بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل دوم
رمان لیلای من - فصل 1/2

وجود آن جوان مزاحم سمج و تهدیدات ناصر تمام فكر لیلا را پر كرده بود. بارها از خودش پرسید كه این جوان مزاحم از كجا پیدایش شد، آنقدر ناگهانی و اصلا اسم او را از كجا می دانست؟ اما برای سوالاتش پاسخی نداشت فقط می دانست اگر یك بار دیگر زیور آن جوان مزاحم را داخل كوچه ببیند بدنش میزبان ضربات تركه دست پدرش می شود. مریم آرام با آرنجش به او ضربه ای زد و گفت:
- هی لیلا كجایی؟
لیلا گفت:
- توی فكر اون پسره مزاحم. توی این فكر كه اگر این بار سر راهم سبز شد چطور اونو از سرم باز كنم، توی این چند روز كه تو مریض بودی و نیومدی مدرسه دائم مزاحم می شد دیروز هم تا جلوی خونمون اومد.
مریم با شوخی گفت:
- نترس، حالا كه من اومدم از ترس من این دور و برها آفتابی نمی شه.

لیلا لبخندی زد و گفت: - به جای این چرندیات فكری به حالم كن، اصلا نمی دونم یك دفعه از كجا پیداش شد.
مریم گفت:
- آسمون سوراخ شد و تلپی افتاد پایین!
لیلا با تمسخر گفت:
- آره، قیافه اش هم به آسمونیها می خوره!
مریم گفت:
- معلومه از كجا پیداش شده، مثل هزار تا جوون بیكار كه می افتن دنبال دخترها و منتظر یك چراغ قرمز هستند من و امثال تو، توی ته دنیا زندگی می كنیم و از سر دنیا و بالای شهرمون خبر نداریم حالا كه یك آس و پاس دو روز افتاده دنبالت فكر می كنی چه جنایت بزرگی داره اتفاق می افته. چشمات رو باز كن لیلا یك كمی دور و برت رو نگاه كن فكر می كنی چند تا از همین همكلاسیها مون مثل من و تو، سرشون رو میندازن پایین و آهسته می رن و آهسته می یان. مطمئنا من و تو و دو سه نفر دیگه، بقیه شون دائم راهنماهاشون كار می كنه.
لیلا گفت:
- مریم ... این حرفها چیه، چرا ندیده حرف می زنی؟
مریم پوزخندی زد و گفت:
- پس واسه چی و كی، توی كیفاشون لوازم آرایش جاسازی می كنن؟ واسه من و تو می خوان خودشون رو درست كنن؟ نمی بینی از ترس قیافه های بزك شده شون زنگ تفریح واسه مستراح هم بیرون نمی یان؟
لیلا گفت:
- مریم! مستراح چیه؟
مریم با خنده گفت:
- فارسی را پاس بداریم. ولی خودمونیم خیلی دلم می خواد این انتیكه رو ببینم.
لیلا گفت:
- برو بابا. من دارم از ترس سكته می كنم اون وقت تو آرزوی دیدنش رو داری؟
مریم گفت:
- نترس چنان دست به سرش كنم كه بره پی كارش. اصلا ... اصلا می تونیم به یكی از همین دخترهای دبیرستان قرضش بدهیم.
لیلا با كتاب روی سر مریم كوبید. صدای زنگ پایان كلاس با ناسزاگویی های طنزآلود مریم همراه شد. سر خیابان مدرسه كه رسیدند چشمهای لیلا در میان جمعیتی از هم دبیرستانهایش به دنبال آن جوان مزاحم گشت. مریم با شوخ طبعی گفت:
- باز بدقولی كرده بی شرف؟!
هر دو زدند زیر خنده، ناگهان خنده روی لبهای لیلا خشكید و با صدایی گرفته گفت:
- خودشه!
مریم در حالی كه اطرافش را نگاه می كرد گفت:
- كو؟ ... كو؟ .... كجاست؟
لیلا گفت:
- چه خبرته؟ اونجاست اون طرف، كنار اون درخته.
مریم با كنجكاوی مسیری را كه لیلا نشان داده بود نگاه كرد. ناگهان گفت:
- آه .... خاك توی گورت كنن لیلا، تو خجالت نكشیدی این عنتر رو یدك كش می كردی، شانس خركی رفیق ما رو باش! حالا از قیافه اش بگذریم، شلوارش رو ببین صد سال پیش هم بابا بزرگ من این شلوار رو دمده كرده بود، سر پاچه هاش هم كه پر از روغن موتوره، یارو ماشین سوار هم نیست.
لیلا ملتمسانه گفت:
- مریم با قیافه اش چی كار داری؟ داره دنبالمون می یاد. دست به سرش كن.
مریم گفت:
- چطور قیافه و سر و وضعش مهم نیست؟ فكر می كنی اگر یك جنتلمن بود همین طوری می گذاشتم بره، هر طور شده بود تورو واسه همه عمرش به ریشش می بستم.
لیلا گفت:
- حالا كه یك جنتلمن نیست، یك كاری كن سر و كله اش تو محله پیدا نشه.
مریم گفت:
- یك كمی یواشتر برو تا بچه های مدرسه پخش و پلا بشن، بعد خود دك و پوزش رو می یارم پایین.
دقایقی بعد هر دو مقابل لباس فروشی ایستادند، جوان مزاحم هم فورا خودش را به آنها رساند و گفت:
- سلام علیكم لیلا خانوم، نالوتی ما رو منتظر تیلیفونت می گذاری!
مریم با جدیت گفت:
- خفه شو، برو حرف زدن رو یاد بگیری ایكبیری! یك نگاه توی آیینه به خودت انداختی تا بفهمی دنبال كی باید بیافتی؟
جوان گفت:
- ااا ... پس اشكل اینجاست! چی كار كنیم خدا خواسته كه ننه مون ما رو این مدلی بزاد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/2
مریم با ناراحتی گفت:
-ببین آقای بی ادب، دفعه قبل كه اومدی توی كوچه مون واسه دوستم شر درست شد. اگر یك بار دیگه اون طرفها آفتابی بشی هم واسه خودت هم واسه دوستم دردسر درست كردی. در ضمن تو احمق نفهمیدی ما اهلش نیستیم، حالا گورت رو گم كن برو جایی كه واست راهنما می زنن، برو .... برو روزیت رو خدا جای دیگه حواله كرده .... فقط اگر یك بار دیگه مزاحم بشی داد و هوار راه می اندازیم، فهمیدی؟
جوان مزاحم گفت:
- فكر نكنم همچین جربزه ای داشته باشی. لیلا خانوم چرا خودت حرف نمی زنی، وكیل گرفتی؟ باشه، اما بدون تا به حرفهای من گوش نكنی ولت ... چی؟ نمی كنم. آره جونم در ضمن من از این هارت و پورتها رفیقت هم نترسیدم، شوماره كه بهت دادم به تیلیفونم زنگ بزن وگرنه چی؟ فردا جلوی در خونه تون منتظرتم فعلا ... زت زیاد.

مریم با تنفر گفت: - اه ... بدتركیب با اون حرف زدنش! شوماره، تیلیفون، زت زیاد ...
لیلا با كلافگی گفت:
- بیا بریم، خیلی از تو ترسید، خیلی ممنون كه مشكلم رو حل كردی.
مریم همراه او راه افتاد و گفت:
- می خواستی چی كار كنم؟ هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم اما الاغ حالیش نشد، ولی یه چیزی دستگیرم شد.
لیلا گفت:
- چی دستگیرت شد خانم مارپل؟
مریم گفت:
- این كه طرف یك كاسه ای زیر نیم كاسشه!
لیلا گفت:
- چه كاسه ای؟
مریم گفت:
- نمی دونم، فقط واسه دوستی با تو قدم جلو نگذاشته، طرف هدف دیگه ای داره.
لیلا گفت:
- همین جوری دارم مثل بید می لرزم، دیگه با این نظرسنجیهات منو دق نده.
مریم گفت:
- باور كن لیلا یك كلكی تو كارش هست. آخه دوره شلخته بازی تموم شده یك شاگرد تعویض روغنی هم وقتی می خواد با یه دختر رفیق بشه، چهار پنج ساعت توی وایتكس می خوابه كه روغنهاش پاك بشه بعد هم یك دست لباس نه آنچنانی، در حد معمول حالا یا كش می ره یا از فروشگاههای تاناكورا می خره و می پوشه می ره سر قرار.
لیلا گفت:
- اینجا ته شهره، به قول تو!
مریم گفت:
- سر شهر هم كه فروشگاههای تاناكورا نداره با كلاس!
لیلا گفت:
- آخرش چی؟
مریم گفت:
- همون كه گفتم یك كلكی توی كار این شلوار پیلی پوشه.
لیلا با حرص گفت:
- تو هم همش گیر بده به شلوارش.
مریم با شوخ طبعی گفت:
- چیه بهت برخورد؟ اگه پولهای تو جیبیت رو جمع كنی می تونی واسه سال دیگه از فروشگاه تاناكورا دو سه دست لباس واسش بخری و نو نوارش كنی.
لیلا با خنده گفت:
- مریم آخرش مجبور می شم با كیفم همین جا بیافتم به جونت.
مریم گفت:
- باشه واسه فردا، امشب برو كوكهای كیفت رو محكم كن كه با اولین ضربه كیفت نگه جر ... بعد هم كتابهات بیافته توی گندابه جوی.
لیلا گفت:
- باشه ... باشه من تسلیم شدم حالا بگو چی كار كنیم.
مریم گفت:
- هیچی اگر از عاقبت كار می ترسی بهتره همین امشب بری و راپرت این پسره رو به ناصر خان، بقال سركوچه مون بدی.
لیلا گفت:
- جدی باش.
مریم گفت:
- به جون مامانم جدی هستم.
لیلا گفت:
- واقعا ... پس مثل این كه بابای من یا همون ناصرخان بقال سركوچه تون رو نمی شناسی. فكر كردی بابای خودت یا همون اوس عباس بنای محله ست كه صدا ازش درنمی آد؟ نخیر خانوم بابای بنده همین كه بفهمه یكی داره چپ به دخترش نگاه می كنه دیوونه می شه اول می افته به جون خودم و بعد هم طرف رو ناكار می كنه، خون بپا می كنه بابای من اهل منطق نیست اگر بود كه من مشكل نداشتم، اگر بود كه ...
مریم ادامه داد:
- كه یك پشه اینقدر تو رو نمی ترسوند. خب بهش بفهمون كه توی این دوره و زمونه این چیزها عادیه.
لیلا با كلافگی گفت:
- حالیش نمی شه، نمی فهمه، آخرش آبرومون رو می بره.
مریم گفت:
- خب اگر نمی فهمه كه مجبوری به شوماره تیلیفون طرف زنگ بزنی و ببینی مرگش چیه.
لیلا گفت:
- شماره تلفنش رو پاره كردم ریختم تو باغچه مون.
مریم گفت:
- پس الان می ریم خونه شما پازل شوماره تیلیفون می چینیم تا فردا ببینیم چطور می شه اما لیلا، جون من دفعه دیگه یك جنتلمن رو بنداز دنبالت هر چند تو این محله ... هی خدا رو چی دیدی.
لیلا لبخندی زد و گفت:
- یك جنتلمن شلوار پیلی پوش! قول می دم.
و هر دو خندیدند.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/2

لیلا با ناراحتی گوشی را روی دستگاه كوبید و گفت:
- آشغال ... می گه نمی تونم پشت تلفن صحبت كنم.
مریم گفت:
- مگه مرغ توی دهنش تخم گذاشته؟
لیلا گفت:
- گفت بعدازظهر برم پارك پشت مدرسه تا صحبتهاش رو بكنه.
مریم گفت:
- پس تا بعدازظهز باز می شه!
لیلا نگاهی به مریم انداخت و گفت:
- چی؟

مریم با خنده گفت: - تخم خانوم مرغه!
لیلا گفت:
- بی مزه ... مریم چه كار كنم؟ حالا مطمئن شدم كه تو درست حدس زدی و قصد دیگه ای داره، نكنه بخواد بلایی سرم بیاره؟!
مریم گفت:
- اووو ... تو هم حرفهای منو انقدر جدی نگیر توی پارك كه نمی تونه بلایی سرت بیاره. تازه من هم همراهت هستم. بعد از مدرسه می ریم تا ببینیم چه مرگشه. به حرفهاش گوش كن ببین درد بی درمونش چیه.
لیلا گفت:
- اگه خواسته نامعقولی داشت؟
مریم گفت:
- غلط كرده بی شرف! می ری می گی اگر دست از سرت برنداره بابات رو می فرستی سروقتش.
لیلا به ساعت نگاهی انداخت و گفت:
- دلم شور می زنه، گواهی بد می ده شیطونه می گه درس ومدرسه رو ول كنم.
مریم گفت:
- شیطونه غلط كرده با تو، به خاطر یه آسمون جل دست از مدرسه بكشی؟ اون هم آخر سال، آخر دبیرستان، حالا كه می خواهی دیپلم بگیری!
لیلا گفت:
- كه چی؟ دیپلم هم گرفتیم جای ما كه تو دانشگاه نیست مه نه پولش رو داریم نه پارتی اش رو.
مریم گفت:
- پارتی .... مغز كه داریم. حالا اگر می خوای مجابت كنم كه ما هم می تونیم بریم دانشگاه، مانتو شلوارم رو در بیارم و عوض مدرسه، ناهار در خدمت شما باشم.
لیلا گفت:
- نخیر، از همین حالا مجاب شدم، حالا بلند شو تا دیر نشده بریم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/2

فضای لخت و عریان پارك از صدای قار قار كلاغها پر شده بود. مریم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- ببندید صدای نحستون رو. قارقار ... زهرمار!
لیلا دستهایش را در جیب پالتویش فرو برد و گفت:
- پس كجاست؟
مریم گفت:
- بی شرف همیشه بدقوله.
لیلا گفت:
- بیا بریم روی اون نیمكت بنشینیم، دارم از سرما می لرزم.
مریم همراه لیلا راه افتاد و گفت:
- غلط كردی، تو ترسیدی اون وقت می گی از سرما می لرزم. انگار داره آدم می كشه!

لیلا گفت: - دیوونه اگر یك دفعه مامورا بریزن توی پارك چه خاكی بر سرمون بریزیم؟
مریم گفت:
- باید فرار كنیم دیگه اونا كه نمی دونن ما سالمیم.
لیلا گفت:
- حالا فرض كن گرفتنمون، اون وقت چی؟ بابام خون به پا می كنه.
مریم گفت:
- هیچی اگر گرفتنمون باید تحویلش بدیم.
لیلا با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- چی رو تحویل بدیم؟
مریم به نقطه ای اشاره كرد و گفت:
- همون شلوار پیلی پوش رو كه داره می آد.
هر دو با هم از جا برخاستند. لیلا دست مریم را گرفت و گفت:
- مریم همین جا بمون.
جوان مزاحم خودش را به آنها رساند و با لبخندی بر لب گفت:
- سام علیك خانوما .... بالاخره تشریف فرما شدید بعد از یك عالمه استخاره و این دست و اون دست كردن ما رو قابل دونستید.
لیلا با عصبانیت گفت:
- من شما رو قابل هیچی نمی دونم اگر هم اینجا هستم فقط به خاطر اینه كه بتونم شر شما رو از سرم كم كنم.
جوان مزاحم نگاهی به مریم كرد و گفت:
- شما برو عقب واسا، چیه مثل فال گوشا اینجا واستادی؟
مریم نگاهی به لیلا انداخت و از آنها فاصله گرفت و روی نیمكتی نشست. لیلا گفت:
- خب چطوری می تونم شر شما رو از سرم كم كنم؟
جوان به پشت سر لیلا خیره شد و گفت:
- الان شرم رو كم می كنم.
و در برابر چشمان متعجب لیلا و مریم پا به فرار گذاشت. لیلا با تعجب به سمت مریم چرخید خواست چیزی بگوید كه با دیدن آنچه روبرویش بود درجا خشكش زد. سیلی محكمی كه بر صورتش نشست به خود آمد و صدای فحش و ناسزای ناصر به جای قارقار كلاغها فضا را پر كرد:
- دختره بی حیا .... بی شرم، می كشمت و ننگت رو كم می كنم. از سگ كمترم اگر تنت رو مثل زغال سیاه نكنم. می آیی توی پارك دنبال قرتی گری و ....
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/2

لیلا زیر فحش و ناسزای ناصر در حالی كه بازویش در دست او بود وارد كوچه شان شد. آنقدر غافلگیر شده بود كه نفهمید چطور در برابر چشم رهگذران حیران و متعجب مسیر پارك تا كوچه و كوچه تا منزل را طی كرده اند. وقتی وارد كوچه شد صدای داد و فریادهای ناصر و التماس های مریم كه به دنبال آنها می دوید همسایه ها را به كوچه كشاند كه با تعجب و سردرگمی به آنها نگاه می كردند. پدر لیلا در حیاط را باز كرد و با یك لگد او را وسط حیاط انداخت. مریم همراه آنان وارد حیاط شد ناصر بی توجه به حضور او در حیاط را بست، كمربندش را بیرون كشید، با شتاب بالا برد و با قدرت بر تن لیلا فرود آورد. صدای فریادهای لیلا، ناسزاهای ناصر و التماسها و جیغ و دادهای مریم از حیاط به كوچه می رسید. پشت در حیاط همسایه ها هیاهو به پا كرده بودند و می خواستند كه ناصر در را باز كند. مریم چند بار سعی كرد ناصر را از لیلا دور كند. با قدرت به او حمله می كرد دست او را می كشید و فریاد می زد:
- ولش كن بی انصاف كشتیش ... ولش كن وحشی!

ناصر با عصبانیت او را هل داد مریم داخل باغچه گل آلود افتاد اما با عجله از جا برخاست و به سمت در رفت آن را باز كرد و در حالی كه می گریست فریاد زد: - داره می كشش ... داره می كشش!
چند نفر از مردهای همسایه وارد حیاط شدند تا لیلا را از زیر ضربات بی رحمانه ناصر نجات دهند مادر مریم او را از داخل حیاط بیرون كشید و وحشت زده از دخترش پرسید:
- مریم چی شده؟ چی شده؟ حرف بزن دختر.
مریم هق هق كنان خودش را در آغوش مادرش انداخت. زیور كه شاهد ماجرا بود گفت:
- لابد دختره یك كاری كرده كه باباهه رو انداخته به جون خودش.
ناصر كه با پادر میانی همسایه دست از لیلا كشیده بود در حالی كه نفس نفس می زد فریاد زد:
- مادر مرده می ری دنبال پتیارگی، می ره دنبال هرزه گی!
اوس عباس پدر مریم گفت:
- لااله الله ... این حرفها چیه ناصرخان؟ به دختر خودت تهمت هرزگی می بندی؟!
زیور گفت:
- لابد چیزی دیده بیچاره كه می گه.
اوس عباس به همسرش اشاره كرد و گفت:
- خانوم بیا این دختر بیچاره رو بردار ببر خونه ببین بی انصاف چی كارش كرده.
مریم فورا وارد حیاط شد و به كمك مادرش لیلا را كه آهسته می گریست و صورت و بدنش زخمی شده بود، بلند كرد. ناصر با عصبانیت گفت:
- چیه ... چیه چرا جمع شدید؟ اینجا تماشاخونه باز كردم، برین پی كارتون.
سپس رو به اوس عباس كرد و گفت:
- كی به تو اجازه داد دخترم رو ببری، بگو برش گردونن.
اوس عباس گفت:
- تو الان حال خودت رو نمی فهمی، ممكنه بلایی سرش بیاری.
ناصر گفت:
- تو هم اگر اونجا بودی الان حال خودت رو نمی فهمیدی دختر جنابعالی هم توی پارك با یك جوون غریبه ....
اوس عباس فورا وسط حرف او پرید و گفت:
- احترام خودت رو نگاه دار ناصرخان بی دلیل افتادی به جون دخترت، جلوی چشم همه بی حرمتش كردی اما من مثل تو نیستم كه آبروی خودم رو جلوی هزار تا چشم بریزم.
و بدون آن كه منتظر پاسخ او بماند از حیاط بیرون رفت. جمعیت كم كم متفرق شد و ناصر با كلافگی روی پله كوتاه حیاط نشست. زیور وارد حیاط شد و گفت:
- ای بابا ناصرخان تو هم داشتی این دختره رو می كشتی و واسه خودت دردسر درست می كردی. لازم نبود این طور كتكش بزنی همه فهمیدند.
ناصر گفت:
- بگذار بمیره دختره بی شرم. اگر زودتر گوش به زنگم نكرده بودی معلوم نبود كه این دختره بی حیا به كجا كشیده می شد. می ره دنبال ... استغفرالله، انگار نه انگار كه دختر اون مادره، نمی دونم چه جنایتی از من سر زده كه حالا باید تاوان پس بدم.
زیور لبخندی زد و گفت:
- بالاخره شما هم تو جوونی یك خطاهایی كردی كه حالا ...
ناصر نگاهی به زیور انداخت و گفت:
- نمك روی زخمم می پاشی، خودت هم می دونی كه من سر قضیه تو هیچ تقصیری نداشتم حالا هم می خوام جبران كنم.
زیور خنده ریزی كرد و گفت:
- باشه، خبرت می كنم.
و بعد از مكث كوتاهی آنجا را ترك كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/2

مریم در حالی كه هنوز می گریست به كمك مادرش بدن نیمه جان لیلا را روی رختخواب قرار داد و پتویی رویش كشید، خودش هم بالا سر لیلا نشست و در حالی كه سرش را نوازش می كرد و می گریست گفت:
- الهی بمیرم ... الهی لال بشم كه انداختمت توی هچل.
مادر مریم وارد سالن شد و رو به شوهرش نمود و گفت:
- بلند شو مرد ... بلند شو برو دنبال یك دكتر ... این طفل معصوم حالش خیلی خرابه، بی انصاف داغونش كرده.
اوس عباس از جا برخاست و از منزل بیرون رفت مادر مریم بار دیگر وارد اتاق شد و با جدیت به مریم گفت:
- د ... بس كن دیگه، بگو ببینم چه دسته گلی به آب دادید.

مریم در حالی كه چشم از صورت كبود و زخمی لیلا برنمی داشت گفت: - آخه كدوم دسته گل تاوونش اینه؟!
مادر مریم گفت:
- هیچ دسته گلی، حالا كه خیالت راحت شد حرف بزن بگو ببینم چه اتفاقی افتاده. ناصرخان حرفهای نامربوطی از تو به بابات گفته اینقدر عصبانیه كه كاردش بزنی خونش درنمی آد، می خواد بدونه جریان چی بوده.
مریم نگاهش را از لیلا كه ناله می كرد گرفت، اشكهایش را پاك كرد و گفت:
- ناصرخان بی خود كرده.
و تمام جریان را برای مادرش تعریف كرد. مادر بعد از مكث كوتاهی گفت:
- نمی تونستی زودتر بگی، قبل از این كه این دسته گل رو به آب بدی؟ می خواستی مثلا واسه من كلانتری كنی و خودت كارها رو راست و ریست كنی؟ نمی تونستی یك كلمه به من بگی تا به بابات بگم و بفرستمش سروقتش؟
مریم گفت:
- به خدا مامان به عقلم نرسید، خاك توی سرم بشه كه فقط واسه خرابكاری خوبم.
مادرش از جا برخاست و گفت:
- حالا كاریه كه شده تو هم به جای گریه و زاری بلند شو بیا تا چیزی واسه این طفل معصوم درست كنیم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/2
مریم در حالیكه نگاه ترحم بارش را به لیلا دوخته بود قاشق را به سمت دهان او گرفت. لیلا لبخند تلخی زد و گفت:
- حق داری اینطوری نگام كنی؛ هم مادر مرده ام، هم كتك خورده.
مریم قاشق را داخل ظرف گذاشت. بار دیگر اشكش جاری شد و با گریه گفت:
- كاش لال می شدم و نمی گفتم ...
لیلا حرف او را قطع كرد و گفت:
- بسه دیگه مثل حسن اشكی نشین كنار من و زار بزن، حوصله ام رو سر بردی.
مریم با پشت دست اشكهایش را پاك كرد لبخندی زد و گفت:
- دكتر یه هفته برات استراحت و مرخصی نوشته.

لیلا گفت: - نگفت كی این بلا رو سرش آورده؟
مریم گفت:
- چرا پرسید.
لیلا گفت:
- خب؟
مریم گفت:
- خب دیگه فقط ناصرخان، بقال سركوچه مون رو فحش داد!
لیلا لبخند تلخی زد و قاشقی از سوپ خورد و گفت:
- صورتم هم داغون كرده.
مریم گفت:
- یك هفته دیگه خوب می شه.
لیلا خنده كوتاهی كرد و گفت:
- اما عجب دك و پوز طرف رو پایین آوردی!
مریم لبخندی زد و گفت:
- من یه چیزایی دستگیرم شد.
لیلا گفت:
- چی خانوم مارپل؟
مریم گفت:
- این كه شلوار پیلی پوش رو، زیور فرستاده بود.
قاشق از دست لیلا داخل ظرف رها شد و با كمی مكث گفت:
- دیوونه شدی؟
مریم گفت:
- ندیدی چطور بابات یك دفعه ای سر و كله اش توی پارك پیدا شد؟ اصلا شلوار پیلی پوش، بابای تو رو از كجا می شناخت كه تا از دور دیدش فرار كرد؟ اینها همه اش نقشه بود لیلا، واسه بدنام كردن تو.
لیلا با غضب گفت:
- مگه من چی كارش كردم؟
مریم گفت:
- فهمیدی چی شد؟
لیلا ظرف سوپ را كنار گذاشت و گفت:
- مگه وقتی صاعقه به آدم می زنه می فهمه كه چطور شده؟ اصلا نفهمیدم چطور رسیدم خونه.
مریم گفت:
- من هم فقط یادمه كه مثل سگ دنبال تو و بابات عوعو می كردم.
لیلا خندید و بعد گفت:
- دیگه باید دور مدرسه رو خط بكشم.
مریم گفت:
- آخه واسه چی؟
لیلا گفت:
- تو چقدر ساده ای مریم، فكر كردی با این اتفاقاتی كه افتاده دیگه می ذاره برم مدرسه؟
مریم بشقاب سوپ را به دست لیلا داد و گفت:
- بی خیالش، خدا رو چه دیدی شاید تا فردا ناصرخان بقال سركوچه مون رو می گم یه آدم دیگه شد!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 8/2

پنج روز از آن حادثه می گذشت و در آن پنج روز لیلا جرات رویارویی با پدرش را نداشت خودش را داخل اتاق حبس كرده بود و مواقعی كه پدرش منزل را ترك می كرد به خود جرات می داد و از اتاقش بیرون می آمد. صدای زنگ تلفن كه بلند شد ناصر از جا برخاست گوشی را برداشت و گفت:
- بفرمائید.
صدای وحید در گوشی طنین انداخت:
- سلام بابا.
ناصر اخمهایش را درهم كشید و با ترش رویی گفت:
- علیك سلام یادی از ما كردی شازده.
وحید بدون توجه به لحن طعنه آمیز او گفت:
- شنیدم آشوب به پا كردی.


ناصر گفت: - ااا ... پس خبر بی آبروبازیهای خواهرت داره كم كم به گوش خواجه شیراز هم می رسه!
وحید گفت:
- چرا بی آبروبازیهای اون؟ این شما بودید كه دخترتون رو به خاطر گناه نكرده اون طور مفتضحانه جلوی در و همسایه به باد كتك گرفتید. چی فكر كرده بودید؟ كه با یك زن بدكاره طرفید؟
ناصر گفت:
- خاك تو اون سر بی غیرتت كنن، باید اینجا بودی و پسره رو جر می دادی، اون وقت داری ازشون طرفداری می كنی؟
وحید گفت:
- من دارم از حیثیت خواهرم دفاع می كنم نه اون مزاحم عوضی.
ناصر با تمسخر پاسخ داد:
- اون مزاحم عوضی رفیق آبجی جونتون بود.
وحید گفت:
- حرف توی دهن مردم نذار بابا، اگر تو پای حرفهای لیلا ننشسته ای من در عوض همه حرفهاش رو گوش كردم. دارم حسرت می خورم كه چرا اونجا نبودم تا عوض تو من براش پدری می كردم و بی سر و صدا اون مزاحم رو می فرستادمش پی كارش و رفع و رجوعش می كردم.
ناصر با همان لحن تمسخرآمیز گفت:
- ااا .... پس داستان رو برای تو هم تعریف كرده.
وحید گفت:
- آره ... آره داستانی كه زیور خانوم واسمون نوشت و شما هم اجرا كردید.
ناصر گفت:
- پای او زن رو وسط نكش حالا داره گناهش رو می اندازه گردن اون بیچاره؟
وحید با جدیت گفت:
- اون زن به قول شما بیچاره، اون مرتیكه عوضی رو انداخت دنبال دخترت تا تو رو بندازه به جون ...
ناصر حرف او را قطع كرد و با عصبانیت گفت:
- بسه ... دختره انقدر بی چشم و رو شده كه عوض تشكر از اون به خاطر زحمتهایی كه توی این چند روز واسش كشیده، می شینه و تهمت به پاش می بنده.
وحید گفت:
- ببین بابا حواست رو خوب جمع كن هر زنی نمی تونه جای مادرم رو توی خونه پر كنه، زیور كسی نیست كه بشه بهش اعتماد كرد. فكرش رو از سرت بنداز.
ناصر با عصبانیت گفت:
- خفه شو، بی شرم حالا داری منو امر و نهی می كنی؟ داری واسه من تعیین تكلیف می كنی؟ خواهرت اینجا واسه من آبرو نذاشته، نمی تونم سرم رو توی محل بلند كنم اون وقت تو گناهش رو به پای یكی دیگه می نویسی؟
وحید گفت:
- مقصر خودتون هستید كه می خواهید همه كارها رو با داد و فریاد حل كنید. در ضمن من قصد امر و نهی ندارم می دونم بالاخره كار خودت رو می كنی فقط زنگ زدم كه بگم می تونم سرپرستی خواهرم رو به عهده بگیرم.
ناصر گفت:
- مگه من مردم كه تو جوجه می خواهی واسش پدری كنی؟
وحید گفت:
- نخیر ... ماشاالله سر زنده اید اما با لیلا كاری كردید كه دیگه جرات بیرون رفتن از خونه رو نداره.
ناصر گفت:
- به درك ... من هم همین رو می خواستم.
وحید با جدیت گفت:
- اگه مانع بشی كه لیلا درسش رو ادامه بده اون وقت ...
ناصر با خشم گفت:
- اون وقت چی؟ سبیل كلفت شدی واسه من، می خوای چه غلطی كنی؟
وحید گفت:
- فقط بدونین شهر هرت نیست، می تونیم از دست شما شكایت كنیم، شما حق نداشتی دست روی دختر جوونت بلند كنی، حق نداری بی هیچ دلیلی اونو از ادامه تحصیل باز داری، اینو قانون می گه، دلت كه نمی خواد با قونون در بیافتی، پس دیگه كاری به كار لیلا نداشته باش. مرخصیش كه تموم شد برمی گرده سر كلاسش دفعه آخری هم بود كه دست روی لیلا بلند كردی ... دفعه آخر آخر!
همچون بمبی منفجر شد و شروع كرد به فحاشی اما وحید تماس را قطع كرده بود. ناصر با غضب گوشی را روی دستگاه كوبید، لیلا در اتاقش را از داخل قفل كرده و از ترس، زیر پتو خزیده بود. لحظاتی بعد ناصر خاموش شد او به خوبی می دانست كه حرفهای وحید كاملا جدی بوده، بنابراین تصمیم گرفت زمینه را برای عملی كردن تهدیداتش فراهم نسازد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 9/2

ناصر ظرف شیر را روی پیشخوان مغازه گذاشت و گفت: - دیگه آبرو برام نمونده نمی تونم توی در و همسایه سر بلند كنم.
زیور گفت:
- تقصیر خودته، اینقدر آزادش گذاشتی كه هر كاری دلش خواست كرد. با این دوره و زمونه بد باید بیشتر مواظبش بود. چقدر بهت گفتم اجازه نده توی خونه بمونه اما گوش نكردی. حالا هم بهتره تا یك مدت بفرستیش خونه وحید این طوری هم حرف و حدیثها می خوابه هم تنبیه می شه.
ناصر با تمسخر گفت:
- تنبیه؟ اتفاقا هم اون هم وحید از خداشونه كه من چنین تصمیمی بگیرم. اگر به خاطر تهدیدهای وحید نبود نمی ذاشتم پاش رو از خونه بیرون بگذاره می بینی كه دوره و زمونه عوض شده تا تقی به توقی می خوره كار به دادگاه و كلانتری كشیده می شه، نمی خوام یه طوری بشه كه دختره رو برداره و بره اصفهان گم و گور بشه.


زیور گفت: - چرا نذاشتی ببرش و خودت رو راحت كنی؟
ناصر گفت:
- دستت درد نكنه! می خواهی بیشتر از این سرزبونها بیافتم؟ مگه خودم مردم كه وحید بخواد سرپرستیش كنه؟
زیور گفت:
- به هر حال كتكهایی كه بهش زدی فایده ای نداره دیدی كه درمون شد. كاری كن كه یادش نره كه نباید پاش رو بیشتر از گلیمش دراز كنه. چند روز دیگه به تعطیلات نوروز مونده. بفرستمش جایی كه خودش باشه و خودش. اون وقت واسه همیشه یادش هست كه از آزادیش سوءاستفاده نكنه و ....
ناصر پرسید:
- و چی؟
زیور گفت:
- این كه توی كارهای تو دخالت نكنه.
ناصر كمی فكر كرد، لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- بد نمی گی.
با ورود چند مشتری به داخل مغازه گفتگو بین ناصر و زیور پایان گرفت.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/3

صدای جرق جرق سوختن هیزمها، گرمایی مطبوع را به فضای اتاق می بخشید. گرم تر از آن صدا و هوا، صدای گرم عزیز بود، (( لیلا جان ... لیلا جان ... )) لیلا به سختی چشمهایش را كه گویی در كوره داغ قرار گرفته بودند، باز كرد سرش به شدت سنگین بود و تمام بدنش درد می كرد اولین چیزی را كه دید تصویری گنگ از چهره گرم و مهربان عزیز بود؛ چند بار چشمهایش را باز و بسته كرد تا توانست تصویری شفاف از او را ببیند. حالا صدای او را هم بوضوح می شنید كه با لحنی مادرانه می گفت:
- لیلا جان ... كمی از این سوپ رو بخور ... بخور عزیز جان بیست و چهار ساعته كه چیزی نخوردی.
لیلا به قاشق نگاه كرد چیزی به خاطر نداشت فقط بدنش به شدت درد می كرد و بعد به یاد كتكهای پدرش افتاد. شلاق بالا می رفت و روی بدن نحیف او پایین می آمد. به سختی لبهایش را از هم گشود و زمزمه كرد:


- من كجا هستم عزیز؟ شما ... شما چطور اومدید اینجا؟ عزیز دست نوازشش را روی موهای او كشید و گفت:
- ما جایی نیامدیم عزیزم، تو آمدی پیش ما ... گیلان ... توی جنگل.
آه پس این درد ضربات سهمگین پدرش نبود، نه ... مدتها از آن زمان می گذشت. این درد، درد تازیانه باران بی امان و سرمای گزنده جنگل بود و آن شب وحشتناك را به یاد آورد عزیز با لحنی كه سعی داشت دور از سرزنش و پر از دل نگرانی باشد گفت:
- آخه دختر جون این چه كاری بود كه كردی؟ من و آقاجانت را نصف عمر كردی. فكر نكردی تك و تنها رفتن توی جنگل چه خطراتی داره؟ نگفتی اگر اتفاقی برات بیفته من و آقاجانت یك عمر شرمنده خودمان و خدای هستیم، نزدیك بود طعمه گرگها بشی.
و بعد چند قاشق سوپ به او خوراند و ادامه داد:
- می دونی چند ساعته توی تب و هذیان می سوزی؟ بنده خدا، آقای جوانمرد، رئیس جنگلبانی رو می گم، شبونه رفت و دكتر رو آورد بالای سرت. امروز صبح هم اومد اینجا وقتی دید كه هنوز كاملا بهوش نیومدی دوباره یكی رو فرستاد دنبال دكتر. وقتی دكتر گفت حالت بهتره، خیالش راحت شد.
لیلا آهسته پرسید:
- رئیس جنگلبانی ... من اونو دیدم؟
عزیز هنوز جواب او را نداده بود كه صدایی از داخل حیاط در اتاق طنین انداخت.
- عمو صالح ...
عزیز از اتاق بیرون رفت، لیلا چشمهایش را بست و به صدا گوش سپرد.
- سلام پسرم ... عمو صالح رفت توی جنگل ... كاری داشتی؟
- نه كار مهمی نبود ... راستی حال نوه تون چطوره؟
عزیز پاسخ داد:
- به لطف شما بهتره ... بفرمائید داخل ... یك استكان چایی نمك گیرت نمی كنه.
- ممنون باید برم. یك روز دیگه مزاحم می شم، فعلا خداحافظ.
صدا برای لیلا آشنا بود آن صدا را جایی شنیده بود. وقتی عزیز بار دیگر به اتاق برگشت با صدایی آهسته پرسید:
- كی بود عزیز؟
عزیز كنار سمار نشست و در حالی كه برای لیلا چای می ریخت گفت:
- همون بنده خدایی كه پریشب تو رو نجات داد؛ با شلیك اون یكی از گرگها كشته شده و بقیه شون فرار كردند. وقتی آقاجان و بقیه بالا سرت رسیدند تو از ترس گرگها بیهوش شده بودی.
لیلا چشمهایش را باز كرد و با تعجب گفت:
- نه عزیز. من بعد از این گرگها رو فراری داد بیهوش شدم، من دیدمش اون اونجا بود از دیدن قیافه اش ترسیدم و ....
عزیز فنجان چای را كنار لیلا گذاشت و گفت:
- قیافه این بنده خدا اصلا ترسناك نیست كه تو بترسی.
لیلا گفت:
- همون مزاحمه بود؛ همون كه به خاطرش آواره اینجا شدم.
عزیز لبخندی زد و گفت:
- نه دخترم این بنده خدا اهل این حرفها نیست. مطمئنا از بس كه ترسیده بودی اونو به شكل آن جوانك مزاحم دیدی.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:06 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها