بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #15  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و دوم

شادی كنار پنجره ایستاده بود و به آسمان می نگریست . ساعتی پیش همه ملاقات كنندگان رفته بودند، ولی شادی پیش او مانده بود و اكنون ساعتی بود كه سكوت اختیار كرده بود . نیكا خوب می دانست كه در سكوت او نوعی ملامت و سرزنش وجود دارد. شاید حق با او بود. برخورد نیكا با پدرش هیچ درست نبود . او سر پدر فریاد كشیده بود كه به كسی اجازه نمی دهد در موردش تصمیم بگیرد ، فریاد كشیده و با گریه گفته بود كه دیگر هرگز نمیتواند راه برود .این را بخوبی می داند و برای همین هم حاضر نیست بیهوده بار دیگر آن دردهای وحشتناك را تحمل كند . فریادهای او دیگران را وادار به سكوت كرده بود و دیگر در آن مورد حرفی نزده بودند . در این میان رفتار ایرج از بقیه غیر قابل تحمل تر بود. او هیچ دخالتی در صحبتهای آنهانمیكرد . چنان سرد و بی تفاوت برخورد كرده بود كه حتی مازیار هم فهمیده بود بین آنها مشكلی بوجود آمده .ایرج همیشه همین طور بود. كوچكترین مشكل زندگیش را همه باید می فهمیدند .اما حالا دلش نمی خواست به او فكر كند . دلش میخواست حرفهای قشنگ بزند و كلمات زیبا بشنود. از این سكوت كسالت آور دلش می گرفت و برای آنكه به آن خاتمه دهد رو به شادی كرد و گفت : اینجا یه پرستار هست كه شیفت شب كار میكنه اسمش خانم رئوفه. قلبش مثل اسمش رئوفه ، نمی دونی چقدر خانومه اینجا تنها هم صحبت منه ، كاش امشب بیاد ببینمش!
- واقعا؟.........مجرده؟
- متاهله ولی متاركه كرده ، یه دختر داره اسمش لعیاست
شادی پاسخش را نداد .نیكا لحظه ای مكث كرد و پرسید: حوصله ات سر رفته؟
- نه
- بنظر كه اینطور می آد، حالا می فهمی من تو این زندون چه روزگار تلخی رو می گذرونم
شادی خندید و گفت: ولی حوصله ام سر نرفته، برعكی خیلیم سرحالم ، حالا بیا باز كنیم
- چی بازی؟ فوتبال؟ با این پای چلاق فقط فوتبال مزه می ده
- چرند نگو دختر ، بیا گل یا پوچ یا نون بده كباب ببر بازی كنیم
- خیلی خب، بیا بشین رو تخت
شادی نشست ، نیكا یكدفعه بیاد دفتر كیانوش افتاد ، با وجود شادی دیگر نمی توانست آنرا بخواند . بعد فكرش متوجه كیانوش شد و پرسید: ساعت چنده؟
- 5/6
نیكا فكر كرد الان حتما جشن تولد شروع شده و كیانوش در مهمانی است شاید اگر شادی او را صدا نمیكرد، ساعتها به این مساله فكر میكرد ولی صدای شادی كه فریاد زد: دستات رو بذار ببینم، میخوام كبابت كنم . او را از تصورات خود خارج ساخت . با كلام شادی بازی شروع شد آنها چنان شاد و با هیجان بازی میكردند كه گویا تمام غصه هایشان را فراموش كرده بودند
زمانیكه خانم رئوف وارد شد، نیكا با صدای بلندی می خندید و می گفت: دروغ نگو، گفتم اون گله ، زود باش گل رو بده .
شادیِ دختر جوان لبخند را بر لبهای پرستار نشاند و در همان حال شاخه گلی را از سبد كنار تخت بیرون كشید و مقابل نیكا گرفت و گفت: اینم گل . نیكا و شادی متوجه تازه وارد شدند و با هم سلام كردند ، نیكا بلافاصله به شادی اشاره كرد و گفت: دختر عمه و خواهر شوهر بنده شادی خانم، شادی جان بهترین پرستار دنیا خانم رئوف.
شادی و پرستار با هم دست دادند و اظهار خوشوقتی نمودند . پرستار در حالیكه لبخند رضات بر لبانش می درخشید گفت: خدا رو شكر شادی خانم اومد تا خنده نیكا جون رو ببینم.
- مگه تا حالا خنده اش رو ندید؟
- فكر نمیكنم ، شما زند داداش بد اخلاقی دارید
- تصور نمیكردم ، اینطور باشه، نیكا، خانم چی می گن؟
نیكا با دلخوری پاسخ داد: شماهام اگر بجای من بودید بد اخلاق می شدید.
شادی خندید و گفت: دوباره غر زدن رو از سر گرفتی پیرزن؟ مادربزرگ مرحوم من تو سن 90 سالگی كمتر از تو غر میزد .
پرستار و نیكا هر دو خندیدند و نیكا پرسید: كدوم مادر بزرگت كه من نمی شناسم
- قبل از بدنیا آمدن تو مرحوم شئ
- دروغگو
خانم رئوف هم خندید و بعد اضافه كرد: من دیگه مزاحمتون نمی شم.اما نیكا فورا پاسخ داد: نه بنشینید خانم ما از مصاحبت شما لذت می بریم . پرستار تشكر كرد و نشست چند لحظه بعد شادی سر رشته كلام را بدست گرفت و با شور حرارت شروع به تعریف كرد، از ماجرای آشنائیش با مازیار گفت تا به هومن رسید ، نیكا و پرستار نیز گاهی با جملاتی اظهار نظر میكردند ولی بیش از همه شادی بود كه سخن می گفت.

******************
نیكایكباردیگر بساعتش نگاه كرد . تا چند لحظه دیگر نگهبان می آمد و به ملاقات كنندگان گوشزد میكردكه :
وقت ملاقات تمام است برای آسایش و آرامش بیماران خود هر چه سریعتر بیمارستان را ترك كنید . آنقدر این جملات را شنیده بود كه حسابی حفظ شده بود . چهره كلافه نگهبان را پیش چشمان خود مجسم كرد و از فكر رفتن مادر وپدر و دیگران احساس دلتنگی نمود . بار دیگر با تحكم گفت: مادر ببین بازم دارم میگم اگه شنبه منو مرخص نكنند خودم با همین وسائل می آم باید منو مرخص كنند وگرنه این بخش رو روی سرم میذارم ، من شنبه میخوام خونه باشم.
مادر نگاه اندوهبارش را به دخترش دوخت و سعی كرد او را آرام كند و دلجویانه گفت: ولی دخترم......
اما فریاد نیكا جمله اش را نا تمام گذارد ، او با عصبانیت گفت: ولی نداره همین كه گفتم . همه به نیكا چشم دوختند ولی او بی اعتنا ادامه داد : من خسته شدم كه میخوام بیام خونه
هیچكس حرفی نزد چهره دكتر گرفته بود. نیكا بغض كرده بود و به غروب خورشید می نگریست كه صدای نگهبان را شنید ، همه آماده رفتن شدند دكتر جلو آمد و گفت: تو مطمئن هستی كه تصمیمت رو گرفتی؟
- بله شما هم مطمئن باشید
- حتی اگه به قمیت گزاف از دست دادن قدرت راه رفتنت تموم بشه؟
نیكا این بار نیز قاطعانه پاسخ داد: بله ، اونا اگه می تونستند كاری كنند تا حالا كرده بودند .
- می تونیم دكترت رو عوض كنیم
- راجع به این مساله بعدا صحبت می كنیم ، فعلا فقط میخوام از اینجا خلاص بشم.
دكتر دیگر حرفی نزد ، ولی چهره اش حتی گرفته تر از لحظات پیش بود ، ایرج جلو آمد و گفت: امیدوارم دكتر با اومدنت به خونه موافقت كنه .
نیكا لبخند زد و پاسخ داد: چه موافقت بكنه ، چه موافقت نكنه ، من می آم
- مطمئن باش حالا كه شادیم اینجاست خیلی خیلی خوش می گذره
- می آم ، حتما می آم
دكتر به ایرج چشم غره رفت شاید توقع داشت او هم نیكا را به ماندن تشویق كند بهر حال آنها پس از یك خداحافظی طولانی او را تنها گذاشتند و باز همان احساس دلتنگی بسراغش آمد دلش هوای گریه داشت میخواست دامن دامن اشك بریزد، اما باز بخود نوید می داد كه خواهد رفت ، ولی آن نهیب وحشت بار بر سرش فریاد كشید: به چه بهایی خواهی رفت؟ نیكا تو تا پایان عمر باید بر روی این چرخهای نفرین شده بنشینی.
چشمانش را برهم فشرد احساس كرد پلكهایش گرم میشود صداها در نظرش دورتر و دورتر می شد
- خانم معتمد وقت شامه، چرا خوابیدید؟
نیكا بزحمت چشمایش را گشود و گفت : متشكرم پرستار ، میل ندارم.
- من نه پرستارم ، نه پرستاری بلدم اما همین قدر می دونم كه بیماران باید حتما شام بخورن
صدا به گوشش آشنا آمد بسرعت پلكهایش را باز كرد چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: آقای مهرنژاد شمایید؟
- سلام عرض شد سركار خانم!
- سلام ، كی اومدید؟
- نزدیك نیم ساعته نمیخواستم بیدارتون كنم ولی پرستار گفت حتما باید شام بخورید منم بیدارتون كردم ناراحت كه نشدید؟
نیكا آهسته گفت: نه
ولی از كیانوش ناراحت بود چرا؟ آه بخاطر آورد . دكتر، بیمارستان ، عمل ولی این كلمات چطور می توانستند جمله ای بسازند
- حالتون چطوره خانم معتمد؟
- حالم؟ شما از حال من می پرسید؟ گوش كن كیانوش تو حق نداری برای من تصمیم بگیری و از خودت دستور صادر كنی برای چی حقیقت رو ، اون روز قبل از رفتنت بهم نگفتی؟
تندی سخن و لحن قاطع نیكا باعث شد كه كیانوش به خنده بیفتد و خنده او سبب تشدید عصبانیت نیكا شد . او با همان لحن ادامه داد: منو مسخره می كنید آقای مهرنژاد؟
- نه خانم این چه حرفیه؟ من اصلا نمی فهمم شما چی می گید من چی باید بهتون می گفتم؟
- ماجرای عدم موفقیت عمل پامو؟ چرا نگفتید؟
- من نمی دونستم
- دروغ می گید ، چطور عموتون بشما نگفته بود؟
- باور كنید كیومرث دیروز صبح تو فرودگاه به من گفت ، منم فورا با پدرتون تماس گرفتم و همه چیز رو با ایشون درمیون گذاشتم . در ضمن برای شما هیچ تصمیمی نگرفتم ، بلكه پیشنهادی كردم كه شما در پذیرفتن اون مختارید . اما پدرتون ساعتی پیش با من تماس گرفتن و گفتن كه شما تصمیمتون رو گرفتید ، ولی من گمون نكنم جدی گفته باشید . گفتم شما عاقلتر از این هستید.......
- نمیخوام هیچ چیز دیگه ای در اینمورد بشنوم من حرف آخرم رو زدم .
- لااقل اجازه بفرمایید من پیشنهاداتم رو عرض كنم ، اون وقت بجای یكبار صدبار سرم فریاد بكشید.
نیكا از پاسخ مودبانه كیانوش كمی بخود آمد با لحن آرامتری گفت: آقای مهرنژاد شما منو درك نمی كنید ، اگه شمام بیشتر از سه ماه روی این تخت اسیر بودید و به این دیوارها خیره می شدید ، وضعیت منو می فهمیدید . توی این اتاق دیوونه شدم
- همون كیانوش هم صدام كنید گوش می كنم . اینارو می دونم ، شما رو هم درك میكنم ، منكه بشما گفتم خودم نزدیك به یكسال و نیم در وضعیتی به مراتب بدتر از شما بسر بردم ، پس قبول كنید كه می فهمم چی می گید .اما شما كه بقول خودتون سه ماه صبر كردید ، لااقل اجازه بدید از این رنجها نتیجه بگیرید، همه چیز رو با این عجله خراب نكنید .
- می گید چكار كنم؟
- اجازه می دید بگم؟
- البته
- می گم ، بشرط اینكه قول بدید وسط حرفام نپرید و بذارید حرفم رو تموم كنم
نیكا با سر پاسخ مثبت داد ، كیانوش كنار تختش نشست و آرام گفت: خوب گوش كنید ، من با یه پرفسور صحبت كردم .اون جراح بسیار ماهریه پذیرفته كه شما رو معاینه كنه، من مطمئن اگه اون عملتون كنه بی هیچ شكی پاتون خوب می شه، درست مثل روز اول من به اون ایمان دارم ، ببینم نیكا به من اعتماد داری؟
نیكا لحظه ای به چهره كیانوش نگریست و بی اختیار پاسخ داد: بله
- پس من بشما قول می دم كه خوب بشید ، حالا حاضرید بخاطر مادرتون ، بخاطر پدرتون و ایرج خان و بخاطر من كه از شما خواهش میكنم بپذیرید كه دكتر شما رو معاینه كنه؟
نیكا به فكر فرو رفت ، نمی توانست خواسته كیانوش را نادیده بگیرد . خصوصا كه او خواهش كرده بود آهسته گفت: چرا اینقدر اصرار می كنید حتی از من خواهش می كنید كه اینكارو بپذیرم ، یعنی خوب شدن من برای شما تا این حد اهمیت داره؟
كیانوش لبخند زد ، برق امیدی در چشمان طوسی رنگش درخشید و گفت: حتما داره
نیكا به سبد گلسرخی كه كیانوش با خود آورده بود خیره شد و برای آنكه از جواب دادن طفره برود گفت: چه گلهای قشنگی شما بازم خودتون رو به زحمت انداختید ؟
كیانوش برخاست ، جلوی سبد گل ایستاد و گفت: تعارف رو كنار بذارید و اصل مطلب رو بگید بالاخره چه می كنید از پرفسور بخوام فردا صبح برای معاینه شما بیاد یا نه؟
- چی بگم؟
- هر چی میخواهید بگید . قبلا هم گفتم من فقط پیشنهاد میكنم ، پذیرش یا عدم پذیرش به عهده شماست
نیكا ناچار گفت: باشه ، ولی چرا همین فردا؟
كیانوش با خوشحالی خندید و گفت: برای اینكه هر چه زودتر كار رو به انجام برسونیم بهتره ، در ضمن من نقشه های دیگه ای هم دارم
- اگر در ارتباط با منه فكر میكنم حق داشته باشم بخوام ازشون سر در بیارم البته چون بدون تائید شما هیچ كدوم عملی نمی شن
- ظاهرا اینطور نیست، بدون رضایت منم كارها مطابق میل شما پیش می ره .
- خواهش میكنم خانم معتمد
- نیكا
- بله نیكا خانم . حالا شامتون رو بخورید تا من توضیح بدم
- من هیچ میل ندارم ، لطفا حرفتون رو بزنید
- می دونید عجله من بخاطر شماست ، اگه پرفسور زرنوش شنبه به اینجا بیاد زودتر تكلیف ما مشخص میشه ، من با ایشون صحبت كردم در صورتی كه وضع شما اجازه بده قبل از عمل یه هفته ای به مرخصی برید
- مرخصی؟
- بله ، یه هوا خوری كوچیك یه هفته ای
- مثلا كجا
- اگه مایل باشید شمال كشور
- شمال ، اونم تو این فصل سال
- بله، شما تا بحال تو این فصل به شهرهای شمالی سفر كردین؟
- نه
- پس باید ببینید دریا پاییز و زمستون هم به زیبایی بهار و تابستونه
- متاسفانه نمیتونم بپذیرم
- چرا؟
- من چطور باید برم؟
- با ویلچر یا عصا
- نه اصلا نمیتونم ، نمیخوام تابلو بشم.
- تابلو بشید؟ یعنی چی؟
- تصورش رو بكن ، همه منو به هم نشون می دن
- اولا اصلا اینطور نیست ، مگه خود شما وقتی یه نفر رو با عصا یا ویلچر بینید، به دیگران نشون می دید؟ نیكا پاسخی نداد و كیانوش ادامه داد: ثانیا مگه اونجا چه خبره؟ كسی اونجا نیست
- چطور كسی نیست؟ هر هتلی كه بریم حتما مسافرینی داره.
- چه كسی گفت شما به هتل می رید؟
- نكنه قراره تو خیابون چادر بزنیم؟
- خیر، سركار خانم به كلبه حقیر تشیرف می برن
- ویلای شما
- اگر اشكالی نداشته باشه
- اشكالی كه نداره ، ولی خیلی اسباب زحمت می شیم .
- خوب چی می گید؟ موافقید یا بازم مایلید سرم داد بكشید.
گونه های نیكا سرخ شد و سرش را پایین انداخت و گفت: آقای مهرنژاد من واقعا........
اما كیانوش نگذاشت ادامه دهد و فورا گفت: نیازی به عذر خواهی نیست لطفا فقط جوابم رو بدید اگه مثبت باشه ممنون می شم .
- ظاهرا شما حساب همه چیز رو كردید و من جز موافقت كار دیگه ای نمیتونم بكنم
- پس اعلام رضایت شد
- بله
- واقعا ممنونم
- شما از من تشكر می كنید؟ این كاریه كه من باید بكنم
- من به این خاطر تشكر كردم كه شما تقاضای منو قبول كردید
- بس كنید آقای مهرنژاد
- به قول خودتون همون كیانوش
نیكا خندید و گفت: خودتونم میاید؟
كیانوش در حالیكه خم شده بود و از روی زمین بسته هایی را بر می داشت گفت: نه وجود یه مزاحم در اونجا صلاح نیست . شما وخانواده ، ایرج خان و خانواده اعزام می شید
__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:55 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها