بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 10-23-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۱۶
شب بود و همگی در حیات ویلا جمع شده بودیم که فتانه رو به بابا کرد و گفت :" پرویز خان ، می خواستم و اجازه شما ژینا را برای شهروز خواستگاری کنم . اگه این جا این کار را می کنم به دلیل عجله ی شهروز و چون می خواد به آلمان برگرده دلش می خواد زودتر این خواستگاری انجام بشه ."
در یه لحظه به صورت شهروز که خندان بود و به صورت کامران که رنگ از روش رفته بود نگاه کردم و شنیدم که بابا گفت :" راستش نمیدونم چی بگم . ژینا تازه چند وقته دیگه هجده سالش تمام میشه و تازه کنکور داره بعدم تا جایی که من میدونم علاقه ای به زندگی در خارج از کشور ندارد . من و مهوش هم علاقه ای به زود ازدواج کردن ژینا نداریم چون همین یک دختر را داریم ."
فتانه گفت :" اینا همش حرفه .مهم اینه که دختر و پسری همدیگه را بپسندند . بقیه موضوع ها را با خودشان حل می کنند . شهروز ما یک دل نه صد دل عاشق شده و حالا باید نظر ژینا جون را بدانیم ."
من که تمام نگاه ها را متوجه خودم دیدم نمیدونستم چی بگم . نگاه ملتمسانه کامران را که با تمام وجود منتظر نه گفتن من بود روی خودم حس می کردم و از آن طرف نگاه مشتاق شهروز روی صورتم خیره شده بود .
عمه پریوش گفت :" عمه جون خب یه چیزی بگو دیگه ."
با صدائی که از ته چاه در می آمد و خودم به زحمت می شنیدم گفتم :" من الان اصلاً به ازدواج فکر نمی کنم . نه به شهروز نه به کس دیگه ای." و با این حرف نفس راحتی کشیدم . چون در این صورت کسی نمی گفت که دلش پیش کامران بوده و از این حرفها .
فتانه با اصرار گفت :" عزیزم ازدواج که آمادگی نمی خواد مگه همه ی ماها چطوری ازدواج کردیم ؟"
نگاهی به صورت کامران که یواش یواش خون به صورتش برگشته بود انداختم و گفتم :" من اصلاً از لحاظ روحی آمادگی اش رو ندارم . خواهش می کنم دیگه اصرار نکنید ." و می خواستم به داخل بروم که شهروز جلویم ایستاد و گفت :" و اگه آمادگی اش رو پیدا کردی چی ؟ آیا میتونم امیدوار باشم ؟" گفتم :" اون موقع درباره اش فکر می کنم ." و به داخل برگشتم و تلویزیون را روشن کردم و روبروش نشستم .
تینا و مهوش به دنبالم آمدند و مهوش گفت :" به نظر پسر خوبیه ." گفتم :" من نگفتم خوب نیست ، فقط گفتم الان آمادگی ندارم . مگه تو خودت تا حالا ازدواج نکردی ناراحتی ، تینا هم قضیه ش فرق میکنه ."
مهوش با لبخند گفت :" من خواستگار آیده ال نداشتم وگرنه تا حالا شوهر می کردم ولی تو با این همه موقیعتی که داری چرا لگد به بخت خودت میزنی ؟"
گفتم :" خودت میگی این همه خواستگار . پس چرا عجله کنم ؟"
پرسید :" یعنی اصلا ازش خوشت نیومده ؟" گفتم :" بدم نیومده ، شایدم یه موقع نظرم عوض شد ."
تینا گفت :" بسه دیگه ، بیاین بریم لب آب و آتش روشن کنیم ."
بلند شدیم و هر سه با هم بیرون رفتیم . بقیه هر کدام به طرفی رفته بودند و جمع چند لحظه پیش بهم خورده بود . سه تایی به لب ساحل رفتیم و با هیزم های جمع شده توسط آقا اردشیر آتشی روشن کردیم و کنارش نشستیم و به صدای امواج دریا گوش سپردیم . صدای کامران را شنیدم که گفت ژینا بیا اینجا کارت دارم . نگاهی به دوروبرم کردم و دیدم کنار دریا قدم میزند . از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم و گفتم :" چیه . چی شده ؟"
نفس عمیقی کشید و گفت :" چرا تنهایی لب ساحل نشسته عید ؟ شب است و خطرناک ." گفتم :" خب شماها همتون غیب شدید ."
گفت :" شهروز دمغ بود . بیژن با بچه ها شهروز را با خودشان بردند بیرون . آرش هم رفته شیرینی بخرد ." گفتم :" برای چی ؟" گفت :" امشب تولد خاله ترگل است ." گفتم :" جدی ، چه خوب . حداقل امشب آخر شب شادی داریم . راستی چقدر گرسنمه ."
گفت :" بیا کنار آتش پیش بچه ها را برم یه چیزی برای خوردن بیارم و به داخل رفت و با چهار تا ساندویچ کالباس که درست کرده بود آمد و خوردیم و کنار آتش چسبید ."
مهوش گفت :" من که هنوزم جا دارم ، راستی شام چی داریم ؟"
کامران گفت :"عمو پرویز سفارش ساندویچ داده . فکر کنم بیژن اینا بگیرن ." گفتم :" زیر نور آتش همه چیز زیبا میشه و آدم دلش میخواد ساعتها بشینه و به آتش نگاه کند ."
تینا یکدفعه گفت :" راستی ژینا تا تولد تو یک هفته بیشتر نمانده ."
گفتم :" آره ، اول شهریور منم مثل تو هجده ساله میشم ." و مهوش گفت :" به جمع بزرگترها خوش آمدی ."
خندیدم و گفتم :" هنوز یک هفته مانده ."
مهوش گفت :" فردای تولد تو وصیّت نامه بابا بزرگ هم خوانده میشه ."
تینا خندید و گفت :" و خیال عمو مسعود هم راحت میشه که هی نگران تولد هجده سالگی تو بود ."
کامران :" پاشیم بریم تو ."
همگی بلند شدیم و وارد حیاط شدیم و به سمت ویلا رفتیم. بقیه هم آمده بودند و مامان گل پری شیرینی ها را که در ظرف گذاشته بود آورد و تولد خاله ترگل را تبریک گفت . بقیه هم آهنگ تولد را خواندند و تبریک گفتند . بعد از شام بابا همان جا برای روز جمعه که تولد من بود همگی را دعوت کرد و گفت :" این تولد ژینا با همه تولدهایش فرق داره ، چون به سنّ قانونی میرسه . امیدوارم که تولد نود سالگی اش را هم جشن بگیرد ."
همه سرشان به کاری گرم بود و شهروز مدام نگاه سوزانش را به من دوخته بود که کامران با عصبانیت گفت :" پاشو بیا بریم تا این پسره را نزدم . دیگه داره حرصم را در میاره ."
همراهش شدم و گفتم:" اون بیچاره که از دل تو خبر نداره ، تازه از دل من هم خبر نداره ."
با خوشحالی گفت :" یعنی قبول کردی دلت پیش منه ."
با شیطنت گفتم :" من همچین حرفی نزدم . فقط گفتم از دلم خبر ندارد . تو هم نداری . شاید منم ازش خوشم اومده ."
با حرص گفت :" من آدم لجبازی مثل تو ندیدم . آخه تو از شهروز چی میدونی ؟" برای اینکه حرصش را بیشتر در بیاورم گفتم :" من فقط اه و ناله سوزناکش و نگاه عاشقش و حرف های عاشقانه اش را می بینم ." خواست حرفی بزند که گفتم :" کامی اگه یه کاری ازت بخوام برم انجام میدی ؟"
در حالی که اخمهایش درهم بود گفت :" چی میخوای ؟" سرم را پایین انداختم و آروم گفتم :" بیست و پنج میلیون تومان ." با تعجب پرسید :" چی گفتی ؟" حرفم را تکرار کردم و گفتم :" اگه بهم میدی بگو وگرنه سوال دیگه ای نکن ." روی سکو نشست و گفت :" آخه من نباید بدونم این پول را برای چی میخوای ؟ چون میدونم هر چقدر که بخوای عمو بهت میده ولی چرا با اون نگفتی و به من میگی ، اتفاقی افتاده ؟`
با ناراحتی گفتم :" مگه خودت اون روز لب استخر نگفتی هر چی داری مال منه . یا شاید چون جوابتو ندادم پشیمان شدی ؟ تازه من اینو به عنوان قرض می خواستم ."
لبخند زیبایی زد و گفت :" من هنوز سر حرفم هستم ، حتی تو زنم نشی هر چه بخوای در اختیارت میگذارم ولی آخه باید بدونم این پول رو برای چی میخوای ؟"
گفتم :" اگه میدی بگم ." پایش را روی پایش انداخت و گفت :" آره ، میدم . ولی اگه همین الان بخوای ندارم و باید به تهران بریم تا از حسابی که دارم برداشت کنم ."
جریان دیدن نیما و روجا و اتفاقی که برای روجا و شوهرش افتاده را برایش تعریف کردم و گفتم که خودم سه میلیون دارم و آنها هم دو میلیون ولی اگه تو همه اش را بدی آنها راحت تر کارشان انجام میشه و بابا هم بعدا نمی گه پولت را چیکار کردی . البته نیما چک هم برای تضمینش میده . به نرمی گفت :" باشه بگو نیما پس فردا صبح که تهرانیم بیاد و بگیره ."
با خوشحالی دستهایم را بهم کوبیدم و گفتم :" تو خیلی ماهی کامی ." با شیطنت خندید و گفت :" خب چرا این ماه مهربون رو نمی بوسی تا ازش تشکر کنی ."
اخم هایم را در هم کشیدم و با لبخند گفتم :" دیگه لوس نشو ، تو که پررو نبودی ." سرش را به طرفم خم کرد و گفت :" من هر کاری که تو را خوشحال کند با جون و دل انجام میدم . شادی تو برایم یک دنیا ارزش داره ."
موبایلش را گرفتم و همان جا با نیما تماس گرفتم و گفتم که پس فردا تهران باشه و برای تولدم هم نیما و روجا و شوهرش را که حتما تا آن موقع آزاد میشد ، دعوت کردم .
نیما خیلی تشکر کرد و گفت :" حتما جبران می کنه ."
گفتم :" من که کاری نکردم ، پسر عمویم داره این پول رو میده و خداحافظی کردم ."
کمی قدم زدیم که به آرش و تینا برخورد کردیم که آرش رو زمین نشسته بود و به درخت تکّیه داده بود و تینا هم سرش را روی شانه اش گذاشته بود .
کامران خندید و گفت :" از این کارها جلوی بچه های زیر هجده سال نکنید . بد آموزی داره ." خندیدیم و همگی به ویلا برگشتیم .
فردایش تا بعد از ظهر شمال بودیم و بعد از خداحافظی و دایی و پروانه و بهادر به تهران برگشتیم . من با ماشین خودمان و مامان گل پری و عمو به همراه کامران آمدند . من چون خسته بودم بیشتر راه را خوابیدم وقتی رسیدیم مامان بیدارم کرد و به اتاقم رفتم و خوابیدم . فردا صبح با کامران به بانک رفتیم و نیما را خبر کردم و پول را دادم و چکش را گرفم و گفتم هر وقت توانستند چک را پاس کنند خبرم کنند و اگه کار دیگه ای هم بود روی من حساب کنند .
نیما هم بعد از کلی تشکر راهی شمال شد و قول داد برای تولد من به همراه روجا و سعید برگرده.
کامران منو به خانه رساند و خودش به دنبال کاری رفت . منم پیش لیلا رفتم و با هستی بازی کردم . خاتون و لیلا که اتفاق شمال را از زبان مامان شنیده بودند گفتند که خیلی خدا رحم کرده و خاتون صورتم را بوسید و گفت :" اینها همه اش لطف خداست و به خاطر خوبی های خودت و دل مهربونت است که خدا به جوونی ات رحم کرده و تو را برای همه ما نگاه داشته ." روز خوبی را گذراندم و دوستانم را برای تولدم دعوت کردم . دو روز بعد به همراه کامران به خرید رفتیم و لباس شب زیتونی زیبایی انتخاب کردم که با موهایم هماهنگی خوبی داشت .
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 03:57 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها