بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 01-10-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تپه‌هاي مجاور آسمان (پاره‌ي سوم)
انريكه كونگرائينس مارتين‏[1]

... دو پسر بچه بعد از ناهار به هم رسیدند. پدرو به استبان یاد داد که چه‌طور به رکاب ترامواها چنگ بیندازد و خودش را به مرکز شهر برساند، دوان دوان از ‏وسط خیابان عبور کند و در شهر، جمعیت را بشکافد...
به در بزرگی رسیدند. داخل یک حیاط، انواع مجله‌ها وجود داشت، مردها، زن‌ها، بچه‌ها، هر نوع مجله‌ای که می‌خواستند انتخاب می‌کردند. پدرو به قفسه‌ای نزدیک شد و یک بسته مجله زیر بغل گرفت. بعد آن‌ها را ‏شمرد و به استبان گفت:
‏- پول بده!

- درست ده سوله مي‌شود؟
- بله، درست. ده مجله، دونه‌اي يه سوله.


‏- مجله، مجله، دونه‌اي يه سوله و نيم.


‏- خب، چی فکر می‌کنی، ها؟
- خوبه، خوبه...
استبان احساس كرد كه حق‌شناسي نسبت به دوستش، به شريكش، وجودش را لبريز كرده.
فروش مجله ادامه داشت.
- مجله، مجله، دونه‌اي يه سول و نيم.
در ساعت چهار و نيم فقط يك مجله مانده بود.
پدرو گفت:
- آخ كه دارم از گشنگي هلاك مي‌شم. مي‌توني برام يه نون يا يه شيريني بخري؟
استبان جواب داد:
- مسأله‌اي نيست.
پدرو يك سوله از جيبش درآورد و توضيح داد:
- اينو از دو سوله و نيم خودم مي‌دم.
- بله، متوجهم.
پدرو كه نبش خيابان را نشان مي‌داد گفت:
- تا سينما مي‌ري جلو، بعد وارد خيابون اول دست راست مي‌شي، پنجاه متر كه بري، يه مغازه‌اس كه مال ژاپني‌هاس. يه نون با ژانبون، يا موز و كمي بيسكويت بخر.
استبان از خيابان گذشت، از لابه‌لاي اتومبيل‌ها كه ايستاده بودند عبور كرد و جهتي را كه پدرو نشان داده بود در پيش گرفت.
كمي بعد، پاكت بيسكويت به دست برمي‌گشت.
از مقابل سينما گذشت. ايستاد كه آگهي‌ها را تماشا كند. سپس از وسط خيابان رد شد و به جايي كه بساط‌ شان را پهن كرده بودند رسيد. اما از پدرو اثري نبود. آيا اشتباه كرده بود؟ نه، حتماً همان‌جا بود. فكر كرد دير كرده و پدرو حتماً به دنبال او مي‌گردد. زمان مي‌گذشت. و پدرو و پانزده سوله. اعلان‌هاي نوراني روشن مي‌شد. مردم با سرعت بيشتري راه مي‌رفتند. استبان، بي‌حركت، تكيه داده به ديوار، پاكت بيسكويت به دست، همان‌جا ايستاده بود. پرسيد ساعت چند است. شش و ده دقيقه بود.
يعني پدرو فريبش داده بود؟ اسكناس نارنجي رنگش را دزديده بود؟... ديگر ساعت هفت شده بود. استبان به خودش فشار آورد كه گريه نكند.
خسته از انتظار، ضمن آن‌كه دندان بر بيسكويت مي‌فشرد، پريشان حال، به راه افتاد، روي ركاب تراموايي نشست تا به محله‌شان برگردد.
لیما نخستین درسش را به استبان داده بود و او هم خوب آن را فهمیده بود.[3]
‏برای استبان دشوار بود که از اسکناس دل بکند. پرسید: ‏استبان پول را به مرد چاقی داد و همراه دوستش بیرون آمد. ‏در میدان سان مارتین[2] مستقر شدند. روی یکی از دیواره‌هاي کوتاهی که در امتداد چمن کشیده شده بودند، بساط ‌شان را پهن کردند و شروع به فریاد زدن کردند: ‏خيلی نگذشته بود که فقط شش مجله مانده بود و بقیه به فروش رسیده بود. ‏پدرو با غرور گفت:
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:57 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها