بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #19  
قدیمی 12-31-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهل و سوم
در كه بسته شد كیانوش بطرف نیكا آمد و به او در نشستن كمك كرد و بلافاصله گفت: حالتون چطوره خانم؟ - خوبم مرسی ، شما چطورید؟
- منم مثل همیشه
- سر دردتون معالجه شد؟
- ای ............ میاد ، میره ، هر دفعه یه جوره ، شما چی ، پاتون بهتر شده؟

- از احوالپرسی شما - من ممنوع الورودم وگرنه خیلی دلم میخواست شما رو ببینم
- چه كسی این قانون رو گذاشته؟
- بگذریم از خودتون بگید
- پس نمی خواید بگید نه؟ معلوم میشه حرفهای شما فقط بهونه است
- اختیار دارید.......هر چی شما بفرمایید . حالا بگین ببینم چطور شد بسراغ از خاطر رفتگان اومدید؟
- دلم گرفته بود سری به خیابونا زدم گفتم شما رو هم زیارت كنم
- افتخار دادید سركارخانم، اتفاقا كاری هم با شما داشتم، میخواستم با پدرتون تماس بگیرم و از شما خواهش كنم در كار مهمی كمكم كنید
- چرا با پدرم تماس بگیرید؟
- گفتم كه........... نشنیده بگیرید
- باشه هرطور شما بخواید
- از من ناراحتید؟
- نه
- حتما
- بله مطمئن باشید
صدای در گفتگو آن دو را قطع كرد كیانوش از روی مبل برخاست ، در را گشود اما اجازه نداد كسی كه پشت در بود داخل شود. وخودش سینی كیك و قهوه را گرفت و در را بست و بازگشت سینی را روی میز گذاشت و در حالتی كه می نشست گفت: بفرمایید تعارف نكنید. حتما سردتون شده فكر میكنم حسابی سرحالتون بیاره.
نیكا لبخند تلخی زد و پاسخ داد: این چیزها ما رو سرحال نمیاره
- چرا؟
نیكا پاسخی نداد كیانوش دوباره پرسید: شما خیلی خسته و بی حوصله بنظر می رسید، حدس میزنم از چیزی ناراحتید همین طوره؟
- باشه برای بعد.......... گفتید میخواید در كاری بهتون كمك كنم، خوب بفرمایید من آماده ام.
- حالا خستگی در كنید. براتون میگم
- نه من باید برم زودتر بگید بهتره
- من اگه شما رو امروز برای نهار اینجا نگه ندارم از پنجره خودمو پایین می اندازم
نیكا خندید وگفت: پس عصاهامو براتون نگه می دارم
- فكر نمی كنم به عصا بكشه، دنبال یه قبر كن خِبره بگردید
نیكا این بار بلندتر خندید وگفت: بگید دیگه خیلی كنجكاو شدم
- چشم خانم ولی، اول بگید با قند یا شكر
- فرقی نداره
كیانوش قهوه نیكا را شیرین كرد و در همان حال گفت: خانم رئوف به دیدن شما میان مگه نه؟
- بله گاهی اوقات، ولی از وقتی لعیا رفته دیگه اون آدم سابق نیست، حتی از قبل هم بدتر شده
كیانوش نگاه اندوهگین خود را به فنجان قهوه دوخت وگفت: می خواستم از جانب من پیامی به ایشون برسونید و جواب بگیرید، این زحمت رو می پذیرید؟
- البته، ولی چطور خودتون با فروزان تماس نمی گیرید؟
- فكر میكنم اگه شما این كارو بكنید خیلی بهتره
- قبوله، حالا بفرمایید
- میخواستم ........ میخواستم
- چرا آنقدر هول شدید؟ چهره تون دقیقا شبیه پسرایی شده كه قصد خواستگاری كردن دارن
كیانوش لبخند زد وگفت: بی دلیل نیست، چون منم قصد همین كارو دارم
نیكا احساس كرد قلبش فرو ریخت. می ترسید رنگ پریده بنظر بیاید ، برای همین هم سرش را پایین انداخت و گفت: خوب ادامه بدید.
- بنظر من فروزان خانم دختر خیلی خوبیه، حیفه كه بعد از اون شكست زندگیشون رو تباه كنن؟ اگه ایشون موافق باشن............ نه،نه اصلا شما بپرسید یه بار دیگه ازدواج می كنن؟
نیكا احساس خاصی داشت، نمی دانست چرا ناگهان در دل به فروزان حسادت كرد باید از اول هم حدس می زد، مسلما فروزان پاسخ رد به كیانوش نخواهد داد. او دختر خیلی خوشبختی است كه كیانوش او را برای زندگی انتخاب كرده نیكا سعی كرد برخود مسلط باشد و بعد آهسته گفت: بله حتما میگم
- یه خواهش دیگه، لطفا فعلا نامی از كسی نبرید، فقط بپرسید آمادگی این كارو دارن یا نه؟
- باشه ولی خودم می تونم یه سوال كنم؟
- خواهش میكنم شما می تونید ده تا سوال بفرمایید
- فروزان خانم ، خانم مهرنژاد می شن
كیانوش لبخند زیبایی زد وگفت: بله
- امیدوارم این وصلت صورت بگیره
- متشكرم، خوب حالا از خودتون بگید، از مادر، پدر و از همه مهمتر ایرج خان
- همه خوبند
- شادی خانم چه می كنند؟ رفتند؟
- نه برای تعطیلات عید می مونه
- خیلی خوبه، اگه تا اون موقع كار خانم رئوفم تموم شده باشه، دسته جمعی می ریم مسافرت ، موافقید؟
- بله فكر خوبیه
- خوب حالا من یه سوال می پرسم........... شما چرا ناراحتید؟
- سوالتون تكراریه
- به ولی امیدوارم جواب شما تكراری نباشه
نیكا لحظه ای سكوت كرد.میخواست برای كیانوش همه چیز را بگوید، اما نمی توانست.كلمات در گلویش گیر كرده بودند و بجای آنها اشكهایش ناگهانی و بی اختیار جاری شدند. واو هیچ ممانعتی از ریزش اشكهایش بعمل نیاورد، شاید اگر هم چنین میكرد بیهوده بود .هرگز تصور نمیكرد به این راحتی در مقابل یك مرد گریه كند ولی با این مرد احساس بیگانگی نمیكرد.كیانوش لحظه ای با تعجب به او خیره شد، بعد از جای برخاست كنار او روی زمین زانو زدو گفت: نیكا خانم گریه می كنید؟
نیكا سعی كرد در میان گریه لبخند بزند، وبا سر اشاره كرد چیزی نیست.كیانوش دوباره گفت: خواهش میكنم گریه نكنید، شما كه دیگه نباید نگران چیزی باشید من همین امروز صبح با پروفسور زرنوش تماس گرفتم. ایشون گفتند كه شما رو بزودی برای فیزیوتراپی می فرستند. بعدم می تونید مثل روز اول راه برید.
- ..... می دونم......... می دونم
- پس دیگه چرا گریه می كنید؟ خواهش میكنم آروم باشید
- دلم گرفته........... فكر میكردم شما منو درك می كنید میتونم پیش شما گریه كنم وحرف بزنم، ولی مثل اینكه شما رو ناراحت كردم...........معذرت میخوام
- این حرفا رو نزن نیكا خانم اگه واقعا گریه آرومتون میكنه ، خوب من هیچ مخالفتی ندارم.هر كاری دوست دارید بكنید .باور كنید منم هركاری از دستم بیاد براتون انجام میدم
- شاید برای همینه كه اومدم پیش شما
- خوب بفرمایید
نیكا سكوت كردنمی دانست چطوروازكجا شروع كند برای همین هم گفت: اجازه می دید باشه برای دفعه بعد
- البته، هر طور شما صلاح بدونید
- نیكا نگاهی به دور و برش كرد و برای آنكه موضع صحبت را عوض كند گفت: تا بحال شما رو با عینك ندیده بودم
گاهش اوقات وقتی چشمام خسته می شه خصوصا موقع كار با ماشین حساب یا كامپیوتر از عینك استفاده میكنم. نظرتون راجع به قیافه من با عینك چیه؟
نیكا لبخند زد وگفت: بهتون میاد ولی...........
- ولی چی؟
میخواست بگوید حیف از آن طوسی خوشرنگ چشمان شما كه پشت شیشه عینك پنهان شود ولی نگفت و بجای آن گفت: ولی بی عینك قیافه تون آشناتر بنظر می رسه
كیانوش با صدای بلند خندید ، بعد عینكش را از روی میز برداشت و گفت: بزنید ببینم بهتون میاد؟
- ولی این عینك مردونه است
- خوب باشه برای امتحان بزنید.نه اینكه بزنید و به مجلس عروسی برید
نیكا عینك را گرفت و به چشمانش زد، از كیفش آینه كوچكی در آورد و خود را در آن نگریست .بعد سرش را بالا آورد و به كیانوش كه به او خیره شده بود گفت: بدم نشدم
- معلومه كه بد نشدید ، شما همیشه خوبید
نیكا خندید و پاسخ داد: ولی این نظر شماست
- نخیر نظر هر انسان عاقل و با منطق بی تردید همینه
كیانوش از روی زمین برخاست و بار دیگر روبروی نیكا بر روی مبل قرار گرفت وگفت: خوب خانم معتمد نفرمودید مایلید نهارو در اینجا صرف كنیم یا بیرون.
- من كه گفتم مزاحم شما.............
- تعارف نفرمائید خودتون بهتر می دونید كه مزاحم نیستید
- ولی ممكنه منتظرم باشن
- با یه تلفن مساله حله
- خوب حالا كه اصرار دارید، باید بگم هر طور شما مایلید
- برای من فرقی نمی كنه مهم اینه كه شما راحت باشید ..........گذشته از این من فكر میكنم تمایلات ما ضد و نقیض باشن
- چطور؟
- خوب من دوست دارم برای تنوعم كه شده امروز خارج از شركت غذا بخورم، ولی شما ترجیح می دید كمتر بیرون باشید تا دیگران كمتر شما رو با عصا ببینند اینطور نیست؟
- باید بگم حق با شماست
- اگر من مهمان شما بودم، شما رو مجبور میكردم نهارو بیرون صرف كنید تا به این مسائل كودكانه فكر نكنید، ولی حالا كه شما مهمان من هستید و حفظ حرمت مهمان واجبه، بخواست شما عمل میكنم خوبه؟
- بله، متشكرم
كیانوش برخاست ، پشت میزش ایستاد.گوشی تلفن را برداشت و دستور نهار را داد. بعد رو به نیكا كرد وگفت: خانم معتمد سركار با منزل تماس نمی گیرید؟
- فعلا نه
- پس لطفا بلند شید و همراه من بیاید، می ریم جایكه شما راحتتر باشید
نیكا از جای برخاست و عصاهایش را به دست گرفت. برعكس آنچه كه تصور میكرد كیانوش به كمكش نیامد وتنها راه را به او نشان داد . كنار قفسه های كتاب در كوچكی بود كه كیانوش آنرا گشود رو به نیكا گفت: بفرمایید سركار خانم
نیكا عصا زنان داخل شد و با تعجب به اطرافش نگریست . یك اتاق خواب بزرگ با تلویزیون ، ضبط صوت، سرویس خواب، سرویس غذا خوری چهار نفره و دیگر امكانات رفاهی ، كیانوش كه تعجب نیكا را دید خنده كنان گفت: تعجب نكنید اینجا محل استراحت منه، من گاهی مجبور میشم شب رو هم شركت بمونم.
- خدای من زندگی شما هم خیلی جالبه ها!
- متشكرم ، حالا چرا سرپا ایستادید؟ خواهش میكنم بفرمایید فكر نمی كنم آماده شدن غذا زیاد طول بكشه گرسنه اید؟
- نه چندان
كیانوش صندلی را برای نیكا عقب كشید و او نشست .خودش نیز روبه روی او قرار گرفت نیكا احساس كرد او امروز خیلی سرحال است. شور وحال او نیكا را بیاد حال وهوای دامادها در شب عروسی انداخت و بعد باز هم بیاد خواستگاری كیانوش از فروزان افتاد وبی اختیار همان احساس خاص بسراغش آمد وآهسته پرسید: آقای مهرنژاد برای گرفتن جواب از خانم رئوف خیلی عجله دارید؟
- خیلی كه نه، ولی بدم نمیاد زودتر نتیجه رو بفهمم.
- پس همین امروز می رم بیمارستان و ازشون می پرسم
- باعث زحمت میشه
- نه ، اصلا
- پس بعد از ظهر خودم شما رو می رسونم چطوره؟ موافقید؟
- بله كاملا
ضربه ای به در خورد، كیانوش به در بسته نگاه كرد وگفت: بیا تو آقای شكور............ چرخی وارد شد و پس از آن پیرمردی درآستانه در نمودار گردید.
- سلام قربان
- سلام
- روی این میز بچینم
- بله
پیرمرد میز را چید. اجازه گرفت وخارج شد. كیانوش از جای برخاست ، ضبط صوت را روشن كرد و در حالیكه خود نیز با خواننده زمزمه میكرد، بطرف نیكا بازگشت و او را به صرف نهار دعوت نمود
******************
نیكا نگاهی به كیانوش كرد. رنگپریده بنظر می رسید.برای همین پرسید: رنگتون پریده، بازم سردرد؟
- بله تقریبا
- چرا؟
- نمی دونم.......
- من فكر میكنم شما هیجان زده شدید
كیانوش خندید و پاسخ داد: شما خیلی جدی گرفتید!
- غیر از اینه!
- نمی دونم شاید حق با شما باشه
- با من میایید توی بیمارستان
- نه اگه اشكالی نداشته باشه پایین منتظرتون می ایستم، بعد با هم می ریم خونه شما.
- این همه راه وقتتون گرفته میشه
- نه اتفاقا خیلی خوبه، چون به این بهونه دكتر ومادرتون رو هم می بینم دلم براشون تنگ شده
- مطمئنم كه اونام از دیدن شما خوشحال می شن .
- خوب اینم بیمارستان خانم معتمد ، لطفا فراموش نكنید هیچ نامی از من نبرید
- حتما خیالتون راحت باشه
وقتی اتومبیل متوقف شد .كیانوش بسرعت پیاده شد و در را برای نیكا باز كرد و به او در پیاده شدن كمك كرد و برای آخرین بار پرسید: مطمئن هستید كه خانم رئوف الان بیمارستانه؟
- بله از وقتی لعیا رفته از بعد ازظهر میاد، خودش گفت
- خوب پس برید، امیدوارم موفق باشید
- زود برمیگردم
نیكا بسوی ساختمان رفت .راه به نظرش طولانی می آمد، اما راهروها و اتاقها آشنا و پرخاطره بود. وقتی به طبقه پنجم رسید چند لحظه ای به شك افتاد شاید فروزان نباشد؟ جلوی قسمت اطلاعات ایستاد.پرستار سرش را بلند كرد فورا او را شناخت واحوالپرسی كرد نیكا سراغ خانم رئوف را گرفت.پرستار برخاست و به دنبال او رفت .چند لحظه بعد هر دو بازگشتند فروزان از همان دور به نیكا سلام كرد
- سلام خسته نباشید
- چه عجب نیكا خانم از این طرفها، چطور شد یادی از ما كردید؟
- ما همیشه بیاد شما هستیم
- پات چطوره؟
- خوبه، خیلی بهتر شده
- خانواده چطورند؟
- خوبندف سلام می رسونند
- دیگه چه خبر؟
- ای میگذره، راستی فروزان جون میخواستم باهاتون خصوصی صحبت كنم ، امكان داره
- البته بیا بریم توی اتاق سوپروایزر بخش، اونجا كسی نیست
بعد هر دو راه افتادند.فروزان در اتاق را بازكرد ونیكا داخل شد او به خنده گفت: خوب به عصا زدن وارد شدی ها
- چه میشه كرد؟ انسان به همه چیز زود عادت میكنه
- خوب بنشین چرا ایستادی؟ بشین و شروع كن
نیكا در حالیكه می نشست گفت: می دونی فروزان جون قصد دارم بدون حاشیه رفتن حرف بزنم، راستش من امروز حامی پیامی هستم اومدم سوالی بكنم جواب بگیرم و برم
- به همین سرعت؟
- بله
- خوب بفرمایید
- فروزان خانم شما حاضرید یه بار دیگه ازدواج كنید؟
فروزان جا خورد .چنان غافلگیر شده بود كه نمی توانست جواب دهد نیكا گفت: می دونم جا خوردید ولی جواب بدید خواهش میكنم
- حقیقتش نیكا جون فكر میكنم همون یك مرتبه كافی بود از قدیم گفتن اگه هوسه یه دفعه بسه
- درسته حرفاتون رو قبول دارم، ولی فروزان جون شما جوونید حالا زوده كه از دنیا كناره گیری كنید
- ولی من دیگه حوصله تحمل دردسررو ندارم
- شاید این مرتبه دردسری در كار نباشه.
- خوب اصلا بگو ببینم این آدم كی هست؟
- متاسفانه فعلا بنا شده اسمش رو نگم
- پس خصوصیاتش رو بگو بنظر تو چه جور آدمیه؟
- خیلی خوبه............واقعا مرد ایده آلیه.من فكر میكنم این خواست خدا بوده كه اون از تو خواستگاری كنه تا تو هم بتونی طعم خوشبختی رو توی زندگیت بچشی
- واقعا انقدر بهش اعتماد داری؟
- از اینم بیشتر
- تو اگه جای من بودی چكار میكردی؟
- با كمال میل می پذیرفتم
- نمی دونم چی بگم؟ حرفای تو منو به شك انداخت
- قبول كن فروزان مطمئن باش كه ضرر نمی كنی
- ولی نیكا جون تو خودت بهتر می دونی كه من تنها نیستم لعیام هست اونم تو زندگی من سهم داره تو نظر این مرد رو راجع به دخترم می دونی؟ اصلا می دونه كه من بچه دارم؟
- معلومه كه می دونه اونكه غریبه نیست.هم تو اون رو میشناسی ، هم من. تازه راجع به لعیا هم نگران نباش من فكر میكنم كاری كنه كه لعیا هم با شما زندگی كنه.
- مطمئنی نیكا؟
- كاملا من بهت اطمینان می دم اگه تو منو قبول داشته باشی در یه جمله از هر جهت تضمینش میكنم.
- اگه اینطوره باید اول اونو ببینم و حرفهامونو با هم بزنیم، اگه به توافق رسیدم من حرفی ندارم
- پس مباركه
- تو تا این حد مطمئنی كه من واون با هم به توافق می رسیم
- بله خیال تو هم راحت باشه، همه چیز درست می شه.
- خدا بگم چكارت كنه نیكا دوباره منو انداختی تو فكر وخیال
- امیدوارم خوشبخت بشی فروزان جون من دیگه باید برم
- كجا با این عجله؟ بذار برات یه چیزی بیام بخوری
- نه ممنونم باید تا اون سر دنیا برم، الان هم هوا تاریك میشه زودتر برم بهتره
- باشه هر طور راحتتری بازم سری به ما بزن
- حتما
- به دكتر و مادرتون سلام برسونید؟
- بزرگواریتون رو می رسونم عروس خانم
- بس كن نیكا از حالا
- با من كاری ندارید؟
- قربان شما .زحمت كشیدید
- خدانگهدار.
__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:55 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها