بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 05-02-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت سیزدهم)

کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت سیزدهم)

خانه ی استثنایی یک شهید

قسمت 13 :


معصومه سبک خیز :
سپاه که کم کم شکل گرفت ، عبدالحسسن دیگر وقت سر خاراندن هم پیدا نمی کرد. بیست و چهار ساعت سپاه بود ، بیست و چهار ساعت خانه. خیلی وقت ها هم دائماً سپاه بود. اول ها حقوق نمی گرفت. بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیر شد ، حقوقش جواب خرج و مخارجمان را نمی داد. برای همین ، کار بنایی هم قبول می کرد. اکثراً شب ها می رفت سرکار.




آن وقت ها خانه ما طلاب 1 بود. جان به جانش می کردی ، چهل متر بیشتر نمی شد. چند دفعه بهش گفته بودم : این خونه برای ما دست و پاش خیلی تنگه ، ما الان پنج تا بچه داریم ، باید کم کم فکر جای دیگه ای باشیم .
هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد ، تا چه برسد که بخواهد جای


دیگری دست و پا کند. اول ، چشم امیدم به آینده بود ، ولی وقتی جنگ شروع شد ، از او قطع امید کردم . دیگر نمی شد ازش توقع داشت.
یک ماه رفت برای آموزش . خودم دست به کار شدم . خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر ، خانه بزرگتری خریدم . خاطره آن روز، شیرینی خاصی برام دارد ، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم ؛ یادم هست وسایل زیادی نداشتیم ، همان ها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرقون و می بردیم خانه جدید .یک بار وسط راه ، چشمم افتد به عبدالحسین . از نگاش معلوم بود تعجب کرده . آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش . سلام و احوالپرسی که کردیم ، پرسید: کجا می رین؟!
چهار راه جلویی را نشان دادم . گفتم : اون جا یک خونه خریدم.
خندید گفت: حتماً بزرگتر از خونه قبلی هست؟
گفتم : آره.
چند روزی تو خانه جدید راحت بودیم . مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد. توی اتاق نشسته بودیم یک دفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم ، ازش آب چکه می کرد !


باز خندید . گفت : از کجا می خواین پول بیارین؟
گفتم : هر کار باشه برای پولش می کنیم ، خدا کریمه.
چیزی نگفت. یقین داشتم از کاری که کردم ، ناراحت نمی شود. وقتی خانه جدید را دید ، خوشحال هم شد. خانه ، خشتی بود و کف حیاطش موزاییک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: این برای بچه ها حرف نداره ، دست و پاش هم خیلی بازه.
کار اثاث کشی تمام شد. عبدالحسین ، زودتر از آن که فکرش را می کردم ، راهی جبهه شد.
چند روزی تو خانه جدید راحت بودیم . مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد. توی اتاق نشسته بودیم یک دفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم ، ازش آب چکه می کرد! دست و پام را گم کردم . تا به خودم بیایم ، چند لحظه ای گذشت. زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش . فکر کردم دیگر تمام شد . یکهو: مامان از این جا هم داره آب می ریزه !
باران شدید تر می شد و آب چک های سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم ، گذاشتیم زیر سوراخ های سقف ، شاید دروغ نگفته باشم . تا باران بند بیاید ، حسابی اذیت شدیم . بعد از آن ، روز شماری می کردم که عبدالحسین بیاید ، مخصوصاً که چند بار دیگر هم باران آمد.




بالاخره برگشت . اما خودش نیامد . با تن زخمی و مجروح ، آوردنش . بیشتر ، پاهاش آسیب دیده بود . روز بعد ، غزالی و چند تا از بچه های سپاه آمدند عیادتش . اتفاقاً باران گرفت! دیگر خودم خودم را داشتم می خوردم . غزالی وقتی وضع را دید ، فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند. از بچه ها پرسید : اتاق پذیرایی تون کجاست ؟!
بهش نشان دادند. رفت و زود برگشت. آن جا هم کمی از اتاق های دیگر نداشت. شروع کردیم به آوردن ظرف ها. آنها هم


کمی بعد بلند شدند. خداحافظی کردند و رفتند .
یک ساعت طول نکشید که یکی شان برگشت. آمده بود دنبال آقای برونسی. گفتم: ایشون حالش خوب نیست، شما که می دونین.
گفت: ما خودمون با ماشین می بریمشون.
گفتم : حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟
گفت: نه ، آقای غزالی کار ضروری دارن ، سفارش کردن که حتماً حاجی رو ببریم اون جا.
وقتی از سپاه برگشت ، چهره اش توی هم بود. کنجکاوی ام گل کرد. دوست داشتم ته و توی قضیه را در بیاورم . چند دقیقه ای که گذشت ، پرسیدم: جریان چی بود؟ چه کارت داشتن؟
آهی از ته دل کشید و گفت : هیچی ، به من دستور داد دیگه نرم جبهه !
سری تکان داد . آهسته گفت : آره ، تا خونه رو درست نکنم ، حق ندارم برم جبهه !
پرسیدم : اون دیگه چی گفت؟
لبخند معنی داری زد. گفت اون می خواست بدونه که تو از این وضع زندگی کردن ناراحت نیستی ؟ منم بهش گفتم : نه ، زن من راضیه .
دوست داشتم بدانم بالاخره خانه درست می شود یا نه. گفتم : آخرش چی گفت؟
گفت : همون که گفتم ؛ تا خونه رو درست نکنم ، نمی تونم برم جبهه.
گفت : دستور دادن تا خونه رو درست نکنم نرم جبهه !


ساکت شد. انگار رفت توی فکر. کمی بعد گفت اگه از سپاه اومدن ، شما بگو وضع ما همین جوری خوبه ، بگو این خونه رو من خودم خریدم . دوست دارم همین جا باشم ، اصلاً هم خونه خوب نمی خوام.
با ناراحتی گفتم : برای چی این حرف ها رو بزنم؟!
ناراحت تر ازمن جواب داد : اینا می خوان به من پول بدن که خونه رو مدل حالا بسازم ، من هم نمی خوام این کارو بکنم .
دوست نداشتم بالای حرف او حرفی بزنم ، توی طول زندگی شناخته بودمش ؛ سعی می کرد هیچ وقت کاری خلاف رضای حق نکند.
وقتی از سپاه آمدند ، آوردشان توی خانه. یکی شان ساک دستش بود. همه که نشستند ، بازش کرد. چند بسته اسکناس درشت بیرون آورد. گذاشت جلو عبدالحسین . طپش قلبم تند شده بود. انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم . نمی دانستم چه کار می کند. کمی خیره پول ها شد. از نگاهش می شد فهمید که یک تصمیم جدی گرفته است. یک دفعه بسته های اسکناس را جمع کرد. همه را دوباره ریخت توی ساک! نگاه بچه های سپاه هم مثل نگاه من بزرگ شده بود. محکم و جدی گفت : این پول مال بیت الماله، من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی توی رفاه باشن .
گفتند: ولی ...!
محکم گفت: ولی نداره، بچه های من با همین وضع زندگی می کنن.
گفتند : جواب غزالی رو چی بدیم؟!
گفت : بهش بگین خودم یک فکری برای خونه بر می دارم.
هر چه اصرار کردند پول را قبول کند ، فایده نداشت که نداشت.
*****




چند روزی گذشت. حالش بهتر شده بود ، ولی اصلاً مساعد کار بنایی نبود. روزی که فهمیدم می خواهد یک طرف خانه را خراب کند ، باورم نشد . گفتم : حتماً دارین شوخی می کنین ؟
گفت: اتفاقاً تصمیمی که گرفتم ، خیلی هم جدیه.
گفتم : با این وضعی که شما داری، اسم بنایی رو هم نمی شه آورد!
گفت : ان شاء الله ، به یاری امان زمان (عج)، هم اسمش رو می آرم ، هم بهش عمل می کنم .


اصرار من ، اثری نداشت. از همان روز دست به کار شد. یک طرف خانه را خراب کرد. کم کم مصالح ریخت و با کمک چند نفر دیگر، دو تا اتاق ساخت.
دو، سه شب بعد ، باران شدیدی گرفت. بچه ها سرشان را گرفته بودند بالا، چشم از سقف بر نمی داشتند. من هم کمی از آنها نداشتم . مدتی بعد ، همه خاطر جمع شدیم ؛ حتی یک قطره هم آب نچکید. از همان اول هم می دانستم که مو لای درز کارهای او نمی رود. رو کردم بهش و گفتم : حالا که حالت خوب شده و فردا می خوای بری جبهه ، ولی ان شاء الله دفعه بعد که اومدی ، اون طرف دیگه خونه رو هم درست کن.
هنوز شیرینی زندگی در اتاق های جدید توی وجودم بود که یک هو سر و صدایی از داخل حیاط بلند شد. سریع دویدیم بیرون. از چیزی که دیدم ، کم مانده بود سکته کنم ؛ یک گوشه دیوار گلی حیاط ، ریخته بود! برگشتم به عبدالحسین نگاه کردم . خندید. گفت : ان شاء الله دفعه بعد که اومدم ، این دیوار گلی رو هم خراب می کنم و یک دیوار آجری می سازم.
گفتم : با اون پنج ، شش روزی که شما مرخصی می گیری ، هیچ کاری نمی شه کرد.
گفت : دفعه بعد ، بیست روز مرخصی می گیرم، خاطرت جمع باشه. صبح زود راهی جبهه شد.
نزدیک دو ماه گذشت. روزی که آمد ، بعد از سلام و احوالپرسی گفت : بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو درست کنم.
خیلی زود شروع کرد. روز اول آجر ریخت ، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد. می خواست بقیه کار را شروع کند که یکی از بچه های سپاه آمد دنبالش . بهش گفت: بفرما تو .
هنوز شیرینی زندگی در اتاق های جدید توی وجودم بود که یک هو سر و صدایی از داخل حیاط بلند شد. سریع دویدیم بیرون. از چیزی که دیدم ، کم مانده بود سکته کنم ؛ یک گوشه دیوار گلی حیاط ، ریخته بود!


گفت : نه، اگه یک لحظه بیای بیرون ، بهتره.
رفت و زود آمد . خیره شد به چشمهام . گفت: کار مهمی پیش اومده ، باید برم. طبیعی و خونسرد گفتم : خب عیبی نداره ؛ برو، ولی زود برگرد. صداش مهربانتر شد ، گفت: توی شهر کارم ندارن.
گفتم : پس کجا ؟!
با احتیاط گفت : می خوام برم جبهه.
یک آن داغی صورتم را حس کردم . حسابی ناراحت شدم . توی کوچه که می آمدی، خانه ما به آن وضعش انگشت نما بود. به قول معروف ، شده بود نقل مجلس! دور و برم را نگاه کردم . گفتم : شما می خوای منو با چند تا بچه قد و نیم قد توی این خونه بی در و پیکر بگذاری و بری؟!
چیزی نگفت. گفتم : اقلاً همون دیوار درب و داغون خودش رو خراب نمی کردی.
طبق معمول این طور وقت ها، خندید. گفت: خودت رو ناراحت نکن ، بهت قول می دم که حتی یک گربه روی پشت بام این خونه نیاد .




صورتم گرفته تر شد و ناراحتی ام بیشتر. گفت : حالا دیوار حیاط خرابه که خراب باشه ، این که عیبی نداره.
دلم می خواست گریه کنم . گفتم : یعنی همین درسته که من توی این خونه بی در و پیکر باشم ، اونم با چند تا بچه کوچیک ؟
باز هم سعی کرد آرامم کند ، فایده نداشت. دلخوری ام هر لحظه بیشتر می شد. خنده از


لب هاش رفت. قیافه اش جدی شد. توی صداش ولی مهربانی موج می زد. گفت: نگاه کن ، من از همون اول بچگی ، و از همون اول جوانی که تو روستا بودم ، هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم ، نه از دیوار کسی بالا رفتم ، نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم .
حرف های آخرش حواسم را جمع کرد. هر چند که ناراحت بودم ، ولی منتظر شنیدن بقیه اش شدم . ادامه داد: الان هم می گم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون ، اصلاً کسی طرفت نگاه نمی کنه. خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای توی این خونه مزاحم شما نمی شه. چون من مزاحم کسی نشدم ؛ هیچ ناراحت نباش .
مطمئن و خاطر جمع حرف می زد. به خودم که آمدم ، از این رو به آن رو شده بودم ، حرف هاش مثل آب بود روی آتش . وقتی ساکش را بست و راه افتاد ، انگار انداره سر سوزن هم نگرانی نداشتم.
چند وقت بعد آمد. نگاش مهربانی همیشه را داشت. بچه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید. هنوز ننشسته بود که رو کرد به من . یک « خوب » کشیده و معنی داری گفت ، بعد پرسید: توی این چند وقته ، دزدی، چیزی اومد یا نه؟
گفتم : نه.
خندید . ادامه دادم : اثر اون حرفتون این قدر زیاد بود که ما با خیال راحت زندگی کردیم ، اگر بگی یک ذره هم دلم تکون خورده ، دروغ گفتی.
خدا رحمتش کند ؛ هنوز که هنوز است ، اثر آن حرفش توی دل من و بچه ها مانده . به قول خودش ، هیچ جنبنده ای مزاحم ما نشده است.
پی نوشت :
1 - نام یکی از محله های قدیمی مشهد
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 05-02-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت جهاردهم)

کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت جهاردهم)

عملیات بی برگشت !

قسمت 14 :

عملیات بی برگشت :
حجت الاسلام محمدرضا رضایی
یک روز می گفت: موقعی که فرمانده گردان بودم، بین مسئولین رده بالا، صحبت از یک عملیات بود. منطقه ی عملیات، منطقه ی پیچیده و حساسی بود. قوای زیاد دشمن هم از یک طرف، و حدسش به حمله ی ما از طرف دیگر، کار را پیچیده تر می کرد. حسابی توی کمین ما نشسته بود و انتظار می کشید.




یک روز از کادر فرماندهی تیپ آمدند پیشم. بدون مقدمه گفتند؛ برات یک ماموریت داریم که فقط کار خود ته، قبول می کنی؟
پرسیدم: چیه؟
گفتند: خلاصه اش اینه که توی این مأموریت، برگشتی نیست.
یکی شان زود گفت: مگه اینکه معجزه بشه.


گفتم: بگین تا بدونم مأموریتش چیه.
گفت: توی این عملیاتی که صحبتش هست، قرار شده از چند تا محور عمل کنیم. از تعداد نیروی دشمن، و از اینکه منتظر حمله ی ما هست، خودت خبر داری؛ بنابراین اگه ما توی این حمله پیروز هم بشیم، قطعاً تلفاتمون بالاست.
لحظه شماری می کردم هر چه زودتر از مأموریت گردان عبدالله 1 با خبر شوم. شروع کردند به توجیه کار من. گفتند: شما باید با گردانت بری تو دل دشمن، اون وقت باهاش درگیر بشی و مشغولش کنی. این طوری دشمن از اطرافش غافل می شه و ما می تونیم از محورهای دیگه عمل کنیم و قطعاً، به یاری خدا، درصد پیروزی مون هم می ره بالا.
ساکت بودم. داشتم روی قضیه فکر می کردم. یکی شان ادامه داد: همون طور که گفتیم، احتمالش هست که حتی یکی از شماها هم زنده برنگرده، چون در واقع شما آگاهانه می رین تو محاصره ی دشمن و از هر طرف آتیش می ریزن رو سرتون؛ حالا مأموریت با این خصوصیت رو قبول می کنی یا نه؟
گفتم: بله، وقتی که وظیفه باشه، قبول می کنم.
شب عملیات، باز نیروها را جمع کردم. تذکرات لازم را به شان گفتم. نسبت به وظیفه ای که داشتیم، کاملاً توجیه شده بودند. کمی بعد راه افتادیم، به طرف دشمن.
با ذکر و توسل، توی خط اول نفوذ کردیم. بچه ها یکی از دیگری مصمم تر بودند. قدم ها را محکم بر می داشتند و مطمئن. ما به عنوان فدایی نیروهای دیگر می رفتیم. همین، انگار شیرینی حمله به دشمن را چند برابر می کرد.
دقیق نمی دانم چه مدت راه رفتیم. بالاخره رسیدیم به محلی که تعیین شده بود، درست توی حلقه ی دشمن. یک طرف ما نیروهای زرهی بود، یک طرف ادوات، و چند طرف هم نیروهای پیاده ی عراق بودند. توپخانه اش هم کمی دورتر، گویی انتظار ریختن آتش را می کشید.
سکوت وهم انگیزی، سایه ی سنگینش را انداخته بود بر سر تمام منطقه. ما باید به چند طرف شلیک می کردیم. اشاره کردم بچه ها موضع بگیرند. کار هر کدامشان را قبلاً گفته بودم. شروع کردند به جا گیری. صدای نفس کسی بلند نمی شد. یک بار دیگر دور و برم را پاییدم. وقت وقتش بود که عرض اندام کنیم و خودی نشان بدهیم. می دانستم تک تک بچه ها منتظر شنیدن صدای من هستند. توی دلم گفتم: خدایا توکل بر خودت.




یک هو صدام را بلند کردم و از ته دل نعره زدم: الله اکبر.
سکوت منطقه شکست. پشت بندش سر و صدای شلیک اسلحه ها بلند شد.
تو آن واحد، به چند طرف آتش می ریختیم.
دشمن گیج شده بود. اما خیلی زود به خودش مسلط شد. تو فاصله ی چند دقیقه، از زمین و آسمان گرفتنمان زیر آتش. از چند طرف می


زدند؛ با کلاش، تیر بارهای جور واجور، خمپاره، توپ، کاتیوشا و... هر چه که داشتند. کمی بعد، یک جهنم به تمام معنا درست شد. کاری که باید می کردیم، کردیم. حالا حفظ جان بچه ها از همه چیز مهم تر بود. یک دفعه داد زدم: دراز بکشین، دیگه کسی شلیک نکنه.
هر کس جان پناهی گرفت. من هم گوشه ای دراز کشیدم. حالا اسلحه ها دیگر کار نمی کرد. فقط زبانمان توی دهان می چرخید. با تمام وجود مشغول گفتن ذکر بودم، مثل بقیه ی بچه ها. حجم آتش دشمن هر لحظه شدید تر می شد. وجب به وجب جایی را که مستقر بودیم، می زدند. پیش خودم فکر می کردم بیشتر بچه ها شهید شده باشند. باید منتظر دستور قرارگاه می ماندم.
مدتی بعد، بالاخره سر و صدای بیسیم بلند شد. یکی از فرماندهان عملیات بود. فکر نمی کرد حتی من زنده باشم . گفت: ایثار شما الحمدالله کار خودش رو کرد، اگر زنده موندین، برگردین.
نیروها از محورهای دیگر، دژ دشمن را شکسته بودند. گیجی شدیدش باعث شده بود ما را فراموش کند. سریع بلند شدم، بچه ها هم.
چند دقیقه ی بعد راه افتادیم طرف عقبه.
پیروزی چشم گیری نصیب بچه ها شده بود. وقتی ما رسیدیم عقب، بعضی انگشت به دهان شدند! خودمان هم باورمان نمی شد. همه به عشق شهادت رفته بودیم که برنگردیم. اما به لطف ائمه اطهار (علیهم السلام)، تنها یکی، دو شهید داده بودیم و یکی، دو تا هم مجروح.
نذر فی سبیل الله :

معصومه سبک خیز
همیشه از این نذر و نیازها داشتم. آن دفعه هم یک گوسفند نذر کرده بودم، نذر زنده برگشتن عبدالحسین.
وقتی از جبهه برگشت، جریان را به اش گفتم. خودش دنبال کار را گرفت؛ یک گوسفند زنده خرید و آورد توی حیاط بست.
مادرم و چند تا از در و همسایه هم گوسفند را دیده بودند. کنجکاو قضیه شدند. علتش را که می پرسیدند، می گفتم: نذر داشتم.



بالاخره گوسفند را کشتیم. خودش نشست و با حوصله، همه گوشت ها را تقسیم کرد. هر قسمت را توی یک پلاستیک می گذاشت. حتی جگر و پوست و چیزهای دیگرش را هم جدا جدا، توی چند تا پلاستیک گذاشت. کارش که تمام شد، دست ها را شست و گفت: یه کیسه گونی بزرگ برام بیار.
گفتم: گونی می خواین چه کار؟
اشاره کرد به پلاستیک ها و گفت: می خوام اینارو بگذارم توش.
فکر کردم خودش می خواهد سهم فک و فامیل و همسایه ها را ببرد در خانه هاشان. گفتم:


شما نمی خواد زحمت بکشین، من خودم با بچه ها می برم.
لبخند زد. انگار فکرم را خواند. با لحن معنی داری پرسید: مگر شما این گوسفند رو فی سبیل الله نذر نکردی؟
گفتم: خوب چرا.
گفت: پس برو یک گونی بیار. رفتم آوردم. همه پلاستیک ها را که قسمت کرده بود، ریخت توی گونی؛ هیچی برای خودمان نگه نداشت. کیسه را گذاشت پشت موتورش. گفت: توی فامیل و همسایه های ما، الحمدالله کسی نیست که به نون شبش محتاج باشه.
نمی دانم گوشت ها را کجا برد و به کی ها داد، ولی می دانم که یک ذره از آن گوشت ها را نه ما دیدیم و نه هیچ کدام از فامیل و در و همسایه. چند تایی شان می خواستند ته و توی قضیه را در بیاورند. می پرسیدند: گوسفند رو کشتین؟
می گفتم: آره.
وقتی این را می شنیدند، چشم هاشان گرد می شد. می گفتند چه بی سر و صدا!
حتماً انتظار داشتند سهمی هم به آن ها برسد. شنیدم بعضی شان با کنایه می گفتند: گوسفند رو برای خود شون کشتن!
بعد ها هم اگر گوسفندی نذر داشتم، همین کار را می کرد. هر چی هم می پرسیدم گوشت ها رو کجا می برین؛ چیزی نمی گفت. هیچ وقت هم نگذاشت کسی بفهمد.
‎ نمره ی تک :
ابوالحسن برونسی
از درس ما هیچ وقت غافل نمی شد. هر بار می آمد مرخصی، از مدرسه ی همه مان خبر می گرفت، قبل از بقیه هم می آمد مدرسه ی من. خاطره آن روز هنوز مثل روشنایی خورشید توی ذهنم می درخشد؛ نشسته بودیم سر کلاس. معلم دیکته گفته بود و حالا داشت ورقه ها را تصحیح می کرد. ورقه ای را برداشت و نگاهی به من انداخت. پیش خودم گفتم: حتماً مال منه!
دلم شروع کرد به تند زدن. می دانستم خیط کاشتم. هر چه قیافه اش تو هم تر می شد، حال و اوضاع من بدتر می شد. یک هو صدای در کلاس، حواس همه را پرت کرد. معلم با صدای بلندی گفت: بفرمایید.
در باز شد. از چیزی که دیدم، قلبم می خواست از جا کنده شود؛ بابا درست دم در ایستاده بود! معلم به خودش تکانی داد و زود بلند شد. بابا آمد جلو. با هم احوالپرسی کردند. گفت: اتفاقاً خیلی به موقع رسیدین حاج آقای برونسی.
بابا لبخندی زد. پرسید: چطور؟
گفت: همین حالا داشتم دیکته ی حسن رو صحیح می کردم، یعنی پیش پای شما کارش تموم شد.
با هم رفتند پای میز. ورقه ی مرا نشان او داد. یک دفعه چهره اش گرفت. نگاه ناراحتش آمد توی نگام.




کمی خودم را جمع و جور کردم. دهانم خشک شده بود و تنم داغ. سرم را انداختم پایین و چشم دوختم به کفش هام. حواسم ولی نه به کفش هام بود و نه به هیچ جای دیگر. فقط خجالت می کشیدم. از لابه لای حرف های معلم فهمیدم نمره ی دیکته ام هفت شده.
- این چه نمره ایه که شما گرفتی؟
صدای بابا مرا به خود آورد. سرم را گرفتم بالا. ولی به اش نگاه نکردم. گفت: چرا درس نمی خونی؟ آقای معلم می گن درسات ضعیفه.
حرفی نداشتم بگویم. انگار حال و احوال


مرا فهمید. لحنش آرام تر شد. گفت: حالا بیا خونه تا ببینم چی می شه.
با معلم خداحافظی کرد و رفت.
زنگ تفریح ، بچه ها دورم را گرفتند. هر کدام چیزی می گفتند. یکی شان گفت: اگر بری خونه، حتماً یک دست کتک مفصل می خوری.
به اش خندیدم. گفتم: بابام اهل زدن نیست، دیگه خیلی ناراحت باشه، دعوام می کنه، حالا کتک هم بزنه عیبی نداره، چون من خیلی دوستش دارم.
زنگ تعطیلی مدرسه خورد. دوست داشتم از کلاس بیرون نروم. یاد قیافه ی ناراحت بابا، مرا به هزار جور فکر و خیال می انداخت. هر طور بود، راهی خانه شدم.
بالاخره رسیدم خانه. پیش بقیه نرفتم. توی اتاق دیگری نشستم و کز کردم. همه اش قیافه ناراحت بابا توی ذهنم می آمد که دارد دعوام می کند.
یک هو دیدم دم در ایستاده. نگاش کردم. به ام لبخند زد! آمد جلو. دست کشید روی سرم و مرا بلند کرد. گفت: حالا بیا، این دفعه عیبی نداره، ان شاء الله از این به بعد خوب درس بخونی.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 05-02-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت پانزدهم)

کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت پانزدهم)

عنایت حضرت زهرا و پیروزی در عملیات


قسمت 15 :
عنایت امّ ابیها، سلام الله علیها :

حجت الاسلام محمدرضا رضایی
(این خاطره نقل قول است از شهید برونسی)




هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد. گردان ما زمین گیر شد و حال و هوای بچه ها، حال و هوای دیگری.
تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتند؛ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتش، با جان و دل می رفتند!


به چهره ی بعضی ها دقیق نگاه می کردم. جور خاصی شده بودند، نه می شد بگویی ضعف دارند، نه می شد بگویی ترسیدند، هیچ حدسی نمی شد بزنی. هر چه براشان صحبت کردم، فایده نداشت. اصلاً انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند، نشد.
اگر ما توی گود نمی رفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید پاک درمانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم: چه کار کنم؟
سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچه ها فاصله گرفتم. اسم حضرت صدّیقه (سلام الله علیها) را، از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم، خودتون کمک کنین، منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم، وضع ما رو خودتون بهتر می دونین.
رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم : دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام.


چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارند، اصلاً منتظر عنایت بودم؛ توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یک دفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم : دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام.
زل زدم به شان. لحظه شماری می کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد، یکی از بچه های آرپی جی زن. بلند گفت: من می آم.
نگاهش مصمم بود و جدی. به چند لحظه نکشید، یکی دیگر، مصمم تر از او بلند شد. گفت: منم می آم.
پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم، همه ی گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.




پیروزی مان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم، کارمان این جور گل نمی کرد. عنایت امّ ابیها (سلام الله علیها) باز هم به دادمان رسیده بود.

صف غذا :

حجت الاسلام محمدرضا رضایی
من از قم اعزام می شدم، او از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط ببینمش. یک بارش تو یکی از پادگان ها بود. سر ظهر، نماز را که خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا، داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. ما بین آن ها، یک دفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیق تر نگاه کردم. با خودم گفتم : شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده!
رفتم جلو. احوالش را که پرسیدم، گفتم: شما چرا ایستادی تو صف غذا، آقای برونسی؟! مگه فرمانده گردان...
بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لب هاش رفت. گفت: مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگه فرق می کنه که باید غذا بدون صف بگیره؟
یاد حدیثی افتادم؛ من تواضع لله رفعه الله. 1 پیش خودم گفتم: بیخود نیست آقای برونسی این قدر توی جبهه ها پر آوازه شده.
بعداً فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او برنیامده بودند.
پاورقی:
1- هر کس به خاطر خدا تواضع کند، خداوند او را رفعت می دهد.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 05-02-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت شانزدهم)

کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت شانزدهم)

عملیات ویژه ، با رزمندگان اخراجی

قسمت 16 :

سید کاظم حسینی :
جوان رشیدی بود و اسمش دادیرقال. موردش را نمی دانم، ولی می دانم از گردان اخراجش کرده بودند. یک نامه دستش داده بودند و داشت می رفت دفتر قضایی.




همان جا توی محوطه، حاجی برونسی دیدش. از طرز رفتن و حالت چهره اش فهمید باید مشکلی داشته باشد. رفت طرفش. گفت: سلام.
ایستاد. جوابش را داد. حاجی پرسید: چی شده جوون؟
آهسته گفت: هیچی ، منو اخراج کردن، دارم می رم دفتر قضایی.


حاجی نه برد و نه آورد، دستش را گرفت و باهاش رفت. توی دفتر قضایی نامه اش را پس داد و گفت: آقا من این رو می خوام ببرم.
گفتند: این به درد شما نمی خوره آقای برونسی.
گفت: شما چه کار دارین؟ من می خوام ببرمش.
آودش گردان.
مثل او، چند تا نیروی دیگر هم داشتیم. همه شان جوان بودند و از آن اخراجی ها. از همان اول جذب حاجی می شدند. حاجی هم حسابی روی فکر و روحشان کار می کرد، جوری که همه، دل بخواهی می رفتند توی گروهان ویژه، یعنی گروهان آر پی جی زن ها. همیشه سخت ترین قسمت عملیات با گروهان ویژه بود.
مدتی بعد، همان دادیرقال شد فرمانده گروهان ویژه، و مدتی بعد هم اسمش رفت تو لیست شهدا.
یک روز به خاطر دارم حاجی به فرمانده قبلی دادیرقال می گفت: شما این جوون ها رو نمی شناسین، یک بار نمازش رو نمی خونه، کمی محلی می کنه، یا یه کمی شوخی می کنه، سریع اخراجش می کنین؛ این ها رو باید با زبون بیارین تو راه، اگه قرار باشه کسی برای ما کار بکنه، همین جوون ها هستن.


انگشتر طلا

معصومه سبک خیز
تو یکی از عملیات ها، انگشترم را نذر کردم. با خودم گفتم: اگر ان شاء الله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو می ندازم تو ضریح امام رضا (علیه السلام).
توی همان عملیات مجروح شد، زخمش اما زیاد کاری نبود. تا بیاید مرخصی، اثر همان زخم هم از بین رفته بود، کاملاً صحیح و سالم رسید خانه.
روزی که آمد، جریان نذر انگشتر را گفتم، و گفتم: شما برای همین سالم اومدین.
خندید. گفت: وقتی نذر می کنی، برای جبهه نذر کن.
پرسیدم: چرا؟!




گفت: چون امام هشتم احتیاجی ندارن، اما جبهه الان خیلی احتیاج دارد؛ حالا هم نمی خواد انگشترت رو ببری حرم بندازی.
از دستش دلخور شدم، ولی چیزی نگفتم. حرفش را مثل همیشه گوش کردم.
تو عملیات بعدی، بدجوری مجروح شد. برده بودنش بیمارستان کرج. یکی از همان جا زنگ زد مشهد و جریان را به ما گفت. خواستم با


خودش صحبت کنم، گفتند: حالشون برای حرف زدن مساعد نیست.
همان روز برادر خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فردای آن روز برادرم از تهران زنگ زد. نمی دانم جواب سلامش را دادم یا نه. زود پرسیدم: چه خبر؟ حالش خوبه؟
خندید گفت: خوب تر از اونی که فکرش رو بکنی.
فکر کردم می خواهد دروغ بگوید بهم. عصبی گفتم: شوخی نکن، راستش رو بگو.
گفت: باور کن راست می گم، الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم، قشنگ حرف می زد.
باور کردنش سخت بود. مانده بودم چه بگویم، برادرم ادامه داد: یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ ...
امانش ندادم. پرسیدم: چه پیغامی؟
اولاً که سلام رسوند، دوماً گفت: اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا برو حرم، بندازش توی ضریح.
گیج شده بودم. حساب کار از دستم در رفته بود. گفتم: اون که می گفت این کارو نکنم.
گفت: جریانش مفصله، ان شاء الله وقتی اومدیم مشهد، برات تعریف می کنم.
با هواپیما آوردنش مشهد حالش طوری نبود که بشود بیاوریمش خانه. از همان فرودگاه یک راست برده بودنش بیمارستان.
رفتم ملاقات. وقتی برگشتیم، توی راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم.
چشم هاش پر از اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتن:
وقتی ما رسیدیم بالا سرش، هنوز به هوش نیامده بود. موضوع را اول از هم تختی هاش شنیدیم؛ می گفتند: توی عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف می زد، اون هم با چه سوز و گدازی!




پرسیدیم: شما خودتون حرف هاش رو شنیدین.
گفتند: بله، اصلاً تک تک اون بزرگوارها رو به اسم صدا می زد.
وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به گفتن: توی عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا (علیهم السلام) تشریف آوردن بالای سرم. احوالم


رو پرسیدن و باهام حرف زدن. دست می کشیدن رو زخم های من و می فرمودند: عبدالحسین خوش گوشته، ان شاء الله زود خوب می شه.
حاجی می گفت: خیلی پیشم بودن، وقتی می خواستن تشریف ببرن، یکی از آن بزرگوارها، عیناً انگشتر زنم را نشانم دادند. با لحنی که دل و هوش از آدم می برد، فرمودند: انگشترتان در چه حاله؟
من خیلی تعجب کرده بودم. بعد دیدم فرمودند: بگویید همان انگشتر را بیندازن توی ضریح.
گونه های برادرم خیس اشک شده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. حالا می دانستم خواست خودش نبوده که انگشتر را بیندازم ضریح؛ فرمایش همان هایی بود که به خاطرشان می جنگید؛ و شاید هم یادآوری این نکته که؛ هر چیز به جای خویش نیکوست.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 05-02-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت هفدهم)

کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت هفدهم)

فرمانده ی گروه آر پی جی زن ها

قسمت 17 :



آخرین آرزو :
حمید خلخالی
عشق او به خانم صدیقه طاهره (سلام الله علیها) بیشتر از این حرف ها بود که به زبان بیاید، یا قابل وصف باشد. یک بار بین بچه ها گفت: دوست دارم با خون گلوم، اسم مقدس مادرم 1 رو بنویسم.




به هم نگاه کردیم. نگاه بعضی ها تعجب زده بود: اینکه می خواست با خون گلویش بنویسد، جای سوال داشت. همین را هم ازش پرسیدم. قیافه اش محزون شد گفت: یک صحنه از روز عاشورا همیشه قبل منو آتیش می زنه!
با شنیدن اسم عاشورا، حال بچه ها از این رو به آن رو شد. خودش هم منقلب شد و با صدای


لرزان ادامه داد: اون هم وقتی بود که آقا ابا عبدالله (سلام الله علیه) خون حضرت علی اصغر (علیه السلام) رو به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند: خدایا قبول کن؛ من هم دوست دارم با همین خون گلوم، اسم مقدس بی بی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو ثابت کنم.
جالب بود که می گفت: از خدا خواستم تا قبل از شهادتم، این آرزو حتماً برآورده بشه.
بعدها چند بار دیگر هم این را گفت. ولی توی چند تا عملیات که همراش بودم، خواسته اش عملی نشد.
توی عملیات والفجر یک باهاش نبودم. اما وقتی شنیدم مجروح شده، تشویق و نگرانی همه وجودم را گرفت. بچه ها می گفتند: تیر خورده به گلوش.
گلو جای حساسی است. حتی احتمال دادم شهید شده باشد. همین را هم به شان گفتم. گفتند: نه الحمدالله زخمش کاری نبوده .
پرسیدم: چطور؟
یک بار بین بچه ها گفت: دوست دارم با خون گلوم، اسم مقدس حضرت زهرا رو بنویسم.


گفتند: ظاهراً گلوله از فاصله ی دوری شلیک شده، وقتی به گلوی حاجی خورده، آخرین حدود بردش بوده.
یکی از بچه ها پی حرف او را گرفت و گفت: بالاخره آرزوی حاجی برآورده شد؛ من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ ، با همون خونی که از گلوش می اومد، اسم مقدس بی بی رو نوشت.
اتفاقاً آن روز قسمت شد وقت تخلیه مجروح ها، عبدالحسین را ببینم. روی برانکار داشتند می بردنش. نیمه بیهوش بود و نمی شد باهاش حرف بزنی، زخم روی گلو را ولی خیلی واضح دیدم، و اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را.به بیمارستان که رسیده بود، امان نداده بود زخمش خوب شود. بلافاصله برگشت منطقه. چهره اش شور و نشاط خاصی داشت. با خوشحالی می گفت: خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد، دیگه غیر از شهادت هیچ آرزویی ندارم.
حاجی را سلام برسانید! :
مجید اخوان
قرار بود با لشگر هفتاد و هفت خراسان و یک لشگر دیگر، عملیات ادغامی داشته باشیم. آن موقع فرمانده لشگر هفتاد و هفت، جناب سرهنگ صدیقی بود.




یک روز جلسه مشترکی باهاشان گذاشتیم. رفتیم اتاق توجیه لشگر هفتاد و هفت و نشستیم به صحبت درباره عملیات.
اول رده های بالای فرماندهی شروع کردند؛ روی نقشه ای که به دیوار زده بودند، مانور می کردند و حرف می زدند. نوبت رسید به فرمانده تیپ ها. هم بچه های ارتش صحبت کردند، هم بچه های سپاه. زمینه حرف ها، بیشتر روی


جنبه های کلاسیک و تاکتیکی بود؛ این که مثلا؛ ما چند تا تانک داریم، دشمن چند تا دارد؛ ما چقدر نیرو داریم، دشمن چقدر؛ آتش تهیه چطور باید باشد، یا چطور باید مانور کنیم و... .
حاجی برونسی آن وقت ها فرمانده تیپ شده بود، تیپ هجده جواد الائمه (سلام الله علیه). مسئوولیت رکن دوم تیپ هم با من بود. درست نشسته بودم کنارش. بالاخره نوبت رسید به تیپ ما. حاجی بلند شد و رفت جلو. با آن ظاهر ساده و روستایی اش، گیرایی خاصی داشت. همه نگاهش می کردند، مخصوصاً من که قلبم تندتر از قبل می زد. از تسلط بیان و معلومات بالای حاجی خبر داشتم. ولی تا حالا توی همچین جلسه ای سابقه صحبت ازش نداشتم. با خودم گفتم: حالا حاجی چی می خواد بگه توی این جمع ؟
بعد از گفتن بسم الله و خواندن آیه و حدیث، مکثی کرد و گفت: درباه قضایای تاکتیکی، به اندازه کافی صحبت شد، البته لازم هم بود، ولی دیگه بس باشه. من می خوام با اجازه شما، بزنم توی یک کانال دیگه. می خوام بگم باید مواظب باشیم که خیلی غرور ما رو نگیره!
من نمی خوام بگم بحث های تاکتیکی به درد نمی خوره، اتفاقاً خیلی هم لازمه، ولی از عقیده و معنویات هم نباید غافل بشیم، از اینکه اصلاً پایه و اساس و زیر بنای جنگ ما به خاطر چی هست.


این را گفت و زد به جنگ های صدر اسلام؛ جنگ احد. از غروری که باعث شکست نیروهای اسلام شد، حرف زد. ادامه داد: حالا هم تاکتیک و این حرف ها خیلی نباید ما رو مغرور کنه. نگین عراق تانک داره، ما هم داریم. نگین عراق توپ داره، ما هم داریم؛ اول جنگ رو یادتون می آد؟ ما چی داشتیم، عراق چی داشت؟ یادتون هست چطوری پدرش رو در آوردیم. متاسفانه ما ترکش این جور چیزها رو بعضی وقت ها خوردیم، ولی عبرت نگرفتیم. من نمی خوام بگم بحث های تاکتیکی به درد نمی خوره، اتفاقاً خیلی هم لازمه، ولی از عقیده و معنویات هم نباید غافل بشیم، از اینکه اصلاً پایه و اساس و زیر بنای جنگ ما به خاطر چی هست.
همه میخ او شده بودند. او هم هر لحظه گرمتر می شد، خیلی جالب شروع کرد به مقایسه سپاه امام حسین (سلام الله علیه)، و سپاه یزید، زد به صحرای کربلا و بعد هم به گودی قتلگاه.




جوّ جلسه یک دفعه از این رو به آن رو شد. تو ظرف چند ثانیه، صدای گریه از هر طرف بلند شد. همه بدون استثناء گریه می کردند، آن هم چه گریه ای! حاجی هنوز داشت حرف می زد. صداش بلند شده بود و لرزان. با همان شور و حال غیرقابل وصفش، ادامه داد: ما هر چی داریم اینهاست، اسلحه و وسیله درسته که باید باشه،


ولی اون کسی که می خواد بچگاند ماشه آر پی جی رو. اول باید قلبش از عشق امام حسین (سلام الله علیه) پر شده باشه، اگر این طوری نباشه، نمی تونه جلو تانک T-72 عراق بند بیاره... .
بالاخره صحبتش تمام شد. حال همه، حال دیگری شده بود. جناب سرهنگ صدیقی از آن طرف اتاق بلند شد. آمد پیش حاجی. گرفتش توی بغل و صورتش را بوسید. چشم هاش از شدت گریه سرخ شده بود. با صدای بغض آلودش گفت: حاج آقا هر چی شما بگی درباره تیپ خودت، من درست همون کارو می کنم.
کمی بعد رفت دست سرهنگ ایرایی را گرفت، فرمانده تیپ یکش بود، آمد دستش را گذاشت توی دست حاجی. به اش گفت: شما با تیپ یک، از این لحظه در اختیار آقای برونسی هستی، هر چی ایشون گفت مو به مو انجام می دی.
بعد دستش را ول کرد و ادامه داد: این رو به عنوان یک دستور نظامی به همه رده های پایین تر هم بگین.
از آن به بعد، هر وقت توی لشگر هفتاد و هفت کاری داشتم، خیلی تحویل مان می گرفتند. اول از همه هم می گفتند: حاجی چطوره؟
وقتی هم می خواستیم بیاییم، می گفتند: حاجی برونسی رو حتماً سلام برسونین.

پاورقی:
1- همیشه نام مبارک حضرت را به همین لفظ مادر خطاب می کرد.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 05-02-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت هجدهم)

کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت هجدهم)

زن من و صد حوریه


قسمت 18 :
مجید اخوان
حاجی توی بیمارستان هفده شهریور بستری بود. یک روز پدرم رفت ملاقاتش. وقتی برگشت، گفت: بابا این فرماندت عجب مردیه!
گفتم: چطور ؟



گفت: اصلاً اهل این دنیا نیست، این جا موقتی مونده، مطمئنم که جاش، جای دیگه ایه.
ظاهراً خیلی خوشش آمده بود از حرف های حاجی. ادامه داد: همین جور که صحبت می کردیم، حرف شد از حوریه. تو گوشش گفتم: خلاصه حاج آقا رفتی اون دنیا، یکی ام برای ما بگیر.


اونم خندید و گفت: چشم.
بعدش، حرفی زد که خیلی معنی داشت. به ام گفت: ما صد تا حوریه اون دنیا رو به همین زن خودمون نمی دیم.
گفتم: حاجی همسرش رو خوب شناخته، قدر همچنین زن فداکار و صبوری رو، کسی مثل خود حاجی باید بدونه.
نسخه الهی

مجید اخوان
قاسم از بچه های خوب و با معرفت گردان بود. آن وقت ها حاجی برونسی فرمانده ی گردان بود و قاسم هم دستیارش.
یک روز آمد پیش حاجی و بدون مقدمه گفت: من دیگه نمی تونم کار کنم! حاجی پرسید: چرا؟
قاسم نشست. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. انگار بخواهد گریه کند. با ناراحتی گفت: این قدر ذهنم مشغول شده که داره به کارم لطمه می خوره. می ترسم اون جوری که باید، نتونم کار کنم. از من ناراحت نشی حاجی، از من دلگیر نشی ها!
شاید فقط من و حاجی می دانستیم؛ مشکلات شدید خانوادگی گریبانش را گرفته بود. باز شروع کرد به حرف زدن. معلوم بود دل پردردی دارد. حاجی همه هوش و حواسش به حرف های او بود.




از این موردها توی منطقه زیاد داشتیم. حاجی برونسی حکم یک پدر را پیدا کرده بود. همیشه بسیجی ها، حتی آن ها که سنّشان از حاجی بالاتر بود، می آمدند پیش او و مشکلات شان را می گفتند. حاجی هم هر کاری از دستش بر می آمد، دریغ نمی کرد. حتی مسوولین که می آمدند از منطقه خبر بگیرند، مشکلات بعضی ها را واگذار می


کرد به آن ها که وقتی برگشتند، دنبالش را بگیرند.
حرف های قاسم هم که تمام شد، حاجی از آیه های قرآن و احادیث استفاده کرد و چند تا راه کار پیش پاش گذاشت. همیشه توی این طور موارد به بچه ها می گفت: اولاً من کی هستم که بخوام شما رو راهنمایی کنم؟ دوماً من سوادی ندارم.
رو همین حساب، نسخه هاش همیشه از قرآن و نهج البلاغه و احادیث بود. آن روز هم وقتی صحبتش تمام شد، قاسم آرامش خاصی پیدا کرده بود. مثل غنچه ای که شکفته باشد، از پیش ما رفت.
فردا توی مراسم صبح گاه گردان، حاجی برای بچه ها سخنرانی کرد. توی صحبتش گریزی زد به قضیه ی دیروز. از قاسم تعریف کرد و با کنایه گفت: بعضی ها باید از اون یاد بگیرن، وقتی که مشکلات داره، نمی آد بگه منو ترخیص کن؛ ناراحتی اش از اینه که مبادا به کارش لطمه بخوره.
بعد از آن چند بار دیگر هم قاسم آمد پیش حاجی به درد و دل کردن. هر بار هم نسخه تازه ای می گرفت و می رفت.
قاسم که شهید شد، رفتیم مشهد خانه اش. پدر، مادر، برادر و همسرش توی همان خانه زندگی می کردند. وقتی صحبت از اخلاق قاسم شد،




همسرش گفت: من با مادر قاسم مشکلات شدیدی داشتیم، این آخری ها که ایشون می اومد مرخصی، یک حرف هایی می زد که اصلاً اون مشکلات ما همه اش حل شد. یعنی آب ریخت رو آتیش اختلاف هایی که ما داشتیم.
شش دنگ حواسم رفته بود به حرف های او. ادامه داد: قاسم این جوری نبود که از


این حرف ها بلد باشه، از این هنر ها نداشت، اگر می داشت. قبلاً بر طرف می کرد مشکلات ما رو؛ بالاخره نمی دونم تو جبهه چی به اش یاد دادن، فقط می دونم اینکه می گن جبهه دانشگاست، واقعاً حرف درستیه، چون من خودم به عینه دیدم.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 05-02-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت نوزدهم)

کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت نوزدهم)

دختر کوچکی که فرمانده شد

قسمت 19 :


سخنرانی اجباری :
مجید اخوان
هفته ای یکی، دو بار توی صبح گاه سخنرانی می کرد. یک بار قبل از صبح گاه مرا خواست. رفتم پهلوش. گفت: اخوان امروز بیا صحبت کن برای بچه ها.




لحنش مثل نگاهش جدی بود. یک آن دست و پام را گم کردم. تا حالا سابقه ی این جور کارها را نداشتم. متواضعانه گفتم: حاج آقا شما سخنران هستی، ما که اهلش نیستیم.
لحنش جدی تر شد. گفت: بری صحبت کنی، بلد می شی.
شروع کردم به اصرار، که نروم، آخرش ناراحت


شد. گفت: من که یک پیرمرد بی سواد و روستایی هستم، صحبت می کنم؛ شماها که محصل هستین و درس خونده، از پسش بر نمی آین؟ واقعاً خجالت دارد!
سرم را انداختم پایین. حاجی راه افتاد. در حال رفتن گفت: برو ، برو خودت رو آماده کن که بیای صحبت کنی... .
نه تنها من، همه کادر تیپ را وادار به این کار می کرد.
یکی سخنرانی، اجباری بود؛ یکی هم غذا خوردن توی چادر بسیجی ها. وقت صبحانه که می شد می گفت: وحیدی و اخوان و مسوول عملیات، برن تو گردان جندالله.
خودش و یکی، دو نفر دیگر می رفتند تو گردان بعدی، و بقیه کادر را هم تقسیم می کرد بین گردان های دیگر؛ آن وقت صبحانه را مهمان بسیجی ها می شدیم. همیشه کار خودش از همه مشکل تر بود: یکی، دو لقمه توی این چادر می خورد؛ یکی، دو لقمه توی چادر بعدی و...؛ این جوری به همه چادرها سر می زد.
ناهار و شام هم، همین برنامه ردیف بود. هر وقت کسی دلیل سخنرانی اجباری، و آن وضع غذا خوردن را می پرسید، می گفت: بسیجی ها شما رو باید با صدا بشناسن ، نه با چهره.
می گفت: شب عملیات، بچه ها توی تاریکی، صورت اخوان رو نمی بینن، بلکه صدای اخوان رو می شنون، تا می گه: برین جلو، می گن: این اخوانه. تا من می گم: برین چپ، می گن: این برونسیه.
هر کس این دلیل ها را می شنید، جای هیچ چیزی در دلش نمی ماند،؛ جز این که او را تحسین کند. تازه این یکی از عواید سخنرانی و هم غذا شدن با بسیجی ها بود. محسنات دیگر، جای خودش را داشت.
خاطره تپه 124 :
سید کاظم حسینی
قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود. گردان ها را می بردیم رزم شبانه و عملیات مشابه. عقبه والفجر مقدماتی، منطقه ای بود که توی عملیات فتح المبین آزاد شد.




یک روز عبدالحسین با موتور آمد دنبالم. گفت: بیا بریم یک شناسایی بکنیم و برگردیم.
منطقه فکه، رمل شدیدی داشت. نیرو باید حداقل سی، چهل کیلومتر پیاده روی می کرد تا بعد بتواند توی رمل، هفت، هشت کیلومتر با تجهیزات برود. این ها را انگار ندیده گرفتم. گفتم: خب ما که هر شب داریم کار می کنیم.
گفت: نه، باید یک برنامه ریزی دقیق بکنیم که


آمادگی بچه ها بیشتر بشه. لبخند زد. ادامه داد: ضمناً خاطرات فتح المبین هم دوباره برامون زنده می شه.
نشستم ترک موتور. گازش را گرفت و راه افتاد.
دور و بر پانزده کیلومتر راه رفتیم. پای یک تپه نگه داشت، تپه صد و بیست و چهار. پیاده شدیم و رفتیم روی تپه نشستیم. توی راه به ام گفته بود: می خوام برات خاطره ی اون تپه رو تعریف کنم.
فتح المبین، اولین عملیاتی بود که فرمانده گردان شده بود. توی همان عملیات هم، من و او از هم جدا شدیم؛ او از یک محور عمل کرد، و من از محور دیگر.
هوا هنوز بوی صبح را داشت. روی تپه ها جا خوش کردیم و او شروع کرد به گفتن خاطره، خاطره تپه ی صد و بیست و چهار:
آن طور که فرمانده عملیات می گفت: مأموریت ما خیلی مهم بود. باید دشمن را رد می کردیم، نزدیک چهار کیلومتر می رفتیم توی عمق نیروهاش تا برسیم به این تپه. آن وقت کار ما شروع می شد: حساس ترین لشگر دشمن توی منطقه، فرماندهی اش این جا مستقر بود، روی همین تپه.
تازه وقتی پای تپه می رسیدیم، باید منتظر دستور می ماندیم. گفته بودند؛ به مجرد این که شروع عملیات اعلام شد، شما هم می زنید به این منطقه.
شب عملیات زودتر از بقیه راه افتادیم. مسیرمان از توی یک شیار بود. با زحمت زیاد، خط دشمن را رد کردیم، از آن جا به بعد کار سخت تر شد. ولی تا برسیم پای همین تپه، مشکل حادّی پیش نیامد. سنگینی کار از وقتی بود که نزدیک این جا مستقر شدیم. به بچه ها اشاره کردم که: بخوابین.
همه دراز کشیدن روی زمین. اگر این جا بودی، صدای نفس کسی را نمی شنیدی. شش دنگ حواسم به اطراف بود. لحظه ها انگار سخت می گذشتند و کند. هر آن منتظر شنیدن صدای بیسیم بودم و منتظر دستور حمله.
چند دقیقه گذشت و خبری نشد بیشتر از همه من حرص و جوش می زدم. کنترل نیرو توی آن شرایط، کار سختی بود. درست بالا سر بچه ها، تیربارهای دشمن منتظر کوچکترین صدایی بودند. دور تا دور مقر فرماندهی لشگر را سیم خاردار حلقوی کشیده بودند، و کیسه گونی های پر از خاک و شن، و موانع دیگر هم سر راه.



دشمن آن جا را مستقل از خطوط درست کرده بود، جوری که اگر خطش شکست، حداقل فرماندهی بتواند مقاومت کند. قدم به قدم مرکز را دژبان گذاشته بودند. یک بار که بلند شدم سر و گوشی آب بدهم، هفت، هشت تا جیپ فرماندهی را خودم شمردم.
چند دقیقه دیگر گذشت و باز خبری نشد. ناراحتی ام هر لحظه بیشتر می شد. کافی بود


کوچک ترین صدایی از یکی در بیاید. آن وقت، هم از رو به رو می زدنمان، هم از پشت سر.
زیاد غصه این را نمی خوردم. گردان ما فدایی بود و بچه ها اصلاً آمده بودند که برنگردند. حرص و جوشم، لو رفتن عملیات بود. اگر ما لو می رفتیم، ممکن بود کلک عملیات کنده شود.
چند دقیقه دیگر هم گذشت. وقتی دیدم خبری نشد، ذکر و توسل را شروع کردم. متوسل شدم به معصومین (علیهم السلام)، از همان اول صورتم خیس اشک شد. ازشان می خواستم کمک کنند که بچه ها همین طور ساکت بمانند؛ سرفه ای اگر می خواهند بکنند توی دلشان خفه بشود، خدای نکرده اسلحه ای، چیزی به هم نخورد، تیری شلیک نشود. بیشتر از همه هم می خواستم هر چی زودتر دستور عملیات را بدهند.
دعای توسل را داشتم می خواندم، همین طوری از حضرت رسول الله (صلی الله علیه و اله وسلم) شروع کردم تا خود حضرت صاحب الامر (سلام الله علیه). دیدم گشایشی نشد. حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) را خطاب کردم و گفتم: ما همه شما بزرگوارها رو یاد کردیم، خبری نشد. دیگه کسی نموند، حالا چه کار کنیم؟!
انگار بی بی عنایت کرد و راه دیگری را نشانم داد. یک دفعه یاد حضرت رقیه (سلام الله علیها) افتادم. توسل کردم و گفتم: آومدم در خونه شما که با اون دست های کوچیک تون بالاخره دست به کار بشین و کمکمون کنین.
مشغول حرف زدن با حضرت رقیه (سلام الله علیها) شدم. اشک هام دوباره شروع کرد به ریختن. زیاد نگذشت، یک دفعه سنگینی دستی را روی شانه ام احساس کردم. بیسیم چی بود. گوشی را دراز کرد طرفم. نفهمیدم چطور گوشی را از دستش قاپیدم. فرمانده بود. خیلی آهسته حرف می زد. گفت: با توکل بر خدا، شروع کن.
عبدالحسین، حرف هاش که به این جا رسید، ساکت شد. صورتش سرخ شده بود و داشت گریه می کرد. خیره دور دست ها بود. انگار همان صحنه ها را داشت می دید کمی بعد دنبال حرفش را گرفت و گفت: حضرت رقیه (سلام الله علیها) عجب عنایتی به ما کردند! من اصلاً نفهمیدم چه شد وقتی به خودم آمدم، دیدم با بیسیم چی تنها هستیم. همه رفته بودند! نمی دانم سیم خاردارها و موانع را چطور رد کردند، فقط می دانم توی مدت کمی، سنگرها و همه چی را منهدم کردند و مقر را گرفتند. همین، دشمن را فلج کرد. وقتی که فرمانده بالای سرشان بود، شکست می خوردند، چه برسد به حالا که دیگر بدون فرمانده شده بودند.




توی منطقه ما، بچه ها از محورهای دیگر عملیات را شروع کرده بودند. بیچارگی و یأس دشمن هر لحظه بیشتر می شد. همان شب تمام این منطقه افتاد دست ما.
توی مقر فرماندهی دشمن چند تا زن بودند که به زبان فارسی تسلط داشتند، کارشان شنود بیسیم های ما بود. بچه ها اسیرشان کردند. آنها می گفتند: ما فقط


یک هو دیدیم نیروهای شما سررسیدن و سنگرها، یکی بعد از دیگری تصرف شد.
صبح عملیات، یکی از فرماندهان آمد سراغم. مرا بغل کرد و همین طور پشت سر هم می بوسید. می گفت: تو چه کار کردی که تو نستی تو کمترین فرصت، این مقر رو از بین ببری؟! اصلاً نمی دونی چی شد، خط دشمن از هم پاشید، گیج و سر درگم شد، آخه خیلی حرفه، فرمانده اش، پشت سرش نابود شده بود.
بنده خدا انتظار نداشت که ما در عرض چند دقیقه آن جا را بگیریم. می گفت: از وقتی که دستور عملیات رو دادیم، هنوز داشتیم حساب می کردیم که تا از معبر رد بشین، بعدش برسین به مقر و اون جا رو بزنین، خیلی طول می کشه؛ ولی یک دفعه دیدیم سنگر فرماندهی، بیسیم هاش قاطی شد و همه چی شون ریخت به هم.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها