بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #20  
قدیمی 08-26-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان هستی من فصل بیستم

آن روز خانه دايي دعوت داشتيم با هزار غرولند آماده شدم كه برويم نمي دانم چرا؟ اما حوصله فاميل هاي مادر را نداشتم انگار از دماغ فيل افتاده بودند مغرور و پولدار بودند. دايي همه فاميلش را در خانه اش جمع كرده بود مادر شاد بود و چپ و راست مي رفت و مي آمد به قيافه من به لباس من به همه چيز من پيله مي كرد مي خواست من تنها دختر چشمگير آن جمع باشم. نمي دانم مادر كه از ازدواج فاميلي بدش مي آمد چرا مرا براي فاميلش اينقدر تر گل و ورگل مي كرد. صبح زود به اتاقم آمد و گفت
- آن لباسي را كه خودم برايت خريدم بپوش موهايت را اين طور كن ... كمي رژگونه به گونه هايت بمال اين كفش بپوش ان روسري را سرت كن
خسته شدم و گفتم:
- اه مگر من عروسكم مادر؟ هر چه را كه بخواهم مي پوشم. آرايش هم نمي كنم.
- خوب؟ حالا كه نوبت فاميل من شد دختر ارام و سر به زيري شدي؟ وقتي مي خواهي به خانه عمه جانت يا عمويت بروي لپ هايت گل مي اندازد و عروسك نيستي؟
- خب چه كار كنم؟ فاميل پدرم را دوست دارم زور كه نيست؟ دلم نمي خواهد مثل مجسمه بيايم و جلوي روي خاله خانم بنشينم از حالا گفته باشم مادر من دست خاله ات را نمي بوسم.
- يعني چي هستي؟ من ابرو دارم اين يك رسم است كه كوچك تر ها دست بزرگ ترفاميل را ببوسند اگر اين كار را نكني ابروي مرا برده اي
- من دست خاله ات را نمي بوسم وا...ديگر شاهان هم چنين توقعي ندارند من نمي دانم فاميل شما كي مي خواهند دست از اين اعمال مسخره شان بردارند
مادر كفري شد و خروشيد . هومن به داخل اتاق امد و گفت
- راست مي گويد مادر من هم چنين كاري نمي كنم ان زمان كه بچه بوديم و عقلمان نمي رسيد گذشت. يعني چه؟ كوچ و بزرگ رديف مي شوند و خاله خانم شما دستش را روي عصايش مي گذارد و منتظر است همه يكي يكي تف به روي دستش بچسبانند؟
مادر جيغ كشيد و گفت
- اگر مي خواهيد ابروي مرا ببريد بهتر است نياييد.
سپس چشم غره اي به هر دوي ما رفت و از اتاق خارج شد نگاهي به هم انداختيم و با ديدن ژست هومن كه اداي خاله مادر را در مي اورد از خنده ريسه رفتم گفت:
- برويم هستي! يك ماچ كه ارزش عيدي هاي خاله و دختر خاله مادر را دارد بيا برويم.
چشم هاي هومن از شيطنت برق مي زد مي دانم كه مي خواست عيدي اش را بگيرد و يواشكي نوه هاي خاله مادر را كه مثل عروسك به خود مي رسيدند تماشا كند و دستشان بياندازد. انگار كه مي خواست به تئاتر برود . سرم را تكان دادم و گفتم
- مي آيم اما دست خاله ملوك را نمي بوسم حالا ببين
هومن دستش را زير گلويش كشيد و گفت
- پس شب كه آمديم منتظر توبيخ مادر باش
- به جان مي خرم اما دست نمي بوسم
- خود داني و از در اتاق خارج شد
به در خانه دايي كه رسيديم . هديه و مسعود هم سر رسيدند همه خود را اماده كرديم كه به خانه وارد شويم مادر روسري اش را مرتب كرد و وارد ش د و همه ما پشت سرش وارد شديم يكي يكي سلام و احوالپرسي كرديم اول مادر و بعد پدر دست خاله را كه روي مبل لم داده بود بوسيدند. هومن چاپلوسانه جلو رفت و بعد از به به و چه چه كردن اول صورت خاله ملوك و سپس دستش را بوسيد . هديه و مسعود نيز همين كار را كردند من جلو ر فتم و سلام كردم. خاله ملوك كه صورتش از چروك باز نمي شد خنديد و با صداي نازك و پيرش گفت
- سلام عزيزم هستي جان خوبي؟
خم شدم و صورتش را بوسيدم و گفتم
- به لطف شما سال نو مبارك.
خاله كه منتظر بود دستش را ببوسم گفت
- عيد تو هم مبارك عزيزم.
دستم را روي دست چروكيده اش گذاشتم و فشار دادم و رفتم كنار هومن نشستم چشم هاي مادر گرد شده بود و اخم هاي خاله ملوك در هم رفته بود اما به روي خودش نياورد هومن ارام گفت:
- بابا تو ديگه چه قدر لجباز و مغروري حالا يه تف مي چسباندي چي مي شد؟ پيرزن بنده خدا شاد مي شد
آرام و بي توجه به اخم هاي مادر گفتم:
- من در زندگي ام فقط دست پدرم را مي بوسم و اگر لازم باشد دست مادرم را
- پس خودت را براي تنبيه شب اماده كن چون اگر اماده نباشي به تو شوك وارد مي شود ان وقت در رختخواب باران مي آيد
نيشگوني ارام از بازويش گرفتم و گفتم:
- اماده اماده ام.
دختر خاله هاي مادر با مادر حسابي گرم گرفته بودند دايي به كنارم امد و گفت:
-0 خوب كاري نكردي هستي جان بايد به رسوم احترام بگذاري
گفتم:
- تا حالا جايي رسم نديدم كه دست ببوسند
سرش را تكان داد و گفت:
- امان از بچه هاي اين دوره زمونه
خاله خانم مهلت نداد تا به خانه اش برويم و عيدي هايمان را بدهد. دست در كيف گرانبها و خارجي اش كرد و به مسعود و هديه عيدي قابل توجهي داد. هومن را صداي كرد و با خنده گونه اش را كشيد و به او نيز چند هزار توماني داد اما به من هيچ نداد يعني اصلا به روي خودش نياورد سرش را به عيدي دادن به بچه هاي ديگر گرم كرد كه مثلا من يادش رفته ام. دلم خنك شد برايم مهم نبود كه به من عيدي نداده عيدي فرهاد در نظرم حكم هستي ام را داشت.
شب به خانه برگشتيم خانه ازفرياد ها و جيغ هاي عصبي مادر مي لرزيد و من موذيانه در اتاقم مي خنديدم
صبح با سر و صداي مادر كه غرغركنان از پله ها بالا مي امد بيدار شدم.
- هستي بلند شو دير شد چه قدر مي خوابي
در را گشود و گفت:
- مگر با تو نيستم اين هومن هم معلوم نيست كجا رفته بلند شو بايد چند جا عيد ديدني برويم شب هم شام خانه عمو احمد هستيم. خسته و با بدني كوفته بلند شدم و كش و قوسي به كمرم دادم و جلوي اينه ايستادم و به صورتم دست كشيدم. احساس مي كردم بند بند وجودم از مهر و محبتي عميق فرياد مي كشد. لبخندي زدم و چشمم به مادر خورد كه مبهوت نگاهم مي كرد دستش را به عادت هميشگي زير چانه اش گره كرد و گفت:
- - ا وا تا حالا خودت را نديدي كه اين قدر خوشت امده؟
- تا حالا نمي دانستم چه قدر زندگي قشنگ است
- زندگي قشنگ است يا در اينه خوشگلي ات را محك مي زني؟ اون فرهاد پدر سوخته بهت گفته خوشگلي كه زندگي اين قدر برايت قشنگ شده؟
با حيرت به مادر نگريستم خنديد و گفت:
- چيه فكر كردي من نمي دانم كه چه طور با هم قصه عشق و عاشقي راه انداختيد؟ بابا نگاه هاي سوزناك فرهاد تابلوست
از طرز حرف زدن مادر خنده ام گرفت مادر جدي شد و گفت
- خنده ندارد. من مادرت هستم هر كس نفهمد من كه مي فهمم هر چند اين كارهاي فرهاد فقط مجسمه فردوسي است كه خبر ندارد. به هر حال اميدوارم اين يك احساس زودگذر باشد هستي چون محال است كه من تو را به فرهاد بدهم
- مامان اين حرفا چيه؟ من و فرهاد...
نگذاشت حرفم را تمام كنم گفت:
- لازم نيست چيزي بگويي هر چه قدر انكار كني از من نمي تواني مخفي كني. من همه چيز را مي فهمم. مطمئن باش اين را بدان كه من دختر به ماهرخ و فرهاد نمي دهم
مادر ان قدر جدي سخن گفت كه حرصم گرفت ابي به سر و صورتم زدم مادر از پايين پله گفت
- زود باش هستي صبحانه ات اماده است بايد به خانه خاله خانمم برويم.
پگر شدم، چرا حالا كه جوانه عشق من به شكوفه نشسته بود مادر اين طور محكم و جدي در مقابل من جبهه گرفته بود ؟ گيج و سردر گم صبحانه خوردم و به اتاقم رفتم نگاه سنگين مادر را پشت سرم حس مي كردم كاملا مرا زير نظر داشت حتما به خود آفرين مي گفت كه روز سوم عيد حال مرا اين طور گرفته است چرا كه ديشب در خانه برادرش ابرويش را برده بودم.
مي دانستم كه مادر تا به خاله خانم و دختر خاله هاي افاده اي و دايي پولدارش سر نزند صبح را شب نمي كند شب هم در خانه عمو احمد حوصله لادن را نداشتم به روي تخت دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم صداي هومن و پدر ار مي شنيدم كه منتظر من و مادر بودند مادر صدايم زد براي اين كه من هم به او نشان دهم كه در عشقم ثابت قدم هستم و او نمي تواند عقيده اش را به من تحميل كند سردرد را بهانه كردم. مامان در اتاقم ظاهر شد و گفت
- تو كه هنوز اماده نيستي
- سرم درد مي كند حالم خوش نيست
- ا تا نيم ساعت پيش كه زندگي قشنگ بود حالا كه مي خواهيم به خانه خاله خانم برويم سر دردت شروع شد يا ا هستي زياد وقت نداريم نهار منتظرمان هستند
- من نمي ايم دلم نمي خواهد دختر خاله هايتان دائم به من جشم بدوزند و قد و هيكل و صورتم را محك بزنند و براي پسرانشان نشان كنند
- تازه دلت هم بخواهد ارزويت باشد كه نوه هاي خاله من كه همه شان تحصيل كرده اروپا هستند تو را بپسندند
- دلم نمي خواهد ارزويم هم نيست خاله خانم هم نمي ايم. مگر ديشب انها را نديديم؟ سرما خوردم سرم درد مي كند مي خواهم استراحت كنم
- پس با اين حال و روزت شب هم نمي تواني خانه عمو جانت بيايي فكر كنم عمه جانت هم ناراحت شود
- حالا تا شب خداحافظ
- پس از ديروز غذا در يخچال هست نهار و شام بخور
با تكان دادن سر خيالش را راحت كردم و پتو را روي سرم كشيدم . از سكوت خانه متوجه شدم كه تنها هستم نگاهم به قاب فرهاد افتاد شاه بيت غزل زندگي فرهاد بودم مي دانستم از اين كه مرا شب در خانه عمو نمي بيند چه قدر پكر ميشود تا وقتي كه از انحا برود حرص مي خورد و ناراحت است. بد هم نشد حال لادن گرفته مي شد از اين كه فرهاد عصباني و پكر در خانه شان مهمان بود و نمي توانست با او بگويد و بخندد خوشحال بودم از فكر خودم خنده ام گرفت طفلك لادن چه قدر درموردش بد فكر مي كردم البته حقش بود از من هيچ خوشش نمي امد
با جستي از اتاق بيرون امدم و لباس پوشيدم خدا خدا مي كردم كه حداقل مغازه هاي سر چهارراه باز باشند خيابان ها خلوت بود و از خانه ها بوي غذاهاي مختلف بيرون مي آمد بايد براي فرهاد هديه اي مي خريدم تا نشان دهم من هم به فكرش هستم با خوشحالي قدم هايم را به طرف مغازه مورد نظرم تند كردم پيراهني كه مدت ها قصد داشتم براي تولد هومن بخرم هنوز فروخته نشده بود مغازه دار ان را كادو كرد دعا كردم كه اندازه اش باشد از همان پاساژ عطر خوشبويي هم خريدم و يكي هم مثل همان را براي خودم خريدم كه بوي عطري كه فرهاد استفاده مي كند در اتاقم بپيچد.
به خانه برگشتم كمي غذا گرم كردم و نشستم پاي برنامه هاي تلويزيون تا عصر با انها سرگرم شدم غروب از چرتي كه زدم بيدار شدم صداي زنگ تلفن در خانه پيچيد. كمي صدايم را ارم كردم و گفتم:
-بله ؟ بفرماييد.
- الو هستي؟
بله هستم شما؟
زهر مار معلوم هست چرا خانه دايي نيامدي؟
شهلا سلام خوبي؟
- ا شناختي؟ چه مرگت شده؟
- احوال پرسيدنت هم با غرغر است؟‌سرم درد مي كنه
- اره جون خودت فرهاد دارد بال بال مي زند من كه مي دانم داري فيلم بازي ميك ني بابا پسر مردم مرد راضي شدي؟
- راستي حالش چه طوره؟
- طفلك حسابي پكر است وقتي بابات اينا امدند منتظر ورود تو بود اما وقتي مادرت گفت هستي خانه مانده و نيامده مثل توپ پنچر شد.
ياسمن گوشي را گرفت و گفت:
- هستي ؟ نمي يايي؟ يك ا‍ژانس بگير بيا.
- نه بابا كي حوصله داره اژانس بگيره شب شده يك وقت ورا مي دزدند.
- اوه همچين تحفه اي هم نيستي... فقط دلت مي خواهد داداش بيچاره مرا اذيت كني هومن نمي ايد دنبالت؟
صداي شهلا بلند شد كه مي گفت:
- هومن مي گويد مي خواست خودش بيايد من حوصله ندارم تا خانه بروم
ياسمن گفت:
- مادرت مي گويد اگر سر دردت خوب شده پدرت را به دنبالت بفرستم.
- بگو خوب خوب شدم زود بيا.
ياسمن گفت:
- من و شهلا هم مي آئيم.
با سرعت به اتاق رفتم و لباس پوشيدم نيم ساعت بعد زنگ خانه به صدا در امد كادوي فرهاد را در كيفم چپاندم و به طرف حياط رفتم در را باز كردم و از ديدن فرهاد كه يك دستش را به كمرش زده و دست ديگرش را بالاي سرش به ديوار گذاشته بود جا خوردم مشتاق نگاهم كرد و گفت ...

__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:40 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها