بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آخرین گاز را بهم به سیب زدم و با خنده دستهایم را بهم کوبیدم :
- خب......... قصه ما به سر رسید ، کلاغه به خونه اش نرسید!
کتی و ژاله بدون اینکه به این شیطنت بخندند، اشکهایشان را پاک کردند و یکی یکی گونه ام را بوسیدند .تازه دریافتم که خودم هم گریه کرده ام! چشمهای هر سه نفرمان حسابی قرمز و و بدرنگ شده بود .مدتی در سکوت به نقطه نامعلومی خیره شدم .هیچکدام حرفی برای تسلی دادن یکدیگر نداشتیم و فقط صدای فین فینمان شنیده می شد. برای از بین بردن جو سنگین بوجود آمده گفتم:
- چیه؟موج غم حادثه شما رو هم گرفته؟! مواظب باشید یک وقتی موجی نشید!
کتی لبخند غمگینی زد و خیاری را بسمت دهانم گرفت:
- خانم شما چه توصیه ای برای جوانهای بیننده این برنامه دارید؟!
خنده ام گرفت:
- اولا صورت من رو شطرنجی کنید! دوما توصیه می کنم که جوانها از سرگذشت من عبرت بگیرن و اسیر عشقهای خیابونی و چشمهای قشنگ افراد ناشناس بشن! خانوم این برنامه رو کی پخش می کنید؟!
این را گفتم و سه تایی به خنده افتادیم .نگاهی به ساعت انداختم:
- آخ آخ ساعت 4 صبحه .بگیرید بخوابید که خیلی پرحرفی کردم! من رو بگو که مثلا میخوام برم شرکت ، امروز همه اش چرت می زنم!
دراز کشیدم و دخترها را هم مجبور به خوابیدن کردم. کتی با صدای گرفته و آرامی گفت:
- شیدا، استقامات تو قابل تحسینه، من اگه توی این ماجرا به جای تو بودم، حتما از پا در می اومدم!
ژاله هم با مهربانی دستم را گرفت و اضافه کرد:
- کتی راست میگه .منم بهت تبریک می گم .با اینکه یکسال و نیمه که از اون حادثه می گذره ولی تو عالی جلو رفتی!
کتی مجددا گفت:
- البته خیلی هم بد نشد ، می دونی چرا؟ احساس می کنم این اتفاق ، باعث شده تو خیلی تو دارتر و آرومتر از قبل بشی .رفتار پر از متانت و وقارت آدم رو مجبور می کنه بهت احترام بذار.........
آه به ظاهر پر حسرتی کشید و با قیافه خنده داری که به خود گرفته بود، ادامه داد:
- البته تو قبلا هم دختر خوب و خانومی بودی . من یادمه که اون قدیما همیشه معلمها می گفتند ژاله دختر مظلوم و آرومیه، تو دختر مودب و باهوشی هستی ومنم سرتاپا شیطنت و بی نظمی و بازیگوشی!
در حالیکه به شیطنتهای کتی می خندیدم ، صورت هردویشان را بوسیدم و بار دیگر از اینکه تا این موقع از شب بیدار نگهشان داشته ام ، عذرخواهی کردم .کتی و ژاله خیلی زود به خواب رفتند ولی من غرق در افکار تیره و درد آلودم ، به آینده ای مبهم و نه چندان روشن می اندیشیدم .
ملودی گوشنواز زنگ ساعت مرا از افکارم بیرون کشید و زمان رفتن به شرکت را یادآور شد!
پاورچین پاورچین از اتاق خارج شدم و بمحض اینکه در را بستم و به عقب برگشتم، محکم به شایان خوردم! نگاهی لبریز از تعجب به صورتش انداختم:
- چه خبرته مثل جن سرراه آدم سبز می شی؟! صبح به این زودی کجا تشریف می بری؟!
خمیازه ای کشید و ضربه ای روی بینی ام زدک
- علیک سلام خوشگل بی تربیت ! امروز کلاس دارم بختک!
این را گفت و از پله ها سرازیر شد . خنده ام گرفت.
- خیلی خب سلام سنگ پا! بختک منم یا تو؟!
سروکله زدن با او را به زمانی دیگر موکول کردم و بلافاصله آماده شدم وقتی به حیاط رسیدم ، متوجه شدم که شایان زودتر اتومبیلش را روشن کرده و قصد خروج دارد .در را برایش باز کردم و بعنوان خداحافظی ، دستی برایش تکان دادم که دیدم به من اشاره می کند .با تعجب سرم را داخل ماشین خم کردم .
- بیا بالا می رسونمت!
لبخندی به رویش زدم .
- زحمت نکش عزیزم! مثل اینکه بنده خودم ماشین دارم!
- بپر بالا خودتو لوس نکن! خودم غروب میام دنبالت .خبرهای خوب و دست اول دارم .بیا بالا
به آرامی داخل اتومبیل جا گرفتم و با کنجکاوی پرسیدم:
- چه خبری؟ اگه الکی گفته باشی وای به حالت!
قهقهه ای زد:
- آخه تو چقدر فضولی دختر! نخیر الکی نگفتم .امشب همگی شام خونه اجدادیمون دعوت داریم!
- وای چقدر عالی ! خیلی خوشحالم که می بینم باز همگی دور هم جمع هستیم .
بقیه مسیر را شایان مدام سر به سرم گذاشت و من با بدجنسی تلافی کردم. به مقصد که رسیدیم ، سفارش کردم که شب دیر نکند و با سستی بسمت شرکت راه افتادم .هنوز خوابم می آمد و دلم میخواست همانجا روی زمین دراز بکشم .نوعی رخوت و سستی در وجودم احساس میکردم که بی ارتباط به بازگویی حقایق تلخ و دردناک زندگی ام نبود.
بمحض ورود به شرکت بخاطر آوردم که باز حضور شایان و شیطنتهایش، مرا از گل خریدن غافل کرد! زیر لب غریدم:
- خدا بگم چکارت کنه شایان!
این را گفتم و پشت میزم قرار گرفتم .گلهای داخل گلدان کمی پژمرده بنظر می رسیدند .با دلخوری آب گلدان را عوض کردم .سکوت شرکت خواب آلودگی ام را تشدید میکرد. با خودم گفتم:« شاید آقای متین توی شرکت باشه!»
با این فکر و برای فرار از خواب آلودگی، پرونده ای برداشتم و بسمت اتاقش حرکت کردم .چند ضربه به در نواختم و منتظر شدم ولی هیچ صدایی شنیده نشد . این بار چند ضربه محکمتر زدم ولی باز هم خبری نشد. حسابی کلافه شدم چرا که تیرم به سنگ خورده و متین هنوز نیامده بود. با حرص لگد محکمی به در زدم و گفتم:
- معلوم هست کجایی؟ حالا خوابم می بره دیگه!
- دنبال من می گردید خانم رها؟
همچون برق گرفته ها از جا پریدم و با شتاب و خجالت به عقب برگشتم .
- وای آقای متین شمایید؟!سلام؛ صبحتون بخیر!
- سلام ؛ صبح شما هم بخیر .مگه انتظار داشتید شخص دیگه ای رو ببینید؟!
- نه ابدا، فقط تعجب کردم!
- بله البته.از حالت چشمهاتون پیداست! امروز گلدونتون ، گل باطراوت نداشت. فراموش کردید؟
- نه.......یعنی بله........یعنی همه اش تقصیر شایان بود
لبخند عمیقی که از لحظه ورود روی لبش خودنمایی میکرد، جای خود را به اخمی آشکار داد.
- شایان؟!
خنده ام را بسختی مهار کردم.
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:07 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها