بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 05-02-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت پانزدهم)

کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت پانزدهم)

عنایت حضرت زهرا و پیروزی در عملیات


قسمت 15 :
عنایت امّ ابیها، سلام الله علیها :

حجت الاسلام محمدرضا رضایی
(این خاطره نقل قول است از شهید برونسی)




هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد. گردان ما زمین گیر شد و حال و هوای بچه ها، حال و هوای دیگری.
تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتند؛ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتش، با جان و دل می رفتند!


به چهره ی بعضی ها دقیق نگاه می کردم. جور خاصی شده بودند، نه می شد بگویی ضعف دارند، نه می شد بگویی ترسیدند، هیچ حدسی نمی شد بزنی. هر چه براشان صحبت کردم، فایده نداشت. اصلاً انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند، نشد.
اگر ما توی گود نمی رفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید پاک درمانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم: چه کار کنم؟
سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچه ها فاصله گرفتم. اسم حضرت صدّیقه (سلام الله علیها) را، از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم، خودتون کمک کنین، منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم، وضع ما رو خودتون بهتر می دونین.
رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم : دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام.


چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارند، اصلاً منتظر عنایت بودم؛ توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یک دفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه ها. محکم و قاطع گفتم : دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد، دیگه هیچی نمی خوام.
زل زدم به شان. لحظه شماری می کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد، یکی از بچه های آرپی جی زن. بلند گفت: من می آم.
نگاهش مصمم بود و جدی. به چند لحظه نکشید، یکی دیگر، مصمم تر از او بلند شد. گفت: منم می آم.
پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم، همه ی گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.




پیروزی مان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم، کارمان این جور گل نمی کرد. عنایت امّ ابیها (سلام الله علیها) باز هم به دادمان رسیده بود.

صف غذا :

حجت الاسلام محمدرضا رضایی
من از قم اعزام می شدم، او از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط ببینمش. یک بارش تو یکی از پادگان ها بود. سر ظهر، نماز را که خواندیم، از مسجد آمدم بیرون. راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا، داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. ما بین آن ها، یک دفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیق تر نگاه کردم. با خودم گفتم : شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده!
رفتم جلو. احوالش را که پرسیدم، گفتم: شما چرا ایستادی تو صف غذا، آقای برونسی؟! مگه فرمانده گردان...
بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لب هاش رفت. گفت: مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگه فرق می کنه که باید غذا بدون صف بگیره؟
یاد حدیثی افتادم؛ من تواضع لله رفعه الله. 1 پیش خودم گفتم: بیخود نیست آقای برونسی این قدر توی جبهه ها پر آوازه شده.
بعداً فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او برنیامده بودند.
پاورقی:
1- هر کس به خاطر خدا تواضع کند، خداوند او را رفعت می دهد.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 05-02-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت شانزدهم)

کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت شانزدهم)

عملیات ویژه ، با رزمندگان اخراجی

قسمت 16 :

سید کاظم حسینی :
جوان رشیدی بود و اسمش دادیرقال. موردش را نمی دانم، ولی می دانم از گردان اخراجش کرده بودند. یک نامه دستش داده بودند و داشت می رفت دفتر قضایی.




همان جا توی محوطه، حاجی برونسی دیدش. از طرز رفتن و حالت چهره اش فهمید باید مشکلی داشته باشد. رفت طرفش. گفت: سلام.
ایستاد. جوابش را داد. حاجی پرسید: چی شده جوون؟
آهسته گفت: هیچی ، منو اخراج کردن، دارم می رم دفتر قضایی.


حاجی نه برد و نه آورد، دستش را گرفت و باهاش رفت. توی دفتر قضایی نامه اش را پس داد و گفت: آقا من این رو می خوام ببرم.
گفتند: این به درد شما نمی خوره آقای برونسی.
گفت: شما چه کار دارین؟ من می خوام ببرمش.
آودش گردان.
مثل او، چند تا نیروی دیگر هم داشتیم. همه شان جوان بودند و از آن اخراجی ها. از همان اول جذب حاجی می شدند. حاجی هم حسابی روی فکر و روحشان کار می کرد، جوری که همه، دل بخواهی می رفتند توی گروهان ویژه، یعنی گروهان آر پی جی زن ها. همیشه سخت ترین قسمت عملیات با گروهان ویژه بود.
مدتی بعد، همان دادیرقال شد فرمانده گروهان ویژه، و مدتی بعد هم اسمش رفت تو لیست شهدا.
یک روز به خاطر دارم حاجی به فرمانده قبلی دادیرقال می گفت: شما این جوون ها رو نمی شناسین، یک بار نمازش رو نمی خونه، کمی محلی می کنه، یا یه کمی شوخی می کنه، سریع اخراجش می کنین؛ این ها رو باید با زبون بیارین تو راه، اگه قرار باشه کسی برای ما کار بکنه، همین جوون ها هستن.


انگشتر طلا

معصومه سبک خیز
تو یکی از عملیات ها، انگشترم را نذر کردم. با خودم گفتم: اگر ان شاء الله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو می ندازم تو ضریح امام رضا (علیه السلام).
توی همان عملیات مجروح شد، زخمش اما زیاد کاری نبود. تا بیاید مرخصی، اثر همان زخم هم از بین رفته بود، کاملاً صحیح و سالم رسید خانه.
روزی که آمد، جریان نذر انگشتر را گفتم، و گفتم: شما برای همین سالم اومدین.
خندید. گفت: وقتی نذر می کنی، برای جبهه نذر کن.
پرسیدم: چرا؟!




گفت: چون امام هشتم احتیاجی ندارن، اما جبهه الان خیلی احتیاج دارد؛ حالا هم نمی خواد انگشترت رو ببری حرم بندازی.
از دستش دلخور شدم، ولی چیزی نگفتم. حرفش را مثل همیشه گوش کردم.
تو عملیات بعدی، بدجوری مجروح شد. برده بودنش بیمارستان کرج. یکی از همان جا زنگ زد مشهد و جریان را به ما گفت. خواستم با


خودش صحبت کنم، گفتند: حالشون برای حرف زدن مساعد نیست.
همان روز برادر خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فردای آن روز برادرم از تهران زنگ زد. نمی دانم جواب سلامش را دادم یا نه. زود پرسیدم: چه خبر؟ حالش خوبه؟
خندید گفت: خوب تر از اونی که فکرش رو بکنی.
فکر کردم می خواهد دروغ بگوید بهم. عصبی گفتم: شوخی نکن، راستش رو بگو.
گفت: باور کن راست می گم، الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم، قشنگ حرف می زد.
باور کردنش سخت بود. مانده بودم چه بگویم، برادرم ادامه داد: یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ ...
امانش ندادم. پرسیدم: چه پیغامی؟
اولاً که سلام رسوند، دوماً گفت: اون انگشتری رو که عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا برو حرم، بندازش توی ضریح.
گیج شده بودم. حساب کار از دستم در رفته بود. گفتم: اون که می گفت این کارو نکنم.
گفت: جریانش مفصله، ان شاء الله وقتی اومدیم مشهد، برات تعریف می کنم.
با هواپیما آوردنش مشهد حالش طوری نبود که بشود بیاوریمش خانه. از همان فرودگاه یک راست برده بودنش بیمارستان.
رفتم ملاقات. وقتی برگشتیم، توی راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم.
چشم هاش پر از اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتن:
وقتی ما رسیدیم بالا سرش، هنوز به هوش نیامده بود. موضوع را اول از هم تختی هاش شنیدیم؛ می گفتند: توی عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف می زد، اون هم با چه سوز و گدازی!




پرسیدیم: شما خودتون حرف هاش رو شنیدین.
گفتند: بله، اصلاً تک تک اون بزرگوارها رو به اسم صدا می زد.
وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به گفتن: توی عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا (علیهم السلام) تشریف آوردن بالای سرم. احوالم


رو پرسیدن و باهام حرف زدن. دست می کشیدن رو زخم های من و می فرمودند: عبدالحسین خوش گوشته، ان شاء الله زود خوب می شه.
حاجی می گفت: خیلی پیشم بودن، وقتی می خواستن تشریف ببرن، یکی از آن بزرگوارها، عیناً انگشتر زنم را نشانم دادند. با لحنی که دل و هوش از آدم می برد، فرمودند: انگشترتان در چه حاله؟
من خیلی تعجب کرده بودم. بعد دیدم فرمودند: بگویید همان انگشتر را بیندازن توی ضریح.
گونه های برادرم خیس اشک شده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. حالا می دانستم خواست خودش نبوده که انگشتر را بیندازم ضریح؛ فرمایش همان هایی بود که به خاطرشان می جنگید؛ و شاید هم یادآوری این نکته که؛ هر چیز به جای خویش نیکوست.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 05-02-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت هفدهم)

کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت هفدهم)

فرمانده ی گروه آر پی جی زن ها

قسمت 17 :



آخرین آرزو :
حمید خلخالی
عشق او به خانم صدیقه طاهره (سلام الله علیها) بیشتر از این حرف ها بود که به زبان بیاید، یا قابل وصف باشد. یک بار بین بچه ها گفت: دوست دارم با خون گلوم، اسم مقدس مادرم 1 رو بنویسم.




به هم نگاه کردیم. نگاه بعضی ها تعجب زده بود: اینکه می خواست با خون گلویش بنویسد، جای سوال داشت. همین را هم ازش پرسیدم. قیافه اش محزون شد گفت: یک صحنه از روز عاشورا همیشه قبل منو آتیش می زنه!
با شنیدن اسم عاشورا، حال بچه ها از این رو به آن رو شد. خودش هم منقلب شد و با صدای


لرزان ادامه داد: اون هم وقتی بود که آقا ابا عبدالله (سلام الله علیه) خون حضرت علی اصغر (علیه السلام) رو به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند: خدایا قبول کن؛ من هم دوست دارم با همین خون گلوم، اسم مقدس بی بی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو ثابت کنم.
جالب بود که می گفت: از خدا خواستم تا قبل از شهادتم، این آرزو حتماً برآورده بشه.
بعدها چند بار دیگر هم این را گفت. ولی توی چند تا عملیات که همراش بودم، خواسته اش عملی نشد.
توی عملیات والفجر یک باهاش نبودم. اما وقتی شنیدم مجروح شده، تشویق و نگرانی همه وجودم را گرفت. بچه ها می گفتند: تیر خورده به گلوش.
گلو جای حساسی است. حتی احتمال دادم شهید شده باشد. همین را هم به شان گفتم. گفتند: نه الحمدالله زخمش کاری نبوده .
پرسیدم: چطور؟
یک بار بین بچه ها گفت: دوست دارم با خون گلوم، اسم مقدس حضرت زهرا رو بنویسم.


گفتند: ظاهراً گلوله از فاصله ی دوری شلیک شده، وقتی به گلوی حاجی خورده، آخرین حدود بردش بوده.
یکی از بچه ها پی حرف او را گرفت و گفت: بالاخره آرزوی حاجی برآورده شد؛ من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ ، با همون خونی که از گلوش می اومد، اسم مقدس بی بی رو نوشت.
اتفاقاً آن روز قسمت شد وقت تخلیه مجروح ها، عبدالحسین را ببینم. روی برانکار داشتند می بردنش. نیمه بیهوش بود و نمی شد باهاش حرف بزنی، زخم روی گلو را ولی خیلی واضح دیدم، و اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را.به بیمارستان که رسیده بود، امان نداده بود زخمش خوب شود. بلافاصله برگشت منطقه. چهره اش شور و نشاط خاصی داشت. با خوشحالی می گفت: خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد، دیگه غیر از شهادت هیچ آرزویی ندارم.
حاجی را سلام برسانید! :
مجید اخوان
قرار بود با لشگر هفتاد و هفت خراسان و یک لشگر دیگر، عملیات ادغامی داشته باشیم. آن موقع فرمانده لشگر هفتاد و هفت، جناب سرهنگ صدیقی بود.




یک روز جلسه مشترکی باهاشان گذاشتیم. رفتیم اتاق توجیه لشگر هفتاد و هفت و نشستیم به صحبت درباره عملیات.
اول رده های بالای فرماندهی شروع کردند؛ روی نقشه ای که به دیوار زده بودند، مانور می کردند و حرف می زدند. نوبت رسید به فرمانده تیپ ها. هم بچه های ارتش صحبت کردند، هم بچه های سپاه. زمینه حرف ها، بیشتر روی


جنبه های کلاسیک و تاکتیکی بود؛ این که مثلا؛ ما چند تا تانک داریم، دشمن چند تا دارد؛ ما چقدر نیرو داریم، دشمن چقدر؛ آتش تهیه چطور باید باشد، یا چطور باید مانور کنیم و... .
حاجی برونسی آن وقت ها فرمانده تیپ شده بود، تیپ هجده جواد الائمه (سلام الله علیه). مسئوولیت رکن دوم تیپ هم با من بود. درست نشسته بودم کنارش. بالاخره نوبت رسید به تیپ ما. حاجی بلند شد و رفت جلو. با آن ظاهر ساده و روستایی اش، گیرایی خاصی داشت. همه نگاهش می کردند، مخصوصاً من که قلبم تندتر از قبل می زد. از تسلط بیان و معلومات بالای حاجی خبر داشتم. ولی تا حالا توی همچین جلسه ای سابقه صحبت ازش نداشتم. با خودم گفتم: حالا حاجی چی می خواد بگه توی این جمع ؟
بعد از گفتن بسم الله و خواندن آیه و حدیث، مکثی کرد و گفت: درباه قضایای تاکتیکی، به اندازه کافی صحبت شد، البته لازم هم بود، ولی دیگه بس باشه. من می خوام با اجازه شما، بزنم توی یک کانال دیگه. می خوام بگم باید مواظب باشیم که خیلی غرور ما رو نگیره!
من نمی خوام بگم بحث های تاکتیکی به درد نمی خوره، اتفاقاً خیلی هم لازمه، ولی از عقیده و معنویات هم نباید غافل بشیم، از اینکه اصلاً پایه و اساس و زیر بنای جنگ ما به خاطر چی هست.


این را گفت و زد به جنگ های صدر اسلام؛ جنگ احد. از غروری که باعث شکست نیروهای اسلام شد، حرف زد. ادامه داد: حالا هم تاکتیک و این حرف ها خیلی نباید ما رو مغرور کنه. نگین عراق تانک داره، ما هم داریم. نگین عراق توپ داره، ما هم داریم؛ اول جنگ رو یادتون می آد؟ ما چی داشتیم، عراق چی داشت؟ یادتون هست چطوری پدرش رو در آوردیم. متاسفانه ما ترکش این جور چیزها رو بعضی وقت ها خوردیم، ولی عبرت نگرفتیم. من نمی خوام بگم بحث های تاکتیکی به درد نمی خوره، اتفاقاً خیلی هم لازمه، ولی از عقیده و معنویات هم نباید غافل بشیم، از اینکه اصلاً پایه و اساس و زیر بنای جنگ ما به خاطر چی هست.
همه میخ او شده بودند. او هم هر لحظه گرمتر می شد، خیلی جالب شروع کرد به مقایسه سپاه امام حسین (سلام الله علیه)، و سپاه یزید، زد به صحرای کربلا و بعد هم به گودی قتلگاه.




جوّ جلسه یک دفعه از این رو به آن رو شد. تو ظرف چند ثانیه، صدای گریه از هر طرف بلند شد. همه بدون استثناء گریه می کردند، آن هم چه گریه ای! حاجی هنوز داشت حرف می زد. صداش بلند شده بود و لرزان. با همان شور و حال غیرقابل وصفش، ادامه داد: ما هر چی داریم اینهاست، اسلحه و وسیله درسته که باید باشه،


ولی اون کسی که می خواد بچگاند ماشه آر پی جی رو. اول باید قلبش از عشق امام حسین (سلام الله علیه) پر شده باشه، اگر این طوری نباشه، نمی تونه جلو تانک T-72 عراق بند بیاره... .
بالاخره صحبتش تمام شد. حال همه، حال دیگری شده بود. جناب سرهنگ صدیقی از آن طرف اتاق بلند شد. آمد پیش حاجی. گرفتش توی بغل و صورتش را بوسید. چشم هاش از شدت گریه سرخ شده بود. با صدای بغض آلودش گفت: حاج آقا هر چی شما بگی درباره تیپ خودت، من درست همون کارو می کنم.
کمی بعد رفت دست سرهنگ ایرایی را گرفت، فرمانده تیپ یکش بود، آمد دستش را گذاشت توی دست حاجی. به اش گفت: شما با تیپ یک، از این لحظه در اختیار آقای برونسی هستی، هر چی ایشون گفت مو به مو انجام می دی.
بعد دستش را ول کرد و ادامه داد: این رو به عنوان یک دستور نظامی به همه رده های پایین تر هم بگین.
از آن به بعد، هر وقت توی لشگر هفتاد و هفت کاری داشتم، خیلی تحویل مان می گرفتند. اول از همه هم می گفتند: حاجی چطوره؟
وقتی هم می خواستیم بیاییم، می گفتند: حاجی برونسی رو حتماً سلام برسونین.

پاورقی:
1- همیشه نام مبارک حضرت را به همین لفظ مادر خطاب می کرد.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 05-02-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت هجدهم)

کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت هجدهم)

زن من و صد حوریه


قسمت 18 :
مجید اخوان
حاجی توی بیمارستان هفده شهریور بستری بود. یک روز پدرم رفت ملاقاتش. وقتی برگشت، گفت: بابا این فرماندت عجب مردیه!
گفتم: چطور ؟



گفت: اصلاً اهل این دنیا نیست، این جا موقتی مونده، مطمئنم که جاش، جای دیگه ایه.
ظاهراً خیلی خوشش آمده بود از حرف های حاجی. ادامه داد: همین جور که صحبت می کردیم، حرف شد از حوریه. تو گوشش گفتم: خلاصه حاج آقا رفتی اون دنیا، یکی ام برای ما بگیر.


اونم خندید و گفت: چشم.
بعدش، حرفی زد که خیلی معنی داشت. به ام گفت: ما صد تا حوریه اون دنیا رو به همین زن خودمون نمی دیم.
گفتم: حاجی همسرش رو خوب شناخته، قدر همچنین زن فداکار و صبوری رو، کسی مثل خود حاجی باید بدونه.
نسخه الهی

مجید اخوان
قاسم از بچه های خوب و با معرفت گردان بود. آن وقت ها حاجی برونسی فرمانده ی گردان بود و قاسم هم دستیارش.
یک روز آمد پیش حاجی و بدون مقدمه گفت: من دیگه نمی تونم کار کنم! حاجی پرسید: چرا؟
قاسم نشست. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. انگار بخواهد گریه کند. با ناراحتی گفت: این قدر ذهنم مشغول شده که داره به کارم لطمه می خوره. می ترسم اون جوری که باید، نتونم کار کنم. از من ناراحت نشی حاجی، از من دلگیر نشی ها!
شاید فقط من و حاجی می دانستیم؛ مشکلات شدید خانوادگی گریبانش را گرفته بود. باز شروع کرد به حرف زدن. معلوم بود دل پردردی دارد. حاجی همه هوش و حواسش به حرف های او بود.




از این موردها توی منطقه زیاد داشتیم. حاجی برونسی حکم یک پدر را پیدا کرده بود. همیشه بسیجی ها، حتی آن ها که سنّشان از حاجی بالاتر بود، می آمدند پیش او و مشکلات شان را می گفتند. حاجی هم هر کاری از دستش بر می آمد، دریغ نمی کرد. حتی مسوولین که می آمدند از منطقه خبر بگیرند، مشکلات بعضی ها را واگذار می


کرد به آن ها که وقتی برگشتند، دنبالش را بگیرند.
حرف های قاسم هم که تمام شد، حاجی از آیه های قرآن و احادیث استفاده کرد و چند تا راه کار پیش پاش گذاشت. همیشه توی این طور موارد به بچه ها می گفت: اولاً من کی هستم که بخوام شما رو راهنمایی کنم؟ دوماً من سوادی ندارم.
رو همین حساب، نسخه هاش همیشه از قرآن و نهج البلاغه و احادیث بود. آن روز هم وقتی صحبتش تمام شد، قاسم آرامش خاصی پیدا کرده بود. مثل غنچه ای که شکفته باشد، از پیش ما رفت.
فردا توی مراسم صبح گاه گردان، حاجی برای بچه ها سخنرانی کرد. توی صحبتش گریزی زد به قضیه ی دیروز. از قاسم تعریف کرد و با کنایه گفت: بعضی ها باید از اون یاد بگیرن، وقتی که مشکلات داره، نمی آد بگه منو ترخیص کن؛ ناراحتی اش از اینه که مبادا به کارش لطمه بخوره.
بعد از آن چند بار دیگر هم قاسم آمد پیش حاجی به درد و دل کردن. هر بار هم نسخه تازه ای می گرفت و می رفت.
قاسم که شهید شد، رفتیم مشهد خانه اش. پدر، مادر، برادر و همسرش توی همان خانه زندگی می کردند. وقتی صحبت از اخلاق قاسم شد،




همسرش گفت: من با مادر قاسم مشکلات شدیدی داشتیم، این آخری ها که ایشون می اومد مرخصی، یک حرف هایی می زد که اصلاً اون مشکلات ما همه اش حل شد. یعنی آب ریخت رو آتیش اختلاف هایی که ما داشتیم.
شش دنگ حواسم رفته بود به حرف های او. ادامه داد: قاسم این جوری نبود که از


این حرف ها بلد باشه، از این هنر ها نداشت، اگر می داشت. قبلاً بر طرف می کرد مشکلات ما رو؛ بالاخره نمی دونم تو جبهه چی به اش یاد دادن، فقط می دونم اینکه می گن جبهه دانشگاست، واقعاً حرف درستیه، چون من خودم به عینه دیدم.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 05-02-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت نوزدهم)

کتاب خاک های نرم کوشک (قسمت نوزدهم)

دختر کوچکی که فرمانده شد

قسمت 19 :


سخنرانی اجباری :
مجید اخوان
هفته ای یکی، دو بار توی صبح گاه سخنرانی می کرد. یک بار قبل از صبح گاه مرا خواست. رفتم پهلوش. گفت: اخوان امروز بیا صحبت کن برای بچه ها.




لحنش مثل نگاهش جدی بود. یک آن دست و پام را گم کردم. تا حالا سابقه ی این جور کارها را نداشتم. متواضعانه گفتم: حاج آقا شما سخنران هستی، ما که اهلش نیستیم.
لحنش جدی تر شد. گفت: بری صحبت کنی، بلد می شی.
شروع کردم به اصرار، که نروم، آخرش ناراحت


شد. گفت: من که یک پیرمرد بی سواد و روستایی هستم، صحبت می کنم؛ شماها که محصل هستین و درس خونده، از پسش بر نمی آین؟ واقعاً خجالت دارد!
سرم را انداختم پایین. حاجی راه افتاد. در حال رفتن گفت: برو ، برو خودت رو آماده کن که بیای صحبت کنی... .
نه تنها من، همه کادر تیپ را وادار به این کار می کرد.
یکی سخنرانی، اجباری بود؛ یکی هم غذا خوردن توی چادر بسیجی ها. وقت صبحانه که می شد می گفت: وحیدی و اخوان و مسوول عملیات، برن تو گردان جندالله.
خودش و یکی، دو نفر دیگر می رفتند تو گردان بعدی، و بقیه کادر را هم تقسیم می کرد بین گردان های دیگر؛ آن وقت صبحانه را مهمان بسیجی ها می شدیم. همیشه کار خودش از همه مشکل تر بود: یکی، دو لقمه توی این چادر می خورد؛ یکی، دو لقمه توی چادر بعدی و...؛ این جوری به همه چادرها سر می زد.
ناهار و شام هم، همین برنامه ردیف بود. هر وقت کسی دلیل سخنرانی اجباری، و آن وضع غذا خوردن را می پرسید، می گفت: بسیجی ها شما رو باید با صدا بشناسن ، نه با چهره.
می گفت: شب عملیات، بچه ها توی تاریکی، صورت اخوان رو نمی بینن، بلکه صدای اخوان رو می شنون، تا می گه: برین جلو، می گن: این اخوانه. تا من می گم: برین چپ، می گن: این برونسیه.
هر کس این دلیل ها را می شنید، جای هیچ چیزی در دلش نمی ماند،؛ جز این که او را تحسین کند. تازه این یکی از عواید سخنرانی و هم غذا شدن با بسیجی ها بود. محسنات دیگر، جای خودش را داشت.
خاطره تپه 124 :
سید کاظم حسینی
قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود. گردان ها را می بردیم رزم شبانه و عملیات مشابه. عقبه والفجر مقدماتی، منطقه ای بود که توی عملیات فتح المبین آزاد شد.




یک روز عبدالحسین با موتور آمد دنبالم. گفت: بیا بریم یک شناسایی بکنیم و برگردیم.
منطقه فکه، رمل شدیدی داشت. نیرو باید حداقل سی، چهل کیلومتر پیاده روی می کرد تا بعد بتواند توی رمل، هفت، هشت کیلومتر با تجهیزات برود. این ها را انگار ندیده گرفتم. گفتم: خب ما که هر شب داریم کار می کنیم.
گفت: نه، باید یک برنامه ریزی دقیق بکنیم که


آمادگی بچه ها بیشتر بشه. لبخند زد. ادامه داد: ضمناً خاطرات فتح المبین هم دوباره برامون زنده می شه.
نشستم ترک موتور. گازش را گرفت و راه افتاد.
دور و بر پانزده کیلومتر راه رفتیم. پای یک تپه نگه داشت، تپه صد و بیست و چهار. پیاده شدیم و رفتیم روی تپه نشستیم. توی راه به ام گفته بود: می خوام برات خاطره ی اون تپه رو تعریف کنم.
فتح المبین، اولین عملیاتی بود که فرمانده گردان شده بود. توی همان عملیات هم، من و او از هم جدا شدیم؛ او از یک محور عمل کرد، و من از محور دیگر.
هوا هنوز بوی صبح را داشت. روی تپه ها جا خوش کردیم و او شروع کرد به گفتن خاطره، خاطره تپه ی صد و بیست و چهار:
آن طور که فرمانده عملیات می گفت: مأموریت ما خیلی مهم بود. باید دشمن را رد می کردیم، نزدیک چهار کیلومتر می رفتیم توی عمق نیروهاش تا برسیم به این تپه. آن وقت کار ما شروع می شد: حساس ترین لشگر دشمن توی منطقه، فرماندهی اش این جا مستقر بود، روی همین تپه.
تازه وقتی پای تپه می رسیدیم، باید منتظر دستور می ماندیم. گفته بودند؛ به مجرد این که شروع عملیات اعلام شد، شما هم می زنید به این منطقه.
شب عملیات زودتر از بقیه راه افتادیم. مسیرمان از توی یک شیار بود. با زحمت زیاد، خط دشمن را رد کردیم، از آن جا به بعد کار سخت تر شد. ولی تا برسیم پای همین تپه، مشکل حادّی پیش نیامد. سنگینی کار از وقتی بود که نزدیک این جا مستقر شدیم. به بچه ها اشاره کردم که: بخوابین.
همه دراز کشیدن روی زمین. اگر این جا بودی، صدای نفس کسی را نمی شنیدی. شش دنگ حواسم به اطراف بود. لحظه ها انگار سخت می گذشتند و کند. هر آن منتظر شنیدن صدای بیسیم بودم و منتظر دستور حمله.
چند دقیقه گذشت و خبری نشد بیشتر از همه من حرص و جوش می زدم. کنترل نیرو توی آن شرایط، کار سختی بود. درست بالا سر بچه ها، تیربارهای دشمن منتظر کوچکترین صدایی بودند. دور تا دور مقر فرماندهی لشگر را سیم خاردار حلقوی کشیده بودند، و کیسه گونی های پر از خاک و شن، و موانع دیگر هم سر راه.



دشمن آن جا را مستقل از خطوط درست کرده بود، جوری که اگر خطش شکست، حداقل فرماندهی بتواند مقاومت کند. قدم به قدم مرکز را دژبان گذاشته بودند. یک بار که بلند شدم سر و گوشی آب بدهم، هفت، هشت تا جیپ فرماندهی را خودم شمردم.
چند دقیقه دیگر گذشت و باز خبری نشد. ناراحتی ام هر لحظه بیشتر می شد. کافی بود


کوچک ترین صدایی از یکی در بیاید. آن وقت، هم از رو به رو می زدنمان، هم از پشت سر.
زیاد غصه این را نمی خوردم. گردان ما فدایی بود و بچه ها اصلاً آمده بودند که برنگردند. حرص و جوشم، لو رفتن عملیات بود. اگر ما لو می رفتیم، ممکن بود کلک عملیات کنده شود.
چند دقیقه دیگر هم گذشت. وقتی دیدم خبری نشد، ذکر و توسل را شروع کردم. متوسل شدم به معصومین (علیهم السلام)، از همان اول صورتم خیس اشک شد. ازشان می خواستم کمک کنند که بچه ها همین طور ساکت بمانند؛ سرفه ای اگر می خواهند بکنند توی دلشان خفه بشود، خدای نکرده اسلحه ای، چیزی به هم نخورد، تیری شلیک نشود. بیشتر از همه هم می خواستم هر چی زودتر دستور عملیات را بدهند.
دعای توسل را داشتم می خواندم، همین طوری از حضرت رسول الله (صلی الله علیه و اله وسلم) شروع کردم تا خود حضرت صاحب الامر (سلام الله علیه). دیدم گشایشی نشد. حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) را خطاب کردم و گفتم: ما همه شما بزرگوارها رو یاد کردیم، خبری نشد. دیگه کسی نموند، حالا چه کار کنیم؟!
انگار بی بی عنایت کرد و راه دیگری را نشانم داد. یک دفعه یاد حضرت رقیه (سلام الله علیها) افتادم. توسل کردم و گفتم: آومدم در خونه شما که با اون دست های کوچیک تون بالاخره دست به کار بشین و کمکمون کنین.
مشغول حرف زدن با حضرت رقیه (سلام الله علیها) شدم. اشک هام دوباره شروع کرد به ریختن. زیاد نگذشت، یک دفعه سنگینی دستی را روی شانه ام احساس کردم. بیسیم چی بود. گوشی را دراز کرد طرفم. نفهمیدم چطور گوشی را از دستش قاپیدم. فرمانده بود. خیلی آهسته حرف می زد. گفت: با توکل بر خدا، شروع کن.
عبدالحسین، حرف هاش که به این جا رسید، ساکت شد. صورتش سرخ شده بود و داشت گریه می کرد. خیره دور دست ها بود. انگار همان صحنه ها را داشت می دید کمی بعد دنبال حرفش را گرفت و گفت: حضرت رقیه (سلام الله علیها) عجب عنایتی به ما کردند! من اصلاً نفهمیدم چه شد وقتی به خودم آمدم، دیدم با بیسیم چی تنها هستیم. همه رفته بودند! نمی دانم سیم خاردارها و موانع را چطور رد کردند، فقط می دانم توی مدت کمی، سنگرها و همه چی را منهدم کردند و مقر را گرفتند. همین، دشمن را فلج کرد. وقتی که فرمانده بالای سرشان بود، شکست می خوردند، چه برسد به حالا که دیگر بدون فرمانده شده بودند.




توی منطقه ما، بچه ها از محورهای دیگر عملیات را شروع کرده بودند. بیچارگی و یأس دشمن هر لحظه بیشتر می شد. همان شب تمام این منطقه افتاد دست ما.
توی مقر فرماندهی دشمن چند تا زن بودند که به زبان فارسی تسلط داشتند، کارشان شنود بیسیم های ما بود. بچه ها اسیرشان کردند. آنها می گفتند: ما فقط


یک هو دیدیم نیروهای شما سررسیدن و سنگرها، یکی بعد از دیگری تصرف شد.
صبح عملیات، یکی از فرماندهان آمد سراغم. مرا بغل کرد و همین طور پشت سر هم می بوسید. می گفت: تو چه کار کردی که تو نستی تو کمترین فرصت، این مقر رو از بین ببری؟! اصلاً نمی دونی چی شد، خط دشمن از هم پاشید، گیج و سر درگم شد، آخه خیلی حرفه، فرمانده اش، پشت سرش نابود شده بود.
بنده خدا انتظار نداشت که ما در عرض چند دقیقه آن جا را بگیریم. می گفت: از وقتی که دستور عملیات رو دادیم، هنوز داشتیم حساب می کردیم که تا از معبر رد بشین، بعدش برسین به مقر و اون جا رو بزنین، خیلی طول می کشه؛ ولی یک دفعه دیدیم سنگر فرماندهی، بیسیم هاش قاطی شد و همه چی شون ریخت به هم.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:16 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها