بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/1

زیور چادر سفید گل دارش را كمی جلوتر كشید و وارد مغازه شد و گفت:
- سلام ناصرآقا.
ناصر در حالی كه تسبیح می چرخاند لبخندی زد و گفت:
- علیك سلام، این طرفها، چیزی لازم داشتی؟
زیور گفت:
- یك سطل ماست.
ناصر به سمت یخچال رفت و گفت:
- می گفتی خودم می آوردم.
زیور گفت:
- درست نیست می ترسم در و همسایه ...

ناصر حرف او را قطع كرد و گفت: - بالاخره چی؟ باید بفهمند یا نه ....
زیور سرش را با شرمی ساختگی پایین انداخت ناصر سطل ماست را از یخچال بیرون آورد و گفت:
- محبوبه چطوره؟
زیور گفت:
- سلام رسوند.
ناصر سطل را مقابل او گذاشت و گفت:
- اگر زحمتی نیست یك سری هم به لیلا بزن.
زیور سطل ماست را برداشت و گفت:
- چشم ... اما ... اما درست نیست ....
و سكوت كرد. ناصر پرسید:
- درست نیست چی؟ چرا باقی حرفت را نگفتی؟
زیور گفت:
- می ترسم با خودت بگی نیومده دارم دخالت می كنم.
ناصر اخمهایش را درهم كشید و گفت:
- این حرفها چیه؟
زیور گفت:
- می خواستم بگم درست نیست یك دختر جوون رو تا این وقت شب توی خونه تك و تنها بذارید.
ناصر گفت:
- چه كار كنم؟ فعلا مجبورم، وحید كه اصفهانه، پدربزرگ و مادر بزرگش هم كه شمالند، خواهر و برادرهای من هم كه گرفتار زندگی خودشون هستند، نمی شه از كسی توقع داشت.
زیور با كمی تردید گفت:
- اگر دوست دارید تا وقتی كه كارمون جفت و جور بشه، لیلا رو شبها تا وقتی از مغازه برمی گردی ببرمش خونه مون.
ناصر لبخندی زد، سر تا پای او را برانداز كرد و در حالی كه قلبا راضی بود گفت:
- می ترسم مزاحم تو و محبوبه باشه.
زیور گفت:
- مزاحم چیه؟ همین حالا می رم با خودم می برمش خونه، محبوبه هم از تنهایی در می یاد.
و از مغازه خارج شد. لیلا خودش را به حیاط رساند پشت در ایستاد و پرسید:
- كیه؟
زیور با صدای رسایی گفت:
- من هستم لیلا جان ... زیور.
لیلا با عصبانیت گفت:
- كاری داشتید؟
زیور با آن كه مطمئن بود لیلا همراه او نخواهد رفت گفت:
- اگه می شه در را باز كن.
لیلا با بی حوصلگی در را باز كرد و گفت:
- بفرمائید.
زیور گفت:
- آقا ناصر خواستند تو رو ببرم خونه خودمون كه تنها نباشی.
- خیلی ممنون، اینجا راحت تر هستم.
زیور گفت:
- مردم كه این چیزها حالیشون نیست، واسه یك دختر جوون كه توی خونه تا این وقت شب تك و تنهاست هزار حرف و حدیث می سازند.
لیلا با ناراحتی گفت:
- شما هم یكی از همین مردم، بگو مثلا چی می گن؟
زیور كه سعی می كرد در مقابل لیلا صبور باشد با لحنی ساختگی گفت:
- خدا مرگم بده، لال بشه اگه بخواهم واسه تو حرفی درست كنم.
لیلا گفت:
- ببین زیور خانوم غیر از هم هیچكس توی این محل دلواپس من نیست و انقدر توی كارهای من فضولی نمی كنه.
زیور گفت:
- عجب زمونه ای شده، دخترجون تو دلسوزی و مادری كردن منو به حساب فضولی می گذاری؟
لیلا این بار با عصبانیت گفت:
- من احتیاج به كسی ندارم كه واسم مادری كنه، اگر هم بخواهم تو اون آدم نیستی. فهمیدی؟ حالا هم برو و انقدر دور و بر من و بابام نپلك.
و در را به شدت به هم زد. زیور پوزخندی زد و گفت:
- كجای كاری دختر؟ خبر نداری كه قبل از مادرت توی چشم بابا جونت بودم. مادرت رو كه نتونستم اما تو رو از زندگیم میندازم بیرون.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 8/1

لیلا بر سرعت گامهایش افزود اما آن مزاحم دست بردار نبود و سایه به سایه او را تعقیب می كرد جلوی یك كتابفروشی ایستاد تا شاید راهش را بكشد و برود اما جوان با سماجت كنار او ایستاد و گفت:
- چرا فرار می كنی لیلا خانوم؟
لیلا با وحشت به او نگاه كرد و گفت:
- برو گم شو كثافت! از جون من چی می خواهی؟
جوان لبخند چندش آوری زد و گفت:
- از جونت هیچی عزیزم اما از خودت ....
لیلا معطل نكرد و با عجله از او دور شد، بدون آنكه به پشت سرش نگاه كند وارد كوچه شد. وقتی مقابل در منزلشان رسید تمام وجودش می لرزید با عجله داخل كیفش به دنبال كلید گشت. صدای زیور او را متوجه رنگ و روی پریده اش كرد.

- لیلا جون چرا رنگت پریده؟ اتفاقی افتاده؟ لیلا كلید را داخل قفل انداخت و گفت:
- چیزی نیست.
زیور گفت:
- می خواهی ببرمت دكتر؟ خیلی رنگت پریده.
لیلا در را باز كرد و با ناراحتی پاسخ داد:
- گفتم كه چیزیم نیست. چرا دست از سرم برنمی داری؟
و قبل از آنكه در حیاط را ببندد با دیدن جوان مزاحم كه از مقابل آنها می گذشت احساس سرما كرد. با عجله در را بست و در حالی كه می دوید وارد سالن شد. یك راست به سمت بخاری رفت آن را زیاد كرد و خودش را به بخاری چسباند. از یادآوری چهره دلقك وار جوان با آن شلوار پلیسه سبز رنگ از مد افتاده لبخند تلخی بر لب نهاد و گفت:
- همه رو برق می گیره ما رو چراغ موشی! دلقك .... اصلا اسم منو از كجا می دونست؟
از جا برخاست تا لباسهایش را درآورد كه صدای زنگ بلند شد. به خیال این كه باز هم زیور است غرغركنان به حیاط رفت و در را باز كرد. خواست چیزی بگوید، اما با دیدن جوان مزاحم جیغ كشید. خواست در را ببندد كه با فشاری محكم در باز شد و كاغذی جلوی پایش افتاد. لیلا در حالی كه از ترس زبانش بند آمده بود جلو رفت و به داخل كوچه سرك كشید زیور هنوز داخل كوچه ایستاده بود مطمئنا متوجه آنها شده باید خودش را برای یك ستیز سخت آماده می كرد. فورا در حیاط را بست كاغذ را از روی زمین برداشت و بدون این كه آن را بخواند پاره اش كرد و داخل باغچه ریخت.
ساعتی بعد ناصر ورودش را با به هم زدن در حیاط اعلام كرد. در سالن را با شدت بیشتری باز كرد و به هم كوبید و بی مقدمه فریاد زد:
- لیلا ... لیلا ... كدوم گوری قایم شدی مادر مرده؟ بیا بیرون.
لیلا از اتاقش بیرون آمد و با خونسردی گفت:
- سلام، باز چی شده؟
ناصر با همان لحن گفت:
- اینو تو باید بگی، اون مرتیكه اجنبی كه دنبالت افتاده كیه؟
لیلا سعی كرد خونسردی اش را حفظ كند و گفت:
- كدوم مرتیكه؟
ناصر گفت:
- همون كه درو براش باز كردی و از دستش كاغذ گرفتی.
لیلا كه می دانست پدرش آدم بی منطقی است و گفتن جریان مساوی است با كتك خوردن خودش گفت:
- بابا بس كن، این حرفها چیه، كی گفته من از یك مرد كاغذ گرفتم؟ خودت دیدی؟ مردم محل گفتن؟ آهان ... زیور گفته و شما هم باور كردید.
ناصر با عصبانیت گفت:
- برو بی شرم، برو خودت رو فیلم كن، برو فرض هم كه زیور گفته باشه چه قصدی داشته كه دروغ بگه؟
لیلا در حالی كه وارد اتاقش می شد گفت:
- اینو دیگه باید از خودتون بپرسید.
با این حرف، ناصر كمی به فكر فرو رفت و بعد با صدایی نسبتا بلند كه لیلا هم بشنود گفت:
- ببین لیلا! حواست رو جمع كن كه دست از پا خطا نكنی والا حسابت با كرام الكاتبینه! به روح همون ننه ات كه هنوز هم واسش می میری اگر یك بار دیگه حرف و حدیثی از در و همسایه بشنوم تنت رو با تركه مثل زغال می كنم، حالیت شد؟
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل دوم
رمان لیلای من - فصل 1/2

وجود آن جوان مزاحم سمج و تهدیدات ناصر تمام فكر لیلا را پر كرده بود. بارها از خودش پرسید كه این جوان مزاحم از كجا پیدایش شد، آنقدر ناگهانی و اصلا اسم او را از كجا می دانست؟ اما برای سوالاتش پاسخی نداشت فقط می دانست اگر یك بار دیگر زیور آن جوان مزاحم را داخل كوچه ببیند بدنش میزبان ضربات تركه دست پدرش می شود. مریم آرام با آرنجش به او ضربه ای زد و گفت:
- هی لیلا كجایی؟
لیلا گفت:
- توی فكر اون پسره مزاحم. توی این فكر كه اگر این بار سر راهم سبز شد چطور اونو از سرم باز كنم، توی این چند روز كه تو مریض بودی و نیومدی مدرسه دائم مزاحم می شد دیروز هم تا جلوی خونمون اومد.
مریم با شوخی گفت:
- نترس، حالا كه من اومدم از ترس من این دور و برها آفتابی نمی شه.

لیلا لبخندی زد و گفت: - به جای این چرندیات فكری به حالم كن، اصلا نمی دونم یك دفعه از كجا پیداش شد.
مریم گفت:
- آسمون سوراخ شد و تلپی افتاد پایین!
لیلا با تمسخر گفت:
- آره، قیافه اش هم به آسمونیها می خوره!
مریم گفت:
- معلومه از كجا پیداش شده، مثل هزار تا جوون بیكار كه می افتن دنبال دخترها و منتظر یك چراغ قرمز هستند من و امثال تو، توی ته دنیا زندگی می كنیم و از سر دنیا و بالای شهرمون خبر نداریم حالا كه یك آس و پاس دو روز افتاده دنبالت فكر می كنی چه جنایت بزرگی داره اتفاق می افته. چشمات رو باز كن لیلا یك كمی دور و برت رو نگاه كن فكر می كنی چند تا از همین همكلاسیها مون مثل من و تو، سرشون رو میندازن پایین و آهسته می رن و آهسته می یان. مطمئنا من و تو و دو سه نفر دیگه، بقیه شون دائم راهنماهاشون كار می كنه.
لیلا گفت:
- مریم ... این حرفها چیه، چرا ندیده حرف می زنی؟
مریم پوزخندی زد و گفت:
- پس واسه چی و كی، توی كیفاشون لوازم آرایش جاسازی می كنن؟ واسه من و تو می خوان خودشون رو درست كنن؟ نمی بینی از ترس قیافه های بزك شده شون زنگ تفریح واسه مستراح هم بیرون نمی یان؟
لیلا گفت:
- مریم! مستراح چیه؟
مریم با خنده گفت:
- فارسی را پاس بداریم. ولی خودمونیم خیلی دلم می خواد این انتیكه رو ببینم.
لیلا گفت:
- برو بابا. من دارم از ترس سكته می كنم اون وقت تو آرزوی دیدنش رو داری؟
مریم گفت:
- نترس چنان دست به سرش كنم كه بره پی كارش. اصلا ... اصلا می تونیم به یكی از همین دخترهای دبیرستان قرضش بدهیم.
لیلا با كتاب روی سر مریم كوبید. صدای زنگ پایان كلاس با ناسزاگویی های طنزآلود مریم همراه شد. سر خیابان مدرسه كه رسیدند چشمهای لیلا در میان جمعیتی از هم دبیرستانهایش به دنبال آن جوان مزاحم گشت. مریم با شوخ طبعی گفت:
- باز بدقولی كرده بی شرف؟!
هر دو زدند زیر خنده، ناگهان خنده روی لبهای لیلا خشكید و با صدایی گرفته گفت:
- خودشه!
مریم در حالی كه اطرافش را نگاه می كرد گفت:
- كو؟ ... كو؟ .... كجاست؟
لیلا گفت:
- چه خبرته؟ اونجاست اون طرف، كنار اون درخته.
مریم با كنجكاوی مسیری را كه لیلا نشان داده بود نگاه كرد. ناگهان گفت:
- آه .... خاك توی گورت كنن لیلا، تو خجالت نكشیدی این عنتر رو یدك كش می كردی، شانس خركی رفیق ما رو باش! حالا از قیافه اش بگذریم، شلوارش رو ببین صد سال پیش هم بابا بزرگ من این شلوار رو دمده كرده بود، سر پاچه هاش هم كه پر از روغن موتوره، یارو ماشین سوار هم نیست.
لیلا ملتمسانه گفت:
- مریم با قیافه اش چی كار داری؟ داره دنبالمون می یاد. دست به سرش كن.
مریم گفت:
- چطور قیافه و سر و وضعش مهم نیست؟ فكر می كنی اگر یك جنتلمن بود همین طوری می گذاشتم بره، هر طور شده بود تورو واسه همه عمرش به ریشش می بستم.
لیلا گفت:
- حالا كه یك جنتلمن نیست، یك كاری كن سر و كله اش تو محله پیدا نشه.
مریم گفت:
- یك كمی یواشتر برو تا بچه های مدرسه پخش و پلا بشن، بعد خود دك و پوزش رو می یارم پایین.
دقایقی بعد هر دو مقابل لباس فروشی ایستادند، جوان مزاحم هم فورا خودش را به آنها رساند و گفت:
- سلام علیكم لیلا خانوم، نالوتی ما رو منتظر تیلیفونت می گذاری!
مریم با جدیت گفت:
- خفه شو، برو حرف زدن رو یاد بگیری ایكبیری! یك نگاه توی آیینه به خودت انداختی تا بفهمی دنبال كی باید بیافتی؟
جوان گفت:
- ااا ... پس اشكل اینجاست! چی كار كنیم خدا خواسته كه ننه مون ما رو این مدلی بزاد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/2
مریم با ناراحتی گفت:
-ببین آقای بی ادب، دفعه قبل كه اومدی توی كوچه مون واسه دوستم شر درست شد. اگر یك بار دیگه اون طرفها آفتابی بشی هم واسه خودت هم واسه دوستم دردسر درست كردی. در ضمن تو احمق نفهمیدی ما اهلش نیستیم، حالا گورت رو گم كن برو جایی كه واست راهنما می زنن، برو .... برو روزیت رو خدا جای دیگه حواله كرده .... فقط اگر یك بار دیگه مزاحم بشی داد و هوار راه می اندازیم، فهمیدی؟
جوان مزاحم گفت:
- فكر نكنم همچین جربزه ای داشته باشی. لیلا خانوم چرا خودت حرف نمی زنی، وكیل گرفتی؟ باشه، اما بدون تا به حرفهای من گوش نكنی ولت ... چی؟ نمی كنم. آره جونم در ضمن من از این هارت و پورتها رفیقت هم نترسیدم، شوماره كه بهت دادم به تیلیفونم زنگ بزن وگرنه چی؟ فردا جلوی در خونه تون منتظرتم فعلا ... زت زیاد.

مریم با تنفر گفت: - اه ... بدتركیب با اون حرف زدنش! شوماره، تیلیفون، زت زیاد ...
لیلا با كلافگی گفت:
- بیا بریم، خیلی از تو ترسید، خیلی ممنون كه مشكلم رو حل كردی.
مریم همراه او راه افتاد و گفت:
- می خواستی چی كار كنم؟ هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم اما الاغ حالیش نشد، ولی یه چیزی دستگیرم شد.
لیلا گفت:
- چی دستگیرت شد خانم مارپل؟
مریم گفت:
- این كه طرف یك كاسه ای زیر نیم كاسشه!
لیلا گفت:
- چه كاسه ای؟
مریم گفت:
- نمی دونم، فقط واسه دوستی با تو قدم جلو نگذاشته، طرف هدف دیگه ای داره.
لیلا گفت:
- همین جوری دارم مثل بید می لرزم، دیگه با این نظرسنجیهات منو دق نده.
مریم گفت:
- باور كن لیلا یك كلكی تو كارش هست. آخه دوره شلخته بازی تموم شده یك شاگرد تعویض روغنی هم وقتی می خواد با یه دختر رفیق بشه، چهار پنج ساعت توی وایتكس می خوابه كه روغنهاش پاك بشه بعد هم یك دست لباس نه آنچنانی، در حد معمول حالا یا كش می ره یا از فروشگاههای تاناكورا می خره و می پوشه می ره سر قرار.
لیلا گفت:
- اینجا ته شهره، به قول تو!
مریم گفت:
- سر شهر هم كه فروشگاههای تاناكورا نداره با كلاس!
لیلا گفت:
- آخرش چی؟
مریم گفت:
- همون كه گفتم یك كلكی توی كار این شلوار پیلی پوشه.
لیلا با حرص گفت:
- تو هم همش گیر بده به شلوارش.
مریم با شوخ طبعی گفت:
- چیه بهت برخورد؟ اگه پولهای تو جیبیت رو جمع كنی می تونی واسه سال دیگه از فروشگاه تاناكورا دو سه دست لباس واسش بخری و نو نوارش كنی.
لیلا با خنده گفت:
- مریم آخرش مجبور می شم با كیفم همین جا بیافتم به جونت.
مریم گفت:
- باشه واسه فردا، امشب برو كوكهای كیفت رو محكم كن كه با اولین ضربه كیفت نگه جر ... بعد هم كتابهات بیافته توی گندابه جوی.
لیلا گفت:
- باشه ... باشه من تسلیم شدم حالا بگو چی كار كنیم.
مریم گفت:
- هیچی اگر از عاقبت كار می ترسی بهتره همین امشب بری و راپرت این پسره رو به ناصر خان، بقال سركوچه مون بدی.
لیلا گفت:
- جدی باش.
مریم گفت:
- به جون مامانم جدی هستم.
لیلا گفت:
- واقعا ... پس مثل این كه بابای من یا همون ناصرخان بقال سركوچه تون رو نمی شناسی. فكر كردی بابای خودت یا همون اوس عباس بنای محله ست كه صدا ازش درنمی آد؟ نخیر خانوم بابای بنده همین كه بفهمه یكی داره چپ به دخترش نگاه می كنه دیوونه می شه اول می افته به جون خودم و بعد هم طرف رو ناكار می كنه، خون بپا می كنه بابای من اهل منطق نیست اگر بود كه من مشكل نداشتم، اگر بود كه ...
مریم ادامه داد:
- كه یك پشه اینقدر تو رو نمی ترسوند. خب بهش بفهمون كه توی این دوره و زمونه این چیزها عادیه.
لیلا با كلافگی گفت:
- حالیش نمی شه، نمی فهمه، آخرش آبرومون رو می بره.
مریم گفت:
- خب اگر نمی فهمه كه مجبوری به شوماره تیلیفون طرف زنگ بزنی و ببینی مرگش چیه.
لیلا گفت:
- شماره تلفنش رو پاره كردم ریختم تو باغچه مون.
مریم گفت:
- پس الان می ریم خونه شما پازل شوماره تیلیفون می چینیم تا فردا ببینیم چطور می شه اما لیلا، جون من دفعه دیگه یك جنتلمن رو بنداز دنبالت هر چند تو این محله ... هی خدا رو چی دیدی.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- یك جنتلمن شلوار پیلی پوش! قول می دم.
و هر دو خندیدند.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/2

لیلا با ناراحتی گوشی را روی دستگاه كوبید و گفت:
- آشغال ... می گه نمی تونم پشت تلفن صحبت كنم.
مریم گفت:
- مگه مرغ توی دهنش تخم گذاشته؟
لیلا گفت:
- گفت بعدازظهر برم پارك پشت مدرسه تا صحبتهاش رو بكنه.
مریم گفت:
- پس تا بعدازظهز باز می شه!
لیلا نگاهی به مریم انداخت و گفت:
- چی؟

مریم با خنده گفت: - تخم خانوم مرغه!
لیلا گفت:
- بی مزه ... مریم چه كار كنم؟ حالا مطمئن شدم كه تو درست حدس زدی و قصد دیگه ای داره، نكنه بخواد بلایی سرم بیاره؟!
مریم گفت:
- اووو ... تو هم حرفهای منو انقدر جدی نگیر توی پارك كه نمی تونه بلایی سرت بیاره. تازه من هم همراهت هستم. بعد از مدرسه می ریم تا ببینیم چه مرگشه. به حرفهاش گوش كن ببین درد بی درمونش چیه.
لیلا گفت:
- اگه خواسته نامعقولی داشت؟
مریم گفت:
- غلط كرده بی شرف! می ری می گی اگر دست از سرت برنداره بابات رو می فرستی سروقتش.
لیلا به ساعت نگاهی انداخت و گفت:
- دلم شور می زنه، گواهی بد می ده شیطونه می گه درس ومدرسه رو ول كنم.
مریم گفت:
- شیطونه غلط كرده با تو، به خاطر یه آسمون جل دست از مدرسه بكشی؟ اون هم آخر سال، آخر دبیرستان، حالا كه می خواهی دیپلم بگیری!
لیلا گفت:
- كه چی؟ دیپلم هم گرفتیم جای ما كه تو دانشگاه نیست مه نه پولش رو داریم نه پارتی اش رو.
مریم گفت:
- پارتی .... مغز كه داریم. حالا اگر می خوای مجابت كنم كه ما هم می تونیم بریم دانشگاه، مانتو شلوارم رو در بیارم و عوض مدرسه، ناهار در خدمت شما باشم.
لیلا گفت:
- نخیر، از همین حالا مجاب شدم، حالا بلند شو تا دیر نشده بریم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/2

فضای لخت و عریان پارك از صدای قار قار كلاغها پر شده بود. مریم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- ببندید صدای نحستون رو. قارقار ... زهرمار!
لیلا دستهایش را در جیب پالتویش فرو برد و گفت:
- پس كجاست؟
مریم گفت:
- بی شرف همیشه بدقوله.
لیلا گفت:
- بیا بریم روی اون نیمكت بنشینیم، دارم از سرما می لرزم.
مریم همراه لیلا راه افتاد و گفت:
- غلط كردی، تو ترسیدی اون وقت می گی از سرما می لرزم. انگار داره آدم می كشه!

لیلا گفت: - دیوونه اگر یك دفعه مامورا بریزن توی پارك چه خاكی بر سرمون بریزیم؟
مریم گفت:
- باید فرار كنیم دیگه اونا كه نمی دونن ما سالمیم.
لیلا گفت:
- حالا فرض كن گرفتنمون، اون وقت چی؟ بابام خون به پا می كنه.
مریم گفت:
- هیچی اگر گرفتنمون باید تحویلش بدیم.
لیلا با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- چی رو تحویل بدیم؟
مریم به نقطه ای اشاره كرد و گفت:
- همون شلوار پیلی پوش رو كه داره می آد.
هر دو با هم از جا برخاستند. لیلا دست مریم را گرفت و گفت:
- مریم همین جا بمون.
جوان مزاحم خودش را به آنها رساند و با لبخندی بر لب گفت:
- سام علیك خانوما .... بالاخره تشریف فرما شدید بعد از یك عالمه استخاره و این دست و اون دست كردن ما رو قابل دونستید.
لیلا با عصبانیت گفت:
- من شما رو قابل هیچی نمی دونم اگر هم اینجا هستم فقط به خاطر اینه كه بتونم شر شما رو از سرم كم كنم.
جوان مزاحم نگاهی به مریم كرد و گفت:
- شما برو عقب واسا، چیه مثل فال گوشا اینجا واستادی؟
مریم نگاهی به لیلا انداخت و از آنها فاصله گرفت و روی نیمكتی نشست. لیلا گفت:
- خب چطوری می تونم شر شما رو از سرم كم كنم؟
جوان به پشت سر لیلا خیره شد و گفت:
- الان شرم رو كم می كنم.
و در برابر چشمان متعجب لیلا و مریم پا به فرار گذاشت. لیلا با تعجب به سمت مریم چرخید خواست چیزی بگوید كه با دیدن آنچه روبرویش بود درجا خشكش زد. سیلی محكمی كه بر صورتش نشست به خود آمد و صدای فحش و ناسزای ناصر به جای قارقار كلاغها فضا را پر كرد:
- دختره بی حیا .... بی شرم، می كشمت و ننگت رو كم می كنم. از سگ كمترم اگر تنت رو مثل زغال سیاه نكنم. می آیی توی پارك دنبال قرتی گری و ....
__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/2

لیلا زیر فحش و ناسزای ناصر در حالی كه بازویش در دست او بود وارد كوچه شان شد. آنقدر غافلگیر شده بود كه نفهمید چطور در برابر چشم رهگذران حیران و متعجب مسیر پارك تا كوچه و كوچه تا منزل را طی كرده اند. وقتی وارد كوچه شد صدای داد و فریادهای ناصر و التماس های مریم كه به دنبال آنها می دوید همسایه ها را به كوچه كشاند كه با تعجب و سردرگمی به آنها نگاه می كردند. پدر لیلا در حیاط را باز كرد و با یك لگد او را وسط حیاط انداخت. مریم همراه آنان وارد حیاط شد ناصر بی توجه به حضور او در حیاط را بست، كمربندش را بیرون كشید، با شتاب بالا برد و با قدرت بر تن لیلا فرود آورد. صدای فریادهای لیلا، ناسزاهای ناصر و التماسها و جیغ و دادهای مریم از حیاط به كوچه می رسید. پشت در حیاط همسایه ها هیاهو به پا كرده بودند و می خواستند كه ناصر در را باز كند. مریم چند بار سعی كرد ناصر را از لیلا دور كند. با قدرت به او حمله می كرد دست او را می كشید و فریاد می زد:
- ولش كن بی انصاف كشتیش ... ولش كن وحشی!

ناصر با عصبانیت او را هل داد مریم داخل باغچه گل آلود افتاد اما با عجله از جا برخاست و به سمت در رفت آن را باز كرد و در حالی كه می گریست فریاد زد: - داره می كشش ... داره می كشش!
چند نفر از مردهای همسایه وارد حیاط شدند تا لیلا را از زیر ضربات بی رحمانه ناصر نجات دهند مادر مریم او را از داخل حیاط بیرون كشید و وحشت زده از دخترش پرسید:
- مریم چی شده؟ چی شده؟ حرف بزن دختر.
مریم هق هق كنان خودش را در آغوش مادرش انداخت. زیور كه شاهد ماجرا بود گفت:
- لابد دختره یك كاری كرده كه باباهه رو انداخته به جون خودش.
ناصر كه با پادر میانی همسایه دست از لیلا كشیده بود در حالی كه نفس نفس می زد فریاد زد:
- مادر مرده می ری دنبال پتیارگی، می ره دنبال هرزه گی!
اوس عباس پدر مریم گفت:
- لااله الله ... این حرفها چیه ناصرخان؟ به دختر خودت تهمت هرزگی می بندی؟!
زیور گفت:
- لابد چیزی دیده بیچاره كه می گه.
اوس عباس به همسرش اشاره كرد و گفت:
- خانوم بیا این دختر بیچاره رو بردار ببر خونه ببین بی انصاف چی كارش كرده.
مریم فورا وارد حیاط شد و به كمك مادرش لیلا را كه آهسته می گریست و صورت و بدنش زخمی شده بود، بلند كرد. ناصر با عصبانیت گفت:
- چیه ... چیه چرا جمع شدید؟ اینجا تماشاخونه باز كردم، برین پی كارتون.
سپس رو به اوس عباس كرد و گفت:
- كی به تو اجازه داد دخترم رو ببری، بگو برش گردونن.
اوس عباس گفت:
- تو الان حال خودت رو نمی فهمی، ممكنه بلایی سرش بیاری.
ناصر گفت:
- تو هم اگر اونجا بودی الان حال خودت رو نمی فهمیدی دختر جنابعالی هم توی پارك با یك جوون غریبه ....
اوس عباس فورا وسط حرف او پرید و گفت:
- احترام خودت رو نگاه دار ناصرخان بی دلیل افتادی به جون دخترت، جلوی چشم همه بی حرمتش كردی اما من مثل تو نیستم كه آبروی خودم رو جلوی هزار تا چشم بریزم.
و بدون آن كه منتظر پاسخ او بماند از حیاط بیرون رفت. جمعیت كم كم متفرق شد و ناصر با كلافگی روی پله كوتاه حیاط نشست. زیور وارد حیاط شد و گفت:
- ای بابا ناصرخان تو هم داشتی این دختره رو می كشتی و واسه خودت دردسر درست می كردی. لازم نبود این طور كتكش بزنی همه فهمیدند.
ناصر گفت:
- بگذار بمیره دختره بی شرم. اگر زودتر گوش به زنگم نكرده بودی معلوم نبود كه این دختره بی حیا به كجا كشیده می شد. می ره دنبال ... استغفرالله، انگار نه انگار كه دختر اون مادره، نمی دونم چه جنایتی از من سر زده كه حالا باید تاوان پس بدم.
زیور لبخندی زد و گفت:
- بالاخره شما هم تو جوونی یك خطاهایی كردی كه حالا ...
ناصر نگاهی به زیور انداخت و گفت:
- نمك روی زخمم می پاشی، خودت هم می دونی كه من سر قضیه تو هیچ تقصیری نداشتم حالا هم می خوام جبران كنم.
زیور خنده ریزی كرد و گفت:
- باشه، خبرت می كنم.
و بعد از مكث كوتاهی آنجا را ترك كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/2

مریم در حالی كه هنوز می گریست به كمك مادرش بدن نیمه جان لیلا را روی رختخواب قرار داد و پتویی رویش كشید، خودش هم بالا سر لیلا نشست و در حالی كه سرش را نوازش می كرد و می گریست گفت:
- الهی بمیرم ... الهی لال بشم كه انداختمت توی هچل.
مادر مریم وارد سالن شد و رو به شوهرش نمود و گفت:
- بلند شو مرد ... بلند شو برو دنبال یك دكتر ... این طفل معصوم حالش خیلی خرابه، بی انصاف داغونش كرده.
اوس عباس از جا برخاست و از منزل بیرون رفت مادر مریم بار دیگر وارد اتاق شد و با جدیت به مریم گفت:
- د ... بس كن دیگه، بگو ببینم چه دسته گلی به آب دادید.

مریم در حالی كه چشم از صورت كبود و زخمی لیلا برنمی داشت گفت: - آخه كدوم دسته گل تاوونش اینه؟!
مادر مریم گفت:
- هیچ دسته گلی، حالا كه خیالت راحت شد حرف بزن بگو ببینم چه اتفاقی افتاده. ناصرخان حرفهای نامربوطی از تو به بابات گفته اینقدر عصبانیه كه كاردش بزنی خونش درنمی آد، می خواد بدونه جریان چی بوده.
مریم نگاهش را از لیلا كه ناله می كرد گرفت، اشكهایش را پاك كرد و گفت:
- ناصرخان بی خود كرده.
و تمام جریان را برای مادرش تعریف كرد. مادر بعد از مكث كوتاهی گفت:
- نمی تونستی زودتر بگی، قبل از این كه این دسته گل رو به آب بدی؟ می خواستی مثلا واسه من كلانتری كنی و خودت كارها رو راست و ریست كنی؟ نمی تونستی یك كلمه به من بگی تا به بابات بگم و بفرستمش سروقتش؟
مریم گفت:
- به خدا مامان به عقلم نرسید، خاك توی سرم بشه كه فقط واسه خرابكاری خوبم.
مادرش از جا برخاست و گفت:
- حالا كاریه كه شده تو هم به جای گریه و زاری بلند شو بیا تا چیزی واسه این طفل معصوم درست كنیم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/2
مریم در حالیكه نگاه ترحم بارش را به لیلا دوخته بود قاشق را به سمت دهان او گرفت. لیلا لبخند تلخی زد و گفت:
- حق داری اینطوری نگام كنی؛ هم مادر مرده ام، هم كتك خورده.
مریم قاشق را داخل ظرف گذاشت. بار دیگر اشكش جاری شد و با گریه گفت:
- كاش لال می شدم و نمی گفتم ...
لیلا حرف او را قطع كرد و گفت:
- بسه دیگه مثل حسن اشكی نشین كنار من و زار بزن، حوصله ام رو سر بردی.
مریم با پشت دست اشكهایش را پاك كرد لبخندی زد و گفت:
- دكتر یه هفته برات استراحت و مرخصی نوشته.

لیلا گفت: - نگفت كی این بلا رو سرش آورده؟
مریم گفت:
- چرا پرسید.
لیلا گفت:
- خب؟
مریم گفت:
- خب دیگه فقط ناصرخان، بقال سركوچه مون رو فحش داد!
لیلا لبخند تلخی زد و قاشقی از سوپ خورد و گفت:
- صورتم هم داغون كرده.
مریم گفت:
- یك هفته دیگه خوب می شه.
لیلا خنده كوتاهی كرد و گفت:
- اما عجب دك و پوز طرف رو پایین آوردی!
مریم لبخندی زد و گفت:
- من یه چیزایی دستگیرم شد.
لیلا گفت:
- چی خانوم مارپل؟
مریم گفت:
- این كه شلوار پیلی پوش رو، زیور فرستاده بود.
قاشق از دست لیلا داخل ظرف رها شد و با كمی مكث گفت:
- دیوونه شدی؟
مریم گفت:
- ندیدی چطور بابات یك دفعه ای سر و كله اش توی پارك پیدا شد؟ اصلا شلوار پیلی پوش، بابای تو رو از كجا می شناخت كه تا از دور دیدش فرار كرد؟ اینها همه اش نقشه بود لیلا، واسه بدنام كردن تو.
لیلا با غضب گفت:
- مگه من چی كارش كردم؟
مریم گفت:
- فهمیدی چی شد؟
لیلا ظرف سوپ را كنار گذاشت و گفت:
- مگه وقتی صاعقه به آدم می زنه می فهمه كه چطور شده؟ اصلا نفهمیدم چطور رسیدم خونه.
مریم گفت:
- من هم فقط یادمه كه مثل سگ دنبال تو و بابات عوعو می كردم.
لیلا خندید و بعد گفت:
- دیگه باید دور مدرسه رو خط بكشم.
مریم گفت:
- آخه واسه چی؟
لیلا گفت:
- تو چقدر ساده ای مریم، فكر كردی با این اتفاقاتی كه افتاده دیگه می ذاره برم مدرسه؟
مریم بشقاب سوپ را به دست لیلا داد و گفت:
- بی خیالش، خدا رو چه دیدی شاید تا فردا ناصرخان بقال سركوچه مون رو می گم یه آدم دیگه شد!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/3

صدای جرق جرق سوختن هیزمها، گرمایی مطبوع را به فضای اتاق می بخشید. گرم تر از آن صدا و هوا، صدای گرم عزیز بود، (( لیلا جان ... لیلا جان ... )) لیلا به سختی چشمهایش را كه گویی در كوره داغ قرار گرفته بودند، باز كرد سرش به شدت سنگین بود و تمام بدنش درد می كرد اولین چیزی را كه دید تصویری گنگ از چهره گرم و مهربان عزیز بود؛ چند بار چشمهایش را باز و بسته كرد تا توانست تصویری شفاف از او را ببیند. حالا صدای او را هم بوضوح می شنید كه با لحنی مادرانه می گفت:
- لیلا جان ... كمی از این سوپ رو بخور ... بخور عزیز جان بیست و چهار ساعته كه چیزی نخوردی.
لیلا به قاشق نگاه كرد چیزی به خاطر نداشت فقط بدنش به شدت درد می كرد و بعد به یاد كتكهای پدرش افتاد. شلاق بالا می رفت و روی بدن نحیف او پایین می آمد. به سختی لبهایش را از هم گشود و زمزمه كرد:


- من كجا هستم عزیز؟ شما ... شما چطور اومدید اینجا؟ عزیز دست نوازشش را روی موهای او كشید و گفت:
- ما جایی نیامدیم عزیزم، تو آمدی پیش ما ... گیلان ... توی جنگل.
آه پس این درد ضربات سهمگین پدرش نبود، نه ... مدتها از آن زمان می گذشت. این درد، درد تازیانه باران بی امان و سرمای گزنده جنگل بود و آن شب وحشتناك را به یاد آورد عزیز با لحنی كه سعی داشت دور از سرزنش و پر از دل نگرانی باشد گفت:
- آخه دختر جون این چه كاری بود كه كردی؟ من و آقاجانت را نصف عمر كردی. فكر نكردی تك و تنها رفتن توی جنگل چه خطراتی داره؟ نگفتی اگر اتفاقی برات بیفته من و آقاجانت یك عمر شرمنده خودمان و خدای هستیم، نزدیك بود طعمه گرگها بشی.
و بعد چند قاشق سوپ به او خوراند و ادامه داد:
- می دونی چند ساعته توی تب و هذیان می سوزی؟ بنده خدا، آقای جوانمرد، رئیس جنگلبانی رو می گم، شبونه رفت و دكتر رو آورد بالای سرت. امروز صبح هم اومد اینجا وقتی دید كه هنوز كاملا بهوش نیومدی دوباره یكی رو فرستاد دنبال دكتر. وقتی دكتر گفت حالت بهتره، خیالش راحت شد.
لیلا آهسته پرسید:
- رئیس جنگلبانی ... من اونو دیدم؟
عزیز هنوز جواب او را نداده بود كه صدایی از داخل حیاط در اتاق طنین انداخت.
- عمو صالح ...
عزیز از اتاق بیرون رفت، لیلا چشمهایش را بست و به صدا گوش سپرد.
- سلام پسرم ... عمو صالح رفت توی جنگل ... كاری داشتی؟
- نه كار مهمی نبود ... راستی حال نوه تون چطوره؟
عزیز پاسخ داد:
- به لطف شما بهتره ... بفرمائید داخل ... یك استكان چایی نمك گیرت نمی كنه.
- ممنون باید برم. یك روز دیگه مزاحم می شم، فعلا خداحافظ.
صدا برای لیلا آشنا بود آن صدا را جایی شنیده بود. وقتی عزیز بار دیگر به اتاق برگشت با صدایی آهسته پرسید:
- كی بود عزیز؟
عزیز كنار سمار نشست و در حالی كه برای لیلا چای می ریخت گفت:
- همون بنده خدایی كه پریشب تو رو نجات داد؛ با شلیك اون یكی از گرگها كشته شده و بقیه شون فرار كردند. وقتی آقاجان و بقیه بالا سرت رسیدند تو از ترس گرگها بیهوش شده بودی.
لیلا چشمهایش را باز كرد و با تعجب گفت:
- نه عزیز. من بعد از این گرگها رو فراری داد بیهوش شدم، من دیدمش اون اونجا بود از دیدن قیافه اش ترسیدم و ....
عزیز فنجان چای را كنار لیلا گذاشت و گفت:
- قیافه این بنده خدا اصلا ترسناك نیست كه تو بترسی.
لیلا گفت:
- همون مزاحمه بود؛ همون كه به خاطرش آواره اینجا شدم.
عزیز لبخندی زد و گفت:
- نه دخترم این بنده خدا اهل این حرفها نیست. مطمئنا از بس كه ترسیده بودی اونو به شكل آن جوانك مزاحم دیدی.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:02 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها