بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 10-25-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

همه اتفاق رو نداشته و نتونسته باهاش کنار بیاد . احتیاج به استراحت داره و تو این محیط که مرتب شما ها میخواید جنجال به پا کنید حالش بد تر میشه .>>
مامان گل پری به دائی پیشنهاد داد که منو با خودش به شمال ببره از این خانه دور کنه تا این خواهر و برادر ها به نتیجه برسن . میگفت ژینا همیشه دریا را دوست داشته و دریا بهش آرامش میده . دائی بهم آرامبخشی تزریق کرد و خوابم برد . یک بار که چشمانم را باز کردم کامران را دیدم که در اتاق راه میره و با خودش زیره لب حرف میزنه . دوباره چشم بستم و وقتی بیدار شدم مامان گل پری رو بالا سرم دیدم . دستی به موهام کشید و گفت :<< عزیزم تو هر تصمیمی که بگیری واسه من و بابا بزرگت عزیزی پس به خودت فشار نیار که سلامتی تو از هر چیزی مهم تره .>> میخواستم به مامان گل پری بگم که چه فکری منو اینطور بهم ریخته و احساسه پوچی و حقارت میکنم . احساسه فریب خورده ها را دارم ولی زبانم در دهانم نمیچرخید و فقط صورتم را در دستانه مهربانش گذاشتم و گریستم .
با مهربانی گفت :<<پاشو گریه نکن میخوام با داییت به شمال بری و چند روزی فکر کنی به خصلت های خوبه کامران ، تو این مدت بلاخره خوب شناختش با شهروز مقایسش کن و هر تصمیمی که بگیری برای من قابله احترامه .>>
در حالی که هنوز حالم خوب نبود در مقابله نگاهه نگرانه مامان و بابا و کامران خانه را به همراهه دائی ترک کردم .مامان به دائی سفارش میکرد << خیلی مواظبش باش مبادا بلائی سره خودش بیاره نظر تنها بره لبه دریا .>>دائی هم گفت : <<نگران نباش ژینا افسرده نیست فقط ی کم شوکه عصبی بش وارد شده که با کمی آرام بخش اروم میشه .>>توی راه برعکسه سفری که با کامران داشتم اصلآ بهم خوش نگذشت و فقط ساکت و اروم به بیرون
خیره شده بودم و درخت ها و مناظر اطراف را نگاه میکردم . حتی بهادر هم متوجه بد حالی من بود و بازیگوشی نمیکرد . با خودم گفتم :<<تو همین رودخونه باید عشق کامران رو در بریزم تا به دریا برسم برای همیشه از نظرم دور بشه ولی
نمیشه >> دوباره با خودم در جدال بودم که تب و لرزم شروع شد پروانه که متوجه حالم بود به دائی گفت :<<نگهدار>>و دائی یک آرامبخش بهم داد و تا آخره راه خوابیدم . وقتی رسیدیم پروانه یکی از اتاق ها را برام آماده کرد ولی من گفتم ترجیح میدم پیشه بهادر باشم تا تنها نباشم .انگار وجوده بهادر بهم آرامش میداد . حال و روزه خوبی نداشتم که دائی میگفت : <<این خودش یک نوع از هزاران نوع افسردگی است . میگفت من با چیزی مواجه شدم که انتظارش رو نداشتم و مثل
این میمونه که یکهو یک تاج امپراتوری را جلویم گذاشتن و ازم خواستن که تصمیم بگیرم که زندگی آرومی داشته باشم یا اینکه امپراتوری را با همه ی زرق و برقش ولی با تمامه دردسر هایش بپذیرم .>>خوب سخته که آدم انتخاب کنه .دچاره ترس میشه . تازه از من خواسته اند برخلاف باورهایم به مردی فکر کنم که قبلا از فکر کردن بهش منع شده بودم . همه این تضاد ها در درونم به جدال بر خواسته اند و حاله من رو از انچه که بود بد تر کرد .دائی حق داشت من بهم ریخته بودم . با بهادر و پروانه کنار دریا رفته بودیم و آتیشی روشن کرده بودم . با نگاه به شعله های آتش یاد چند وقت پیش افتادم که کنار همین دریای خروشان توی اغوشه کامران آرزوی رسیدن بهش رو داشتم . در حالی که رو به مرگ بودم . والی حالا چی ؟به جای خالیه کامران در کنارم خیره شدم و با خودم زمزمه کردم :
منم تنهای تنها ، تو این شب های گرما
منم عاشقه رسوا ،توی دشت ملامت ها
پرستو ها کجایید ، بیاید تا ببینید
که این عشقه نهانی ،مرا کند رسوای رسوا
بهادر با کنجکاوی بچگانه اش پرسید : << ژینا جون شعر میگید ؟>>
دستی به سرش کشیدم و گفتم :<< نه عزیزم داشتم با خودم حرف میزدم .>>
دائی پروانه را صدا زد تا من تنها باشم و درضمن مراقبم باشند با فاصله ی کمی شروع کردن به قدم زدن .بهادر هم جستو خیز کنان روی شن های ساحل دنبالشان دوید لبخندی روی لبانم نشست و توی ذهنم به کامران که کنارم نبود گفتم توی پیچ و خمه جاده ی هزار چم ،توی سبزی رو به سیاهی جنگل ،کناره رود سرد چون یخ ، خنجر زدم بر قلبم ، شاید بیرون بره ز قلبم ، این آتشه نگاهت . اما چه فکره عبثی ، عینه آتشه سرخی که فرو در آتش کنی ، شکل میگیره و ثابت و ماندگار میشه .این شراره ی آتشه نگاهه تو . آخه کجا برم . به کی پناه ببرم . به کی رازه دلم رو بگم که با ملامت ها روبرو نشم . دست های کودکانه ی بهادر که چشم هایم را گرفته بود منو به خودم اورد و دست هایش را از روی چشم هایم برداشه و در آغوشش کشیدم .دائی و پروانه همراهم شدن و به ویلا برگشتیم .۲ یا ۳ روزی توی شمال با خودم درگیر بودم و هراز گاهی دوباره دچاره تب و لرز میشدم اونم موقعی که دیو بدبینی وجودم،تمامه حسه نفرتم را از بازی خوردن بر علیه کامران میشوراند و غوغایی در دلم بر پا میکرد . خودم میدونستم که حرف هایی که میزند زیاد منطقی نیست ، ولی نمیتونستم ازش فرار کنم .
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:56 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها