بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 30

سه نفري همراه زن به داخل خانه اش رفتيم بوي نان تازه اشتهايمان را تحريك كرد ما را به طرف طويله بود يك زمين نسبتا كوچك كه با كاه و علف پوشيده شده بود گاو بي زبان با آمدن ما احساس غريبي كرد ان قدر زيبا بود كه دلم نيامد روي بدنش دست نكشم باورت نمي شود شكمش ان قدر بزرگ و بر آمده بود كه من به قدرت خدا احسنت گفتم به روي شكمش دست كشيدم و او كه معني نوازش را فهميده بود نگاهم مي كردو من مطمئن شدم كه حيوانات هم محبت را درك مي كنند
وقتي به باغ برگشتيم هوا تاريك شده بود روز ديگري هم گذشت و خبري از هرهاد نشد.
روز بعد ياسمن و شهلا به كنارم امدند و شهلا با اعتراض نگاهي به قيافه در هم من انداخت و گفت:
- آه هستي شورش را در آورده اي مرده شور عاشقي ات را ببرند نا سلامتي عيد است آمديم كه كمي خوش باشيم مثل كنيزهاي كتك خورده دائم يك گوشه نشستي بلند و بالاخره فرهاد هم بر مي گردد اگر جنب و جوش داشته باشي انتظارت كوتاه تر مي شود.
گفتم:
- خب بلند شوم چه كار كنم؟
- هومن از بچه هاي ده يك اسب گرفته و مي خواهد ما را سوارش كند، بلند شو برويم خوش مي گذرد.
برخاستم و سه تايي به طرف اسبي رفتيم كه هومن سوارش شده بود. خنده ام گرفت هومن ژست بازيگران سينما را گرفته بود و ادا اطوارهايي در مي آورد كه آدم را به خنده وا مي داشت. شهلا و ياسمن يكي يكي سوار شدند و حيوان ارام آنها را سواري مي داد نوبت من شد چند نفر از بچه هاي شلوغ و شر ده به دور اسب جمع شدند. حيوان نا آرامي مي كرد و كمي ترسيده بود من خودم از ترس سوار نمي شدم اما هومن آن قدر اصرار كرد كه ناچار بر روي اسب جاي گرفتم شهلا و ياسمن جيغ مي كشيدند و دنبالم با خنده و سر وصدا روان شدند هومن افسار اسب را به دستم داد . گفتم:
- مي ترسم هومن تو هم بيا
گفت:
- ارام باش اگر تو بترسي او هم رم مي كند من پشت سرت مي آيم. به علاوه سر و صداي ياسي و شهلا بچه هاي ده نيز با هياهو دنبالم امدند. اسب بيچاره كه فكر مي كرد هر لحظه مورد هجوم قرار مي گيرد شروع به دفاع از خود نمود و راه رفتنش را سريع كرد و من از ترس گردن اسب را چسبيدم. تندتر كرد و من خم شدم و محكم تر گردنش را گرفتم. ان قدر تند مي رفت كه من سرازير شدم. صندلهايم را از پايم افتاد و روي پا و ساق پاي راستم به زير شكم پر موي اسب ميخورد. از تماس پشم هايش به پايم بيشتر جيغ كشيدم و هراس فراياد مي زدم، چندشم مي شد. فقط يادم مي ايد كه از ترس چشم هايم را بستم لحظه هاي اخر صداي هومن و ياسي و شهلا را مي شنيدم كه در هم ادغام شده بود من چيزي نمي فهميدم . هومن فرياد كشيد:
- هستي حيوان رم كرده خودت را پايين بينداز جلوتر يك سرازيري است هستي؟ هستي....هستي.
در آن لحظه اخر فقط وقتي با نا اميدي و هراس سرم را بلند كردم فرهاد را ديدم كه مات و مبهوت از ماشين پياده شد و به طرفم امد و فرياد كشيد
- هستي خودت را پرت كن پايين
و من خودم را با شدت تمام پرت كردم اما متاسفانه همزمان اسب بيچاره هم روي دو پايش بلند شد و من به جاي روي زمين صاف قل خوردم و به طرف سرازيري رفتم كه به شيب جاده منتهي مي شد درد شديدي در بدنم پيچيد سرم به تخته سنگي خورد و بي هوش شدم.
***
اين طور كه از فرهاد و ديگران شنيدم بعد از افتادنم بيهوش شدم. فرهاد بغلم كرده بود و با همان ماشيني كه او را رسانده بود مرا به بيمارستان شهر بردند. با سرزنش به هومن نگريسته و بر سر ياسمن و شهلا فرياد كشيده بود، به جاي ابغوره يك كم عاقل باشيد مثل بچه هاي تخس دنبال حيوان بيچاره دويديد و جيغ مي كشيد هر كس ديگري هم بجاي اين حيوان بود رم مي كرد و مي ترسيد.
از اين كا به بعد را بمادر با فرهاد و هديه بعد از بهبودم برايم تعريف كردند. انگار بعد از رسيدگي گروه اورژانس در پشت سرم چند بخيه خورده بود. مرا به سي تي اسكن فرستاده بودند تا از سلامت جمجمه و مغزم مطمئن شوند كه خدا را شكر اسيبي به سرم نرسيده بود اما فقط چون با قسمت پشت سرم به زمين خورده بودم چند ساعتي بي هوش بودم.
هديه گفت:
- وقتي به هوش امدم از ديدن قيافه هاي انها تعجب كرده بودم. راست مي گفت يادم مي آيد كه قيافه هاي نا اشنا كه دور تختم حلقه زده بودند گيجم مي كرد. دكتر سرم دستم را تنظيم كرده و پرسيد
- خوب دخترم خدا را شكر كه به هوش امدي حالت خوب است؟
- خوبم كمي سرم ضعف مي رود
با چراغ قوه اش چشمم و گوشم را كنترل كرد با بي حالي به پدر و مادر و هومن و هديه و عمه و فرهاد نگاه كردم در صورت همه شان يك نوع نگراني و دلشوره پيدا بود مادرم صورتش را به صورتم چسباند و گريست. هومن دستم را گرفت و پدر رو به اسمان كرد و خدا را شكر نمود اما من بي حال و بي رمق دوباره به خواب رفتم. وقتي دوباره بيدار شدم باز پدر و مادرم و هومن و ياسمن و فرهاد را كنارم ديدم. اين طور كه ياسمن بعد ها برايم گفت فرهاد رو دربايستي را كنار گذاشته بود و كاري نداشت كه ديگران چه واكنشي نشان مي دهند دائما دور و برم مي گشت و اظهار نگراني مي كرد گاهي به من خيره مي شد و اشك در چشمانش جمع مي شد
از اين كه به هوش امده بودم خيال همه راحت شده بود به جمجمه ام اسيبي نرسيده بود و شكستگي نداشتم بنابراين نوبت خوش آمدگويي و توجه به فرهاد بود اما به گفته دكتر كه به انها خبر داده بود من به نوعي فراموشي خفيف مبتلا شده ام همه خشكشان زده بود دكتر وقتي با سوالات بي مورد من در باره هويتم مواجه شد و سوالاتش در مورد من با سكوت مواجه شد پي به فراموشي ام برد و با اعلام اين خبر همه را شوكه كرده بود
يادم مي ايد پدر و مادرم با نگراني از من پي در پي سوالاتي مي پرسيدند و مرا سخت كلافه كرده بودند. وقتي مرخص شدم و به خانه رفتم ديدار دوستان و اقوام هم تاثيري در ياد آوري من نداشت. دكتر عقيده داشت فراموشي من از نوع حاد نيست فراموشي موقتي است كه بر اثر ضربه به سرم ايجاد شده است و رفع مي شود فقط اگر همراه با شوك باشد جوابدهي اش بالاتر است وفقط از شوك به ياد آوردن ناگهاني خاطرات گذشته بود كه مي توانست حكارساز باشد از ان موقع بود كه سيل يادآوري ها و خاطرات بر سرم ريخته شد و من مات و مبهوت فقط نگاه مي كردم. مادر گاهي خودداري را از دست مي داد و گريه مي افتاد ياسمن و شهلا مرا به مكان هايي مي بردند كه قبل از ان با هم زياد رفته بوديم و از ان جا خاطره داشتيم هومن زياد با من صحبت مي كرد و هديه وسايلم را به من نشان مي داد و در مورد هر كدام توضيح مي داد تنها اتاقم بود كه دلگرمي خاصي بهم مي داد يك نوع حس امن اشنايي نسبت به لوازم داشتم بيشتر اوقات خود را در اتاقم حبس مي كردم و يا روي تراس مي نشستم و در مورد هويتم مي انديشيدم يك نوع بي خبري از تمام ان چه كه در اطرافمن بود داشتم كه هم خوشايند بود و هم ناخوشايند خوشايند به اين دليل كه بي خبري گاه ادم را تا مسير ابرها مي برد يك نوع سبك بالي و اين كه تعلقي به هيچ چيز و هيچ كس ندارد و ناخوشايند به اين دليل كه خودت هم نمي داني كيستي؟ گيج و منگ به ادم هاي اطرافت مي نگري و از محبت خالصانه اش مي ترسي
يك روز در تراس نشسته بودم و به گنجشكاني كه با سر و صداي فراوان از شاخه هاي درختان به سوي هم مي پريدند نگاه مي كردم . بهار بود و ريش گل و شكوفه ادم را سر مست مي كرد نگاهم به در حياط افتاد كه پدر و فرهاد وارد شدند وقتي فرهاد وارد حياط شد همان حس مبهمي كه هميشه با ديدنش در دلم مي افتاد پيدا شد. فرهاد به بالا نگاه كرد و سرش را به علامت سلام تكان داد لبخند محسوسي روي لبانم نشست مادر شاهد امدن فرهاد و لبخند من شد سريع از جايم برخاستم مادر فكر كرد كه من با ديدن فرهاد نكته اي را به يادم اوردم به كنارم امد و گفت:
- يادت مي ايد هستي؟ پسر عمه ماهرخت است. يادت است عيد منتظرش بودي كه از المان برگردد؟ دوستش داري نه؟
دست هاي مادربه روي شانه هايم فشرده شد نگاه گنگ و مبهمي به مادر انداختم و گفتم
- نه نمي شناسمش
تنها جرقه اي در مغزم روشن شد و زود به خاموشي گرائيد مادر نااميد به پدر و فرهاد كه به طبقه بالا امده بودند گفت:
- چه شد دكتر چه گفت:
پدر با مهرباني نگاهم كرد و
- دكتر مي گويد بايد يك مدت هستي را به مسافرت ببريم گفت برويم جايي كه برايش جالب است شايد ايد آور خاطراتش باشد
مادر گفت
- ما كه يك هفته تمام در باغ لواسان بوديم از ان جا بيشترين خاطرات را دارد ديگر كجا ببريمش كه بتواند كمكش كند؟
- خوب مي شود پري جان دكتر گفت اگر يك مدت دور از هياهو زندگي كند شايد بتواند فكر كند و حافظه اش را به دست بياورد
فرهاد گفت
- چه طور است يك مدت به شمال ببريمش پارسال به او خيلي خوش گذشت شايد كار ساز باشد
پدر و مادر نگاهي به هم انداختد و موافقت كردند.
__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:53 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها