رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند |

04-25-2010
|
 |
معاونت  
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
لحظه های بی تو (فصل بیستم ) مقدمات عمل جراحي شقايق از فرداي همانروز با شتاب آغاز شد و در طول اين مدت شهروز در تمامي لحظات همراه شقايق بود.
سرانجام پزشك معالج زماني را براي جراحي مشخص نمود و شقايق در بيمارستان بستري شد تنها در اين زمان بود كه شقايق از شهروز خواست همراهش به بيمارستان نيايد چون هاله و بستگانش در آنجا بودند و حضور شهروز در بيمارستان ايجاد خطر مي كرد.
شبي كه فردايش شقايق را به اتاق عمل مي بردند برف سنگيني مي باريد شهروز از خانه بيرون آمد و به قدم زدن در برف ها پرداخت. نگراني از حال شقايق بي قرارش كرده بود دانه هاي درشت و سپيد برف يكي پس از ديگري به نرمي بر روي موهايش مي نشستند و حال خوشي به او مي بخشيدند.
دلش مي خواست شقايق در كنارش بود تا با هم از قدم زدن بر روي برف هاي يكدست زمستاني لذت مي بردند.
صبح روز بعد شقايق را عمل كردند و غده را از داخل رحمش خارج نمودند هر چند عمل بسيار ساده بود ولي شهروز از صبح زود دست به دعا داشت و براي سلامتي عشقش دعا مي كرد.
حوالي عصر شقايق با شهروز تماس گرفت و از بهبود حالش او را با خبر نمود خوشبختانه غده خوش خيم بود و جاي گراني وجود نداشت
جراحي شقايق با موفقيت انجام شد چند روز بعد از اينكه شقايق از بيمارستان مرخص و به خانه منتقل گشت يك روز كه كسي در خانه شقايق نبود شهروز به عيادتش رفت و از اينكه مي ديد نتيجه عمل رضايت بخش بود است بسيار خوشحال بود.
روزها پي در پي از راه مي رسيدند و با سرعت باور نكردني با شتاب از پي هم مي گذشتند و رفته رفته روزهايي پاياني زمستان خبر از ورود بهار مي دادند.
روز تولد شقايق شهروز از خواب برخاست پس از رسيدگي به امور شخصي روزانه با شقايق تماس گرفت و وقتي صداي او را از پشت خط شنيد پيش از هر سخني بلافاصله ترانه تولد مبارك را به وسيله ضبط صوت برايش پخش نمود و بعد خودش تولد شقايق را به زيباترين وجه ممكن تبريك گفت.
شهروز لحظه به لحظه خودش را در عشق شقايق غرق تر مي ديد و از اين غوطه ور شدن در درياي بيكران عشق شقايق لذت ها مي برد. هر روز كه احساس مي كرد عشقش به شقايق زيادتر از گذشته شده به درگاه ايزد منان سجده شكر به جاي مي آورد و از خداوندي كه درهاي عشق را هر روز بيش از پيش به رويش مي گشود سپاسگزار بود.
متاسفانه شقايق به علت عديده نمي توانست روز تولدش شهروز را ببيند ولي به او قول داد در اولين فرصت قرار ملاقاتي با او بگذارد.
يك هفته گذشت تا اين انتظار به سر رسيد و قرار شد شقايق براي ديدار با شهروز به خانه شان برود.
شهروز از صبح زود مشغول تهيه مقدمات ورود شقايق شد چندين هديه زيبا و عاشقانه برايش تهيه كرده و آنها را به زيباترين وجه ممكن تزيين كرده بود.
بعد از ظهر آن روز كسي در منزل شهروز نبود و شرايط براي ديدار آنها فراهم بود از روز پيش شهروز موضوع را با مادرش در ميان گذاشته و با هزار و يك جور التماس مادرش را راضي كرده بود تا شرايط را براي ديدار آنها فراهم نمايد مادرش نيز به شرطي كه زمان اين ديدار كوتاه باشد رضايت به اين داده بود كه آنها يكديگر را در خانه ببيند.
ظهر فرا مي رسيد شهروز كيك كوچكي تهيه كرده بود روي ميز كوچكي در تاقش مقابل يكي از كاناپه ها گذاشت دور تا دورش را با هدايا و بادكنك هاي رنگي كه هر كدام پيام دوستت دارم را نوشته بود مزين كرد. انواع و اقسام كاكائو ها و تنقلات را دور آنها چيد. دو شمع كه عدد هجده را نشان مي داد روي كيك گذاشت و منتظر ورود شقايق شد.
شب قبل متن عاشقانه اي تهيه كرده بود تا وقتي شقايق را مي بيند و به او تسليم كند در متن چنين نگاشته بود:
اي آرام دل بي قرارم.
در هجرانت چشم هايم باران عشق مي بارند. مي بارند و مي بارند تا اين سوي ناچيزي كه مانده است را هم از دست بدهند و در سياهي دنياي خود جز نقش روي ماه تو در عالم خيال تصور نكنند.
تو كجايي كه دور از تو دل شكسته ام حتي طاقت آهي را ندارد و من كه در غم عشقت مي سوزم از حريم حرم پاك اين دل كه آشيانه عشق توست پاسباني مي كنم تا در ان جز انديشه عشق اتشينت هيچ جاي نگيرد.
سينه تنگم مالامال اندوهي تلخ است. در ميان سينه ام سوزشي احساس مي كنم گويي اين دل است كه از سوختنش عطر عشق به مشامم مي رسد و تنم را از عشق مي سوزاند سراپا همچون ديوانه اي گم كرده رهن به دنبال درهاي عشق مي گردم تو مي داني اين درهاي فنا شدن كجاست؟! مي خواهم در راه عشقت فنا شوم و نابود گردم....
دل من فدوي مهرباني اي توست. عشق هر روز به تكرار تو بر مي خيزد و هر صبح وقتي به ياد عشق پاكت ديده مي گشايم چشم هايم هنوز از شبنم اشك تر است.
من كه باشم تا در غم عشق تو غرقه شوم؟ هفت شهر عشق را كه بزرگان سلف در اوصافش سخنها فرموده اند و شعرها سروده اند فقط در راه مهر و محبت تو مي توان سير كرد.
عجايب هفت گانه دنيا در شب بي نظير چشمهايت خفته اند. چشم هايي كه قصه پرداز رويا هاي شيرين مشرق زمين است. چشمهايي كه از قدرت جادويي فوق العاده اي برخوردارند و .... و چشم هايي كه دلم را چه زيبا صيد خود كرده اند و اين صيد بيچاره چه دلنشين زير پاي صياد خود جان مي دهد. اما اي واي اگر صياد من غافل شود از ياد من قدرم نداند...چون اين صيد ناچيز به اميد نظر كردن صيادش بر او زنده است و بدون آن نگاه ها خواهد مرد.
نشد يك لحظه از يادت جدا شوم تو كه دنيايي عشق را به كام جانم كه بي تو بي قرار شده ريختي حال بگذار تا گلدان دلم با گل روي زيباي تو آراسته باشد و اين گلدان بي گل نماند. چون خاكش را به اسم تو و بوي تو ريخته اند و در آن گل ديگري جاي ندارد و نخواهد داشت. چرا كه هر گل ديگري با خاك عشق تو نمي تواند زنده بماند و پژمرده مي شود و خواهد مرد و گلدان دلم پذيراي گل ديگري نمي شود زيرا، گل هاي ديگر به جز تو برايم همه خارند.
چون من هرگز عاشق نخواهي يافت و من كه جرمم عشق ورزيدن به توست ، عاقبت بر فراز حلقه دار بي وفاييت با دلي عاشق و ديوانه دست و پا خواهم زد و فداي دوست داشتنت خواهم شد و دل مهربانت روزي برايم تنگ خواهد شد، چرا كه چون من عاشق نخواهي يافت و كسي چون من فدايت نخواهد شد و بدان به غير از من هر كه مدعي اين سخن هاست تو را مي خواهد بفريبد چون حرف ان چشمان پرستاره را كس ديگري نمي خواند و نمي داند و با دلش لمس نمي كند نمي دانم تا كي بايد در اين امتحان سخت توسط تو آزمايش شوم.....
اي فرمانرواي سرزمين دل عاشقم تو به من بگو جواب دلم را چه بگويم اگر ز تو پرسد به او چه بگويم؟ با دل شكسته ام چه كنم؟ دلي كه از آتش بي تو بودن سوخت و اين داغ كه من بر دل ديوانه ام نهادم جمله جهان را مي سوزاند و من تحمل بار سنگينش را كردم.
اي طپش هاي دل حزينم روزي ساعتي خواستم بگويم كه عاشقت هستم . اما اي اميد جان در آن لحظه ذهن من از فواره ها بالاتر از زندگي پر بارتر و از اميد ها سرشار شد و حس كردم تو از نگاهم رازم را خوانده باشي اما اينك بدون تو و نفس هاي گرم و نوازشگرت تنهايي را با تمام ابعادش حس مي كنم و قطره قطره عشقم را با تمام ذرات وجودم در يك جمله مي گنجانم و مي گويم عزيزم دوستت دارم و بدون تو خود را تنها و بي كس مي بينم. چرا كه هجرانت پاييزي سخت براي دلم بود كه در آن برگزيزان عشق را به تماشا نشستم و رنج كشيدم.
بيا و نظري به راهي كه رفته اي بينداز بر رد پاي عشق تو كه بر دل پژمرده از دردم نشسته نگاه كن ببي دلي كه مي تواند آشيانه مطمئن عشق تو باشد چگونه زير چنگال تيز و برنده عقاب دوريت كه هر لحظه پنجه هايش را بيشتر و بيشتر به ديواره دل غرق در خونم فرو مي كند و ان را به آن ضربه اي كاري بر پيكره نحيف دلم به رسم يادبود بر جاي مي گذارد خود را سپر كرده و مي كوشد تا ذره اي از محبت تو را كه درون صندوقچه خود همچون گنجينه اي گرانبها نگهداري مي كند كاسته نشود بلكه در هر لحظه و در هر طرفه العين صدبار برايت جان مي دهد و ديوانه تر مي گردد اما خاصيت تو چنان عاشق سوختن كه چيزي هم براي تابوتش باقي نخواهي گذاشت.
بيا تا بي تو پرپر نزنم بگذار كنارت زندگي را زيبا ببينم تا رنج زيستن با دستهاي گرم و عاشقت برايم گوارا گردد.
با نگاهم به تو التماس مي كنم تا برگردي و دلم را تنها و بي كس در اين تندباد تلخ بي مهري نگذاري.
احساس چيزي نيست كه بتوان آن را هدايت يا كنترل كرد احساسي كه كنترل شود ديگر احساس نيست پس به احساساتت آزادي بده تا تو را به اوج وفا و صفا و صميميت و مهرباني سوق دهد.
من كه زير شمشير غمت رقص كنان مي روم حيف است زير بار بي وفاييت پايمال شوم و سزاوار اين همه رنج و محنت نيستم چرا به زجر كشيدنم نمي انديشي؟ مزد اينهمه قدح پرشراب جاويدان عشقم باشي؟ اما بدان اگر باشي يا نباشي هميشه قدح پر شراب عشقم باقي خواهد ماند ولي زندگي برايم چه زيباست اگر هميشه باشي...
تو اي محبوبه شبهايم نمي دانم تو مي داني كه از تب در ميان بسترم چون شمع مي سوزم؟ براي ديدن رويت دو چشم اشكبارم را به روي ماه مي دوزم؟
عزيز عزيز تر از جانم جدايي هرگز حيف خاطره ها نمي شود دست هاي تو با نوازش هاي مهربانانه اش و چشم هايت كه گوياترين نگاه هاي دنيا را در خويش دارند هميشه بزرگترين عشق ها را برايم مي آفرينند پس تا زا روزگار جدانشده ام مرا بگير تا تنهايي دوستم نشده مرا پيدا كن مرا دوست داشته باش مرا به دست فراموشي مسپار مرا به دست فراموشي مسپار....
متن را در پاكتي كنار هدايا گذاشت.
انتظار لحظه به لحظه چنگ به دل شهروز مي كشيد تا لحظه ورود شقايق نزديك شد. او از لحظاتي پيش پشت پنجره نشسته و انتظار ورود شقايق را مي كشيد هنگامي كه او را ديد كه از خم كوچه عبور كرده و به سوي منزلشان پيش مي آيد به طرف كيك دويد شمع ها را روشن كرد و بعد پيش از اينكه شقايق كاملا مقابل در خانه برسد و زنگ بزند با شتاب به سوي در پرواز كرد و آن را گشود با لبخندي محبت آميز او را پذيرا شد، سپس دستش را گرفت و بوسه اي گرم روي آن كاشت.
شهروز سر از پا نمي شناخت مثل پروانه اي كه گرد شمع مي گردد، دور شقايق مي گشت او از عشق شقايق سرشار بود و شقايق هم...
به خانه وارد شدند و شقايق پس از اينكه باراني اش را از تن در آورد به سوي اتاق شهروز روان شد ابتدا متوجه صحنه زيبا و شورنگيز داخل اتاق نشد ولي با نخستين گامي كه به داخل اتاق گذاشت بر جايش ميخكوب گشت.
شهروز از پشت سرش مي امد و كوچكترين واكنش هاي شقايق را زير نظر داشت لبخند شيريني روي لب هاي شقايق شكوفا شد سرش را چرخاند و نگاهي به شهروز انداخت كه توسط ان نگاه تمام حرف هاي دل عاشقش را يكجا به دل شهروز منتقل كرد سپس دست هاي شهروز را در دستانش گرفت فشرد و گفت:
- به خدا نمي دانم در برابر اينهمه احساس و عشق و محبت بايد چي بگويم.....
شهروز لبخند شيريني به رويش پاشيد و گفت:
- تولدت مبارك عشق من.
- امروز بهترين روز عمر منه بهترين تولدي كه تا حالا داشته ام....
شهروز دست هايش را از دستان شقايق بيرون كشيد و بازوانش را گرفت و گفت:
- عزيزم روز تولد تو روز شكوفايي زندگي منه.....
سپس او را به طرف كيك و هدايا چرخاند و ادامه داد:
- بدو برو شمعها تو فوت بكن آب شدن.
شقايق نگاهي به كيك هدايا بادكنك ها كاكائوها و پس از آن به شمع ها انداخت در اين زمان نتوانست جلوي خنده اش را بگيرد و در ميان خنده هايش گفت:
- اين چه شمعيه؟ مگه من هجداه سالمه؟
شهروز قيافه حق به جانبي گرفت و گفت:
- آره ديگه مگه چند سالته؟ تازه هنوز هجده سالتم نشده...
از سخنان شهروز و حالت چهره اش بر خنده شقايق افزوده شد و گفت:
- چقدر تو خوبي...مهربونيات منو ديوونه مي كنه...مي خواي بگي من هم سن و سال تو هستم؟!!!
شهروز بدن اينكه چيزي بگويد دست شقايق را گرفت و به طرف كيك و شمع هايي كه روي آن نشسته و ديده روشن و آتشينشان را بر روي اين صحنه هاي عاشقانه خلقت و كبوتر ان عاشق كه دور هم مي چرخيدند دوهته بودند كشيد.
شقايق پشت ميز به روي كاناپه نشست و شهروز چنين خواند:
- بيا شمع ها رو فوت كن كه صد سال زنده باشي....
او چندين بار اين شعر را خواند و شقايق شمع ها را فوت كرد شهروز كف زد و بعد چاقويي تزئين شده به دست شقايق داد و گفت:
- زود باش كيك رو ببر
شقايق چاقو را از دست شهروز گرفت روي ميز گذاشت يكي از هدايا را برداشت و گفت:
- اول بايد كادو ها رو باز كنم.
و مشغول باز كردن هدايا شد پس از باز كردن هر هديه از ديدگانش برقي مي جهيد و با اين برق ها شراره هاي عشق در دل شهروز زبانه مي كشيد سپس شهروز پاكتي كه محتواي متن شب گذشته بود را به دست شقايق داد و گفت:
- اينو براي تو نوشته ام بخون...
شقايق پاكت را گرفت درون كيفش گذاشت و گفت:
- بهتره وقتي تنها هستم بخونم بيشتر بهم مي چسبه....
- هر طور ميلته.
شقايق قطعه اي از كيك را بريد داخل بشقاب گذاشت و ان را به سوي شهروز گرفت شهروز ابتدا بوسه اي روي دستهاي شقايق كاشت و بعد بشقاب را از دستش گرفت و مشغول خوردن كيك شد . قطعه كوچي از آن را جدا كرد و به طرف دهان شقايق برد شقايق خنده اي كرد دهانش را گشود و كيك را از دست شهروز خورد.
سپس به گيتار شهروز اشاره اي كرد و گفت:
- نمي خواي برام يه آهنگ قشنگ بزني و باهاش بخوني؟
شهروز خنديد از جايش برخاست و به طرف گيتار رفت ان را به دست گرفت لبه تختش نشست و با انگشت هاي ظريفش به نواختن گيتار پرداخت در حيت نواختن ساز با صداي دل انگيزش ترانه هاي عاشقانه دلنشيني براي عشقش مي خواند.
فضاي اتاق شهروز را هاله اي از شادي و عشق در خود فرا گرفته بود و لحظه ها در خوشي مي گذشتند.خداي عاشقان به قدري مهربان است كه هرگز نمي خواست در را به روي عشق آندو ببندد و هيچ گاه زير لب به ديوانگي هايشان نمي خنديد...
شهروز ميز مقابل شهقايق را كناري گذاشت جلوي پايش روي زمين نشست دستهايش را در دست گرفت و گفت:
- عزيزم اميدوارم هزار سال بشي و سال ديگه تولدتو كنار هم جشن بگيريم بدون هيچ مشكلي و محدوديتي.....
شقايق خنديد و با نگاهي عاشقانه در جشمان شهروز ديده دوخت و گفت:
- منم اميدوارم ولي به همينشم راضيم.
آنها ساعتي كنار هم سخن از عشق و دلدادگي در گوش يكديگر سر دادند همچون پرندگان عاشق چهچهه زدند و از محبت نهفته در دلشان گفتند و پس از آن شقايق عازم رفتن شد.
شهروز همچنان دست او را در دست داشت در عمق چشمانش غم غريبي نهفته بود دستهاي شقايق را فشرد و گفت:
- عزيز دلم وقتي به زمان او مدنت نزيك ميشه دل تو دلم نيست و از شدت شوق و هيچان سر جام بند نيستم اما امان از وقتي كه مي خواي بري دلم مي خواد توي سينه ام بتركه هنوز نرفتي دلم بات تنگ مي شه... چي ميشد تو مال خودم بودي و هرگز از هم جدا نمي شديم؟
شقايق خنديد و گفت:
- تا ببينيم آينده چي ميشه...
شهروز گفت:
- از لحظه اي كه توي ماشين مي شيني دلم برات يه ذره ميشه .. اصلا انگار نه انگار كه تا حالا پيشم بودي در همين حين اتومبيل تاكسي سرويس رسيد و راننده زنگ در را به صدا در آورد.
- شقايق به آرامي دستش را از دست شهروز بيرون كشيد و به سوي در حركت كرد شهروز جلوي در خانه پيش از اينكه شقايق در را باز كند بوسه اي روي دستانش كاشت خداحافظي گرم و عاشقانه اي با او كرد و شقايق سوار بر اتومبيل از مسير ديد شهروز خارج گشت...
شهروز به خانه بازگشت و در دل احساس دلتنگي شديدي نمود اين همان عشق بود كه لحظه به لحظه بيشتر فضاي دل و وجود شهروز را به محاصره خود مي كشيد.
شهروز پر بود.... پر از عشق شقايق و اين اشباع پاياني نداشت.
|

04-25-2010
|
 |
معاونت  
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان لحظه های بی تو - فصل بیست و یکم
در اين ميان شقايق و هاله زندگي راحتي داشتند و شقايق به هيچ وجه نمي گذاشت دخترش دوباره از ارتباط او و شهروز بويي ببرد كم شدن تماس ها و روابط شهروز و شقايق سبب شده بود كه هاله در ذهن خود فكر كند همه چيز تمام شده و به روال عادي اش بازگشته پس ديگر پيگير جريان نشد و ذهن جوانش را به مسائل ذيگري معطوف داشت
شقايق به خاطر اينكه دخترش دوباره به او مشكوك نشود حتي سعي مي كرد مواقعي كه او در خانه نبود و به مدرسه يا كلاس هاي آموزشي يا تقويتي مي رفت با شهروز تماس بگيرد و اين موجب شده بود ذهن مسموم هاله از هر گونه سوطني نسبت به او پاك گردد.
از طرفي شقايق احساس مي كرد باز آرام آرام وابسگي اش به شهروز زياد و زيادتر مي شود و همچنين به خوبي مي دانست كه نبايد شهروز را بيش از اين به خود وابسته كند اما نمي توانست جلوي دلش را بگيرد و در برابر محبتهاي بي حد شهروز تسليم محض گشته بود ولي در پس ضمير ناخود آگاه اش كسي مرتبا به او نهيب مي زد و او را از ادامه اين راه پر مخاطره مي هراساند و فاصله سني اش را به يادش مي آورد.
بوي بهار از هر سو به مشام مي رسيد و پرنده پيام آور بهار در راه بود تا به همراه حود روح سبز بهار را بياورد و جان تازه اي به طبيعت و دلها ببخشد و درختان از شكوفه هاي زيبا پر شده و به زمين حال و هواي خوشي ارزاني مي داشتند.
در اين ميان فضاي دل شهروز و شقايق نيز با فرارسيدن بهار از عطر عشق سرشار شده و پرستوي عشق به لانه دلشان بازگشته بود آندو مرتبا با هم تماس داشتند و محبت روز به روز سينه پرمهرشان را مالامال تر مي ساخت.
و سپس گذشت با شتاب لحظات و روزها سال نو را با خود به ارمغان آورد.
پرندگان خوش ترنم در هر سو خبر از آمدن پرنده بهار مي دادند و وقتي پرنده خوش آواز بهار در آسمان آبي به پرواز درآمد ديگر پرندگان و همچنين انسان ها به استقبال اش شتافتند و به آواي زيايش گوش سپردند.
لحظات تحويل سال جديد براي شهروز با تمامي سال هاي ديگر تفاوت فراوان داشت.... او در كنار پدر و مادرش پاي سفره هفت سين زيبايي كه چيده بودند نشسته و در آن لحظاتي روحاني و دل انگيز جز به شقايق و عشقش به هيچ موضوعي ديگري نمي انديشيد.
زماني كه از تلويزيون صداي دعاي پيش از تحويل سال به گوش رسيد شهروز تنها براي سلامتي و بهروزي شقايق دعا مي كرد.
او دست به دعا داشت و براي عشقش دعا مي خواند از خدا مي خواست سال هاي بعد در كنار دلدارش پاي سفره هفت سين بنشيند و به هنگام تحويل سال نو دست او را در دست داشته باشد و چشم در چشم خمار از عشقش بدوزد...
و هنگامي كه ثانيه شمار ساعت روي لحظه تحويل سال ايستاد و به نشان حلول سال نو صداي شليك توپ به هوا بر خاست چشمانش را بست و چهره شقايق را در مقابل ديدگانش مجسم كرد با تجسم چهره زيباي محبوبش تمام پيكش را لرزش خفيفي در بر گرفت و دو قطره اشك از ديدگانش فرو غلطيد.
در اثر اين حال شيرين و خوشي كه روح و جان و جسمش را فرا گرفته بود لبخندي به لب آورد جشم هايش را گشود قطرات اشك را با نوك انگشت از چهره سترد و همان انگشتش را به زبانش كشيد.
در دل انديشيد خون دلي كه در راه عشق شقايق به چشم هاي مست عاشقش راه يافته و اين خون دل گرانبها سزاوار هدر رفتن نيست بايد آن را بوسيد و دوباره به بطن جان بازگرداند چون اين قطرات متبركند...
سپس از جايش برخاست پدر و مادئرش را بوسيد و عيد را تبريك گفت و دهانش را شيرين نمود دور از چشم مادر و پدر گوشي تلفن را برداشت و شماره منزل شقايق را گرفت پس از اينكه صداي گرم دلدارش را در گوش هايش طنين انداخت نفس عميقي كشيد و گفت:
- عيدت مبارك عزيز دلم
شقايق به دليل اينكه هاله در كنارش بود و نمي توانست سخني بگويد گوشي را گذاشت و تماس را قطع كرد.
شهروز به همين هم راضي بود مي خواست شقايق بداند او تحت هر شرايطي تنها به عشقش فكر مي كند و بس....
سپس كتاب حافظ را به دست گرفت تا در نخستين ساعات سال نو تفالي بزند.
در دل گفت:
(( اي حافظ به من بگو در اين سالي كه پيش رو دارين عشق بين من و شقايق چه خواهد كرد...))
كتاب را باز كرد و چنين خواند
تاب بنفشه مي دهد طره مشك ساي تو
پرده غنچه مي درد خنده دلگشاي تو
اي گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز
كز سر صدق مي كند شب همه شب دعاي تو...
پس از خواندن شعر كتاب را بست و اين تفال را در آغاز سال نو به فال نيك گرفت.
بوي سال نو و عيد نوروز همه جا را در بر گرفته و بازار ديد و بازديد اين رسم كهن ايراني در تمام خانواده ها رواج داشت. در طول چند روز نخستين سال يكي دوبار شقايق به شهروز تماس گرفت و سال نو را به او تبريك گفت و در چهارمين روز سال قرار شد شقيق براي ديدار شهروز به منزلشان برود.
ان روز كسي در خانه شهروز نبود و همه براي بازديد به كرج رفته بودند.
شهروز انتظار ورود شقايق را مي كشيد حدود ساعت يازده صبح شقايق به خانه شهروز رسيد.
شهروز همچون هميشه پشت پنجره ايستاده و انتظار شقايق را مي كشيد و پس از ديدن او به سوي در دويد در را گشود و با شوق فراوان دست شقايق را در دست گرفت و پس از تبريكات مرسوم به خانه وارد شدند.
اينبار شهروز به جاي اينكه شقايق را مستقيما به اتاقش ببرد او را به سالن پذيرايي راهنمايي كرد تا طبق رسومات از او پذيرايي سال نو و عيد به عمل آورد.
پس از آن كه در حد لازم از عشقش پذيرايي نمود پيشنهاد داد كه به اتاق شخصي اش بروند شقايق نيز پذيرفت.
پس از ورود به اتاق شهروز عيدي هاي شقايق را از كمدش در آورد و به او داد. طبق معمول عيدي او نيز شامل چند هديه مختلف بود و شقايق را ذوق زده كرد..شقايق نيز از كيفش دو بسته بيرون كشيد يكي بزرگتر و ديگري كمي كوچكتر ...هديه بزرگ يك جلد كتاب حافظ اعلا و هديه كوچكتر نوار كاست بود. زماني كه شهروز هديه كوچكتر را گشود. شقايق گفت:
- اين نوار گلچيني از ترانه هاي خواننده محبوب من كريس دبرگ هست ترانه هايي كه برات ضبط كردم رو بيشتر از همه آهنگ ها دوست دارم.
- شهروز قاب كاست را گشود و از بوي عطر روح نوازي كه از داخل قاب بر مي خاست مست شد. شهروز ان را به بيني اش نزديك كرد و نفس عميقي كشيد بوي شقايق بود... بويي كه هميشه از تن شقايق مشامش را نوازش مي كرد...
شهروز گفت:
- عجب بوي مست كننده اي....
و پس از اينكه دوباره آن را بوييد افزود.
- عجيبه، منم اين خواننده را بيشتر از تمام خواننده ها خارجي دوست دارم
سپس به سوي ضبط صوتا رفت و نوار را داخل ان گذاشت پيش از اينكه ضبط صوت را روشن كند شقايق گفت:
- از همين جا كه روشنش كني همون ترانه اي شروع ميشه كه من هميشه به ياد تو گوش مي كنم. حرف دل من براي تو توي شعر همين ترانه گنجونده شده.
شهروز خنده شيريني كرد و براي اينكه به سخنان دل دارش زودتر پي ببرد به سرعت ضبط را روشن نمود.
صداي موزيك و پس از آن آواي خوش آهنگ ترانه خوان در اتاق پيچيد:
(( پاسخي وجود دارد كه روزي آن را خواهيم دانست
و تو بايد دردها را از خود براني
پيش از اينكه بتواني دوباره زندگي را آغاز كني
آري بگذار آغاز شود دوست من بگذار آغاز شود
بگذار اشك عشق از قلبت جاري گردد
و هر گاه در شبهاي تنهايي به نوري احتياج داشتي
مرا چون آتشي به درون قلبت ببر....
در حين پخش ترانه شهروز از مقابل ضبت صوت برخاسته جلوي پاي شقايق روي زمين نشسته دستهايش را در دست داشت و خيره در چشمانش مي نگريست پس از پايان ترانه بوسه اي روي انگشتان شقايق كاشت و گفت حالا نوبت منه كه ترانه محبوبم را از همين خواننده رو برات برات پخش كنم. سپس به سوي ضبط صوت رفت از قفسه نوارهايي كه كنار ضبط قرار داشت يكي را انتخاب كرد برداشت و ان را داخل دستگاه گذاشت
آوازه خوان چنين خواند:
(( به وقت سپيده دم از خواب بر مي خيزم احساس ناراحتي مي كنم
صداي تنفس تو را در كنارم مي شنوم
و در مي يابم كه خواب زماني را مي ديدم كه ممكن است روزي از راه برسد و تو در زندگيم نباشي
آهسته از بستر بيرون مي خزم از پله ها به طبقه پايين مي روم
هنوز از دلهره خوابي كه ديده ام ناآرام و غمگينم
به خوبي مي دانم كه به قدر كافي احساساتم را برايت ابراز نمي كنم
و نمي گويم تا چه حد برايم ارزش داري
وقتي شب هنگام از خانه خارج مي شوي بسيار زيبا به نظر مي رسي
و هر گاه قدم به هر جا مي گذاري توجه همه به تو جلب مي شود
زماني كه در كنارت ايستاده ام غروري خانه قلبم را تسخير مي كند
اين غرور از اينست كه مي دانم تو امشب اينجا در كنار من هستي
تو محبوب مني يار و ياور مني تو به من اميد مي بخشي
تو به من نيرو مي دهي و مرا با خودت به دوردست ترين ساحل آرزوها مي بري
و با توست كه مي خواهم به جاودانگي برسم
آري با توست كه به جاودانگي خواهم رسيد...
اينبار شقايق بود كه دست شهروز را مي فشرد و با نگاهش تحسينش مي نمود
مدتي به همين شكل سپري شد شقايق گفت:
- شهروز جان ما هفته دوم عيد رو عازم شماليم
- به سلامتي كجاي شمال مي خواين برين؟
- بين نوشهر و علمده يه روستايي هست به نام آندرور بهش اتارور هم مي گن...
- جا دارين يا ميخواين اجاره كنين؟
شقايق سرش را به علامت تاييد فرود آورد و گفت:
- يه ويلا كنار درياي خانوادگي داريم كه هر وقت هر كدوم مي خوايم مي ريم اونجا
شهروز نگاه عاشقانه اش را به چشمان خمار شقايق دوخت و گفت:
- باهان تماس مي گيري؟
شقايق لبخنده شيرينش را به روي شهروز پاشيد و گفت:
- حتما اگر موقعيت بشه حتما باهات تماس مي گيرم.
- پس منتظرت هستم
شقايق دست شهروز را فشرد و گفت:
- باشه...
سپس شقايق براي رفتن آماده شد و پس از چندي با شهروز خداحافظي كرد و رفت.
آنها آن روز را با هم ديدار خوبي داشتند و شهروز خيلي راضي به نظر مي رسيد.
كسي نمي دانست سرنوشت اين عشق به كجا ختم مي شود جز فرشته سرنوشت كه در گوشه اي نظاره گر خلق صحنه هاي عاشقانه اي بود كه اين دو دلباخته قصه ما خالقش بودند.
|

04-25-2010
|
 |
معاونت  
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان لحظه های بی تو - فصل بیست و دوم
شقايق هفته دوم عيد را به همراه خانواده اش در ويلاي كنار دريا گذراند و در طول اين مدت تماسي با شهروز نگرفت.
لحظه ها به روزها و روزها به هفته ها و هفته ها به ماه ها مبدل مي شد و بهار با همه طراوتش رنگي سبز و زيبا به زندگي و طبيعت مي پاشيد زيبايي هاي طبيعي براي شهروز با عشق در هم مي آميخت و لحظاتي خوش و شيريني برايش خلق مي گشت.
با گذشت زمان ارتباط شهروز و شقايق نزديك و نزديكتر شد و ديدارهايشان در هفته به يكي دوبار مي رسيد.
در اين بين شهروز به كلي مسئوليت زندگي شقايق را به عهده گرفته و علاوه بر رسيدگي هاي مادي مرتبا برايش هداياي با ارزشي مي خريد تا احساس كمبود نكند.
شقايق از وجود شهروز در كنارش احساس آرامش و امنيت مي نمود، اما هر چند يكبار كه زمانش هم كوتاه بود سر ناسازگاري مي گذاشت و زمزمه هاي سرد و تلخ جدايي سر مي داد در اين گونه مواقع با اين وجود كه شهروز در درون خود لحظات سخت و دشواري مي گذراند ولي با معضلي كه شقايق برايش مي ساخت دست و پنجه نرم مي كرد تا موفق مي شد نظر شقايق را به خود جلب نمايد.
رفته رفته اولين سالگرد آشنايي اين عشاق فرا رسيد حدودا از ده روز مانده به روزي كه براي شهروز از ارزش والايي بر خوردار بود شقايق دوباره ناسازگاري پيشه كرد اخلاقش بسيار تند و خشن گشته بود. شهروز هر چه كوشيد او را به وضعيت مناسب بازگرداند موفق نشد.
با اين حال از تلاشش دست نمي كشيد و در يكي از ديدارهايشان خطاب به شقايق گفت:
- اگر براي من ارزش قائلي روز سالگرد آشنايي مون اين ارزش رو به من ثابت كن...
و شقايق در پاسخ جواب داد:
- تا ببينم اونروز چي برايم پيش مي آيد.
نخستين روز سالگرد آشنايي آنها روز جمعه بود از شب گذشته شهروز شور و حال خاصي داشت يك لحظه از ياد شقايق غافل نشد با خيال شقايق به بستر رفت و خواب او را ديد كه در كنارش آ واي عشق در گوش هايش سر داده است...
صبح سر مست از رويايي كه شب گذشته ديده بود چشم هايش را در بستر گشود نخستين موضوعي كه به خاطر آورد اين بود كه آن روز روزي بود كه در يك سال قبل سرنوشت برايش ورق جديدي در كتاب زندگي رقم زده و شقايق نازنينش را در مسير زندگي با او همراه و همنوا ساخته بود.
مدتي در بستر ماند و به او انديشيد به يكسالي كه گذشت چندان خود را مشغول اين افكار نكرد و در بستر به زير آمد. آبي به سر و صورتش زد به اتاق خصوصي اش بازگشت و منتظر تماس تلفني شقايق شد.
چون جمعه بود شهروز به هيچ وجه نمي توانست با شقايق تماس بگيرد و چاره اي نداشت جز اينكه بنشيند و انتاظار بكشد اما به خوبي برا اين مسئله واقف بود كه ديدارشان در آن روز تقريبا غير ممكن است.
او در طول سالي كه گذشت سر رسيدي تهيه و تمامي تماس ها و ديدارهاشان را با قيد ساعت و مكان در آن نوشته بود همچنين دفترچه خاطراتي براي نوشتن خاظرات لحظاتي كه در كنار شقايق مي گذراند داشت
سر رسيد را برداشت و اين يك سال را دوره كرد...
همينطور كه مشغول دوره خاطرات عاشقانه اش بود در بعضي اوقات كه با خاطرات تلخ مواجه مي گشت با التهاب به خود مي پيچيد و برخي مواقع هم كه عشق روي خوشش را به او نشان داده بود لبخند شيريني بر لب مي آورد.
ظهر از راه رسيده و خبري از شقايق نبود با اينحال شهروز نااميد نشد و باز به انتظار شست او پس از صرف مختصري ناهار به اتاقش بازگشت نوار موزيكي ملايمي داخل ضبط صوت گذاشت روي تختخوابش دراز كشيد و دوباره به فكر فرو رفت هر چه عقربه هاي ساعت زمان را بر گرده خويش به حلوتر مي كشيدند بر اضطراب و انتظار شهروز افزوده تر مي شد و در قلبش فشار بيشتري احساس مي كرد.
تا عصر و پس از ان غروب نيز خبري از شقايق نشد اتهاب و دل نگراني دمار از روزگار هشروز در آورده و او را چون مرغ سركنده اي كلافه و بي قرار ساخته بود.
وقتي عقربه ساعت روي ساعتي كه در سال گذشته شقايق در همان زمان با شهروز تماس گرفته بود نشست شهروز روي تختخوابش لم داد دفترچه خاطراتش را به دست گرفت و با قلبي شكسته از بي اعتنايي و بي تفاوتي محبوبش به خواندن و مرور خاطراتش پرداخت.
موزيك ملايمي از باند هاي ضبط صوت به گوشهايش مي ريخت كه بر حال عاشقانه اش لحظه به لحظه مي افزود او با خواندن خاطرات دلدادگي اش غرق در حال خوشي گشته و متوجه گشت زمان نشده بود.
وقتي آخرين برگ دفترچه خاطراتش را خواند سر بلند كرد و متوجه شد خورشيد در پشت كوه هاي بلند در بستار خواب خزيده و شب فرا رسيده است چراغ خواب كنار بسترش را روشن كرد و با دلي سرشار از غم در اولين صفحه سفيدي كه در ادامه دفترچه خاطراتش خودنمايي مي كرد نوشت:
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند.
به دشت پر ملال غم پرنده پر نمي زند
يكي ز شب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسي به كوچه ساز شب در سحر نمي زند
دل خراب من دگر خرابتر نمي شود
كه خنجر غمت از اين خرابتر نمي زند
گذرگهي است پر ستم كه اندر او به غير غم
يكي سلاي آشنا به رهگذر نمي زند
نه سايه دارم و نه بر بيفكنند نم سزاست.
و گرنه بر درخت تر كسي تبر نمي زند.
با نشوتن اين شعر كمي آرامش را دست رفته اش را باز يافت گويي با كسي دردل كرده باشد خودش را سبك تر از پيش حس مي نمود اما اين كار از غم دروني اش چندان نكاست باز مي خواست بنويسد باز مي خواست فرياد ها و ضحه هاي دروني اش را در جايي ثبت كند و به گوش هاي كوچك و خوش نقش نازنين نگارش برساند پس كاغذي پيش رويش گذاشت و بر سينه سپيد آن چنين نگاشت:
عشق ديروز و امروز م سلام
عزيزم سلام مرا كه از اعماق دل شكسته ام بر مي خيزد تا دل ستمديده ام را مقابل خاك پاي گرانبهايت فدا كند پذيرا باش.
مهربانم وقتي به ياد گذشته بر باد رفته مي افتم هنوز با تمام وجودم وجود نازنين تو و عشق جاودانه ات را كه قلبم را چنگ مي زند و مي فشارد در روحم حس مي كنم. اما افسوس و هزاران افسوس كه چه زود در غم بي تو بودن پرپر مي زدم.
نازنينم بيا تا دوباره شبهايم با عطر نفس ها و صداي خوش طنينت غطر آگين شود بگذار تا گهواره سينه ام دوباره بستري گرم و دلپذير براي عشق آتشينت باشد.
آرام جانم در فراغت ديدگانم خون مي بارند و سينه ملتهب از عشقم ناله هاي سوزناك خود را در درون فرو مي خورند و در بيرون فشار ناله هاي داغ از عشقم هر دم اثري بر چشم ها و چهره ام بر جاي مي گذارند.
بي تو نابودم بي تو هيچم قسم به چشم هاي افسونگرت بي تو اين زندگي سراپا رنج و درد ار كه به پر كاهي نمي ارزد نمي خواهم اين دل سرشار از شوق شور آتش هيجان اشتياق گرما تو عشق تو و خواستن تو و شقت هيچ جاي ندارد مگذار دل گرمم كه از آتش عشقت توان مي گيرد در سرماي هجر تو جان ببازد.
عشق من مي تواند تكيه گاهي مطمئن براي تو باشد تا با اتكا به آن از بار غصه ها نجات يابي و بتواني بار غصه هايت را با كسي قسمت كني كه دوستت دارد و از تمام زندگيش برايت مي گذرد و مي خواهد شريك غمهايت باشد تا شانه هاي نازكت زير بار آنها خم نگردد.
در كشتي ياد تو نشسته ام و بادبان نام تو بر احتزاز است باور نمي كنم بي تو دنيا قابل تحمل باشد بي تو اين دل خسته به چه كار مي آيد ؟ بي تو زيستن بيهوده است بي تو در درياي متلاطم دل پر التهام بي ماهي مي ماند بگذار نگاه مشتاقت جام جهان نماي من باشد بگذار زورق شكسته دلم در درياي دل پر موجت شناور بماند مگذار ماهي نيمه جان دلم بدون درياي وجودت بميرد اگر از كنارم بروي خواهم مرد بيا و مگذار بي تو بميرم همسفر خوب عشقم رفيق نيمه راه نباش بگذار راهي را كه با هم شروع كرديم در آن با هم گام برداريم و به پايانش برسيم شايد پايانش روشن باشد....
تو كبوتري هستي كه هميشه حس مي كنم از اين سفرت باز نمي گردي تو يك نوع نيمه خدايي نمي دانم با تو چگونه رفتار كنم لحظه اي مهربان و لحظه اي پر از خشم و طوفاني ... با تو چه بايد كرد عزيزم؟
همه جاي بدن من با عطر دست هاي تو آميخته است روي پوست جوان من گرماي دست هاي تو مي سوزاند و در عمق پيش مي رود روي ني ني چشمانم تصوير تو ثابت است دلم مي خواهد پرسم تو چه طعمي داري؟ طعم مستي ؟ ...نه....! تو همه فصول بودي و هيچ كدام نبودي باور كن در هر نقطه من خدا را مي ديدم خداي كوچكم تو همه جا بودي همه جا هستي و سخت دست نيافتني و من هميشه از خودم مي پرسيدم آيا روزي باز هم من در كنارت خواهم بود؟
حالا دلم مي خواهد گريته كنم بنشينم و زار بزنم آخ كه اي كاش مرگ مي آمد و قلب مرا از زيستن بيهوده خالي مي كرد..
به تو و عشق پاكت قسم فقط تو را مي خواهم اين را هميشه گفته ام و باز هم فرياد مي زنم كه عشق تو را درون صندوقچه قلبم گذاشته ام و كليد آن را به دست هاي نازنينت سپرده ام تا آن را درون قلبت پاكت بگذاري بدان كه در قلبم را به روي هيچ كس ديگر نخواهم گشود چرا كه كليدش به دست توست و عشق جاودانه ام تو هستي كه به درون دروازه قلبم راه پيدا كردي و فاتح و سلطان قلعه فولاد دلم شدي اين فولاد سخت را در آتش سوزان عشقت نرم كردي و در صيقل عشقت آن را به شكل صورت زيباتين ترسيم نموده اي پس بدان كه هيچ چيز نمي تواند نقش اندام قشنگت را از دلم پاك كند تو براي ابد در آنجا چون بتي باقي خواهي ماند و من چون بت پرستي تو را پرستش خواهم كرد..
احساس غريبي داشت ...فكر مي كرد شقايق با اين كارش قصد داشته به او ثابت كند كه ارزشي برايش قائل نيست و اين را فروريختن قصر امال و آرزوهايش مي دانست.
شب تابستاني فرا رسيده و ستارگان در آسمان نور پنج گوششان را به زمين مي پاشيدند شهروز باز روي بستر دراز كشيد و به آسمان شب ديده دوخت ستارگان زيبا را چون دوشيزگان زيباتري مي ديد كه با چشم هاي نوراني شان به او چشمك مي زدند و قصد داشتند او را از حال آشفته اي كه داشت خارج سازند.
شهروز بي قرار بود دلش آرام نمي گرفت نيمه شب نزديك و در سالگرد بهترين روز زندگيش هيچ خبري از شقايق نداشت و اين هر لحظه بر آزار روحيش مي افزود.
آنشب شام نخورد و مارد مهربانش كه تا آن زمان با دقت تغيير حالات شهروز را زير نظر گرفته بود به اتاقش نزد او آمد بدون اينكه سوالي از دليل بي قراري فرزندش بپرسد كه ممكن بود همين سوال موجب غمگيني بيشترش شود قرص آرام بخشي به او داد كمي مقابلش نشست نگاهش كرد سپس شب بخير گفت و از اتاق شهروز خارج گشت.
او خود به خوبي مي دانست پسرش در چه حال است و از چه مي سوزد پس چرا بايد با سولات تكراري غذابش مي داد...!؟
شهروز قرص آرام بخش را خورد تا شايد توسط آن كمي به اعصابش آرامش بخشد زماني كه احساس كرد تمام عضلات بدنش شل شده اند و مغزش نيز آْرام آرام به خواب مي رود بلافاصله انديشيد:
نه نبايد بخوابم بايد به خودم ثابت كنم چقدر شقايق را دوست دارم من بايد خودمو عذاب بدم....!
سپس به ناگاه چشمانش را گشود به سرعت از جايش برخاست و شروع به راه رفتن در اتاقش كرد اتاق دور سرش مي گشت پاهايش حس را ه رفتن نداشتند اما با اين وجود باز راه رفت....
كمي كه در اتاق قدم زد خواب از سرش پريد و دوباره خودش را روي بستر انداخت وقتي باز گرماي خواب تمام بدنش را فرا گرفت براي بار دوم از بستر بيرون خزيد و بدون توجه به ضعف شديدي كه به وجودش چيره گشته بود سرش را رو به سقف اتاق گرفت و به قدم زدن پرداخت
هنگاي كه سرش را فرود آورد چشمش روي ديوار به شمايل حضرت علي افتاد مقابل تصوير ايستاد و خيره نگريست و ناليد:
فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمي
كه جز ولاي توام نيست هيچ دستاويز
قطره اشك از شيار گونه هايش لغزيد و راه به زير چانه اش جست سپس سرش را پايين انداخت و به زاري گريست مدتي به همين شكل سپري شد و پس از آن شهروز دوباره سرش را بالا برد تصوير زيبا و جذاب چهره مولا را زير رگبار نگاه هاي ملتمسانه اش گرفت و گفت:
يا مولا علي من شقايق رو از شما و حضرت رضا دارم شما دو ذات اقدس بودين كه اونو به من برگردوندين حالا هم بزرگواري كنين و اونو از من نگيرين من شقايق رو هميشه از شما مي خوام من در همه حال و همه جا قلبم فقط براي اون مي تپه...بهتون قول ميدم كه از امسال تا هزار سال ديگه هزار برابر الان عاشقش باشم و دوستش داشه باشم اين عهد رو با شما مي بندم...
سپس با بغضي كه گلويش را در هم مي فشرد افزود.:
ايمر المومنين يا شاه مردان
دل ناشاد مرا شاد گردان
و به هق هق افتاد پس از مدتي تغضيم كوتاهي مقابل عكس كرد وباز به قدم زدن در اتاق پرداخت سپس روي بسترش نشست عكس شقايق را به دست گرفت و زير لب گفت:
از عشق تو چه ها كشيدم نشد يك لحظه از يادت جدا شم....
و با صداي بلندتري ادامه داد
خدايا چه عشقي توي اين سينه تنگه!.....
آن شب جندين بار از جايش برخاست در اتاق قدم زد به بسترش رفت و باز اين روش را تكرار كرد تا زماني كه احساس كرد همينطور كه راه مي رود ديگر چيزي را نمي بيند و هيچ نمي فهمد.
|

04-25-2010
|
 |
معاونت  
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان لحظه های بی تو - فصل بیست و سوم
در آن لحظاتي كه شهروز انتظار تلفن شقايق را مي كشيد شقايق در حال و هوا و شرايط ديگر بود
صبح زود به عشق شهروز بيدار شد و مي خواست از اول صبح تا شب چندين بار با شهروز تماس بگيرد اما زماني كه از اتاق خوابش بيرو ن آمد هاله را ديد كه بر عكس جمعه هاي ديگر صبح زود بيدار شده و در مقابل تلوزيون نشسته است
هاله با ديدن شقايق سلامي كرد و شقايق پس از پاسخ دادن به سلام او دست و صورتش را شست و به اشپزخانه رفت تا صبحانه را آماده كند. براي شقايق تعحب آور بود كه هاله صبح به اين زودي بيدار شده اما نگذاشت هاله پي به تعجبش ببرد پس از صبحانه فكر مي كرد كه شايد هاله مدتي به اتاقش برود و يا براي قدم زدن يا خريد از منزل خارج شود كه اين تصورش نيز درست از اب در نيامد.
حول و حوش ظهر بود كه زنگ در صدا در آمد و هاله به طرف اف اف دويد در اين ميان شقايق آرزو مي كرد يكي از دوستان هاله باشد و پس از انكه آنها با هم سرگرم شدند او بتواند حداقل تلفن كوتاهي به شهروز بزند و سالگرد آشنايي شان را تبريك گويد اما ناگهان هاله به طرفش ديويد و بانگراني گفت:
- مامان....بابا اومده.....پشت دره....
شقايق ابتدا باورش نمي شد كه شوهر سابقش آمده باشد همينطور كه هاله را نگاه مي كرد او به سوي در رفت و در ورودي را گشود و پدرش را با اكراه به داخل خانه دعوت كرد.
شوهر سابق شقايق نگاهي به او انداخت و به سردي سلامي گفت و شقايق نيز به همان سردي جوابش را داد و حتي براي خوش آمدگويي به او از جايش بر نخاست.
مرد خودش را به روي مبل انداخت و پس از چند دقيقه سكوت گفت:
- شقايق اومدم اون صد و پنجاه توماني كه بهت قرض دادم ازت بگيرم.
شقايق فكري كرد و با تعجب پرسيد:
- كدوم صد و پنجاه تومان؟
- هموني كه دو سه سال پيش ازم گرفتي مبل راحتي بخري....
شقايق گفت:
- اون كه براي خونه خودت بود ديگه براي چي بايد بهت پس بدم؟
مرد با بي اعتنايي گفت:
- تو اون موقع گفتي كه به عنوان قرض بهت بدم حالا منم ديگه كاري به اين كارا ندارم كه تو با اون پول جه كار كردي
شقايق مدتي فكر كرد و گفت:
- حالا فعلا پول ندارم برو هر وقت داشتم مي ريزم به حسابت.
ناگهان مرد با حالتي غير عادي و خشونت فرياد كشيد:
- نداري كه نداري....من اينقدر همين جا مي شينم تا پولو بهم بدي....
شقايق كه توقع چنين برخوردي را نداشت به آرامي گفت:
- اين چه جور حرفيه كه مي زني؟ احترام خودتو نگهدار.....
- به خودم مربوطه كه با هر كسي چه جوري بايد حرف بزنم تو هم حرف زيادي نزن برو پولو تهيه كن و بيار.
شقايق كه سعي مي كرد به خودش مسلط باشد گفت:
- باشه سعي مي كنم تو اين چند روزه برات تهيه كنم و بهت بدم.
مرد نگاهي از روي خشم به شقايق انداخت و به تندي گفت:
- تا پولمو نگيرم پامو از اين خونه بيرون نمي ذارم.
شقايق كه از شدت عصبانيت صدايش مي لرزيد گفت:
- مرد حسابي آخه الان از كجا پول بيارم؟
مرد پوزخندي زد و گفت:
- من نمي دونم برو از بابات بگير برو از هر كجا كه دلت مي خواد تهيه كن
در اين ميان هاله گوشه اي نشسته و با چشماني نگران به پدر و ماردش ديده دوخته بود و دست و پايش ميلرزيد شقايق نگاهي به او انداخت و با حالت چشمانش به او فهماند كه نگران نباشد و به اتاقش برود.
مدتي در سكوتي سنگين گذشت و صدايي از هيچ كدام در نيامد پس از چندي مرد سكوت را شكست و گفت:
- بهت گفتم تا پولو نگيرم پامو از در اين خونه بيرون نمي ذارم حالا ديگه خودت مي دوني بهتره زودتر يه فكري بكني.
شقايق كه از آبروريزي و سر و صدا در محل مي ترسيد از جايش برخاست و بدون اينكه كلامي بگويد به طرف تلفن رفت به هر جا كه عقلش مي رسيد زنگ زد و لي اكثر كساني كه به ذهنش مي رسيدند در خانه نبودند و كساني كه در خانه بودند هم اين مقدار پول در روز تعطيل در خانه نداشتند.
شوهر سابق شقايق همچنان روي مبلي كه زا ابتدا نشسته بود نشسته و با عصبانيت به تلويزيون نگاه مي كرد شقايق مي كوشيد حتي نظر كوتاهي هم به مرد نيندازد ولي زماني كه مطمئن شد در آن بعد از ظهر تعطيل دستش به جايي بند نيست رو به او كرد و گفت:
- به هر جا زنگ زدم جور نشود. تو برو تا فردا عصر حتما برات تهيه مي كنم و بهت مي دم
مرد چيزي نگفت و همچنان به تلويزيون نگاه كرد
ساعتي به همين شكل بدون اينكه اين سه نفر كلامي سخن بگويند گذشت و شب از راه رسيد مرد كه گويي خسته شده بود نگاهي به هاله و سپس به شقايق انداخت و گفت:
- من مي رم ولي فرا عصر ميام پولو ازت مي گيرم.
سپس از جايش برخاست و بدون خداحافظي از در خارج شد و با عصبانيت در را بهم كوبيد.
همين كه مرد پايش را از خانه بيرون گذاشت هاله به طرف مادرش دويد خود را در اغوش شقايق رها كرد و از ترس گريست...شقايق نوازشش مي كرد و هيچ نمي گفت و در دل مي انديشيد.:
خدايا چرا امروز....چرا امروز كه سالگرد يكي از بهترين روزهاي عمرمه بايد اين اتفاق بيفته و روزم رو خراب كنه........
تازه سپيده دميده بود كه شهروز چشمهايش را گشود ابتدا نمي دانست كجاست كمي به اطرافش نگريست و چون وضعش را مانند روزهاي ديگر نيافت بلافاصله در جايش نشست در اين زمان بود كه صحنه هاي روز و شب گذشته همچون پرده سينما مقابل ديدگانش جان گرفتند و به خاطر آورد كه چگونه با خود مبارزه مي كرده سپس نگاهي دوباره به دور و برش انداخت و متوجه شد كه شب گذشته در حين راه رفتن كنترلش را از دست داده و به جاي عمودي افقي روي تخت افتاده پاهايش روي زمين بوده و در هان حال به خواب رفته است.
با ياد آوري اين صحنه ها غم سنگيني بر دلش نشست.
مدتي كه گذشت با خود انديشيد كه اگر شقايق روز قبل به هر دليلي نتوانسته با او تماس بگيرد صبح همان روز حتما تماس خواهد گرفت اين بود كه بر خاست و به سرعت به سوي حمام رفت دوش آب سرد گرفت و كمي سر حال آمد پس از صرف صبحانه به اتاق خصوصي اش باز گشت و باز به انتظار نشست.
انتظارش تا ظهر طول كشيد ولي آن روز هم خبري از شقايق نبود ساعت يك بعد از ظهر را نشان مي داد كه طاقت شهروز طاق شد و شماره تلفن شقايق را گرفت پس از چند بوق پياپي صداي شقايق در گوش هايش طنين انداخت:
- بله...
شهروز نمي دانست ذوق زده باشد يا غمگين پس با حالت خاصي گفت
- سلام عزيزم هيچ معلوم است كجايي؟
شقايق بلافاصله گفت:
- خونه هستي؟
- آره
- خودم بهت زنگ مي زنم
شهروز دستپاچه گفت:
- زنگ زدم سالگرد اشنايي مونو تبريك بگم
شقايق ميان سخنانش دويد:
- باشه خودم زنگ مي زنم
و تلفن را قطع كرد
شهروز متعجب گوشي را گذاشت و به فكر فرو رفت:
چرا بايد شقايق اينقدر سراسيمه باشه؟ چرا تلفنو به اين زودي قطع كرد....؟
پس از مدتي كه با اين گونه سوالات دست و پنجه نرم كرد انديشيد:
بايد منتظر بمونم تا خودش بهم تلفن بزنه.....
انتظارش ساعتي به طول انجاميد و درست ساعت دو بعد از ظهر شقايق با او تماس گرفت او گفت:
- مگه چي شده بود؟
شقايق به آرامي گفت:
- هيچي قضيه مفصله...
شهروز مكثي كرد و گفت:
- ديروز خيلي منتظرت شدم چرا زنگ نزدي؟
- به خدا از صبح همش دنبال فرصت مي گشتم باهات تماس بگيرم از صبح تا عصر هاله يه دقيقه از كنارم دور نشد عصر هم مهمون اومد و بدتر شد...
شهروز ميان حرفش پريد
- يعني حتي يه دقيقه هم نتونستي خودتو به گوشه اي بكشي و يه زنگ كوتاه بهم بزني؟
شقايق كه غم از صدايش موج مي زد گفت:
- شهروز تو ديگه عذابم نده من دلم به تو خوشه تو هم داري ازم گله مي كني به اندازه كافي از اين طرف مي كشم تو ديگه نمك روز زخمام نپاش.
شهروز با نگراني گفت:
- شقايق جان بگو ببينم چي شده؟
- چيز مهمي نيست....
شهروز تن صدايش را ملايم تر كرد:
-بگو عزيزم بگو شايد بتونم مشكلت را حل كنم.
بغض گلوي شقايق را فشرد....
- ديروز بعد از ظهر شوهر سابقم اومد سراغم. صد و پنجاه هزار تومان از من طلب داره پدرمو در آورده حالا هم پاشو كرده تو يه كفش و پولشو مي خواد منم ندارم نمي دونم چكار كنم از ديروز تا همين الان صد بار زنگ زده ديروز از ظهر تا شب اومده بود نشسته بود توي خونه و مي گفت تا پولمو ندي نمي رم همون وقت كه تو زنگ زدي هم اومده بود پشت در خونه مي گفت تا پولو ندي نميرم ...من و هاله با هزار زور و زحمت ردش كرديم رفت...
شهروز بدون معطلي گفت:
- اينكه غصه نداره همين الان پاشو يه تاكسي سرويس بگير و بيا اينجا پولو بهت ميدم ببر بهش بده ...اصلا چرا از اول به خودم نگفتي؟
شقايق انتظار نداشت شهروز به اين سرعت مشكلش را حل كند گفت:
- من به اندازه كافي شرمده تو هستم نمي خوام اينبار هم تو توي دردسر بيفتي مي خوام مبل هاي خونه رو بفروشم و پولشو بدم.
شهروز با پرخاش گفت:
- زن حسابي مث اينكه عقلت رو از دست دادي؟ اين چه حرفيه مي زني زود باش پاشو بيا اينجا تا يك ساعت ديگه منتظرتم.
|

04-25-2010
|
 |
معاونت  
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
لحظه های بی تو فصل بیست و چهارم
شقايق پذيرفت و قرار شد تا يك ساعت ديگه خودش را به منزل شهروز برساند و پس از آن تماس قطع شد.
شهروز پس از اينكه گوشي را گذاشت لباس پوشيد و راهي بانك شد مقداري پول از پدرش در حساب بانكي اش داشت كه توسط ان مي توانست نياز شقايق را مرتفع كند. او فقط به اين مي انديشيد كه از هر طريق ممكن بتواند مشكل محبوبش را حل نمايد و به مسائلي كه در كنار اين موضوع ممكن بود براي خودش مشكل ساز شود به هيچ وجه نمي انديشيد از اين رو به بانك رفت و مبلغ مورد نظر ار از بانك گرفت...سپس به سرعت خودش را به قنادي رساند كيك كوچكي به همراه شمعي كه شماره يك را نشان مي داد خريد كمي هم خرت و پرت تهيه كرد و به منزل بازگشت.
از انجا كه آن روز بخت با شهروز يار بود مادرش از ظهر براي ديدار يكي از اقوام نزديك از منزل خارج شده تا شب باز نمي گشت و خيال شهروز از بابت خانه آسوده بود.
شهروز همچون سالروز تولد شقايق اتاقش را تزئين كرد هدايايي كه براي شقايق تهيه ديده بود كنار كيك روي ميز گذاشت نامه اي كه شب گذشته برايش نوشته بود را هم در پاكتي كنار هدايا جاي داد. عقربه ساعت روي سه بعد از ظهر لغزيد كه شقايق زنگ در را به صدا در آورد شهروز به سوي در پر كشيد و ان را به روي عشقش گشود با نگاه مشتاق و عاشقش او را زير رگبار عشق گرفت و پس از خوش آمد گويي به داخل منزل دعوتش كرد اما دريغ از حتي يك شاخه گل كه شقايق براي سالگرد آشنايي براي شهروز در دست داشته باشد....
هنگامي كه شقايق پا به اتاق شهروز گذاشت نگاهي به هدايا انداخت و خنديد و گفت:
- باز جشن گرفتي؟
شهروز قيافه حق به جانبي گرفت و پاسخ داد:
- خب سالگرد آشنايي مونه ديگه....
شقايق دست شهروز را گرفات ، فشرد و گفت:
- تو هميشه آدمو غافلگير مي كني
سپس روي مبلي كه ميز و كيك و هدايا مقابلش بود نشست شمع روي كيك را فوت كرد هدايايش را يك به يك گشود پاكت نامه را داخل كيفش گذاشت و به همراه شهروز غرق در لحظات خوش عاشقي شدند.
پس از مدتي شهروز از جايش برخاست از داخل كشوي ميز كارش پاكت حاوي پول را بيرون كشيد و جلوي شقايق گذاشت و گفت:
- اينم امانت شما كه پيش ما بود...
مكث كوتاهي كرد و افزود:
- اين دويست هزار تومنه بقيه ش براي اينكه نكنه پول توي جيبت نداشته باشي خجالت بكشي به من بگي...
برقي از عشق و شادي از چشمان شقايق بيرون جست نگاهي به پاكت و نگاهي به شهروز انداخت و گفت:
- الحق كه تو عاشقتريني ...فكر نمي كردم به اين سرعت بگي بيا پولو ببر....
كمي سكوت كرد و سپس ادامه داد:
- مطمئن باش من محبت ها تو رو مي فهمم با اين حال كه ديروز ناراحتت كردم تو امروز اينقدر به من محبت كردي تو فكر مي كني من نمي فهمم براي چي همين الان و بدون معطلي بهم اين پولو دادي؟
مي دونم مي دونم فقط به خاطر عشق توي قلبت همه اين كارا رو مي كني...
شهروز دست شقايق را در دست گرفت و گفت:
- دلم مي خواد بتونم امنيتي بهت بدم كه توي زندگيت خيالت از هر بابتي راحت باشه
- اون امنيتي رو كه ميگي بهم دادي مردونگي و احساس پاكي كه در تو ديدم هيچ جاي دنيا نديدم و نشسنيدم....
شهروز لبخند زيبايي به روي شقايق پاشيد و نگاه عاشقش را مستقيما به چشمان او دوخت:
- نمي دوني چقد دوستت دارم تمام كارهايي كه سعي مي كنم براي تو انجام بدم در مقابل عشقي كه به تو دارم هيچه...
شقايق هم لحظه به لحظه به حالت عاشقانه نگاهش مي افزود:
- منم دوستت دارم... اصلا ميدوني دوستي با تو رو به قدري دوست دارو و براي اين دوست داشتن ارزش قائلم كه حتي اگه يه روزي بگي ديگه نمي خوامت اونوقت اين منم كه از زندگيت بيرون نمي رم...
سراسر وجود شهروز را شوق و هيجان در بر مي گرفت به حدي كه لرزش پيكرش آشكارا نمايان بود او گفت:
- من هميشه از خدا همين رو مي خوام مي دوني به قول معروف من هسته م بيخ ريش تو بسته...
مكثي كرد و سپس افزود:
- وقتي توي خودم غرق مي شوم به اين فكر مي كنم كه اگه روزي برسه كه تو دوباره مث پارسال دم از نامهربوني بزني و بخواي اذيتم كني ديگه اينبار حتما مي ميرم يا ديوونه مي شم و راهي تيمارستان.....
- نه بهت قول ميدم كه ديگه مث اون روزا نشه ....منم هسته بيخ ريش تو بسته....
شهروز فكري كرد و پرسيد:
- با ماشين نسرين چكار كردي خسارت اونو از كجا دادي؟
- مي خواستي چكار كنم؟ يك ميليون تومن به ماشينش خسارت خورد. نصفش رو خودش داد قرار شد نصفش رو هم من به صورت ماهيانه پنجاه هزار تومن بهش بدم
- چقدرش رو دادي؟
شقايق سرش را به زير انداخت و گفت:
- هنوز هيچي ...ميدوني چيه؟ يعني هنوز از اين مبلغ چيزي نداشتم كه بدم.
شهروز به فكر فرو رفت و پس از چند دقيقه گفت:
- بهش بگو از اين ماه بدهي رو مي پردازي....
شقايق با حالتي تعجب اور به سوي شهروز نيم خيز شد و گفت:
- يعني چي؟ حتما اينم تو مي خواي بدي؟
شهروز سعي كرد موضوع را براي شقايق جا بياندازد:
- فعلا از اين ماه شروع مي كنيم ببينيم چي ميشه...
اشك در ديدگاه شقايق حلقه زد قطره اي از آن از گوشه چشمانش به روي دست شهروز چكيد و شهروز شتابزده گفت:
- چرا گريه مي كني اين حرف من كه گريه نداره....!
شقايق بغضش را در گلو فرو خورد:
- شهروز مهربونم شهروز خوبم نمي دونم در برابر اينهمه محبتت چي بايد بگم فقط مي تونم بگم تو رو كه دارم هيچ عصه اي ندارم...
سپس مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:
واقعا اگه تو رو نداشتم چكار مي كردم؟
شهروز لبخندي زد و گفت:
- من مخلصتم دوستت دارم ديگه عزيزم نمي خوام غمو توي جشات ببينم حالا هم از وقتي اومدي احساس مي كنم يه چيزي اذيتت مي كنه نه تنها الان چند وقته كه غمگيني...
شقايق به فكر فرو رفت سپس نگاه غمگين و عاشقش را به چهره شهروز پاشيد و گفت:
- فكر مي كنم درست ميگي چند وقته خيلي خسته ام روحيه ام رو هم از دست دادم اصلا ديگه دلم نمي خواد زنده باشم.
شهروز سراسيمه گفت:
- اين چه حرفيه مي زني مگه من مردم خودم يه فكر حسابي برات مي كنم
بعد همينطور كه به چشمهاي شقايق نگاه مي كرد و دستش را د ر دست مي فشرد به فكر فرو رفت
پس از مدتي گفت:
- بهتره چند روزي بري شمال يه آب و هوايي تازه كني براي روحيه ات خيلي خوبه درسته كه دلم برات تنگ ميشه ولي به خاطر خودت حرفي ندارم خرجتم خودم ميدم.
شقايق لبخندي زد و گفت:
- مگه مي تونم هاله رو تنا بذارم و برم؟ تازه تنهايي كه خوش نميگذره...
شهروز اخمهايش را در هم كشيد و گفت:
- ديگه من اوناشو نمي دونم اين بهترين راهي بود كه به نظرم رسيد.
ناگهان شقايق دستهايش را به هم كوفت و گفت:
- يافتم...تو هم با من مياي...تو هم مياي دوتايي با هم ميريم...
شهروز با تعجب پرسيد:
- من ديگه كجا بيام؟ ممكنه برات بد بشه.
شقايق بي تفاوت پاسخ داد:
- چه بدي؟ مگه ما به مردم كاري داريم كه اونا بخوان خودشونو توي كار ما دخالت بدن؟
و پس از مدتي افزود:
- من كه از هيچ كسي نمي ترسم اگه هم كسي ما رو با هم ببينه ككم نمي گذه...
شهروز لبخندي به رويش پاشيد و گفت:
- من از خدامي خوام باهات باشم حالا خودت مي دوني جواب ساكنين دور و اطراف ويلاتونو چي بدي.
شقايق كه از موافقت شهروز خوشحال شده بود گفت:
- تو بيا من يه چيزي براي جواب پيدا مي كنم.
- باشه حالا كي بريم؟
- بذار برنامه هامو جور مي كنم بهت خبر ميدم بايد هاله رو بذارم پيش يكي از خواهرام وبيام...
سپس به فكر فرو رفت كمي كه گذشت شهروز پرسيد:
- به چي فكر مي كني
شقايق كه هر لحظه برق عشق بيشتر از ميان ديدگانش بيرون مي ريخت چشم هاي شيفته اش را مستقيم در چشم هاي عاشق شهروز دوخت و گفت:
- فكر مي كردم اگه تو نباشي چي ميشه؟ به سر من چي مياد؟ فكر مي كني از پيشت كه مي رم همه چيز حرفات كارات و عشقت از يادم ميره؟
شهروز ذوق زده گفت:
- الهي فداي تو خانم خوبم بشم كه اينقدر مهربوني
سپس خنده شيريني كرد و ادامه داد:
- فكر خوبي كردم يا نه؟ نمره ام رو چند ميدي؟
شقايق با صداي شادش پاسخ داد
- نمره تو هميشه بيست بوده و هست چه از نظر ارائه راه حل چه از نظر عشقت.
مكث كوتاهي كرد و سپس افزود:
- هيمشه خدا رو شكر مي كنم كه تو رو به من بخشيد...
سپس شقايق به خانه بازگشت به خواهرش تلفن زد و گفت كه قصد دارد چند روزي به تنهايي براي استراحت و تمدد اعصاب به ويلاي شمال برود و از او خواهش كرد در اين چند روزه كه او در تهران نيست هاله را به عنوان مهمان قبول كند و مواظب او باشد خواهرش با كمال ميل پذيرفت وقرار شد شقايق هاله را پيش از سفر نزد او ببرد.
سپس هاله را صدا زد و گفت:
- هاله جون عزيز دلم اگه تو اجازه بدي مي خوام يكي دو روز برم شمال
هاله دستهايش را محكم به هم كوبيد و گفت:
- آخ جون ميريم دريا....
شقايق جمله هاله را ناتمام گذاشت خطاب به او گفت:
- نه عزيزم متوجه نشدي من مي خوام خودم تنهايي برم....
هاله با ناراحتي گفت:
- يعني نمي خواي منو ببري؟ من تنها چكار كنم چرا نمي خواي منو ببري؟
شقايق به آرامي گفت:
- اولا براي اينكه تو بايد به كلاسهاي تابستوني ات برسي بعدشم يه خورده اعصابم خرابه احتياج دارم به تنهايي . بهتره يه سفر تنهايي برم يه خورده حالم جا بياد
هاله كه مادرش را خيلي دوست داشت نگاهي به او انداخت و مدتي چيزي نگفت ولي پس از چند دقيقه گفت:
- منو كحا مي ذاري؟
- با خالت صحبت كردم قرار شد قبل از رفتنم تو رو ببرم حونه اونا بذارم مي دونم خونه خاله بهت خوش مي گذره بهت قول مي دم يه بار هم با هم بريم زود زود...
هاله چيزي نمي گفت و از حالات چهره اش به خوبي نمايان بود كه چندان از تصميم ماردش راضي نيست پس از مدتي كه در سكوت گذشت شقايق گفت:
- پول باباتم از خاله نسرين قرض گرفتم و بهش مي دم..ديگه تو هم كاراتو بكن كه بايد فردا بري خونه خاله...
هاله باز هم چيزي نگفت و پس از مدتي با چهره ناراضي به اتاق خودش رفت تا خودش را آماده كند.
|

04-25-2010
|
 |
معاونت  
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
لحظه های بی تو فصل بیست و پنجم
روز بعد شقايق با شهروز تماس گرفت و قرار شد صبح دوشنبه عازم ويلاي شمال شوند و تا پنج شنبه آنجا بمانند با هم وعده گذاشتند كه راس ساعت شش صبح روز دوشنبه در ترمينال باشند بليط تهيه كرده و حركت كنند
شقايق تمام شرايط را براي اقامت چند روزه در شمال فراهم آورده و اطمينان داشت با مشكلي مواجه نخواهند شد.
صبح دوشنبه شهروز خيلي زودتر از حد معمول از خواب بيدار شد از شب قبل وسايل مورد نيازش را جمع آوري كرده و كنار هم گذاشته بود. وقتي به مسائل خصوصي اش رسيدگي كرد لباسهاي سفرش را پوشيد و با اتومبيل اژانس خودش را به ترمينال رساند
شب گذشته با مادرش در رابطه با سفر شمال صحبت كرد و او را در جريان گذاشت و مادرش نيز پس از سفارشات ضروري كه براي شهروز لازم مي دانست رضايت به اين مسافرت داد.
ساعت يك ربع به شش صبح را نشان مي داد كه شهروز در سالن ترمينال ايستاده و منتظر شقايق بود عقربه ساعت از شش صبح مي گذشت و هنوز خبري از شقايق نبود شهروز كه احساس مي كرد شايد مشكلي پيش آمده باشد براي جلوگيري از هر گونه خطر احتمالي در هنگام ديدارش با شقايق خودش را به گوشه اي پنهان از نظر ها كشيد و در انتظار شقايق ماند
پس از حدود نيم ساعت تاخير در موعد ديدار شقايق قدم به سالن ترمينال گذاشت شهروز با دقت اطراف و پشت سر او را زير نظر گرفت وقتي كاملا مطمئن شد كسي همراه شقايق نيست خودش را به او رساند و با نوك انگشت به پشتش زد و گفت:
- سلام خانم بد قول
- سلام ببخشيد خواب موندم...
سپس با هم به سمت تعاوني مورد نظرشان حركت كردند و بليط تهيه نمودند . چون كمي دير شده و اتوبوس آماده حركت بود بدون تامل از سالن خارج و سوار اتوبوس شدند.
پس از ساعتي اتوبوس در جاده سر سبز شمال ره مي سپرد و پيچ و خم هاي جاده را يكي پس از ديگري مي پيمود . شقايق سرش را روي شانه شهروز گذاشت و به خواب رفته بود.
راننده اتوبوس را در مقابل يكي ار رستوران هاي كنار جاده نگهداشت تا مسافرين صبحانه ميل كنند. شهروز آرام شقايق را صدا زد و شانه به شانه هم براي صرف صبحانه از اتوبوس پياده شدند.
مدتي بعد ، پس از صرف صبحانه دوباره سوار اتوبوس از پيچ و خم هاي جاده مي گذشتند و به مقصد نزديك و نزديك تر مي شدند.
ظهر از راه مي رسيد كه به ترمينال نوشهر رسيدند و پس از تحويل گرفتن بارهايشان سوار بر يك اتومبيل كرايه به سوي علمده راهي شدند. حدود بيست كيلومتري علمده يعني درست اواسط جاده نوشهر علمده شقايق از راننده اتومبيل خواست توقف كند. سس رو به شهروز كرد با انگشت اشاره سمت چپ جاده رو به دريا در قهوه اي رنگي را نشان داد و گفت:
- اونجاست...مجتمع ويلايي سيتروس ويلاي ما تنها ويلائيه كه توي اين مجتمع از همه به دريا نزديكتره...
سپس كرايه اتومبيل را حساب كردند چمدان هايشان را برداشتند و به طرف در مجتمع راه افتادند زنگ زدند سرايدار در را گشود و با ديدن شقايق گفت:
- سلام عرض مي كنم خانم
- سلام پرويز خان حالت چطوره؟ بچه ها خوبن؟
پرويز خان دست راستش را بر روي سينه گذاشت و گفت:
- قربون شما دست بوسن
شقايق به شهروز اشاره كرد و خطاب به سرايدار گفت:
- اين آقاي محترم از دوستان بسيار خوب و نزديك ما هستن و قصد دارن اينجا استراحت بكنن همه چيز كه براي آسايش و پذيرايي از ايشون فراهمه؟
پرويز خان سلام مختصر و كوتاهي به شهروز كرد و بعد رو به شقايق كرد و گفت:
- بله خانم بعد از تماستون از تهران همه چيز جفت و جور كردم.
شقايق همينطور كه به چمدانها اشاره مي كرد گفت:
-بسيار خب پس كمك كن چمدون ها رو به ويلا ببريم
پرويز خان دو چمدان به دست گرفت و از جلوي آنها راهي ويلا شد شهروز و شقايق هم از پشت سرش مي آمدند و هر كدام ساك كوچكي را حمل مي نمودند.
اين مجتمع شامل چندين ويلاي بسيار زيبا با طرح اروپايي بود كه رنگ آميزي بسيار جالب و قابل توجهي در جلوه ان نقش بسيزايي ايفا مي نمود محوطه سبز مجتمع بسيار جذاب و ديدني بود و دل هر صاحب ذوقي را به شوق مي آورد گل ها از همه رنگ و همه نوع دور تا دور محوطه را فرا گرفته و سنگ فرش قرمز رنگي در سراسر زمين مجتمع تا لب دريا امتداد داشت.
دريا به آرامي موج هاي كوتاهش را به ساحل زيباي مقابل مجتمع مي رساند و صحنه اي شاعرانه مقابل چشم بيننده به دست بزرگترين نقاش روزگار يعني نقاش طبيعت با قلم بي همتايي رقم زده بود
شهروز محو تماشاي اين طبيعت زيبا و دست نيافتني شده و بي اراده پشت سر پرويز خان و شانه به شانه شقايق ره مي سپرد.
به ويلا رسيدند شقايق كليد را از جيب مانتواش در آورد و در را باز كرد اين ويلا هم همانند ويلاهاي ديگر مجتمع بسيار زيبا و خوش نقشه ساخته شده بود از در ورودي كه وارد شدند راهروي كوتاهي آنها را به سالن گرد و دلباز و رو به درياي ويلا راهنمايي كرد نرسيده به سالن گرد ويلا راهرويي به دست چپ و راهرويي به دست راست به چشم مي خورد سمت چپ به آشپزخانه جلو بازي كه راه به سالن نداشت ختم مي شد و سمت راست سه اتاق خواب زيبا و شيك را در خود جاي داده بود.
اتاق ها و سالن ويلا كاملا مبله بودند و در آشپزخانه نيز همه نوع وسايل آشپزي وجود داشت
شقايق ليست وسايل مورد نيازش را به سرايدار خوشروي مجتمع داد تا آنها را برايش تهيه كند شهروز نيز وسايل همراهش را كناري گذاشت و خودش را روي مبل راحتي وسط سالن ويلا انداخت.
شقايق نگاهي به شهروز كرد لبخندي به روي لب آورد و گفت:
- خسته شدي عزيزم؟
- من هيچ وقت از با تو بودن خسته نمي شم
- پس پاشو وسايلت رو جمع جور كن تا منم بساط ناهار رو روبراه كنم
شهروز همينطور كه بر ميخاست گفت:
- بهتره براي ناهار بريم بيرون ...تو هم خسته اي و احتياج به استراحت داري.
شقايق نيز در راه آشپزخانه گفت:
- دلم مي خواد توي اين سفر فقط دست پخت خودمو بخوري
شهروز وسايل هر دويشان را به داخل اتاق ها انتقال داد جابه جا كرد و دوباره به سالن بازگشت . شقايق در آشپزخانه مشغول آماده كردن ناهار بود شهروز دستش را زير چانه اش گذاشت به لبه ديواره جلو باز آشپزخانه تكيه داد و شقايق را زير رگبار نگاهش گرفت.
شقايق از دور چشمكي به او زد و گفت:
- الهي فدات بشم برو روي تراس جلوي ويلا يه ميز ناهار خوري هست اونو بكش وسط تراس و صندلي هاشم دورش بچين
شهروز بدون اينكه جرفي بزند خودش را به در تراس رساند آن را گشود پا روي تراس ويلا گذاشت و از ديدن منظره اي كه مقابل ديدگانش مي درخشيد و در جا خشكش زد...
دريا با تمام عظمتش دقيقا مقابل روي او قرار داشت و فاصله اش با آب هاي مواج درياي خزر بيش از ده متر نبود...منظره اي سبز فاصله ساحل شني دريا و ويلا را پوشانده بود كه گل هاي خوش رنگ از همه رنگ به آن دلربايي خاصي مي بخشيد.
شهروز ناخود آگاه از راه باريكي كه از ميان سبزه ها و درختان تا كنار دريا كشيده شده بود به سوي دريا به راه افتاد سكو هاي بتوني زمين رو به روي ويلا از ساحل دريا جدا كرده بودند.
صداي امواج آرام دريا خلسه غير قابل وصفي در ميان تك تك رگ ها و تمامي وجودش مي ريخت. مدتي به همان حال در جا ايستاد و اين منظره روح نواز را به تماشا گرفت.
ناگهان صداي خوش آهنگ شقايق از آن خلسه بيرونش كشيد او با صداي بلند گفت:
- آقا شهروز قرار بود ميز رو رو به راه كني...خودتم كه از راه به در شدي...!
شهروز پشت سرش را نگريست و ديد شقايق ميز و صندلي هايش را وسط تراس آورده و چيده است. خنده جانانه اي سر داد كه حكايت از حال خوشش داشت و گفت:
- تو منو به بهشت آوردي تازه توقع داري از ديدن باغ هاي بهشت از راه به در نشم؟
شقايق باريش دست تكان داد به طرف ويلا برگشت و گفت:
- تا ده دقيقه ديگه ناهار حاضر ميشه هر جا مي خواي برو ولي تا وقتي ناهار آماده شد برگرد.
و به داخل ويلا بازگشت.
ويلا در معدود مناطقي واقع شده بود كه جنگل هاي شمال ايران با دريا كمترين فاصله را دارند از اين رو بهترين و دست نيافتني ترين مناظر را مقابل ديدگان هر بيننده اي به تصوير مي كشيد شهروز محو تماشاي زيبايي هاي بي نظير طبيعت منطقه شده و به قدم زدن در محوطه مجتمع مشغول بود صداي امواج دريا آرامشي عميق در روحش ريخته و روح حساسش را به وجد آورده بود
ظاهرا ده دقيقه فرصتش به پايان رسيده و شقايق براي صرف ناهار در محوطه دنبالش مي گشت از فاصله چند متري صدايش زد و گفت:
- آقاي من ناهار حاضره
شهروز به او نگاهي انداخت لبخندي زد و گفت:
- مي بخشيد حواسم نبود الان ميام
و پشت سر شقايق به طرف ويلا روان شد در ميان راه بر سرعت خود افزود و دستش را در بازوان شقايق حلقه كرد و با هم به ويلا رسيدند و پشت ميز ناهار كه از هر حيث آماده بود نشستند.
شقايق از تهران ناهار را آماده كرده و با خود اورده بود يك غذاي حاضري و بسيار ساده انها كنار هم نشستند و مضعول صرف ناهار شدند در حين خوردن ناهار مرتبا با هم شوخي مي كردند و مي خنديدند و زيبايي هاي اطرافشان بر حال خوششان مي افزود
پس از پايان ناهار شهروز در جمع آوري ميز به شقايق كمك كرد و ظرف ها را نيز به اتفاق هم شستند سپس شقايق از شهروز اجازه خواست كه ساعتي استراحت كند شهروز هم به كنار دريا رفت تا از طبيعت زنده منطقه استفاده نمايد.
يك صندلي به همراه خود كنار سكوهاي ساحلي برد بر روي آن نشست و به فكر فرو رفت امواج كوتاه و مرتب دريا در فكر كردن به او كمك مي كردند با خو د مي انديشيد كه آينده براي او و شقايق و عشقشان چه در نظر دارد؟ ارتباطش به كچا خواهد انجاميد ؟ و اگر روزي شقايق در كنارش نباشد چه خواهد كرد...؟
گاهي انسان در مسير ماجراهايي قرار مي گيرد كه نمي داند چرا و چگونه در مسير آن قرار گرفته و هنگاميكه مي خواهد از آن طنابها و بند ها بگذرد مي بيند كه دست و پايش در گره پيچيده و ناگشودند ماجراها گرفتار آمده است.
پس بر جاي مي ماند و مي انديشد كه چگونه در آن دام ها افتاده است و ان زمان است كه علاقمند مي شود بماند و تماشاگر پايان ماجرا باشد
شهروز نيز با همين وضعيت دست به گريبان بود و چاره اي جز ايستادن تا پايان ماجرا را نداشت ناگفته نماند كه او علاقمند بود پايان را ببيند و لمس كند ...او از عشق شقايق گاه به سر حد جنون مي رسيد و تك تك ياخته هايش عشق شقايق را فرياد مي كشيدند....
در همين افكار غرق بود كه ناگاه تصوير جهره شقايق بر پهنه دريا جان گرفت و بر وسعت بيكران دريا جز چهره شقايق كه با نگاه عاشقش شهروز را به نظاره گرفته بود چيزي وجود نداشت تصوير شقايق جان داشت و خنده زيبايي لبهاي خو نقشش را به بهترين وجه مي آراست.
شهروز ار صحنه اي كه مقابل ديدگانش جان گرفته بود بر خود لرزيد و براي اينكه از تو هم خارج گردد چندين بار دست به چشم هايش كشيد و دوباره پهنه دريا را نگريست اما هر لحظه تصوير زنده و زنده تر مي شد و در برابر ديدگان عاشق شهروز بيشتر و واضح تر جان مي گرفت...
شهروز احساس كرد نيرويي غير قابل توصيف از قلبش مي جوشد و دريچه قلبش را باز مي كرد چيزي مانند وحي دلش را مالامال مي نمود جملات مقابل ديدگانش جان مي گرفتند و شعري زيبا را رقم مي زدند.
شهروز كه هميشه كاغذ و قلم به همراه داشت بي اراده آنها را از جيبش بيرون كشيد و بر سينه سپيد كاغذ با قلم سياهش چنين نگاشت:
مي توان بر پهنه آينه ها
پاكي عشق ترا تصوير كرد
مي توان با رنگ و بوي لاله ها
سوره عشق تو را تغيير كرد
مي توان بر غنچه هاي رازي
نام زيباي ترا تحرير كرد
مي توان از مستي چشمان تو
باده خواران يك به يك تعيز كرد
مي توان با غمزه جادوي تو
كشور آلاله را تسخير كرد
مي توان خواب شقايق هاي باغ
در نگاه گرم تو تعيير كرد
مي توان با همنوايي هاي تو
مرگ را هم چاره و تدبير كرد
مي توان در پيچ و تاب موي تو
صد دل ديوانه را زنجير كرد
مي توان افسانه عشق ترا
با پرستو گفت و عالمگير كرد
مي توان با نغمه لالائيت
هم نوايي با من دلگير كرد
مي توان با مخمل سبز غزل
جامه اي بر قامتت تصوير كرد
هر بيتي كه مي سرود با نگاهي بر تصوير زيباي شقايق بر صفحه آبي دريا مهر تثبيت بر آن مي زد و بعد بيت ديگر ار مي سرود تا نهايتا به آخرين مصراع رسيد و در اين زمان وقتي به دريا نگريست ديگر چهره شقايق را بر سينه دريا نديد
گويي به آرامشي ژرف رسيده باشد نفس عميقي كشيد و بعد شعري كه سروده بود را مرور كرد
چند لحظه بعد تماس دست هاي ظريف و داغ شقايق را بر روي شانه هايش احساس كرد از روي كاغذ سر بر داشت و او را نگريست.
شقايق چشمان شيفته اش را به او دوخته بود و هيچ نمي گفت.
شهروز دستش را گرفت، از جايش بر خاست و او را بر روي صندلي نشاند ، خودش هم مقابل شقايق بر روي سكوي ساحلي دريا ويلايي نشست و گفت:
- خوب خوابيدي عزيز دلم؟
- آره خيلي خسته بودم
- نظرت درباره يه چايي داغ چيه؟
- خيلي خوبه ...بشين برم بيارم
و از جايش برخاست شهروز دستش را گرفت و همينطور كه دوباره او را روي صندلي مي نشاند گفت:
- نه عزيزم خودم مي خوام برات چايي بريزم حالا ديگه نوبت منه كه از تو پذيرايي كنم
و حال رفتن به سوي ويلا با صداي بلندتري گفتك
- در ضمن تو اينجا اومدي كه استراحت كني نه اينكه از من پذيرايي كني...
وقتي به آشپزخانه رسيد و چاي را درون فنجان ها ريخت، تصميم گرفت تا شب هنگام و موقعيت مناسب درباره شعرش چيزي نگويد.
غروب از راه مي رسيد و اندو همچنان كنار دريا نشسته و غرق گفتگو بودند
غروب دريا چه زيباست...درست مانند اين است كه دريايي از خون جاري گشته و همه جا را فرا گرفته. اين صحنه براي عشاق دنيايي سخن دارد اما غمي كه از اين پديده زيباي خلقت در دل عاشق مي ريزد در وصف نمي گنجد...حال انكه وقتي دو دلداده در كنار هم دست در دست يكديگر داشته و اين عظمت زيبا را بنگرند سراسر وجودشان را شوق شور و هيچان در بر مي گيرد و شقايق و شهروز نيز در همين وضعيت به سر مي بردند.
غروب آنها را به اوج عشق و دلدادگي مي كشاند و لحظاتي ميانشان شكل مي گرفت كه در زندگي هر دويشان منحصر به فرد بود و فقط همان يك بار اتفاق مي افتاد. در نظر شهروز آسمان به رنگ گونه هاي شقايق سرخ بود و در اين غروب زيبا دل عاشقش از گرماي عشق بي قراري مي كرد . خورشيد آرام آرام در آغوش دريا فرو مي رفت و از نگاه انها پنهان مي شد. انگار كه شبي سياه در راه بود اما خورشيد شبهاي تار شهروز شقايق بود كه هم اكنون در كنارش بر روي شنهاي نرم ساحل نشسته و هميشه برايش خورشيد بي غروبي را مي مانست كه از برق نگاهها و شعله چشمان شقايق نوري و سيع بر شبهاي تارش مي تابيد
آنها هر لحظه عشق را بيشتر در قلب خود احساس مي كردند و ناگاه به لحظه اي رسيدند كه نيروي عظيمي سراسر پيكرشان را در بر گرفت
ساعتي از تاريكي شب مي گذشت و نور افكناي بزرگي كه در اطراف سكوها كار گذاشته شده بود نور وسيعي به دريا و اطراف آن مي پاشيدند هنوز شقايق و شهروز از جايشان تكان نخورده و در عشق غوطه مي خوردند. در اين لحظات شهروز كاغذي كه شعر را در ان نوشته بود از جيبش بيرو ن اورد و گفت:
- وقتي خوابيده بودي برات شعر گفتم
شقايق با نگاه مشتاقش او را به خواند تشويق كرد و گفت:
- شعراي تو خيلي قشنگه من همشونو دوست دارم
سپس افزود:
- راستي چطور مي توني شعر بگي؟
- من معتقدم شعر شان نزول داره شعر به قلب شاعر نازل ميشه و وقتي شاعر از او ن پر شد يك قطعه شعر شكل مي گيره من معتقدم شعر جون داره احساس داره قلب داره نفس مي كشه حرف مي زنه و شاعر موظفه از سينه اش بيرون بريزه و اگه اين كار رو نكنه در حق شعرش ظلم كرده چون اونو كشته پس به اين شخص ديگه نمي گن شاعر مي گن قاتل...
شقايق كه از جملات شهروز هيچان زده شده بود گفتك
- پس زودتر بخون ببينم اينبار شاعر مهربون من چي گفته.....
شهروز مشغول خواندن شعر شد...
در حين خواند شعر شقايق با نگاه خمارش شهروز را مي نگريست و چهره اش زير نور مهتاب و نور افكنهايي كه در يا را روشن ساخته ونور ملايمي نيز به آنها مي پاشيد جاذبه مسخ كننده و مسيحايي پيده كرده بود شهروز پس از خواند هر بيت نگاهي به چهره پر محبت محبوبش مي انداخت وقتي به قسمت:
مي توان خواب شقايق هاي باغ
در نگاه گرم تو تغبير كرد
رسيد بي اراده گفت:
- منظورم همين چشم ها و همين نگاهيه كه الان و با اين حالت قشنگ داره منو نگاه مي كنه...
و بدون اينكه كنترلي از خودش داشته باشد سرش را خم كرد و بوسه اي گرم بر دستان شقايق كاشت شقايق نيز دستي سرشار از محبت بر سر شهروز كشيد و او بقيه شعرش را خواند...
در پايان شهروز چنين خواند
تقديم به بهترينم مهربانترينم تنها مالك سرزمين دل ديونه ام، شقايق نازنينم كه سينه پر مهرش براي من گنجينه اي سرشار از محبت نهفته دارد...
و گفت:
- اميدوارم هميشه در كنارت باشم حتي از فكر اينكه بي تو زندگي كنم ديوونه مي شم...
آنها ساعتي ديگر كنار دريا نشستند و چون دو مرغ عشق دو.ر هم پر زدند و از عشق اوازها سر دادند سپس شهروز گفت.:
- نظرت درباره شام چيه؟
- براي شام جوجه كباب حاضر كردم تو اينجا باش من مي رم گوشت ها رو به سيخ مي كشم و ميام
شهروز از جايش بر خاست و گفت:
- با هم مي ريم تو بگو گوشت ها و سيخ ها رو كجا گذاشتي بقيه كارها با من
به آشپزخانه رفتند شقايق سيخ ها و گوشت هاي جوجه كبابي را به شهروز داد و او مشغول به سيخ كشيدن گوشت ها شد در اين ميان شقايق مرتبا مانند كبوتري عاشق دور شهروز مي چرخيد و قربان صدقه اش مي رفت. كار شهروز به پابان رسيد و از شقايق پرسيد:
- كجا بايد بساط كبابو راه بيندازيم؟
شقايق با انگشت اشاره گوشه سمت راست تراس را نشان داد و گفت:
- اونجا يه بار بكيو هست كه مي تونيم توش جوجه ها رو كباب كنيم.
سپس از يكي از كمدهاي كابينت بسته ذغالي بيرون آورد و به سمت تراس به راه افتاد شهروز كه سيني حاوي سيخ هاي جوجه را به دست داشت به دنبالش روان شد
شقايق قصد داشت خودش آتش را درست كند كه باز هم شهروز جلويش را گرفت و مشغول تميز كردن محوطه داخل باربكيو شد سپس ذغال ها را داخل آن ريخت كمي الكل روي آنها پاشيد و كبريت زد
در تمام طول مدتي كه شهروز مشغول آماده كردن شام بود شقايق در كنارش ايستاده و نگاهش مي كرد و گاه قربان صدقه رفتار و حركاتش مي رفت پس از اينكه كبابها آماده شد شهروز گفت:
به نظرت كجا شام بخوريم؟
شقايق سرش را با ناز تكان داد و گفت:
- هر جا تو بگي...
شهروز بدون تامل گفت:
- وسايل شامو كنار سكوها مي چينيم و لب دريا شام مي خوريم
شقايق پذيرفت و به كمك هم به سرعت وسايل شام را به كنار سكوهاي ساحلي منتقل كردند
چه شب دلچسبي و دلپزيري بود آندو روبهروي هم كنار ساحل نشسته و همچون عشاق افسانه اي قصه ها از خوردن شام در كنار هم لذت مي بردند مزه جوجه كباب انشب با طعم تمام جوجه كباب هاي دنيا متفاوت بود و لذتي عميق در جان آندو مي ريخت. هر لقمه را همراه با عشق فرو مي دادند پياپي براي هم لقمه مي گرفتند و در دهان هم مي گذاشتند از ليوان هم نوشابه مي نوشيدند و خلاصه غرق در عشق بودند آن شب بهترين شب عمر هر دويشان بود.
در اين ميان از ياد فرامرز و نسرين هم غافل نبودند و به خاطر اينكه وسايل آشنايي شان را فراهم آورده بودند از ته دل برايشان آرزوهاي قشنگ كردند...
در همين اثنا شهروز گيتارش را كه از تهران به همراه آورده بود كنار ساحل آورد به دست گرفت نگاه عاشقش را در چشمان شقايق دوخت و همراه با صداي روح فزاي گيتار عاشقانه برايش خواند.
تو شكوفه بهاري حاليته تو مث گل اناري حاليته
تو صداي چشمه ساري حاليته تو مث دل بي قراري حاليته
صبح فردا توي چشمانت مث خورشيد خداس
تو مث لطف خدايي تو رو اينجا مي بينم تو رو اينجا مي بينم
واي اگه دل بونه بگيره تو رو تو سينه بخواد
منو شرمنده نكن كاش تو رو اينجا ببينم.
|

04-25-2010
|
 |
معاونت  
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
لحظه های بی تو فصل بیست و ششم
تا نيمه هاي شب دلدادگان قصه ما كنار دريا باقي ماندند و از با هم بودن لذت ها بردند و بعد به قصد اينكه براي ديدن سپيده صبح بيدار شوند و به كنار دريا بيايند هر يك در بستر خود خزيدند.
هنوز هوا تاريك بود كه شهروز با صداي گرم و دلنشين شقايق از خواب بيدار شد:
- شهروز جام... شهروزم...پاشو عزيزم الان خورشيد در مياد و طلوعشو نمي بينيم ها
او به اتاق شهروز آمده و به نرمي و با محبت از خواب بيدارش مي كرد شهروز چشمانش را بر وي چهره زيبا و گشاده شقايق گشود ابتدا نمي دانست كجاست و فكر مي كرد خواب مي بيند اما پس از چند ثانيه به خاطر آورد كه در شمال و در ويلاي شقايق به سر مي برد با به ياد آوردن اين نكته لبخند شيريني به روي شقايق پاشيد و بلافاصله در بستر نشست سپس بر خاست به سرعت دست و رويش را شست و به شقايق كه در اين فاصله خودش را كنار سكوهاي دريايي رسانده بود پيوست.
از دو فنجان قهوه گرمي كه روي سكوها به چشم مي خورد مشخص بود كه شقايق خيلي زودتر بيدار شده و اين نشاندهنده ميزان عشقش به شهروز بود چرا كه شقايق به هيچ وجه از خوابش نمي گذشت.
شهروز كنارش نشست و با لحني ملايم و آرام گفت
- صبحت بخير عزيزم...از اينكه امروز صبح چشممو به روي تو باز كردم سراپاي وجودم لبريز از عشق و اميده....
شقايق خنديد و در حاليكه فنجان قهوه را به دست شهروز مي داد گفت:
- ميدوني عزيز دلم از وقتي كه بيدار شدم و بالاي سرت اومدم تا همين حالا داشتم فكر مي كردم اگر از تو كوچكتر بودم و با تو ازدواج مي كردم و زن تو بودم با تو كه اينهمه دوستم داري چقدر خوشبخت مي شدم....يعني خوشبخت ترين زن عالم.....مگه هر زني از شوهرش چي ميخواد؟ بجز محبت و عشق كه تو نسبت به من بيشترينش رو هم داري...؟!
شهروز كه از اين جمله انهم در ان وقت صبح دچار شور و شعفي ژزرف شده بود دست شقايق را به دست گرفت و گفت:
- همين حالا هم مي توني اين كار رو بكني بهت قول مي دم اگه اين كار رو انجام بدي خوشبخت ترين زن عالمت مي كنم...خودت قضاوت كن اين اندازه اي كه الان دوستت دارم وقتي تمام و كمال مال خودم بشي خيلي بيشتر از اينها دوستت خواهم داشت من به خاطر اينكه هوايي نشي نمي تونم محبتممو اونجوري كه توي دلمه بهت ابراز كنم ولي اگه زنم بشي بهت قول مي دم زندگيت بهشت موعود بشه.
قطره اي اشك گوشه چشمان شقايق درخشيد به زحمت لبخندي به لب آورد و گفت:
- همه اين حرفا رو خوب مي دونم اما حيف كه دست ما كوتاه است و خرما برنخيل....من نمي تونم تو رو استثمار كنم تو جووني راه درازي پيش روت داري من به خودم اجازه نمي دم سد راه زندگيت بشم فقط دلم مي خواد هميشه در كنارت باشم و از گوشه اي شاهد موفقيت ها و خوشبختي تو باشم....
شهروز ميان سخنان شقايق پريد و گفت:
- من تنها در كنار تو مي تونم خوشبخت باشم بيا و در حق من محبت كن اين خوشبختي رو هرگز از من نگير
شقايق مدتي ساكت بود و پس از چند دقيقه به ناگاه پرسيد:
- شهروز اصلا اين عشق چيه كه وقتي مياد همه چيز را از ادم ميگيره و يه چيزاي ديگه به آدم مي بخشه..!؟
شهروز خنديد و پاسخ داد:
- فلسفه اش طولانيه حوصله داري يه مقدارش رو برات بگم؟
شقايق دست شهروز را گرفت و گفت:
- آره بگو خيلي دلم مي خواد فلسفه عشق رو از زبون تو بشنوم
و شهروز شروع به تفسير عشق كرد:
- عشق آرزوست و آرزو همه يك احساس بنابر اين هر گاه احساسي عميق بر تو حاكم مي شود چيزي آرزو مي كني عشق در حقيقت مطلق است اما مفهوم آن به تناسب آگاهي فرد تفاوت مي كند هيچ كس شايستگي ندارد كه ادعا كند روحش به درجه اي از كمال رسيده كه ديگر جاي شكوفايي برايش باقي نمانده است. عشق از مجراي عقيده ظهور نمي كند از مجراي عمل ظاهر مي شود مرجعيت و مقام نمي شناسدبلكه موضع درياف است و فعاليت...اين عشق است كه براي اذهان ما نشاط به ارمغان مي آورد و ما را قادر به شكوفايي مي سازد تنها راه كسب عشق از طريق عرضه عشق ميسر مي گردد هر چه بيشتر ايثار كني بيشتر مي گيري و تنها راه ايثار عشق اين است كه خود را آنچنان از آن سرشار كني تا از تو لبريز شود و به مغناطيس عشق مبدل شوي اگر بتواني عشق را در تماميتش ببيني همه چيز را خواهي دانست و گر نه تا ابد در جهان تاريكي و بلا رنج خواهي كشيد عشق همه چيز را زيبا مي كند و نفس تقدس به خاكي كه بر آن قدم مي گذاري مي دمد با عشق زندگي مالامال از شكوه و سربلندي است كسي كه عاشق مي شود بايد خودش را براي پرداخت تاوان آن عشق آماده سازد كه عشق همانطور كه لذت و شادكامي در پي دارد غم و سردرگمي نيز به دنبال خواهد داشت اما غم عشق چه غم شيريني است و چه گوارا به كام دل عاشق مي ريزد حتي اگه دل عاشق را بشكند... چرا كه هر چيز شكسته اش بي خريدار است، مگر دل كه شكسته اش قيمتي تر است و خدايش دوست تر دارد.... وقتي عشق در قلب آدمي خانه مي سازد حال دل دگرگون مي شود چه انقلاب ها چه سوزش ها چه خوشي ها چه غم ها و چه شادي هايي فضاي آن را در بر مي گيرد اوقات خواب و بيداري و ساعات روز و شب به گونه اي ديگر مي گذرد و افكار و تصورات و روياها و ارزوهاي آدمي رنگ تازه اي به خود مي گيرد....
در اينجا شقايق سخنان شهروز را قطع كرد و گفت:
- وقتي با اين لحن حرف مي زني قدرت كلامت خيلي بيشتر ميشه مث كساني كه آدمو موعظه مي كنن....
شهروز خنديد و شقايق افزود:
- پس دوست داشتن چيه؟ چه فرقي بين دوست داشتن و عشق هست؟ آيا دوست داشتن همون عشقه؟!
شهروز كمي انديشيد و به سخنانش ادامه داد:
- عشق مجازي و دوست داشتن هرگز با هم يكي نيستند عشق در مقام مجازي يك جوشش كور است پيونديست از سر نابينايي و دوست داشتن پيوندي است خود آگاه و از روي بصيرت روشن و زلال عشق از غريزه آب مي خورد و هر چيز از غريزه آب خورد بي ارزش است. دوست داشتن از روح طلوع مي كند تا هر جا كه يك روح ارتفاع دارد. عشق با شناسنامه بي ارتباط نيست و گذر فصل ها و سال ها بر آن اثر مي گذارد و دوست داشتن در وراي سن و مزاج...عشق يك فريب بزرگ و قوي است، دوست داشتن يك صداقت صميمي .....عشق خشن و تند است و در عين حال ناپايدار دوست داشتن به لطافت جان مي گيرد ، لطيف و نرم است و در عين حال پايدار و سرشار از اطمينان...عشق نيرويي است كه عاشق را به سوي معشوق مي كشاند و دوست داشتن جاذبعه ايست در دوست كه هر چند هم به او پشت كند به رسم وفاداري باقي مي ماند. عشق تملك معشوق است و دوست داشتن تشنگي محو شدن در دوست...عشق ذلت جستن دوست داشتن پناه جستن....عشق جابه جا مي شود ، سرد مي شود، مي سوزاند ، دوست داشتن از كنار دوست خويش بر نمي خيزد سرد نمي شود كه داغ نيست، نمي سوزاند كه سوزاننده نيست...در دوست داشتن بوي خيانت به هيچ وجه به مشام نمي رسد ولي در عشق خيانت را به وفور مي توان يافت ... و من اينگونه بر احساس خودم نسبت به تو نام دوست داشتن مي گذارم اما در مقام معنوي ، نام عشق.....
سپس چرعه اپاياني قهوه اش را فرو داد و افزود:
- والاترين صفت خداوند عشق است. عشق معنوي عظيم ترين و ماورايي ترين نيرو در همه كائنات است .. صفات الهي از مجراي عشق همچون آفتاب صبح مي درخشند اگر بتواني عشق را بدون قيد و شرط به درون قلبت راه دهي هر آنچه در عالم هستي وجود دارد جذب تو مي شود اگر حقيقت خلوص در عشق را يافتي بدان كه خداوند تا ابد با توست..عشق قلب را الهام مي بخشد و ابتدا در قالب عشق انساني ظاهر مي شود اين عشقي است كه در طلب خدمت معشوق همسر ، فرزندان ، بستگان، دوستان و ايده آل هاي انساني است آنگاه قلب با از خودگذشتگي و ايثار تصفيه مي شود و عشق آن را تصاحب مي كند...عشق جوهر و روح زندگي هر چيز و هر كسي است كه در جهان هستي حضور دارد اما خود بي تغير و لايزال است. عشق والاترين و با ارزشترين كالاهاست و ريشه در خانه خدا دارد.عشق در هر دلي كه شكوفه كرد، روح را به عاليترين درجات كمال رهنمون مي شود در قلبي كه منزلگاه عشق است همه فضائل نيكو نيكي ها وجود دارند و همه خصلت هاي زشت و ناپسند پژمرده شده مي ميرند مي گويند عشق مرزي ندارد و حدي نميشناسد، به هيچ شرطي محدود نمي شود و همانند منشا خود خدا در تمامي جنبه هاي منفعت بارش حاضر مطلق قادر مطلق است هر موجي از عشق كه در دل عاشق بر مي خيزد با خود پيام شادي و شعف از جانب معشوق به ارمغان مي اورد و هر فكري كه بر چنين قلبي خطور كند نشاني از عملي نيك و خدمت به معشوق به همراه دارد و خلاصه فلسفه حقيقي عشق اين است كه عاشق را به نواحي متعالي عشق رهنمون شود و راهرا به سوي وراي اقاليمي كه در ان تزوير ، كذب و هر چيز نادرست پيدا مي شود باز كند...پس كسب دانش و كاربرد عشق در عاليترين گنبد بهشتي يعني رستگاري كامل و حقيقي است...
شقايق ديگر چيزي نگفت و ديده به افق شرق دوخت. او دست شهروز را در دست داشت و به گرمي مي فشرد
شهروز نيز ديده به دريا و خاور دور داشت و به دنبال افق گمشده عشقش مي گشت تا شايد خورشيد عشق از آنجا طلوع كند و زندگي مبهم عاشقانه اش در صبح اميد و عشق رنگ تازه اي به خود بگيرد...
دريا در آن تاريكي نزديك سپيده صبح حالتي رعب انگيز داشت به اين مي مانست كه هر لحظه ممكنست پيكره اي غول اسا در دل آن بيرون بيايد به ساحل قدم گذارد و همه چيز را زير گام هاي بزرگ خود له كند....
ارامآرام آسمان دريا به رنگ لبهاي شقايق سرخ شد و عطري دل انگيز تمام فضاي اطرافشان را در بر گرفت شقايق و شهروز غرق نگاه به طلوع خورشيد بودند و از اين منظره خارق العاده لذت مي بردند.
در دوردستها قايقي چوبي به چشم مي خورد كه در افق با اواز امواج دريا بالا و پايين مي رفت و به نرمي مي رقصيد
ناگاه شهروز به آرامي به شقايق گفت
- اين طلوع خيلي قشنگه ولي او ن طلوع عشق من كه تو هستي و من هميشه اين طلوعو با تو دارم چيز ديگه اس ...شقايق تو براي قلب مكن همون خورشيدي كه هميشه بي غروبي...
قطره اي اشك در شيار گونه هاي شقايق نمايان شد و او دوباره مشغول تماشاي منطره طلوع خورشيد گشت.
رفته رفته سپيده صبح ازفلق نمايان مي شد و افق شرق را نور نارنجي رنگي در بر مي گرفت . نور لحظه به لحظه بالاتر مي آمد و لحظه اي رسيد كه گويي تشتي از آتش از سوي مشرق سطح دريا را فرا مي گيرد. فلق و دريا يكپارچه آتش شده بودند. چه صحنه با شكوه و پر عظمتي است صحنه طلوع و غروب خورشيد در دريا..گويي خورشيد از خوابي عميق بيدار شده و براي شستن دست و رويش تن به دريا سپرده است
خورشيد بالا و بالاتر آمد و شيارها و خطوطي از نور بر روي سينه آرام دريا پديدار كرد. جريان هاي آب و امواج در مسير نور خورشيد چون ستاره مي درخشيدند و طبيعي زيبا را به رخ مي كشيدند گويي دريا جان دارد و پس از ديدن نور خورشيد صبح گاهي به استقبالش شتافته و به او خوش آمد مي گويد...
اين صحنه ها عشق را در قلب هاي جوان و عاشق دلباختگان داستان به حد اعلاي خود مي رساند و انها را به مرز جنون مي كشاند صحنه هاي دلدادگي انها نيز در آن طلوع زيبا ديدني بود...
شهروز و شقايق سه روز به يادماندي و خاطره انگيز را در كنار هم در ويلاي ساحلي گذراندند و صبح روز پنج شنبه زمان بازگشت فرا رسيد. آنهااز شب گذشته وسايلشان را جمع آوري كرده پس از ديدن طلوع آفتاب آماده حركت بودند
آن روز به هنگام طلوع آفتاب شهروز دستش را روي شانه شقايق گذاشت و گفت
تنها دليل زندگيم با يه غمي دوستت دارم
داغ دلم تازه ميشه اسمت رو وقتي ميارم
شقايق خنديد و به بهانه ديدن طلوع رويش را از شهروز برگرداند تا او قطره اشكي كه از شيار گونه هايش فرو مي چكيد را نبيند...
هيچ يك دوست نداشتند از آن بهشتي كه در اين چند روز در كنار هم ساخته بودند جدا شوند اما چه مي توانستند بكنند...؟ تقدير بود و سرنوشت كه آنها را به هر سويي كه مي خواست مي كشيد....
گاه از گذشت لحظه ها و روزها اينطور به نظر مي رسيد كه زندگي جز خوابي نيست. لذايذ پايدار نيستند .پس از سپري شدن هر لحظه جز خاطره اي از آن به جاي نمي ماند...شهروز نيز به هنگام طلوع سپيده صبح آن روز به همين مسائل مي انديشيد....
شقايق هم با اينجال كه خستگي از تن و روحش كالما به در رفته و روحيه تازه اي يافته بود دلش نمي خواست به تهران بازگردد...
شهروز در اين چند روز به هيچ وجه اجازه نداده بود شقايق دست به كاري بزند و خودش به تنهايي به تمام امور رسيدگي مي كرد.
چه لحظات خوشي بر آنها گذشت و حال هيچ كدام دوست نداشتند ان محيط را ترك كنند از همه مهمتر اين بود كه پس از رسيدن به تهران باز بايد از هم جدا مي شدند....
به هر شكل ممكن ويلا را ترك گفتند و به خاطر اينكه تا رسيدن به مقصد در كنار يكديگر راحتتر باشند به پيشنهاد شهروز ار نوشهر تا تهران با يك اتومبيل دربستي آمدند در طول راه دستهايشان در هم بود و چيزي نمي گفتند همين سكوت ميانشان سخنها رد و بدل مي نمود آنها در عشق در مرحله اي قرار داشتند كه از راه نگاه و دل با هم سخن مي گفتند و راز دل را براي هم فاش مي نمودند...
در ميان راه مقابل رستوراني توقف كردند و صبحانه خوردند و باز جاده بود و التهاب رسيدن.
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 10:00 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|