، بین اندرونی و اتاق ملاقات رو نشونم دادن و گفتن ساواک از همین جا رفت و آمد ما رو کنترل می کنه. هر کی هم می آد پهلوی ما ، با دوربین هایی که دارن ، می بینن؛ اگر شما بتونی کاری بکنی که این کنترل رو نداشته باشن ، خیلی خوب می شه.


فهمیدم منظور آقا اینه که جلو دید ساواکی ها رو با کشیدن یک دیوار بگیرم. منم سریع دست به کار شدم؛ آجر ریختم و دم و تشکیلات دیگه رو هم جور کردم و اون جا رو دیوار کشیدم . برای همین ، برگشتنم دو روز طول کشید.
با خنده گفتم : پس اون دبه روغن رو هم برای آقا می خواستی؟
گفت: بله دیگه .
پرسیدم: ساواکی ها بهت گیر ندادن.
گفت: اتفاقاً وقت اومدن ، آقا هم احتمال می دادن که منو بگیرن . بهشون گفتم: من این جا که اومدم سرم چفیه بسته بودم ، فکر نکنم بشناسن ؛ ولی آقا راضی نشدن ، منو از مسیر دیگه ای خارج کردن که گیر نیفتم.
آتش کنجکاوی ام سرد شده بود. حرف های عبدالحسین سند مطمئنی بود برای قرص و محکم بودن او، و برای اثبات راز دار بودنش.*

پی نوشت :
* مقام معظم رهبری در عید نوروز سال 1375 به خانه شهید بزرگوار حاج عبدالحسین برونسی می روند و در دیداری که با خانواده ایشان داشته اند، همین خاطره را تعریف می کنند.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری

ویرایش توسط رزیتا : 04-09-2010 در ساعت 02:55 PM
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 04-09-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت نهم)

کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت نهم)


شهید برونسی و تعهد به کار



قسمت 9 :


سرمازده :
حجت الاسلام محمد رضا رضایی
پنجاه متر زمین داشتم تو کوی طلّاب . سندش مشاع بود، ولی نمی گذاشتند بسازم . علناً می گفتند: باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته.
از یک طرف به این کار راضی نمی شدم ، از طرفی هم خانه را باید حتماً می ساختم ، ولی آنها نمی گذاشتند. سردی هوا و زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد.



بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم . رفتم پیش اوستا عبدالحسین و جریان را بهش گفتم . گفت : یک بنای دیگه هم می گم بیاد ، خودتم کمک می کنی ان شاء الله یک شبه کلکش رو می کنیم .
فکر نمی کردم به این زودی قبول کند، آن هم تو هوای سرد زمستان.


شب نشده ، مصالح را ردیف کردیم . بعد از نماز مغرب ، با یکی دیگر آمد. سه تایی دست به کار شدیم.
بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد. خستگی انگار سرش نمی شد. به طرز کارش آشنا بودم. می دانستم برای معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد . توی گرم ترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد.
شب از نیمه گذشته بود. من همین طور به اصطلاح ملات درست می کردم و می بردم. بخار سفید نفس هام تند و تند از دهانم می آمد بیرون. انگشت های دست و پام انگار مال خودم نبود. گوش ها و نوک بینی ام هم بدجوری یخ زده بود.
یک بار گرم کار، چشمم افتاد به آن بنای دیگر. به نظرم آمد دارد تلو تلو می خورد. یک هو مثل کنده خشک درختی که از زمین کنده شود، افتاد زمین! دویدم طرفش. عبدالحسین هم آمد. شاید برای دلداری من ، گفت: چیزی نیست ، از سرما زده شده.
شروع کرد به ماساژ دادن بدنش ، من هم کمکش. چند دقیقه بعد به حال آمد. کم کم نشست روی زمین. وقتی به خودش آمد، بلند شد. ناراحت و عصبی گفت من که دیگه نمی کشم ، خداحافظ !
رفت ؛ پشت سرش را هم نگاه نکرد. نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین. اگر او هم کار را نیمه تمام ول می کرد، من حسابی توی درد سر می افتادم . لبخندی زد دست گذاشت روی شانه ام . گفت: ناراحت نباش ، به امید خدا خودم کاراون رو هم می کنم... .
هر خانه ای که می ساخت ، انگار برای خودش می ساخت. یعنی اصلاً این براش یک عقیده بود ، عقیده ای که با همه وجود بهش عمل می کرد. کارش کار بود، خانه ای هم که می ساخت ، واقعاً خانه بود. کمتر کارگری باهاش دوام می آورد. همیشه می گفت : نانی که من می خورم باید حلال باشه.
می گفت: روز قیامت ، من باید از صاحبکار طلبکار باشم ، نه او از من. برای همین هم زودتر از همه می آمد سر کار، دیرتر از همه هم می رفت : حسابی هم از کارگرها کار می کشید.
آن شب تا نزدیک سحر بکوب کار کرد. دیگر رمقی نداشتم . عبدالحسین ولی مثل کسی که سرحال باشد، داشت می خندید . از خنده اش ، خنده ام گرفت حالا دیگر خیالم راحت شده بود.
آب دهان هُد هُد :
سید کاظم حسینی
سه ، چهار سالی مانده بود به پیروزی انقلاب . آن وقت ها یک مغازه داشتم. عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا ، مرا با انقلاب و انقلاب ها آشنا کرده بود. توی خیلی از کارها و برنامه ها دست ما را می گرفت و به قول معروف ، ما هم به فیضی می رسیدیم . یک بار آمد که : امروز می خوام درست و حسابی ازت کار بکشم ، سید.




فکر کردم شبیه همان کارهای قبل است. با خنده گفتم : ما که تا حالا پا بودیم ، امروز هم پا هستیم.
لبخندی زد و گفت: مشکل بتونی امروز بند بیاری.
مطمئن گفتم : امتحانش مجانیه.
دست گذاشت رو بدنه ترازو. نیم تنه اش را کمی جلو کشید گفت: پس یک دست لباس کهنه بردار که راه بیفتیم.
پرسیدم: لباس کهنه برای چی؟!
خندید گفت: اگر پا هستی، دیگه چون و چرا نباید بکنی.


کار خودش بنایی بود. حدس زدم مرا هم می خواهد ببرد بنایی. به هر حال زیاد اهمیت ندادم . یک دست لباس کهنه ردیف کردم. در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم.
حدسم درست بود؛ کار بنایی تو خانه یکی از علمای معروف ، از همان هایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم راحتشان نمی گذاشت. آستین ها را زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم. به قول خودش زیاد بند نیاوردم. همان اول کار بریدم. ولی به هر جان کندنی که بود، دو، سه ساعتی کشیدم. بعدش یک دفعه سر جام نشستم. خسته و بی حال گفتم : من که دیگه نمی تونم.
خوب می دانست که من اهل بنایی و این طور کارهای سنگین نبوده ام. شاید رو همین حساب زیاد سخت نگرفت. حتی وقتی لباس ها را عوض کردم و می خواستم بزنم بیرون، با خنده و با خوشرویی بدرقه ام کرد.
فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت: لباس کارت رو بردار که بریم. یک آن ماندم چه بگویم. ولی بعد به شوخی و جدی گفتم : دستم به دامنت ! راستش من بنیه این جور کارها رو ندارم.
خندید گفت: بیا بریم ، امروز زاد بهت کار سخت نمی دم.
یک ذره هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم، ولی از عهده کار هم بر نمی آمدم. دنبال جفت و جور کردن بهانه ای، شروع کردم به خاراندن سرم. گفت: مُس مُس کردن و سرخاروندن فایده ای نداره، برو لباس بردار که بریم.
جدی و محکم حرف می زد. من هم تصمیم گرفتم حرف دلم را رک و راست بگویم. گفتم: آقای برونسی من اگر بیام ، کم کار می کنم؛ این طوری ، هم برای خودم زیاد فایده و اجری نداره ، هم اینکه دست و پای تو رو هم تنگ می کنم.
خنده از لبش رفت. اخم هاش را کشید به هم و برام مثال آن هدهد را زد که آب دهانش را ریخت روی آتش نمرود، همان آتش که با کوهی از هیزم، برای حضرت ابراهیم (علیه السلام) درست کرده بودند. خیلی قشنگ و منطقی ، این موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت: تو هم هر چی که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی، جا داره.
ساکت شد. من سراپا گوش شده بودم و داشتم مثل همیشه از حرف هاش لذت می بردم. پی حرفش را گرفت و گفت : در واقع علما الان دارن به اسلام و به زنده کردن اسلام خدمت می کنن، و خدمت و کار ما برای اون ها، خدمت و کار برای رضای خدا و برای اسلام هست.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 04-09-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت دهم)



کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت دهم)


حکم اعدام شهید برونسی ( 1 )



قسمت 10 :

معصوم سبک خیز :
خیلی محتاط بود. رعایت همه چیز را می کرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوست های روحانی اش می آمد؛ نوارهای حساسی بود از فرمایشات امام . ما اجاره نشین بودیم و زیرزمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش می رفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت: هر کی در زد، سریع خبر بدی که ضبط رو خاموش کنیم.




اول ها که زیاد تو جریان کار نبودم، می پرسیدم: چرا؟
می گفت: این نوارها رو از هر کی بگیرن، مجازات داره، می برنش زندان.
گاهی وقت ها هم که اعلامیه جدیدی از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توی اتاق. تا می توانستند، از اعلامیه رونویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید، همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت.
هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه


بیرون نمی گذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت. می گفت: این جوری اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شاء الله اجر شهید رو دارم.
روزها کار و شب ها، هم درس می خواند 1 هم این که شدید توی جریان انقلاب زحمت می کشید.
یک شب یادم هست با همان طلبه ها آمد خانه. چند تا نوار همراش بود. گفت: مال امامه، تازه از پاریش اومده.
طبق معمول رفتند توی اتاق و نشستند پای ضبط، کارشان تا ساعت یازده طول کشید. هنوز داشتند نوار گوش می دادند. لامپ سر در حیاط روشن بود. زن صاحب خانه باهامان قرار و مدار گذاشته بود که هر شب ساعت ده، آن لامپ را خاموش کنیم. زن عصبانی و بی ملاحظه ای بود. دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیاید.
توی حیاط را می پاییدم که یک هو سر و کله اش پیدا شد. راست رفت طرف کنتور برق. نه برد و نه آورد، فیزو را زد بالا! زود هم آمد دم زیرزمین و بنای غرغر کردن را گذاشت. گفت: شما می خواین تا صبح بشینین و هر جور نواری رو گوش کنین؟!
صداش بلند بود و نخراشیده. عبدالحسین رسید. گفت: مگه ما مزاحمتی داریم براتون، حاج خانم؟
سرش را انداخته بود پایین و توی صورت او نگاه نمی کرد. زن صاحب خانه گفت: چه مزاحمتی از این بدتر؟!
فکر کردم شاید منظورش روشنایی لامپ سر در حیاط است. رفتم بیرون.
گفتم: عیبی نداره ما فیوز رو می زنیم بالا و این لامپ رو خاموش می کنیم.
خواستم بروم پای کنتور، نگذاشت. یک دفعه گفت: ما دیگه طاقت این کارهای شما رو نداریم.
گفتم: کدوم کارها؟!
گفت: همین که شما با شاه گرفتین.
بند دلم انگار پاره شد. نمی دانم از کجا فهمیده بود موضوع را. عبدالحسین به ام گفت: بیا پایین.
رفتیم تو. در را بستیم و دیگر چیزی نگفتیم.
صبح که می خواست برود، وسایل کارش را برنداشت. پرسیدم: مگه نمی خوای بری سر کار؟
گفت: نه، می خوام برم یک خونه پیدا کنم، این جا دیگه جای ما نیست.
ظهر برگشت. پرسیدم: چی شد؟ خونه پیدا کردی؟
گفت: آره.
گفتم: جتش چه جوریه؟
گفت: یک زیرزمینه، تو کوی طلّاب.
بعد از ظهر با وسایل مان رفتیم خانه جدید. وقتی زیرزمین را دیدم، کم مانده بود از ترس جیغ بکشم! با یک دنیا حیرت گفتم: این دیگه چه جور جاییه عبدالحسین ؟!
لبخند محبت آمیزی زد. گفت: این خونه مال یک طلبه است، قرار شده موقتی توی زیرزمینش بشینیم تا من ان شاء الله فکر یک جایی رو بردارم برای خودمون.




تاریکی اش ترسم را بیشتر می کرد. داشت گریه ام می گرفت. گفتم: اگه گریه رو بزنی، می آد این جا زندگی کنه؟!
گفت: زیاد سخت نگیر، حالا برای زندگی موقت که اشکالی نداره.
عاقبت، توی همان زیرزمین تاریک و ترسناک مشغول زندگی شدیم.
چند روز بعد، همان طرف ها چهل متر زمین خرید. آستین ها را زد بالا و با چند تا طلبه شروع کرد به ساختن خانه.
شب و روز کار کردند. خیلی زود دور زمین را دیوار کشیدند و رویش را هم پوشیدند. خانه


هنوز آجری و خاکی بود که اسباب و اثاثیه را کشیدم و رفتیم آن جا. چند شب دیگر هم کار کرد تا قابل زندگی شد. خانه اش حسابی کوچک بود. یک اتاق بیشتر نداشت. وسطش پرده زدیم. شب که می شد، این طرف چادر ما بودیم و آن طرف، او و رفقای طلبه اش.
کم کم کارهاش گسترده تر شد. بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار. حتی پول داد به یکی، از زاهدان براش یک کلت آوردند. ازش پرسیدم: اینو می خوای چه کار؟
گفت: یک وقت می بینی کار مبارزه به این چیزهام کشید. اون موقع دستمون نباید خالی باشه.
وقتی می رفت برای پخش اعلامیه، می گفت: اگه یک وقتی مامورای شاه اومدن در خونه، فقط بگو: شوهوم بناست و می ره سر کار، از هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم.
یک شب که رفت برای پخش اعلامیه، برنگشت. یک آن آرام نداشتم. تا صبح شود، چند بار رفتم دم در و توی کوچه را نگاه کردم. خبری نبود که نبود. هر چه بیشتر می گذشت. مطمئن تر می شدم که گیر افتاده. از وحشی بودن ساواکی ها چیزهایی شنیده بودم. همین اضطرابم را بیشتر می کرد.
صبح جریان را به دوست هاش خبر دادم. گفتند: می ریم دنبالش، ان شاء الله که پیداش می کنیم.
آن روز چیزی دستگیرشان نشد. روزهای بعد هم گشتیم، خبری نشد. کم کم داشتم ناامید می شدم که یک روز، یک هو پیدایش شد!
حدسمان درست بود: ساواک گرفته بودش. چند روز بعد، درست یادم نیست چطور شد که آزادش کرده بودند.
پاورقی ها:
1- شهید برونسی مدت 5 سال در کنار کار و زندگی، دروس حوزوی را هم تحصیل کرد.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 04-09-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت یازدهم)


کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت یازدهم)


شهید برونسی اعدام نشد ( 2 )



قسمت 11 :


حکم اعدام شهید برونسی 1 :

پیام تازه ای از حضرت امام رسیده بود ؛ از مردم خواسته بودند بریزند توی خیابان ها و علیه رژیم تظاهرات کنند .
عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود . خانه غیاثی نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهراً خبر داشت قرار است تظاهرات بشود. غسل شهادت کرد و سر از پا نشاخته، داشت آماده رفتن می شد .




نوارهای امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد یک جا. بهم گفت : اگه یک وقت دیدی من دیر کردم ، اینا همه رو رد کنی . خداحافظی کرد و رفت .
مردم ریخته بودند توی حرم امام رضا (سلام الله علیه) ، و ضد رژیم شعار می دادند . تا ظهر خبرهای بدی می رسید . می گفتند : مأمور های وحشی شاه ، قصابی راه انداختن! حتی توی حرم هم تیراندازی کردن ، خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن .
حالا، هم حرص و جوش او را می زدم ، هم حرص و جوش کتاب و نوارها را. یکی، دو روز گذشت و ازش خبری نشد . بیشتر از این نمی شد معطل بمانم . دست به کار شدم. رساله حضرت امام را بردم خانه برادرش . او یکی از موزائیک های توی حیاط


را در آورد . زیرش را خالی کرد . رساله را گذاشت آن جا و روش را پوشاند و مثل اولش کرد .
برگشتم خانه. مانده بودم نوارها و کتاب ها را چه کار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم. پسرش پیش عبدالحسین شاگردی می کرد . با خودم گفتم: توکل بر خدا می برمشون همون جا، ان شاء الله که قبول می کنه.
به خلاف انتظارم با روی باز استقبال کردند . هر چه بود، گرفتند و گفتند: ما اینا رو قایم می کنیم ، خاطرت جمع باشه .
هفت ، هشت روزی گذشت. باز هم خبری نشد . توی این مدت ، تک و توکی از آن به اصطلاح شاه دوست ها ، حسابی اذیتمان می کردند و زجر می دادند . بعضی وقت ها می آمدند و خاطر جمع می گفتند : اعدامش کردن ، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینین ، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟!
هفت ، هشت روزی گذشت. باز هم خبری نشد . توی این مدت ، تک و توکی از آن به اصطلاح شاه دوست ها ، حسابی اذیتمان می کردند و زجر می دادند . بعضی وقت ها می آمدند و خاطر جمع می گفتند : اعدامش کردن ، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینین ، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟!


بالاخره روز دهم یکی آمد در خانه. گفت: اوستا عبدالحسین زنده است .
باور کردنش مشکل بود . با شک و دودلی پرسیدم : کجاست ؟
گفت: تو زندان وکیل آباده اگه می خوای آزاد بشه ، یا باید صد هزار تومان پول ببری ، یا یک سند خونه.
چهره ام گرفته تر شد . نه آن قدر پول داشتیم ، و نه خانه سند داشت .
مرد رفت. من ماندم و هزار جور فکر و خیال . خدا خدا می کردم راهی پیدا شود . با خودم می گفتم : پیش کی برم که این قدر پول به من بده یا یک سند خونه ؟
رو هر کی انگشت می گذاشتم ، آخرش فکرم می خورد به بن بست . تازه اگر کسی هم راضی می شد به این کار ، مشکل بود بیاید زندان . تله بودن، گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت .
توی چنین مخمصه ای ، یک روز در خانه به صدا در آمد . چادرم را سر کشیدم . روم را محکم گرفتم و رفتم بیرون . مرد غریبه ای بود . خودش را کشاند کنار و دستپاچه گفت: سلام .




آهسته جوابش را دادم . گفت : ببخشین خانم ، من غیاثی هستم ، اوستا عبدالحسین تو خونه ی ما کار می کردن .
نفس راحتی کشیدم . ادامه داد : می خواستم ببینم برای چی این چند روزه نیومدن سرکار ؟
بغض گلوم را گرفت . از زور ناراحتی می خواست گریه ام بگیرد . جریان را دست و پا شکسته براش تعریف کردم. گفت: شما هیچ ناراحت نباشین ، خونه من سند داره ، خودم امروز می رم به امید خدا آزادش می کنم .


خدا حافظی کرد و زود رفت. از خوشحالی زیاد ، کم مانده بود سکته کنم . دعا می کردم هر چه زودتر ، صحیح و سالم برگردد .
نزدیک ظهر ، سر و صدایی توی کوچه بلند شد . دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون. بقال سر کوچه ، یک جعبه شیرینی دستش گرفته بود . با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم می کرد. رفتم جلوتر . لا به لای جمعیت چشمم افتاد به عبدالحسین . بر جا خشکم زد ! چند لحظه مات و مبهوت ماندم ؛ این همون عبدالحسین چند روز پیشه !
قیافه اش خیلی مسن تر از قبل نشان می داد . صورتش شکسته شده بود و دهانش انگار کوچکتر شده بود . همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحالی می کردند . او ولی گرفته بود و لام تا کام حرف نمی زد . از بین مردم آهسته آهسته آمد و یک راست رفت خانه . پشت سرش رفتم تو . گفت: در و ببند .
در را بستم . آمدم رو به روش ایستادم . گویی به اندازه چند سال پیر شده بود . دهانش را باز کرد که حرف بزند ، دیدم بعضی از دندان هاش نیست ! گفت: چیه ؟
خوشحال شدین که شیرینی می دین ؟
عبدالحسین می خندید و از وحشیگری ساواک حرف می زد، من آرام گریه می کردم . بیشتر دندان هاش را شکسته بودند .


گفتم : من شیرینی نگرفتم .
آهی از ته دل کشید . گفت : ای کاش شهید می شدم !
گفت و رفت توی اطاق . چند تا از فامیل ها هم آمده بودند . با آنها فقط سلام و علیکی کرد و رفت حمام .
آن روز تا شب هر چه پرسیدم : چه بلایی سرت آوردن ؛ چیزی نگفت . کم کم حالش بهتر شد . شب ، باز رفقای طلبه اش آمدند . آن طرف پرده با هم نشستند به صحبت . لابه لای حرف هاش، اسم یک سروان را برد و گفت: اسلحه رو گذاشت پشت گردنم . دست و پام رو هم بسته بودن . یکی شون اومد جلوم . همه اش سیلی می زد و می گفت: پدر سوخته بگو اونایی که باهات بودن ، کجا هستن ؟
می گفتم : کسی با من نبوده .
رو کرد به همون سروان و گفت: نگاه کن ، پدر سوخته این همه کتک می خوره ، رنگش هم عوض نمی شه !
آخرش هم کفرش در اومد . شروع کرد به مشت زدن. یعنی می زد به قصد این که دندون هام رو بشکنه .
عبدالحسین می خندید و از وحشیگری ساواک حرف می زد، من آرام گریه می کردم . بیشتر دندان هاش را شکسته بودند 2. شکنجه های بدتر از این هم کرده بودنش 3 ر وحیه اش ولی قویتر شده بود ، و مصمم تر از قبل می خواست به مبارزه اش ادامه بدهد .
*****
آن روز باز تظاهرات شده بود . می گفتند : مردم حسابی جلو ی مأمورهای شاه دراومدن .




عبدالحسین هم توی تظاهرات بود . ظهر شد ، نیامد . تا شب هم خبری نشد . دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم، حتی زندان رفتنش برام طبیعی شده بود . شب همان طلبه ها آمدند خانه. خاطر جمع شدم که باز گرفتنش. یکی شان پرسید : توی خونه سیمان دارین ؟
گفتم : آره .
جاش را نشان دادم . یک کیسه سیمان آوردند . اعلامیه های جدید امام را که تو خانه ما بود، با رساله گذاشتند


زیر پله ها. روش را هم با دقت سیمان کردند . کارشان که تمام شد ، بهم گفتند : نوارها و اون چند تا کتاب هم با شما ، ببرین پیش همون همسایه تون که اون دفعه برده بودین .
صبح زود ، همه را ریختم توی یک ساک. رفتم دم خانه شان. به زنش گفتم : آقای برونسی رو دوباره گرفتن .
جور خاصی گفت: خوب ؟
به ساک اشاره کردم . گفتم : نوار و کتابه ، می خوام دوباره زحمت بکشین و این جا قایمشون کنین .
من و منی کرد . گفت : حاج خانم راستش من دیگه جرات نمی کنم .
یک آن ماتم برد . زود ادامه داد : یعنی شوهرم نیست و منم اجازه این کارو ندارم .
زیاد معطل نشدم . خداحافظی کردم و برگشتم خانه. مانده بودم چکارشان کنم . آخرش گفتم: توکل بر خدا همین جا قایمشون می کنم ، عبدالحسین که دیگه عشق شهادت داره ، اگه اینا رو پیدا کردن ، اون به آرزوش می رسه .
چند تا قالی داشتیم . بعضی از نوارها را گذاشتم لای یکی شان. چند تایی از نوارها حساس بودند . سر یکی از متکاها را باز کردم. نوارها را گذاشتم لای پنبه ها و سر متکا را دوباره دوختم . کتاب ها را هم بردم زیر زمین . گذاشتمشان توی چراغ خوراک پزی و توی یک قابلمه .
لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم. از ته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شد، و گرنه چند روز بعدش ، عبدالحسین را اعدام می کردند .


حالا منتظر آمدن ساواکی ها بودم. تو اتاق نشستم. حسن و مهدی و حسین و دختر کوچکم را دور خودم جمع کردم.
یک هو سر و کله نحسشان پیدا شد . از در و دیوار ریختند توی خانه. حسن هفت، هشت سال بیشتر نداشت. همان جا زبانش بند آمد.4 دو ، سه تا شان با کفش آمدند داخل اتاق. به خودم تکانی دادم . یکی شان که اسلحه دستش بود، گرفت طرفم و داد زد : از جات تکون نخور! همون جا که هستی ، بشین .
توی آن لحظه ها گویی خدا راهنمایی ام کرد . نشان همان متکا را داشتم. زود برداشتم و گذاشتمش روی پاهام ، دخترم را هم خواباندم روش .
آنها شروع کردند به گشتن خانه. گاهی زیر چشمی قالی ها را نگاه می کردم . کافی بود یکی شان را برگردانند و نوارها را پیدا کنند. متوسل شده بودم به آقا امام زمان (سلام الله علیه). آقا هم چشم آنها را گویی کور کرده بودند . انگار نه انگار که ما توی خانه قالی داریم . طرفش هم نرفتند !
هر چه بیشتر گشتند ، کمتر چیزی گیرشان آمد . آخرش هم دست از پا درازتر، گورشان را گم کردند و رفتند پی کارشان .
*****
باز هم آقای غیاثی رفت و سند گذاشت و آزادش کرد. با آقای رضایی 5 و دو ، سه تا دیگر از طلبه ها آمد خانه. اول از همه سراغ نوارها را گرفت . گفتم: لای قالی رو بدین بالا .




داد بالا . وقتی نوارها را دیدند ، همه شان مات و مبهوت ماندند . با تعجب گفت: یعنی ساواکی ها اینا رو ندیدن ؟!
گفتم: اگه می دیدن که می بردن و شما هم الان به آرزوت رسیده بودی . خندید . سراغ نوارهای حساس را گرفت. گفتم : خود تون پیدا کنید .
کمی گشتند و چیزی دستگیرشان نشد. گفت: اذیتمون نکن حاج خانم ، بگو نوارها کجاست، می خوایم گوش بدیم .



متکا را آوردم . سرش را باز کردم. نوارها را که دیدند ، گفتند: یعنی اینا همین جور اومدن و این نوارها رو ندیدن ؟!
گفتم : تازه قسمت مهمش تو زیرزمینه .
وقتی کتاب ها را توی قابلمه و چراغ خوراک پزی دیدند ، از تعجب مانده بودند چه کار کنند .
چند روز بعد از آزاد شدن عبدالحسین ، امام از پاریس آمدند . 22 بهمن هم که انقلاب پیروز شد .
همان روزها با آقای غیاثی رفت دنبال سند خانه او. سند را رد کرده بودند تهران. با هم رفتند آن جا. وقتی برگشتند ، سند را آورده بودند . چند تا برگه دیگر هم دست عبدالحسین بود. خندید و آنها را داد دستم . پرسیدم : چیه؟
همان طور که می خندید ، گفت : حکم اعدام منه.
چشم هایم گرد شد . سند را که با پرونده عبدالحسین فرستاده بودند تهران، دادگاه حکم اعدام داده بود . به حساب آنها ، پرونده ی او پرونده سنگینی بوده .
لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم. از ته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز شد، و گرنه چند روز بعدش ، عبدالحسین را اعدام می کردند .
پاورقی ها:
1- زندانی در شهر مشهد که معروف است به زندان بالا .
2- به همین خاطر، او مجبور شد که دندان مصنوعی بگذارد .
3- این شکنجه ها، شکنجه هایی بود که زبان از گفتنش شرم دارد و قلم از نوشتنش عاجز است !
4- فرزندم حسن از همان واقعه به بعد ، به شدت دچار لکنت زبان شد که بعدها با توسل پدرش، و به لطف امام ابوالحسن الرضا (سلام الله علیه)، این لکنت زبان تا حد زیادی رفع گردید . از همان وقت، خودم هم مبتلا به یک بیماری شدم که مدت ها گریبانم را گرفته بود .
5- حجت الاسلام محمدرضا رضایی که اکنون در قم هستند .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری

ویرایش توسط رزیتا : 04-09-2010 در ساعت 03:07 PM
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 03:55 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها