بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #16  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سی و نهم
ولی كیانوش پیش دستی كرد صندلیش را عقب كشید برخاست و گفت: نه دكتر با اجازه شما من نظر بهتری دارم، شادی خانم ایرج خان رو بیدار كنند با اجازه شما و خانم رئوف من ولعیا هم می ریم دنبال نیكا خانم ، فكر میكنم من بدونم ایشون كجا هستند. - ولی كیانوش خان شما خیلی به زحمت می افتید.
- اصلا زحمتی نیست اجازه می فرمایید
دكتر با لبخندی اعلام موافقت نمود ولی فروزان جلو آمد و گفت: آقای مهرنژاد لعیا رو بدید اذیتتون میكنه.


- این چه حرفیه؟ دختر قشنگ من اذیت نمیكنه، درسته لعیا جان؟ - بله عمو
- فقط لطف كنید باش لباس گرم بیارید بیرون سرده
- همین الساعه
فروزان با سرعت پله ها را طی كرد و بعد از چند لحظه با كاپشن دخترش بازگشت. كیانوش لباس را گرفت و برتن بچه پوشاند و با انگشت موهایش را مرتب كرد و او را در آغوش كشید، كیومرث خندید وگفت: كیانوش خوب بود تو مربی مهد كودك می شدی.
كیانوش خندید و گفت: فعلا با اجازه همگی
حدس كیانوش درست بود. نیكا كنار ساحل بر روی چرخ نشسته بود، چنان در خودش غرق بود كه حتی صدای ماشین نیز او را متوجه نساخت . كیانوش در ماشین را باز كرد و گفت: برو خاله نیكا رو صدا كن.
- تو هم می آی عمو؟
- بله عزیزم برو من هم اومدم.
لعیا ذوق زده از مصاحبت با كیانوش بطرف نیكا دوید و فریاد كشید: خاله نیكا ، خاله نیكا
نیكا رویش را بجانب صدا گرداند. لعیا با سرعت بطرف او دوید ، ولی همین كه میخواست خود را در آغوش او بیندازد ، مكث كرد و با تردید گفت: اگه بپرم میخوره، بپات درد می گیره؟
- آره عزیزم از این طرفی بیا..... ببینم با كی اومدی؟
- با عمو كیانوش
- با عمو ایرج یا عمو مازیار؟
- نه ، با عمو كیانوش
نیكا با تعجب برگشت و كیانوش را در چند قدمی خود دید، بی آنكه علت را بداند خوشحال شد و هیجان زده گفت: كیانوش خان!
- سلام خانم معتمد
- سلام كی اومدید؟ چرا اومدنتون رو خبر نداید؟
- چند دقیقه قبل رسیدیم، گفتم نكنه برنامه ای داشته باشید مزاحم نشیم
- با خانواده اومدید؟
- نه با كیومرث، شما چرا تنهایید؟
- نمی دونم، میخواستم كمی فكر كنم.
- پس مزاحم شدم.
- این چه حرفیه
كیانوش نزدیكتر آمد .كنارچرخ نیكا روی زمین نشست ، لعیا را هم روی پایش گذاشت. او سرش را به سینه كیانوش گذاشت و نیكا با خود فكر كرد كاش او هم مانند لعیا بچه ای بود و براحتی میتوانست به یك نفر مثل كیانوش تكیه كند. بعد سكوت را شكست وگفت: این دختر شما رو خیلی دوست داره، این چند روز مدام سراغ شما رو میگرفت.
كیانوش دستی به موهای دختر كوچك كشید ، گونه اش را بوسید وگفت: منم دوستش دارم خوب از خودتون بگید ، خوش میگذره؟
- بله خیلی، اینجا واقعا زیباست ، هرچیزی كه بخوایم برامون مهیاست ، خصوصا باغ مركبات خیلی باصفاست. حق با شما بود هرچند سرده وگاهی بارون میاد اما بقول شما دریا در هر زمان زیباست
- واقعا خوشحالم كه بشما خوش میگذره
- نگفتید برای چی به اینجا اومدید؟
- میخواستیم صبحانه بخوریم دیدیم بدون شما لطفی نداره، اومدم دنبالتون .
- چطور شما اومدید؟
- ایرج خان خواب بودن
- اگه بیدارم بود نمی اومد
- نه، می اومدند، من مطمئنم
- اشتباه می كنید نمی اومد
- بر عكس شما اشتباه میكنید، اگر هم نمی خواستند بیان وقتی اومدن منو می دیدن حتما می اومدن
نیكا با صدای بلند خندید وگفت: حق با شماست
آنگاه كمی مكث كرد و دوباره گفت: حتما باید بریم؟ بشینید میخوام كمی باهاتون صحبت كنم.
- خوب اگه اشكالی نداره به گمونم كه دو نفری، نه ببخشید لعیا خانم رو فراموش كردم ، سه نفری هم بشه صبحانه خورد . بفرمایید من آماده ام اما قبل از اینكه شما شروع كنید میتونم سوالی كنم؟
- البته
- شما سرحال نیستید ، اینطور نیست؟
- چه كسی اینو بشما گفته؟
- بهتون دروغ نمی گم . هم خودم از اولین لحظه فهمیدم، هم مادرتون خیلی نگران شما بود
- كه اینطور..... خوب فرض كنیم حدستون درست باشه كه چی؟
كیانوش از پاسخ نیكا جا خورده و با دلخوری گفت: هیچی . بعد چانه لعیا را بالا آورد و گفت: دخترم بلند شو بدو تا بگیرمت لعیا ذوق زده جستی زد و شروع به دویدن كرد . كیانوش هم برخاست و به دنبالش دوید لعیا با صدای بلند می خندید و كیانوش پشت سر هم تكرار میكرد : الان میگیرمت .
نیكا چند لحظه ای سكوت كرد و ببازی آنها نگریست، ولی طاقتش سر آمد و فریاد كشید : بیا اینجا بشین كیانوش، میخوام باهات حرف بزنم .
كیانوش دست لعیا را گرفت و مقابل چرخ نیكا ایستاد و گفت: نمی خواهید صحبت كنید وگرنه جواب سوالم رو می دادید
- خوب دادم
- اگه جوابتون اون بود كه گفتید ، ترجیح می دم اصلا جوابم رو ندید
- بشین می گم ، من باید با یه نفر حرف بزنم وگرنه این چرخ رو تا سینه این دریای دیوونه میكشونم و خودم رو خلاص میكنم .
چشمان كیانوش از تعجب گرد شد وگفت: دیگه چكار میكنی خانم خانمها؟
نیكا سرش را پایین انداخت وگفت: دیگه خسته شدم .
كیانوش از جیب كاپشنش چند بسته شكلات در آورد ، یكی را باز كرد و به لعیا داد و او را روی پایش نشاند و خود مشغول باز كردن یكی دیگر شد و شكلات باز شده را به نیكا داد وگفت: خوب بخورید و تعریف كنید
- متشكرم ......... اجازه دارم یه سوال بكنم؟
- البته مطمئن باشید من مثل شما جواب سربالا نمی دم
نیكا با شرمندگی سری تكان داد وگفت: باور كنید من منظور نداشتم.
- می دونم بفرمایید
- لعیا روخیلی دوست دارید؟
- بله یه احساس خاصی بهش دارم، می دونید موقعیت اون در زندگی و آینده مبهمی كه در انتظارشه ، دل هر سنگدلی رو به درد میاره
- پدرش رو دیدید؟
- بله
- فروزان خانم اطمینان داشت كه پدرش اونو بشما نمی ده ، چطور تونستید بگیریدش؟
- زیاد دشوار نبود ، با هركسی باید از دری واردشد، مهم اینه كه رگ خواب طرف مقابل رو بدست بیاری
- رگ خوابش چی بود؟
- فروزان خانم هیچ وقت راجع به همسرشون با شما صحبت نكردند؟
- چرا سه شنبه غروب كه من و ایرج دعوا كردیم ، شب تا دیر وقت راجع به مردها صحبت كردیم ، اونم از شوهرش گفت .
- پس حدس من درست بود ، شما با ایرج خان مشاجره كردید .
نیكا تازه متوجه شد چه گفته است ، ولی با اینحال با بی تفاوتی ادامه داد: بله ، ولی خواهش میكنم نپرسید برای چی؟
- مسلم بدونید كه هرگز نمی پرسم ، چون صلاح نمی دونم در مشاجرات خانوادگی دخالت كنم.
نیكا لبخندی زد وگفت: از اصل قضیه دور نشیم ، نگفتید .
- می دونید خانم معتمد پدر لعیا موجود عجیب و قابل تنفریه ، یه مرد معتاد و الكلی كه حاضره حتی دختر دوست داشتنی و قشنگش رو در مقابل پول بفروشه . در واقع خانم معتمد من لعیا رو........ معذرت میخوام كه این كلمه رو بكار میبرم ولی متاسفانه كلمه مناسبتری پیدا نمی كنم ........ من لعیا رو كرایه كردم
نیكا با تعجب به او نگاه كرد و آهسته گفت: خدای من!
و كیانوش ادامه داد : هرچی باهاش صحبت كردم و دلیل ومنطق آوردم فایده نداشت بعد سعی كردم دلش رو به رحم بیارم ، بهش گفتم اینكار رو به خاطر دل تنگ یه مادر و دختر جوونی كه روی تخت بیمارستانه انجام بده ولی اون گفت یكی از شرایط طلاق فروزان این بوده كه هرگز حق دیدن دخترش رو نداشته باشه، چون راضی به این متاركه نبوده و همسرش هم این شرط رو پذیرفته . بعد اضافه كرد حالا فرض كنیم من اینكار رو كردم از شادی یه مادر و رضایت یه دختر مریض چی دست منو میگیره؟ وقتی این جمله رو گفت فهمیدم كه منظور اصلیش چیه ، بنابراین بی پرده و صریح گفتم : من جبرن میكنم بگو چی میخوای؟ اون لبخند زشتی زد وگفت: چی می دی؟ پاسخ دادم : تو بگو ، گفت : پول ، فقط پول بكار من می آد .گفتم : قبوله چقدر میخوای؟ گفت : بستگی داره دختره رو واسه چند روز بخوای ، برای هر روز یه مبلغی باید بدی . منم پذیرفتم و بالاخره روی مبلغی به توافق رسیدیم و بچه رو گرفتم .
- كه اینطور ، ولی اون چطور بشما اطمینان كرد؟
- همه مبلغ رو از پیش گرفت.
- فكر نكرد كه ممكنه شما هرگز بچه رو پس نبرید؟
- نگران نباشید، اون كلاه سرش نمیره پاسپورتم پیشش گرو مونده
- خدای من اون یه شیطونه
- بله واقعا صفت مناسبیه ، وقتی لعیا رو دیدم از تعجب داشتم در می آوردم . بچه با یه پیرهن نازك پاره تو این زمستون ، با پای برهنه و موی ژولیده و دست و صورت كثیف تو حیاط بود وقتی یه شكلات بهش دادم ، نگاهم كرد و بعد چنان به آغوشم پرید كه گویا سالهاست منو میشناسه ، راستی خانم معتمد ، خانم رئوف می دونن همسرشون ازدواج مجدد كردن؟
نیكا با تعجب گفت: راست می گید ، نه خبر نداره
- بهتره نفهمه ، می دونید وجود نامادری توی اون خونه مسلما مادر بیچاره رو نگران میكنه
- حق با شماست .
لعیا كه شكلاتش را تمام كرده بود دستهایش را بالا آورد و گفت: عمو كثیفه . كیانوش دستمالی از جیبش در آورد و با دقت وحوصله دستهای لعیا را پاك كرد ،بعد دختر ایستاد، دستش را بر شانه كیانوش فشرد و گفت : عمو منو بذار اینجا . كیانوش او را بلند كرد و بر روی دوشش گذاشت. روبه نیكا كه هنوز به حرفهایش فكر میكرد گفت : بریم خانم معتمد ؟ ........ اجازه می دید ؟
- البته
كیانوش با یك دست لعیا را گرفت و با دست دیگر چرخ نیكا را بحركت در آورد . وقتی به ماشین رسیدند ، در را گشود و چرخ را تا آخرین حد ممكن به بدنه ماشین نزدیك كرد ، لعیا را بر زمین گذاشت و چرخ را محكم نگاه داشت تا نیكا بتواند براحتی جابجا شود . بعد خم شد و گچ پایش را بلند كرد و داخل ماشین قرار داد . چرخ را جمع كرد و در صندوق عقب گذاشت و لعیا را در آغوش گرفت ، سوار شد و به راه افتاد . لعیا دائما دست روی قسمتهای مختلف ماشین می گذاشت و نام آنها را می پرسید. كیانوش نیز با حوصله راجع به هر یك برایش توضیح می داد. رقتی راجع به بوق پرسید كیانوش دست كوچكش را در دست خود گرفت و روی بوق فشرد ، لعیا هیجان زده خندید و دستانش را به هم كوفت و خودش نیز صدای بوق در آورد. بعد یكبار دیگر بوق زد و به كیانوش نگاه كرد. كیانوش پخش ماشین را روشن كرد، لعیا لحظه ای كنجكاوانه در حالیكه به پخش نگاه میكرد به صدا گوش سپرد . بعد شروع به دست زدن كرد و سرش را به ریتم آهنگ بطرفین حركت داد. كیانوش با صدای بلند خندید و گفت : ای شیطون .
نیكا هم لبخند زد وگفت: دوست داشتی دختر خودت بود؟
- خیلی ، آدم اگه یه دختر مثل لعیا داشته باشه هیچ غمی تو دنیا نداره
- ولی فروزان و بابك چنین دختری رو هم دارن، مشكلاتشون بیش از حده
- اونا....... البته فروزان خانم كه نه، بابك خان خیلی ناشكره ، به شكرانه چنین نعمت بزرگی باید شاد و شاكر زندگی كرد
- بله واقعاكه حق باشماست بیخود نیست كه لعیام شما رواینقدر دوست داره و انتظارتون رو می كشید
- منم بخاطر همی اومدم
- یعنی فقط بخاطر لعیا اومدید؟ اگه اون نبود نمی اومدید؟
- شوخی كردم ناراحت نشید ، من بخاطر همه شما اومدم
- آقای مهرنژاد.....
- بفرمائید
- چرا با اینهمه زحمت و درد سر لعیا رو گرفتید و آوردید؟
- چرا؟خوب بخاطریه مادر،مادری كه درهر لحظه آرزوی دیدار دخترش رو داشت ، این وظیفه من بود
- پس فقط میخواستید خانم رئوف رو خوشحال كنید؟
- خانم رئوف وشما
- من دیگه چرا؟
- خوب خرسندی ایشون خرسندی شما رو هم بدنبال داشت. مگه این شما نبودید كه خواستید خانم رئوف با شما بیاد؟ منم كاری كردم كه ایشون بیان
- ولی ظاهرا من فقط بهانه انجام اینكار بودم
- شما قبلا گفته بودید كه خانم رئوف در این مدت خیلی بشما كمك كرده ، من قصد داشتم بنوعی جبران كنم
نیكا با ادای جمله: بله متوجه هستم به بحث خاتمه داد، درحالیكه چهره اش نشان می داد آنچه میخواست بداند هنوز ناگفته باقی مانده ولی كیانوش دیگر سخنی نگفت و رو به لعیا كرد و گفت: رسیدیم عمو جون میخوام بپیچم، عمو رو محكم بگیر.
لعیا دستان كوچكش را دور گردن كیانوش محكم گره زد و گفت: خوبه عمو؟
- آره خیلی خوبه عروسك عمو.
نیكا در صورت كیانوش رضایت و شادی را آشكارا دید. وقتی با لعیا سخن می گفت، وقتی لبخند می زد ، ووقتی بازی میكرد ، بنظر می رسید تمام غصه هایش را از یاد می برد. ماشین كه از توقف باز ایستاد، نیكا از افكار خود بیرون آمد .
- خوب رسیدیم عمو جون بپر بغلم
لعیا خود را محكم به سینه كیانوش چسباند. نیكا آهسته گفت: آقای مهرنژاد خاطرتون هست روز آخر وقتی می خواستید از بیمارستان برید گفتم ازتون سوالی داشتم كه به وقت بهتری موكول مكینم.
كیانوش با تعجب به نیكا نگاه كرد. نیكا در نگاهش نوعی دلهره دید. حتی در كلامش كه حالتی لرزان داشت: بله ، دقیقا. هیچ می دونید كه من ساعتها راجع به سوالتون فكر كردم؟
- راستی؟ فكر نمیكردم شما تا این حد وقت اضافه داشته باشدی كه برای این مسائل تلف كنید
- من وقتم رو تلف نكردم دونستنش برام مهم بود
- میخواهید الان بگید
- كاش كنار ساحل می گفتید،نشستن ما در مقابل پنجره داخل ماشین زیاد صحنه خوشایندی برای بینندگان نیست
- من اهمیتی نمی دم، میخوام جواب یوالم رو همین حالا بدونم
- خوب در این صورت بفرمایید، من در خدمتم.
- گوش كنید آقای مهرنژاد من تو ذهنم یه تصویر مبهم دارم، گاهی فكر میكنم تصویر دكتر ادیبه، ولی احساس میكنم در همون حال تصویر برام آشنا بود، حال این كه من دكتر رو بعد از بهوش اومدن دیدم
- منظورتون رو نمی فهمم؟ از چه زمانی حرف می زنید؟
- زمانیكه در حالت اغما بودم
- آه متوجه شدم
- اون مرد كی بود آقای مهرنژاد
- من از كجا باید بدونم سركار خانم؟
- مطمئن هستید كه نمی دونید؟
كیانوش سكوت كرد . نیكا كمی عصبی بنظر می رسید و به او كه گونه هایش سرخ و پر حرارت گردیده بود، نگاه میگرد. او لعیا را در آغوش كشید و از اتومبیل خارج گردید. لحظه ای بعد در را گشود و چرخ نیكا را كنار آن قرار داد و گفت: می خواید از خانمها بخوام كمكتون كنند
- نه، خودم میتونم
نیكا دستش را ستون بدنش كرد و بزحمت خود را بالا كشید . كیانوش گچ پایش را با احتیاط بلند كرد و او بر روی چرخ نشست و در همان حال آهسته گفت: آیا اون مرد همون جوونی نبود كه شبها مقابل بیمارستان داخل ماشین میخوابید اون كه گرمی خونش روز عمل ضامن حیات من شد؟
كیانوش سرش رابزیرانداخت وگفت: پس شما همه چیزرو میدونید. بله اون مرد من بودم . حدس شما صحیحه
- من همیشه فكر میكردم كه اون تصویر متعلق به شماست
- من ......... من نمی دونم چی بگم. امیدوارم منو بخاطر دخالتهام ببخشید.
- این چه حرفیه؟ من باید بگم امیدوارم روزی بتونم محبتهای شما رو جبران كنم.
هر دو در سكوت به راه افتادند، تنها لعیا بود كه تند تند برای كیانوش شیرین زبانی میكرد. وقتی به نزدیك سالن غذاخوری رسیدند صدای خنده ساكنین به وضوح شنیده می شد. كیانوش گفت: شرط می بندم كیومرث معركه گرفته.
بعد هر دو وارد شدند و سلام كردند.كیومرث برخاست و گفت: كیا ، خانم معتمد كجا هستید؟ بوقلمونهای حلیم از بس كه انتظار شما رو كشیدند صبر شون سر اومد و پرواز كردند و رفتند.
كیانوش هم به خنده پاسخ داد: سر چیزی كه از اول هم وجود نداشته بحث نكن .
بعد رو به ایرج نمود و سلام كرد ایرج با اشاره سر پاسخش را داد و بسوی نیكا آمد و گفت: كجا بودی عزیزم؟ نگران شده بودم .
نیكا با تعجب به او نگریست و به فراست دریافت كه او نمیخواهد كیانوش از تیرگی روابطشان اطلاع یابد. با بی میلی پاسخ داد: كنار ساحل . كیانوش دسته چرخ را با رضایت به ایرج واگذار كرد و لعیا را به هوا پرتاب كرد و درحالیكه او را می گرفت گفت: عذر ما رو بپذیرید و تا بیشتر شرمنده نشدیم شروع كنید.
فروزان برخاست و نزدیك كیانوش آمد وگفت:آقای مهرنژاد!
نیكا بی اختیار روی گرداند و به آن دو خیره شد
- ......... جانم
- لعیا رو بدید به من، حسابی خسته تون كرد
- من كه از بودن با لعیا هیچ وقت خسته نمی شم. شما بفرمایید شروع كنید. من لباسهاش رو عوض میكنم، دستاش رو هم میشورم می آم.
- شما بفرمایید من میرم، باعث زحمتتون می شه.
بعد دستانش را پیش برد تا لعیا را بگیرد، ولی او با سماجت گفت: نه،نه، با عمو میرم
- خیلی دختر بدی شدی دیگه دوستت ندارم، عمو خسته شده
- خوب راه می رم . عمو منو بذار زمین با هم بریم
كیانوش خندید وگفت: بگو عمو خسته نمیشه.
لعیا با خوشحالی حرف كیانوش را تكرار كرد. فروزان در حالیكه سعی میكرد خود را رنجیده خاطر نشان دهد گفت : خوب باشه و قصد بازگشت كرد كه لعیا او را صدا زد گویا متوجه ناراحتی مادر شده بود، زیرا گفت: می آم مامان ، می آم.
فروزان دستانش را پیش برد و لعیا با نارضایتی به آغوشش پرید. وقتی می رفت سرگرداند و به كیانوش نگاه كرد . گویا با نگاهش او را صدا میزد كیانوش كه هنوز ننشسته بود گفت: اومدم عمو، منم میخوام دستامو بشورم، شما شروع كنید ما اومدیم.
لعیا ذوق زده خندید و با شادی كودكانه ای فریاد كشید : عمومم می آد.
چند لحظه بعد كیانوش و فروزان بازگشتند . لعیا با صدای بلند سلام كرد و همه را به خنده انداخت . هنگام صرف صبحانه نیز چون لعیا اصرار داشت كنار كیانوش بنشیند، كیانوش و فروزان كنارهم نشستند و لعیا بین آنها جای گرفت . كیانوش غذای او را در دهانش میگذاشت و او نیز با حركات دلنشین كودكانه غذایش را میخورد .كیومرث با مشاهده این صحنه به خنده گفت: می دونید كیانوش كلاس كارآموزی می ره؟ آخه قراره بزودی سروسامون بگیره.
نیكا نگاهش را به كیانوش دوخت تا پاسخ او را بشنود. او لبخندی زد و پاسخ داد: پس در این صورت خواهش میكنم بیا جامون رو با هم عوض كنیم چون خودت بهتر می دونی كه من با بودن بزرگترها هرگز جسارت این كارو در خودم نمی بینم .
همه خندیدند و كیومرث گفت: شما بگید ، اگه من اینكارو بكنم بهم نمی گن سرپیری معركه گیری؟
شادی با شیطنت پاسخ داد: نه چرا باید بگن خیلی هم خوبه ، انسان تازه بقول شما سر پیری احتیاج به یه مونس و همدم پیدا میكنه
همه سخنان شادی را تائید كردند، جز نیكا كه ساكت بود. كیومرث كه چنین دید لبخندی زد وگفت: خدای من ظاهرا هواداران كیانوش خیلی بیشترند!
- بله، پس بزودی ما یه شیرینی مفصل خواهیم خورد.
- خوب شادی خانم اگه كار شما با شیرینی درست میشه، من قول میدم از بهترین شیرینی فروشیها هر قدر كه بخواهید براتون شیرینی تهیه كنم.
ایرج بجای شادی جواب داد: نه، قبول نیست. شیرینی بدون دردسر هیچ لطفی نداره،شما باید مثل ما به دردسر و بیچارگی بیفتید تا اون شیرینی به دهن ما مزه بده .
شادی به ایرج چشم غره رفت و نیكا با اخم خود را مشغول نشان داد. كیانوش در پاسخ ایرج گفت: مسلما اگه كیومرث اطمینان داشته باشه كه میتونه خانواده خوبی مثل خانواده دكتر و عروس خانم محجوب و متینی مثل نیكا خانم رو برای وصلت پیدا كنه همین امروز دست بكار میشه و اگه به گفته شما دردسری در كار باشه با كمال میل میپذیره.
ایرج كه از حمله تدافعی كیانوش جاخورده بود، برای آنكه بنوعی جبران كند پاسخ داد: البته جناب مهرنژاد فراموش نكنید كه منم از خانواده معتمد هستم
كیانوش لبخند پر معنایی زد وپاسخ داد: البته ، درخوب بودن شما هیچ شكی نیست .
همه خندیدند ،ولی ظاهرا این پاسخ ایرج را راضی نكرده بود،چون چهره اش همچنان درهم بنظر می رسید.
__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:52 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها