بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 42

با خونسردي گفتم:
- خودش گفت كه امشب به قصد خواستگاري از من نيامده به عيادتم آمده گفت كه نمي خواهد با من ازدواج كند پشيمان شده. چه مي دانم گفت به احترام حرف مادر آمده
مادر محكم به پشت دستش كوبيد و گفت:
- رفتي آن بالا مخش را كار گرفتي؟ چه قدر گريه كردي و از فرهاد آسمان و ريسمان بافتي كه اين طور پشيمان شد و رفت؟
و دوباره دستش را زير چانه اش حلقه كرد و گفت:
- ا ، ا ، هومن؟ بگو پسره چه سماجتي براي اين ازدواج داشت؟ معلوم نيست ان بالا در گوشش چه خواند كه اين طور مثل لشگر شكست خورده و تاراج زده از خانه بيرون رفت.
همه به حرص و جوش حوردن مادر نگاه مي كردند و سكوت كرده بودند دلم خنگ شد مادر جلوي عمه و عمويم حسابي خجالت كشيد به حساب خودش امشب دخترش را نامزد مي كرد دلم به ضايع كردن مادر راضي نبود اما غر زدن ها و حرص خوردنش تمامي نداشت و ديگر داشت خسته ام مي كرد برخاستم و با لج گفتم:
- خوب شد كه رفت به كدام زبان بگويم دلم نمي خواهد ازدواج كنم چرا دست از سرم بر نمي داريد اگر از من خسته شديد كافي است به خودم بگوئيد كه ترشيده شدم يا دختر مانده در خانه هستم كه اين طور وقت و بي وقت برايم خواستگار رديف مي كنيد از دست اداهايتان خسته شدم امروز خيالتان از بابت مهران اسوده شد حتما فردا به سراغ شهريار مي رويد و پس فردا به سراغ پسر همكار پدر و روز ديگر يكي ديگر از دوستان هومن به چه زباني بگويم من نمي خواهم ازدواج كنم. خسته ام كرديد.
بغض كنان به طرف اتاقم رفتم در حين بالا رفتن از پله ها صداي عمو و پدرم را مي شنيدم كه مادر را اماج سرزنش هايشان كرده بودند و نصيحت بود كه بر سر مادر هوار مي شد از مادر مي خواستند كه كمتر سر به سر من بگذارد و مرا چند وقتي به حال خودم بگذارد تا زمان درست تصميم گرفتن من فرا برسد
تا چند روز با مادر سر سنگين بودم ناهارم را در اتاقم مي خوردم و شام را به اصرار پدر به سر ميز مي رفتم. يك روز صبح قبل از اين كه پدر از خانه خارج شود به سراغش رفتم و از او خواهش كردم كه سوئيچ ماشينش را ان روز به من قرض بدهد پدر لبخندي زد و گفت
- هر كجا مي خواي بروي خودم مي رسانمت
گفتم:
- جايي كه مي خواهم بروم ماشين رو ندارد و گرنه با تاكسي يا اژانس مي رفتم مي خواهم تنها باشم و كس ديگري نباشد
پدر مي كدانست اگر پرس و جو كند روي دنده لج مي افتم و شايد از دستش دلگير شوم گفت
- باشد اما مراقب باش دوسال است كه پشت فرمان ننشسته اي
- مراقبم لطفا سوئيچ را بدهيد
پدر سوئيچ را كف دستم گذاشت و گفت:
- همه چيز رديف است اب و روغن و بنزين فقط احتياط كن
- مراقبم پدر نگران نباشيد
مادر كنچكاوانه نگاهم كرد دلم شديدا گرفته بود قصد داشتم به مكاني كهفرهاد يك بار مرا به آن جا برده بود بروم همان جا كه براي اولين بار از همكاري اش با اميري و سفر رفتنش با من حرف زد.
لباس پوشيدم و اماده خروج از خانه بودم كه هديه وارد خانه شد كمي هاله را بالا و پايين انداختم و حسابي چلاندمش تا اين كه هديه گفت:
- كجا هستي؟ ان هم با ماشين
- حوصله ام سر رفته مي خواهم كمي بگردم
- من هم بيايم؟
- نه مي خواهم تنها باشم تو كه دائما با مسعود در گشت و گذاري. نمي تواني ببيني من هم يك روز به گردش بروم؟
ابرويش را بالا انداخت وقيافه متفكري به خود گرفت و گفت:
- چه مي دانم وا.... كمي مشكوك مي زني اخه ادم تنها هم به گردش مي رود از اين كه ياسمن و شهلا با تو نيستند تعجب مي كنم
- ياسمن كه ديگر در اين خانه رفت و امد نمي كند فعلا مادر پاي عمه اينها را از اين خان هبريده مبادا من به ياد فرهاد بيافتم حوصله سر و صداي شهلا را هم ندارم دلم مي خواهد ساكت و ارام به حاي خلوتي پناه ببرم
گونه ام را بوسيد و گفت:
- پس مواظب خودت باش خواهر كوچولي من اين قدر هم فكر و خيال نكن خودت را باخته اي وا.... اگر فرهاد يك دهم ان چه كه تو برايش سوز و گداز مي كني به فكرت باشد . برو خدا نگهدار
آه خدايا چرا آه و ناله همه دنبال فرهد بود ؟ ماشين را روشن كردم و از حياط به خيابان بردم و ارام ارام در همان مسيري راندم كه مورد نظرم بود بعد از ساعتي به همان مكان رويايي رسيدم جاده اي بي انتها كه دور تا دورش را درختان نارون و بيد مجنون پوشانده بود روي نيمكتي نشستم و در مورد زندگي ام فكر كردم جاي خالي فرهاد روي نيمكت و از همه بيشتر در قلب من مرا به گريستن وا مي داشت. از سرنوشتم گله داشتم مگر من چه چيزي از زندگي مي خواستم يعني داشتن فرهاد اين قدر زياد بود؟ ديگر حوصله و توان جنگيدن با مادر را نداشتم دلم از حس كينه اش گرفته بود اخر چه كينه اي بود كه دخترش را فداي ان مي كرد
يك ساعت نشستم و با خودم خلوت كردم و فكر كردم ارام شده بودم زن و مرد جواني با هم از جلوي رويم گذشتند و من در حسرت سوختم كم كم محيط شلوغ شد ان جا بيشتر ميعادگاه زنان و مردان جوان و دختر ها و پسرها بود برخاستم و به طرف اتومبيلم رفتم و به قصد خانه راندم خيابان ها شولغ و پر ترافيك بود در دهنم تصميم گرفتم كه به خانه عمه شهين و ديدن شهلا بروم رفتن به خانه زود بود چرا كه نه من با مادر حرف مي زدم و نه او روي خوش به من نشان مي داد دور زدم و به سمت خانه عمه شهين راندم وقتي به خانه شان رسيدم و زنگ زدم شاهين از پشت ايفون گفت هيچ كس در خانه نيست و او تنهاست مادرش و شهلا به خانه عمويش رفته اند هر چه اصرار كرد بالا نرفتم و دوباره به سمت خانه خودمان حركت كردم خيابان ها شلوغ و پر دود بود پشت چراغ قرمز بودم وقتي كه چراغ سبز شد و مي خواستم حركت كنم يك موتور سوار با سرعت جلوي ماشين پيچيد مي خواست به خيابان روبرو برود كه بي محابا جلوي ماشين سبز شد من كه تازه كلاچ ار رها كرده و گاز پر به پدال داده بودم فرصت ترمز نداشتم و با موتور سوار برخورد كردم پسر جوان به زمين خورد پاهايم سر شده بودند و ناي حركت نداشتم با خود انديشيدم حتما پاهايش شكسته قلبم ان قدر تند تند مي زد كه داشت ديوانه ام مي كرد. بدتر از ان جمع شدن عابرين و آدم هاي بيكاره بود كه يا متلك مي گفتند يا سرزنش مي كردند. مخصوصا وقتي مي ديدند راننده يك زن است ديگر حرف زدن هايشان را تمام نمي كنند و انواع و اقسام متلك است كه بار آن راننده مي كنند. پياده شدم و به طرف موتور سوار رفتم. دراز كشيده بود و ساق پايش را مي ماليد با قيافه حق به جانبي گفت:
- اين هم شد رانندگي؟ نزديك بود به كشتنم بدهي.
صديام را بلند كردم و گفتم:
- مي خواستي مثل جن جلوي ماشين ظاهر نشوي به من چه كه تو مي خواستي انحراف بروي و راهت را كوتاه كني. درست بران تا كسي به كشتنت ندهد
فرياد كشيد:
- چه قدر پر رويي مرا له كرده اي تازه طلبكار هم هستي؟
- من مقصر نبودم تو ناگهان جلوي ماشين من پيچيدي همه شاهد هستند همان جا روي زمين بخواب تا افسر بيايد خدا را شكر انگار صدمه آن چناني هم نديدي كه مثل بلبل حرف مي زني.
مردم هم كه جمع شده بودند چيزي مي گفتند و نظر مي دادند خود موتور سوار خنده اش گرفت و گفت
- من منتظر افسر نمي شوم اگر خسارتم را بدهي راضي مي شوم كه بروي
آخ كه چه قدر پر رو بود. حرصم گرفت و گفتم :
- عجب رويي داري؟ حتما گواهي نامه نداري كه نمي خواهي منتظر افسر شوي. نه خير آقا چون من نه خسارت مي دهم نه رضايت مي دهم كه بروي منتظر باش
مثل طلبكارها بر خاست و ايستاد و گفت
- بايد خسارت بدهي
خونسرد گفتم
- تو كه از من سالم تري خسارت چه بدهم
به طرفم امد قصد دعوا داشت ناگهان صدايي از پشت سرم گفت
- آروم ، چه خبرت است؟ خسارتت چه قدر مي شود بگو و برو
نگاه كردم شهريار بود كه ارام به من سلام كرد و به رف موتور سوار رفت مشتي اسكناس در دستش چپاند و روانه اش كرد
موتور سوار در حال رفتن گفت
- اين دفعه مواظب باش تو كه نه اهل خسارت دادن هستي نه از خر شيطان پايين مي آيي چرا رانندگي مي كني؟
و خنديد و رفت. از حرص سر مردم بيكار كه جمع شده بودند داد كشيدم.
- چه را تماشا مي كنيد مگر شما كار و زندگي نداريد؟
همه به سمت ماشين هايشان رفتند رو به شهريار كردم و گفتم
- چرا به او پول داديد، تقصير من نبود او عمدا اين كار را كرد كه پول بگيرد فكر كرديد من خودم پول نداشتم كه به او بدهم؟
مي خواستم رويش را كم كنم
شهريار ارام گفت
- حركت كنيد هستي خانم راه را بند اورده ايد ان طرف چهاررا منتظر شما هستم.
سپس سوار ماشين شيك و خوشرنگش شد و راه افتاد با حرص پايم را روي پدال گاز فشردم ماشين از جا كنده شد و حركت كرد. پشت ماشين شهريار پارك كردم و پياده شدم دست در كيفم كردم و مشتي پول در اوردم و روي داشبورت ماشينش گذاشتم و گفتم:
- شما مرد ها همه جا زن هاي بدبخت را ضايع مي كنيد من هم زبان داشتم هم پول كه از پس ان لات بي سر و پا بر ايم اما نمي دانم شما از كجا مثل رحمت جلوي رويش سبز شديد و كاسبي امروز او را راه انداختيد بفرماييد اين هم پول شما، كم و زيادش را ببخشيد
با حرص نگاهش كردم و آمدم پشت فرمان ماشين نشستم او با حركتي سريع در ماشين را از طرف ديگر گشود و كنارم نشست و در حالي كه پول ها را در كيف من مي ريخت گفت:
- نگفتم بيايي اين طرف چهارراه كه پولم را پس بدهي پول اهميتي ندارد كه تو با آن لات بي سر و پا دهن به دهن بوشي و يك مشت ادم بيكار دوره ات كنند هستي خانم
- تمام اين مسائل به خودم ربط دارد اگر صلاح مي دانستم زودتر خودم را از آن مخمصه رها مي كردم نه اين كه منتظر شوم تا شما مثل زورو سر بر سيد و مرا از چنگال ان ادم نجات دهيد مگر من دست و پا چلفتي هستم كه شما از حقم دفاع مي كنيد؟
صدايم به فرياد تبديل شده بود گفتم:
- چرا دست از سرم بر نمي داريد هر جا مي روم يا خودتان هستيد يا اوازه تان يا صحبت خواستگاري تان به چه زباني بگويم كه من قصد ازدواج ندارم
- من دنبالتان نكرده بودم كه به اين جا برسيد و من از شما طرفداري كنم.گذري رد شدم كه ماشين پدرتان به چشمم آشنا امد و ايستادم و شما را ديدم كه ايستاده اي و ده ها چشم محو خشم و ژست زباي طلبكارانه ات شده اند. مطمئنم كه اگر مسعود يا هومن هم بودند همين عكس العمل مرا انجام مي دادند و اجازه نمي دادند كه تو با ان جوان دهن به دهن شوي در ضمن من به قصد خواستگاري تو در خيابان به اين طرف چهار راه نكشاندمت. خيلي وقت است كه سعي مي كنم خيالت را از سرم بيرون كنم. دفعه آخر كه مادرم زنگ زد و با مادرت صحبت كرد فهميدم چه بلايي به سر مهران آوردي كه از خانه تان فراري اش داده اي من هم اين عشق را نسبت به فرهاد تحسين مي كنم و در عين حال به او حسودي ام مي شود مطمئن باش ديگر به سراعت نمي آيم .
عشق و علاقه يك طرفه زياد جالب نيست همان طور كه مي بيني چيزي از يك مرد ايده ال كم ندارم لب تر كنم همان دختر عمويت لادن برايم جان مي دهد اما من از سر سختي و غرور تو خوشم امده كه اين طور سماجت مي كردم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 44

عصر كه آموزشگاه تعطيل شد دسته گلي تهيه كردم و به سمت خانه عمه تغيير مسير دادم ياسمن با ناباوري به من خيره شد و عمه خوشحال مرا به داخل خانه دعوت كرد از روزي كه فرهاد رفته بود روابط مادر با عمه سرد شده بود و من تعجب مي كردم كه چرا مادر گناه ديگران را به پاي هم مي نويسد عمه از خوشحالي هر چه خوراكي در خانه داشت روي ميز جلويم چيد ياسمن كنارم نشسته بود و از من جدا نمي شد و دائم از من گله مي كرد چرا به آنها سر نمي زنم و سراغي ازشان نمي گيرم دلخور رو به هر دوشان كردم و گفتم:
- من مريض بودم و حال و روز درست و حسابي نداشتم شما چرا از من حالي نپرسيديد؟
ياسمن شرمنده گفت
- دو بار به خانه تان آمدم كه تو را ببينم اما مادرت گفت كه تو در خانه نيستي و گفت كه اگر هستي تو را ببيند به ياد گذشته مي افتد و دوباره شوك عصبي به او وارد مي شود.
مبهوت از رفتار نادرست و بد مادر از عمه و ياسمن عذر خواهي كردم. آه مادر ابرويم را بردي خودخواهي را به آخر رساندي آخر مگر من چه هيزم تري به تو فروخته بودم كه اين طور با اعصاب من بازي مي كردي
عمه گفت:
- نمي خواهي سراغي از فرهاد بگيري
نگراه و با هيجان گفتم:
- مگر خبري شده شما از او خبري داريد
- آره يكي دو بار زنگ زد شبي كه قرار بود تو و مهران نامزد شويد زنگ زد و پدرش خبر نامزدي تو را به او داد تا به خودش بيايد و برگردد اما انگار كه به او شوك داده باشند گفت ديگر محال است كه برگردد گفت كه ايران را بدون هستي نمي خواهد از تو هم گله كرد كه چرا منتظرش نماندي و بالافاصله گوشي را قطع كرد
- يعني شما از او نپرسيديد چرا زودتر زنگ نزده نگفتيد مگر قرار نبود با من تماس بگيرد و مرا منتظر گذاشته؟
- يك بار ديگر هم زنگ زد كه قبل از زايمان هديه بود آن روز هم نتوانست درست صحبت كند مي گفت قلب درد امانش را بريده و نمي تواند زياد صحبت كند
صورتم را با دست پوشاندم و ناليدم
- پس با اين حساب نمي داند كه نامزدي در كار نبوده؟
- وا...تا چند روز پيش من هم نمي دانستم كه چرايان چه بوده چند روز پيش شهين به من گفت كه آ نشب در خانه شما چه پيش آمده هستي مادرت از جان تو چه مي خواهد اين قدر از ما متنفر است؟
- نمي دانم عمه آقا كاظم فقط همين را گفت؟ برايم تعريف كن مو به مو بگو كه به فرهاد چه گفت:
- اتفاقا من با اقا كاظم هم دعوا كردم و گفتم تو كه مي داني فرهاد چه حساسيتي روي هستي دارد چرا اين طور بي مقدمه اين خبر را بهش دادي؟ قلب بچه ام ناراحت است يك وقت تحمل نمي كند آقا كاظم گفت بالاخره چي؟ نبايد بداند اگر فرهاد روي هستي حساسيت داشت حداقل دل اين دختر را خوش مي كرد و نمي رفت نه اين كه بي خبر بلند شود و با اميري و دخترش برود اگر شو كه شود بهتر است يا اين كه يك عمر در حسرت بسوزد اتفاقا خوب شد كه گفتم بايد خود را بسنجد و ببيند عشقش حقيقي است يا نه اين طوري تكليف ان دختر معصوم هم روشن مي شود بگذار اگر فرهاد لياقتش را ندارد به دست بهتر از فرهاد سپرده شود چه بگويم هستي جان؟ من كه مي دانم خواستگاري مهران هم از تو اجباري بوده به دلم اگاه شده بود اين وصلت سر انجام ندارد
دلزده و غمگين همه چيز را براي خودم پايان يافته مي دانستم اشك مزاحم مثل يك همدم و مونس جدا نشدني از چشمم سرازير شد ياسمن دستانم را گرفت و مرا به طرف اتاقش برد و گفت
- بيا برويم كار مهمي با تو دارد
به دنبالش روان شدم تمام خانه عمه خبر از جاي خالي فرهاد را مي داد دلم مي خواست سر به اتاقش مي زدم ته دلم از او ناراحت بودم اما عشق و احساسم سر جايش بود و مرا درمانده كرده بود دلتنگي شديدي در جانم نشست دستگيره اتاقش را در دستان داغم فشردم و وارد شدم عطر تن و لباس هايش در دماغم پيچيد و ديوانه ام كرد نفس بلندي كشيدم و روي تختش نشستم بالشش را باز برداشتم و سرم را در ان فرو كردم و به تلخي گريستم چشمم به روي ميزش به جاي خالي قاب عكسم افتاد ياسمن دست به روي شانه ام گذاشت و گفت
- با خودش برده.
منظورش قاب عكسم بود كاغذي در دستش بود به طرفم گرفت و گفت
- فرهاد چند روز پيش زنگ زد و گفت اين شماره را به تو بدهم كه با او تماس بگيري اما خيلي سفارش كرد كه به كسي چيزي نگم. مي خواهد با تو صحبت كند
- گفتم حتي عمه؟
- بله حتي مادرم نمي دانم چرا فرهاد اين قدر مرموز شده به خدا گيج شدم هستي خيلي تودار و عجيب رفتار مي كند به هر حال گفت كه هر وقت تو را ديدم اين شماره را به تو بدهم تا با او تماس بگيري
- اگر مي خواهد با من حرف بزند چرا خودش به من زنگ نمي زند مي دانست كه من منتظرش هستم
- شايد رودربايسستي كرد و شايد نخواسته جلوي خانواده ات زنگ بزند نمي دانم هستي حالا اين كار را مي كني؟
- نمي دانم ياسمن مي ترسم زنگ بزنم و غرورم خردتر از اين شود و اگر زنگ نزنم يك عمر پشيمان باشم
- پس براي اخرين بار به خاطر عشق پاكت به خاطر خودت و وجدانت زنگ بزن
- باشد ياسمن حتما زنگ مي زنم اما بدان كه ديگر نه فرهاد ، فرهاد گذشته است و نه من هستي سابق
آن شب در كنار عمه و ياسمن و پدرش ماندم شب آقا كاظم به همراه ياسي مرا به خانه رساندند و در مقابل اصرارهاي پدر داخل شدند مادر كنجكاوانه نگاهم مي كرد كه شايد از چهره ام تشخيص دهد خوشحالم يا ناراحت من هم سعي كردم كه خونسرد و عادي جلوه كنم
فردا صبح خوشبختانه مادر با دوستش در ارايشگاه وقت داشت شب قبل تا خود صبح بيدار بودم و مي انديشيدم گفتم مرگ يك بار شيون هم يك بار فرهاد با دانستن نامزدي من اصرار كرد كه به او زنگ بزنم پس نمي توانست غرور مرا بيش از اين بشكند و شخصيتم را در هم بكوبد حتما خواسته حرف هايي را كه سه ما پيش قول گفتنش را به من داده بزند تصميم گرفتم در اولين فرصت وقتي حرف هايش را شنيدم و سخنانش را منطقي و موجه يافتم به او بگويم كه نامزدي در كار نبوده و من هنوز منتظرش هستم دلم از اين كه به زودي صدايش را مي شنوم ضعف مي رفت قلبم ان چنان مي زد كه از صداي ضربانش تكان مي خوردم انگشتان دست و پايم يخ كرده و دهانم خشك شده بود اشتياق بي حدم دستانم را به روي شماره گير لغزاند با خود انديشيدم حتما اين شماره متعل به هتل يا مسافر خانه اي است و من بايد توضيح دهم كه با چه كسي كار دارم.
وقتي صداي ازا آن طرف خط رسيد خود را جمع و جور كردم و با انگليسي دست و پا شكسته گفتم:
- ببخشيد آقاي فرهاد ستايش هستند؟ مي شود با ايشان صحبت كنم
و پس صداي ظريف زنانه اي در گوشم پيچيد كه به فارسي صحبت مي كرد:
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 51

اما حميد دست بردار نبود و آمد روبروي من و مادر نشست و شروع كرد با مادر و پدر صحبت كردن اه مادر هم كه فقط منتظر بود جواني توجه اش به من جلب شود و چه تعريف ها و مبالغه هايي كه از من مي كرد باز هم فرار كردم و به كنار شهلا رفتم و باز هم او رودارتر از هر دفعه قبل به كنارم امد و گفت
- از من فرار مي كنيد؟ يا بازار گرمي مي كنيد؟
- هيچ كدام.
- به شما نمي آيد كه در جمع فاميلتان اين طور انزواطلب باشيد در محيط كار و هنر زود جوش تر و گرم تر هستيد
- نه سرم درد مي كند كاش الان در تاقم بودم
- يعني جشن عقد دختر عمه تان با حضور در اتاقتان يكي است؟ ببينم چرا غمي كه در چشم هايتان مي بينم اين قدر عميق و زياد است؟
آه خدايا چرا هر كس به من مي رسيد از غم چشمم و چهره ام با من حرف مي زد مگر چشمان من اين قدر واضح غم درونم را فرياد مي زدند با لجبازي گفتم:
- نكند شما هم روانشناس هستيد يا يك نقاش صورتگر كه اين قدر به جشمان و صورت من توجه كرده ايد؟
او هم با لجبازي گفت:
- من نه روانشناسم نه نقاش اما مي دانم كه مشا يك دختر مغرور و لجباز هستيد
سپس سرش را خم كرد و گفت:
- معذرت مي خواهم اگر باعث ناراحتي تان شدم فكر كردم مي شود با شما هم مثل دختر عمه تان زود رابطه برقرار كرد با اجازه راهش را كشيد و رفت شانه هايم را بالا انداختم و در دل گفتم
- برو به جهنم
به كنار هديه رفتم و هاله را از اغوشش بيرون كشيدم و مشغول بازي با او شدم دست هايش تپل شده بود و لپ هايش اويزانش امدم را به هوس مي انداخت كه گازش بگيرد هومن امد كنار من و هديه نشست و گفت
- عجب گيري كردم ها اين دختر ها دست از سرم بر نمي دارند دائم مي گويند بيا كنار ما بنشين تا ما فقط تماشايت كنيم
هديه خنديد و گفت:
- من نمي دانم تو اين همه اعتماد به نفس را از كجا اورده اي هومن
گفتم:
- چرا؟ دختر ها خيلي دلشان بخواهد كه هومن نگاهي به سويشان بياندازد . خوشگل و خوش تيپ و كلاس بالا
هومن با رضايت به من نگاه كرد و گفت
- افرين هستي ! يادم بينداز كه كارت را تلافي كنم
هديه گفت:
- تلافي كرده اي ببين كه چه پر شور ازت طرفداري مي كند حتما تو هم جايي حسابي از خجالتش در امده اي
هومن گفت
- چيه ؟ حسودي ات مي شود من هستي را بيشتر از تو دوست دارم؟
- نه چرا بايد حسودي ام شود. سر تو و هستي بي كلاه است سر من كه نيست
سپس به مسعود نگاه كرد و گفت
- فكر مي كني اين شاخ شمشاد اين جا چه كاره است؟
مسعود كه تازه به ميز ما رسيده بود بي خبر از همه جا گفت:
- چي شده هومن؟ دوباره داري سر به سر هديه مي گذاري اگر بخواهي اذيتش كني با من طرفي
هومن به عادت مامان دستش را زير چانه اش گذاشت و اداي مادر را در اورد و گفت
- ا ، ا ببين پسره پر رو . تا ديروز با من دوست بود و التماس مي كرد كه او را به خواهرم غالب كنم حالا شده دشمن من و جلوي رويم نشسته و به من بد و بيراه مي گويد.
هديه گفت
- حقت است پسره لوس
همه زديم زير خنده ، هومن دستش را دور گردن هديه انداخت و او را بوسيد و گفت:
- تو و هستي براي من هيچ فرقي نمي كنيد هر دو خواهرهاي خوب و عزيز من هستيد
برخاستم و به طرف شهلا رفتم با ان شلوغ بودنش همه را دور خود جمع كرده بود با ديدن من با صداي بلند گفت
- هستي بيا با همكاران علي اشنا شو
همكاران علي سه پسر قد بلند و دو دختر بودند كه با من سلام و احوال پرسي كردند. دو دختر كه اسم يكي از انها نسيم و اسم ديگري سيمين بود شروع به صحبت كردن در مورد خوشنويسي و نمايشگاهشان كردند. با انها در مورد علاقه شديدم به خوشنويسي صحبت كردم هر دو اظهار تمايل كردند كه به اموزشگاهشان بروم و از نزديك از كارهياشان ديدن كنم بعد از كمي سخن گفتن راجع به خوشنويسي هر دو به طرف حميد رفتند حميد نگاهي به من كرد و گفت
- رفتار و اعمالتان با همه منطقي و خوب است دليل اين كه با من اين طور سر سخت رفتار مي كنيد چيست؟
سرم را تكان دادم و بي هيچ حرفي از مقابلش گذشتم او هم ناراحت شد و تا اخر مجلس عقد شهلا ديگر به سراغم نيامد و من خود را با ياسمن و هديه سرگرم كردم او هم با شاهرخ و شاهين و هومن گرم گرفته بود. از طرز نگاهش ته دلم مي لرزيد يك طرز خاصي نگاه مي كرد به اگونه اي كه اميد را به من انتقال مي داد انگار چشمانش درياي از اميد بودند كه ناخود آگاه به چشمان ادم ارامش مي داد از طرز رفتارم شرمنده شدم مثل دخترهاي خيره سر و لجباز با همه رفتار مي كردم اما دست خودم نبود خودم را نمي توانستم كنترل كنم ان قدر حساس شده بودم كه دلم به حال خودم مي سوخت
نگاه هايش مرا به ياد نگاه هاي خيره و عميق فرهاد مي انداخت و همين مرا عصبلي مي كرد و در اندوه فرو مي برد نگاهم در سالن چرخيد لادن بدجور به شهيار پيله كرده بود شاهرخ و فرزانه هم با هم خوش و بش مي كردند و ياسمن مشغول خنديدن به جوك هاي هومن بود و شهلا نيز در علي غرق شده بود و من تنها بودم تنها به ياد فرهاد چشمم به حميد خورد كه نگاهم مي كرد با نگاهش به من مي گفت: حقت است خودت خواستي كه تنها بماني
به ياد قول و قرارم با دلم افتادم بله حميد خوب كسي بود من قصد داشتم دل فرهاد را بسوزانم يادم امد كه قصد ازدواج داشتم يادم امد كه مي خواهد تا امدن فرهاد سر وسامان بگيرم و دلش را به درد بياورم البته اگر دلي برايش مانده باشد
رفت و امدهاي بيش ازا ندازه و بي بهانه حميد به اموزشگاه اول از همه شك فرزانه را برانگيخت روزي كه حميد به اموزشگاه امد من سريع خود را به كاري مشغول كردم و سعي نمودم تا حد ممكن خود را از نگاه عميق و مهربانش دور نگه دارم فرزانه با ديدن من كه دستپاچه مشغول شماره گرفتن بودم گفت:
- لازم نيست اينقدر خودت را عذاب دهي اگر بخواهي از علي اقا مي خواهم كه بهش بگويد اين جا نيايد دلم نمي خواهد تو با ديدنش اين طور هرساان وسر در گم شوي
- نه نيازي نيست همين كه در ديدرسش نباشم كافي است نمي دانم چرا از روبرو شدن با او مي ترسم انگار نگاهش سستم ميك ند نگاهش مثل نگاه فرهاد است
- بهتر است كه از فكر فرهاد بيرون بيايي ان بيرون كسي مشتاقانه منتظر توست كه شايد بتواند قلب شكسته ات را التيام ببخشد
- چه مي گويي فرزانه شايد منظوري از اين امد و رفت ها نداشته باشد
- اي بابا هستي جان ديگر نگهبان هنركده هم فهميده كه هر روز و هر ساعت ميل و اشتياقي او را به اين جا مي كشاند بعد از برپايي نمايشگاه ديگر بهانه اي براي اين رفت وامد نداشته جز تو
- براي من هم عجيب بود كه اين رفتار را بكند
- وقتش است كمي جدي در موردش فكر كني
خودم را دوباره به شماره گرفتن مشغول كردم و هيچ نگفتم
چنند روز بعد مادر از اتاقم صدايم كرد و گفت
- هستي بيا شهلا امده اين قدر خودت را در ان اتاق حبس نكن پله ها را دو تا يكي كردم و پايين رفتم شهلا خوشحال و شاد گونه ام را بوسيد و گفت
- برو اماده شو هستي مي خواهيم برويم بيرون تو هم مهمان ما هستي
- كجا؟ با چه كسي
از جيبش 4 عدد بيليط كنسرت در اورد و گفت
- ول يك كنسرت موسيق و بعد هم يك شام عالي
- اوه چه خبره حالا چرا 4 تا
- برو اماده شو تا بهت بكم
با سرعت اماده شدم و لباس پوشيدم
هوا كم كم بوي عيد را پراكنده مي كرد و من باز سرمست از بوي بهار با ذوق به حياط پريدم مادر رو به شهلا گرد و گفت:
- مواظبش باش شهلا
شهلا گفت:
- نگران نباشيد شايد كمي دير برگرديم
خداحافظي كرديم و به بيرون از خانه رفتيم
با ديدن علي و حميد درون ماشين عقب گرد كردم شهلا با حالتي التماس گونه دستم را گرفت و گفت
- خواهش مي كنم هستي ابرو ريزي نكن در واقع حميد ما را مهمان كرده من هم دلم مي خواست تو باشي
نگاهش كردم ديدم تمام ذوق و شوقش فرو نشسته خنديدم و گفتم
- باشه ولي فقط به خاطر تو
بغلم كردو با حيغ گفت:
- مرسي هستي جان ياد ياسمن افتادم كاش او هم همراهمان بود حميد در ماشين را گشود و اين كارش مرا به ياد فهاد انداخت چهره ام كمي در هم رفت و حميد فكر كرد از حظور اوست بعد از سام و احوالپرسي ارام در گوش شهلا گفتم:
- كاش به دنبال ياسمين مي رفتمي جايش خالي است
- اره اخ هستي نمي داني چه قدر دلم براي ديوانه بازي هايمان تنگ شده چه روزگار خوشي داشتيم
بر صورت علي لبخند نشست و ابروان حميد از تعجب شنيدن سخنان شهلا بالا رفت به پهلوي شهلا كوبيدم و گفتم
- خدا خفه ات كند شهلا ببين مي تواني اول كاري پشيمانش كني
شهلا در حالي كه مي خنديد صدايش را لوس كرد و گفت
- علي جان مي شود زحمت بكشي و دم خانه خاله ماهرخ يك نيش ترمز بزني و ياسمن را سوار كني خيلي دوست دارم او هم با ما باشد
علي خجالت زده گفت
- اخر ما فقط 4 تا بليط داريم. شهلا
حميد سرخ شد و گفت
- اگر حضور ياسمن خانم لازم است من مزاحم نمي شوم و پياده مي شوم
شهلا هول شده بود و گفت:
- نه! حميد اقا ما همين طوري دوست داشتيم ياسي هم با ما باشد اخر من و ياسمن و هستي همه جا با هم بوديم دلمان مي خواست امشب هم با ما بود
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 57

- همين براي تمام عمر بس كه با يك اقدام عجولانه و لجوجانه حسرت را براي تمام زندگي ام براي تمام عمرم خريدم خواهش مي كنم فرهاد مجبورم نكن كه دل او را هم بشكنم او منتظر خبر خوشي از جانب من است مي دانم دل مهربانت راضي نمي شود كه چنين معامله اي با او بكنم
خرد شد و روي تخت نشست اري من خردش كردم قلبش را شكستم و هستي اش را به دست ديگري سپردم ارام گفت:
- اين جا كه امدم چنين قصدي نداشتم نيامدم كه تو را از حميد بگيرم امدم كه حرف هاي دلم را به تو بگويم كه يك عمر در شك و نفرت نماني اما وقتي تو را ديدم. نمي توانم... هستي....مي فهمي؟ چگونه بي تو بروم و به خود بگويم كه تو براي هميشه از من جدا شده اي ؟ بگويم كه ديگر هستي ندارم؟
گريه ام گرفت گفتم:
- كاش بيشتر پي قصيه را مي گرفتم كاش تو مرا در جريان بيماري ات قرار مي دادي كاش بيشتر در موردت پرس و جو مي كردم! اه فرهاد چه كنم كه شرمنده رويت هستم.
فرهاد گفت:
- و كاش پيشنهاد اميري را قبول نمي كردم و پايم را در المان نمي گذاشتم زندگي ام تباه شد. يادت مي ايد هستي بار اول كه از ان جا امدم تو از روي اسب افتاده بودي و دفعه دوم كه امدم نشسته بودي و به ساندويچ پر از سس گاز مي زدي و حالا ؟... حالا هم كارت عروسي ات را برايم خواهي فرستاد.
سرم را در دستانم گرفتم و گفتم:
- دلم نمي خواهد ديگر روي زندگي را ببينم.
- خدا نكند هستي ! همين كه بدانم تو از زندگي ات راضي هستي كافي است. نمي خواهم تو را از زندگي حميد بيرون بكشم چون مطمئنم او هم همان طور كه من مي خواهمت به تو نياز دارد و اعتماد كرده است برايت ارزوي خوشبختي مي كنم شايد قسمت ما هم همين بوده مي مي روم هستي مي روم دنبال زندگي ام.
- كجا؟ حالا قصد داري چه كار كني؟
- با يكي از دوستانم قصد داريم در يك شهرستان سرمايه گذاري كنيم. با اميري حساب و كتاب هايمان را كرده ايم يك سوم سهام را هم دوباره به او فروختم با كوروش دوستم مي خواهيم در يكي از شهرستان ها كارخانه اي احداث كنيم طاقت ماندن در تهران را ندارم
چشمان تب دار و افسونگرش را به چشمانم دوخت و گفت:
- مواظب خودت باش هستي من ! شايد در اينده اي نه چندان دور دوباره با هم باشيم
سپس دست در جيبش فرو بردو جعبه زيبايي را در مقابل رويم گرفت و گفت:
- اين متعلق به توست انگشتر همان گردنبند و گوشواره است گفته بودم روزي انگشترش را برايت خواهم اورد اوردم اما دير اوردم بگير ببين اندازه انگشتت است؟
انگشتر را گرفتم و با گريه در انگشتم نشاندم حسرت و ناكامي در چشمان هر دومان فرياد مي كشيد پرده اشكي چمشان فرهاد را پوشانده بود دستم را گرفت و به طرف لب هايش برد چشمانش را بست تا به خودش مسلط باشد و با بغض گفت:
- اين هم كادوي عروسي ات اميدوارم هميشه شاد و خوشبخت باشي عزيز دلم اگر روزي روزگاري به كمك من نياز داشتي بدان كه دلم هميشه براي دلت مي تپد و در خدمتت هستم هستي من تمام هستي من
هر دو سرشار از گريه و بغض بوديم گفتم:
- تو هم مواظب خودت باش فرهاد جان مواظب قلب شكسته و مهربانت هر كجا كه باشم نمي توانم فراموشت كنم تو و صداي ساز غمگينت را
خداحافظي ما سوزناك ترين وداعي بود كه در دنيا وجود داشت او رفت و عطر تنش را در اتاقم به جا گذاشت خاطره سوزناك و ابدي اش را در دلم و حسرت را در زندگي ام
عروسي من زماني بود كه درست از رفتن فرهاد به شهرستان 4 ماه مي گذشت از ياسمن مي شنيدم كه احداث كارخانه فرهاد و دوستش با موفقيت روبرو بوده است و من از موفقيت او خوشحال بودم.
شب عروسي ام حميد خوشحال و شاد دستم را بوسيد و گفت
- مي خواهم برايت مرد ايده الي باشم و غم ته چشمانت را از بين ببرم به من اين طور نگاه نكن هستي دوستم داشته باش
ته دلم به شوره زاري تبديل شده بود كه جز گل حسرت ثمره اي نداشت عروسي بودم كه با وجود فرهاد به عنوان داماد مي توانستم رويايي ترين شب زندگي ام را داشته باشم اما خودم نمي خواستم چرا كه وجدانم اجازه راندن حميد را به من نمي داد شب عروسي ام هم ياسمن و فرهاد نيامدند عمه و اقا كاظم زياد در تير رس نگاهم نبودند شهلا هم مثل هميشه شاد و شنگول بود و لادن هم با شهريار عقد كرده بود
دو سال از ازدواج من و حميد گذشت روزها از پي هم مي گذشت و مهرباني و اخلاق خوب حميد مرا به او وابسته كرده بود ياسمن در شرف ازدواج با عليرضا بود يك بار هومن به خواستگاري اش رفت البته بدون حضور مادر و ياسمن رك و صريح جواب رد داد به نظرم مي خواست تلافي كار مرا سر هومن در اورد اما وقتي عليرضا به خواستگاري اش امد قبول كرد او كه از طرف دانشگاه بورس تحصيلي داشت دست ياسمن را گرفت و به فرانسه رفتند هومن هم بعد از ازدواج ياسمن به پيشنهاد مادر مهسا را ديد و ازدواج كرد وقتي هومن با مهسا ازدواج كرد به من گفت
- من و تو هر دو به خاطر دل مادر دل خودمان را سوزانديم
- مادر نيمي از قضيه بود لجبازي و يكدندگي هر چهار نفرمان به خانم جان خدابيامرز رفته است
خانم جان مادر بزرگمان بود كه به قول همه فاميل مرغش يك پا داشت
وقتي من باردار شدم خبر عروسي فرهادرسيد حالتم گوياي درونم بود انگار داشتم از حسادت به مرز جنون مي رسيدم با خودم مي انديشيدم ((‌پس فرهاد حق داشت كه در عروسي من حضور نداشت همين حس و حال را در مورد من داشت)) بهانه گير شده بودم مي دانستم از حاملگي است اما باز در وجودم به دنبال علتش مي گشتم حميد مرد فوق العاده منطقي و با جنبه اي بود روز عروسي فرهاد به من گفت
- اگر حس مي كني كه رفتن به عروسي فرهاد ناراحتت مي كند مي توانيم خودمان به افتخار فرهاد جشن دو نفره اي بگيريم
خنديدم و گفتم:
- چرا بايد ناراحت شوم فرهاد پسر عمه من است و دلم مي خواهد در جشن شادي اش شركت كنم
سرويسي كه انگشتر و گردنبندش اهدايي فرهاد بود و نشان ما را به خود اويختم و لباس شيك و راحتي به تن كردم چرا كه بارداري ام قدري نمايان شده بود و خجالت مي كشيدم با لباس هاي عادي در مجلس حاضر شوم موهايم را مثل دوران مجردي ام فقط با سشوار صاف كردم و خيلي ساده ارايش كردم و اماده روي مبل نشستم حميد با ديدنم سوتي كشيد و گفت
- هستي من هميشه زيباست حتي با لباس و ارايش ساده. مخصوصا حالا كه با حس مادر شدن مثل فرشته ها شده اي
- سادگي هميشه زيباست
جلوي رويم نشست و گفت
- اما تو ان قدر معصوم و زيبايي كه ادم به ياد فرشته ها مي افتد.
سپس دستانم را گرفت و به لبانش چسباند و گفت
- ازت ممنونم هستي بابت همه چيز
مي دانستم منظورش چيست از اين كه در ان جشن خود را خيلي نياراسته بودم و لباس و ارايشم ساده بود احساس خوبي داشت . خودم هم دلم نمي خواست به محض ورود به جشن نگاه ها را به خود جلب كنم چرا كه هنوز قصه من و فرهاد در ذهن ها و خاطره ها جا مانده بود
با سبد گلي بزرگي وارد سالن شديم كاظم اقا و عمه و ياسمن كه به تنهايي از فرانسه به جشن امده بود به استقبال امدند خوشحالي و شادي از چهره پدر و مادر فرهاد مشخص بود. با حميد به نزد پدر و مادر و هديه و هومن رفتيم ديدن فاميل و اقوام بعد از مدت زيادي كه من انها را نديده بودم برايم خوشايند بود شهلا كه اكنون پسر سه ساله اي به نام امير داشت دوباره با سر صداي ذاتي خود به طرفم امد نگاهم به لادن خورد كه از كنار شهريار جم نمي خورد تا نگاهش به من و شهلا افتاد چاپلوسانه به طرفمان امد و گونه مرا بوسيد و گفت
- چقدر به خودت رسيده اي هستي تو همين طوري هم جلب توجه مي كني؟
دهانم از تعجب باز مانده بود گفتم
- من نيازي به جلب نظر ندارم اگر تو به اين لباس و ارايش ساده به خود رسيدن مي گويي پس بايد شب عروسي ام از حسودي كور مي شدي
شهلا لبخند جانانه اي زد و گفت
- اره لادن جان امدي حرفي بزني كه هستي را خرد كني كه خودت ضايع شدي هستي هميشه زيبا و دلفريب است
لادن كه تا به حال از من چنين جواب تند و بي تعارفي نشنيده بود نگاه پر نفرتي به من انداخت و راهش را كشيد و رفت
هومن و هديه سرگرم صحبت كردن بودند شاهرخ و فرزانه هم مراقب دخترشان ترانه بودند كه در حين راه رفتن زمين نخورد شاهين براي خودش مرد خوش چهره و جذابي شده بود كه در دانشگاه مشغول تحصيل بود و فرامرز هم به تازگي نامزد كرده بود شهلا و ياسمن كه متوجه نگاه هاي من به جوان هاي فاميل شده بودند اهي كشيدند ياسمن گفت
- يادت است هستي چه روزگاري داشتيم با هومن و فرهاد و فرامرز و ديگران چه عالمي داشتيم الان هم دور هم جمع هستيم اما خيلي متفاوت تر از گذشته.
گفتم:
- اره واقعا يادش بخير هر جا سه نفرمان با هم بوديم چه اتشي مي سوزانديم
هر سه همزمان به خاطره حمام اشاره كرديم و خنديديم شهلا گفت
- حالا چه مثل پير زن ها نشسته ايد و از گذشته سخن مي گوييد مثلا جشن عروسي است خاطرات گذشته براي شما هر چه شيرين باشدشيرين تر از ان عروسي فرهاد است
در همين هنگام سر و صداي موزيك خبر از امدن عروس و داماد مي داد فرهاد در حالي كه دست سحر زير بازويش گره خورده بود وارد سالن شد از ان اول با همه مهمان ها دست داد و احوالپرسي كرد در كت و شلوار مشكي و پيراهن كرم رنگش جذاب تر از هميشه بود مطمئن بودم شايد چشم هايي زيركانه به طرف من چرخيده كه مرا با سحر مقايسه كنند يا مواظب عكس العمل من باشند به همين دليل خونسرد و ارام ايستادم و منتظر شدم تا عروس و داماد به سر ميز ما برسند ياسمن و عده اي مي ر/ق/صيدند و پول به سر عروس و داماد مي ريختند مدت خيلي زيادي بود كه فرهاد را نديده بودم كمي جا افتاده تر و لاغرتر به نظر مي رسيد فرهاد و سحر بعد از اشنايي و خوشامدگويي به سر ميز ما رسيدند سلام كرديم و فرهاد ارام به سحر گفت
- شهلا را كه مي شناسي ايشون هم هستي دختر دايي ام
من و شهلا با هر دو دست داديم و تبريك گفتيم. در هنگام دست دادن با فرهاد نگاهش به روي گردنبندم خيره شد و كمي دستم را در دستش فشار داد حس كردم از داغي گونه هايم اتش گرفته ارام سر جايم نشستم و با نگاهي حميد را كه با علي و مسعود گرم صحبت بود طلبيدم شهلا گفت
- تا حالا سحر را نديده بودي؟
- نه دو سه سالي است كه خود فرهاد را هم نديده ام
- متوجه شدي كه چه طور نگاهت مي كرد
- چه كسي
- سحر را مي گويم فرهاد همه جريان را برايش تعريف كرده مثل تو كه براي حميد گفتي
- تو از كجا مي داني
- خوب ان موقع كه نامزد بودند من چند باري به خانه خاله رفته و متوجه شدم خاله خودش به من گفت
- چرا اين كار را كرد نبايد مي گفت و همسر را روي من حساس مي كرد
- خوب حتما او هم مي خواسته با زنش صداقت داشته باشد هر چند كه من هم با نظر تو موافقم
شب وقتي با حميد از فرهاد و همسرش خداحافظي كرديم غم غريبي در چشمان من و فرهاد لانه كرده بود در راه بازگشت به خانه قلبم سنگين و پر از اندوه شده بود حميد مهربان كاري به كارم نداشت و دركم مي كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:36 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها