بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 49

با حرص جواب دادم:
- آن موقع كه بايد به ساز دل من مي ر/ق/صيديد گربه ر/ق/صانديد . حالا مي گويم ساز دل من با غريبه ها كوك مي شود نه با فاميل نه با فرهاد
- پس چرا مهرا نبيچاره را دست به سر كردي پسر به ان خوبي و اقايي را سر كار گذاشتي مي داني از تهران رفته معلوم نيست سر به كدام شهر و ديار گذاشته حيف شد
- مثل مهران زيادند دلم مي خواهد همسري انتخاب كنم كه پوز فرهاد را بزنم
- پس زندگي اينده ات شده بازيچه دلت. كه با ا يك ازدواج نه چندان دلخواه فقط روي فرهد و عمه ات را ك كني/؟
با بغض جواب دادم:
- آينده به خودم مربو است ديگر هم حرفي از ان پسر توي اين خانه جلوي من نزنيد اگر خواستگاري امد و در اين خان هرا زد بدانيد كه جواب من مثبت است به هر كس جز فرهاد قولي به عمه ندهيد
با سرعت به اتاقم رفتم و سرم را در بالش فرو كردم و تا جايي كه توانستم فرياد كشيدم و از ته دلم گريستم
روزها يكنواخت و پر اندوه سپري مي شد اگر چه تمام سعي ام را مي كردم كه به حرف هاي رها نيانديشم اما باز نا موفق بودم انگار حفره عميق و گودي در دلم ايجاد شده بود و هر چه غم و غصه در عالم بود در ان ريخته شده بود نمي دانستم چه بدي در حق فرهاد روا دشاتم بودم كه اين كار را با من كرد مگر من چه چيز از رها كم داشتم ته دلم باز نمي توانستم قبول كنم كهتمام حرف ها و نگاه هاي عاشقانه فرهاد به من دروغ بوده نه دروغ نبوده اين رها بود كه مثل گردبادي امد و فرهاد را با خودش برد قدرت رها بيشتر از من بود اه خدايا از اين كه فرهاد تا عيد باز مي گشد شور غريبي در دلم بر پا بود هر چه هم مي خواستم به ان اهميت ندهم و ان شوق را در دلم خفه كنم باز از گوشه ديگر دلم سر در مي اورد من چه كنم من درمانده بايد مبارزه مي كردم و با خودم و احساسم مي جنگيدم اري بايد مبارزه مي كردم انگيزه ام چه بودنمي داني چون از فهراد نفرتي نداشتم كه انگيزه ام باشد هنوز عشق پاكم ان قدر به نفرت نيالوده بود كه انگيزه اش كنم. اما سوختنم شكستن دلم و حرف هاي رها را انگيزه كردم كه با ان به جنگ عشق و احساسم بروم و بهترين راه را ازدواج مي دانستم
روزها خود را در هنركده خوشنويسي سرگرم مي كردم فرزانه با خيال راحت كارها را به من مي سپرد و با شاهرخ بيرون مي رفت و خوش به حالشان چه روزهاي شاد و پر خاطره اي را م گذراندند. در يكي از همين روزها شهلا به ديدنم امد خيلي وقت بود يكديگر را نديده بوديم از او خواهش كردم كه كه شب را خانه ما بماند تا فردا صبح با هم به اموزشگاه برويم فورا قبول كرد و گفت
- اره بايد ببينم اين شاهرخ چه جايي در تور فرزانه گير كرده
- حالا مثلا فهميدي كه چي داري خواهر شوهر بازي در مي اوري؟
- تقريبا اخه شاهرخ اين قدر ساده نبود كه زود گلو بخورد و ازدواج كند ببينم؟ هستي نكند محيط ان جا شاعرانه و پر از حال هواي عشق است؟
- اي تقريبا روح من كه در ان جا خيلي احساس ارامش مي كند
- مي دانستم شاهرخ هم مثل تو كمي احساساتي و خل و چل است براي همين افتاده توي تورفرزانه
خنديدم و گفتم:
- حسود خوب تو هم ازدواج كن
- دارم شوخي مي كنم فرازنه دختر خيلي مهربان و با شخصيتي است
- من كه دوستش دارم انشاء الله همه به ارزوهاي قلبي شان برسند
- از جمله شهلا!
- من ارزويي جز شادي تو ندارم
- بي خيال بيا برويم روي تراس بعد از شام هواي تازه خوردن مزه مي دهد
اسمان صاف بود و ماه مي درخشيد و سوز و سرماي بهمن ماه تنمان را مي لرزاند ولي ما در حاليك ه ليوان هاي چاي داغمان را در دستانمان مي فشرديم با سماجت هواي سرد را به ريه هايمان فرو مي برديم شهلا گفت
- نمي خواهي كمي با من حرف بزني هستي اين سكوت و بي خيالي تو براي من كمي مشكوك و ترسناك است وقتي اين حالت مي شوي معلوم است نقشه اي در ان كله ات مي پروراني كه زياد خوش ايند نيست به من بگو هستي چرا اين قدر بي خيال شدي
- چه كار كنم؟ بنشينم جلوي رويت و زار بزنم تو بودي چه كار مي كردي؟
- من اگر جاي تو بودم كه تا حالا از غصه مرده بودم اگر چه عشقي درقلبم نيست و كسي را زير سر ندارم اما از عشق و احساس پاك تو و فرهاد خبر دارم قلب من از شوق مهرباني و عشق شما دو نفر مي تپيد ولي حالا مي بينم كه تو خود را خيلي خونسرد نشان مي دهي اين احساست واقعي است يا ماسك بي تفاوتي به چهره ات زدي؟ شب عقد شاهرخ خيلي شاد و شنگول بودي در حالي كه من فكر مي كردم بيش از اندازه در غم و غصه غرق شده اي
- چه قدر شما ها خودخواهيد از من توقع داريد خودم را براي فرهاد بكشم اما او خونسرد و بي خيال در المان كيف كند نه شهلا من ديگر نيستم خسته شدم حتي يك تلفن هم به من نكرد و با چه دلخوشي به انتظارش بنشينم و از دوري اش اشك بريزم تو چه مي داني كه به من چه گذشت
وقتي شهلا رويش را به طرف من برگرداند و با صورت خيس اشك من مواجه شد گفت:
- هستي معذرت مي خواهم منظوري نداشتم ترو خدا اين اشك ها را پاك كن دلم را خون مي كند
بي رمق لبخندي زدم و گفتم:
- مگر تو نمي خواستي اشكم را ببيني خوب ببين ببين كه از دوري فرهاد چه مي كشم دست خودم نيست چه كار كنم گهي ماندن بر سر دور راهي در كوچه ترديد و ابهام ادم را از خود بي خود مي كند انگار همه روياهاي من مثل سايه اي بودند كه مانند يك نسيم گذر كردند دلم مي خواهد به تلخي عشقم گريه كنم دارم ديوانه مي شوم شهلا
شهلا با ناراحتي گفت
- نمي خواستم به تو بگويم اما بهتر است خود را اماده كني كه با اين واقعيت كنار بياي اين طور كه از خاله شنيدم رها زنگ زده و گفته فرهاد قصد بازگشت ندارد انگار پدرش فرهاد را وسوسه كرده كه رياست يكي از كارخانه هايش را قبول كند اگر هم ازت خواستم با من حرف بزني و از تغيير رفتارت بگويي به اين خاطر بود كه مي خواستم بدانم ياسمن چيزي در اين مورد به تو گفته يا نه
با عصبانيت گفتم
- من نمي دانم اين دختره رها چه طور به خودش اجازه مي دهد همه كاره فرهاد باشد و از قول او سخن بگويد چرا فرهاد مثل موش قايم شده و خودش اين مزخرفات را به عمه نمي گويد؟ خيلي دلم مي خواهد از رابطه شان سر دربياورم شهلا فرهاد مشكوك شده است
شهلا گفت
- اره فرهاد ناگهان عوض شد شايد خجالت مي كشد يا مي ترسد همه با ديد بد به او نگاه كند شايد هم از اه و ناله خاله مي ترسد
گفتم:
- فرهاد چه بود چه شد به هر حال همه چيز از نظر من تمام شد شهلا اين را جدي مي گويم
شهلا روبرويم ايستاد و در حالي كه دماغش از سرما فرمز شده بود گفت:
- من هم مي خواهم محكم باشم هستي به حرف هيچ كس گوش نده هر كاري كه مي بيني صلاحت است همان كار را بكن فقط گريه نكن گريه ادم را ضعيف نشان مي دهد كاري كه اگر يك روز فرهاد برگشت سرت را بالا نگه داري و با غرور به او نگاه كني
سرم را تكان دادم و گفتم
- جه غروري؟ او حتي مرا قابل ندانست كه خودش حرف هايش را به من بزند پشت رها قايم شد و اون دختره پر رو هر چه خواست بار من كرد اه ولش كن شهلا فرهاد هميشه خودش را دست بالا مي گيرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 55

شب خسته و درمانده ب خانه پناه بردم در را به روي خودم بستم و گريستم فكر نمي كردم ديدن دوباره فرهاد قلبم را به شور اندازد طفلك حميد هم از حال و روزم خبر داشت و دركم مي كرد با مردانگي زياد راحتم گذاشت و با خانواده اش غروب همان روز به خان هبازگشت
شب تا صبح كابوس مي ديدم و در خواب حرف مي زدم حالم هيچ خوب نبود مادر از ترس شوك عصبي دوباره در اتاقم ماند و مراقبم بود خود را به خواب زدم و حرفهايش را با هومن و ديه شنيدم هومن نگران مي گفت
- قيافه فرهاد مثل زخم خورده هاي كينه اي است خدا عاقبت اين كار را به خير كند
و هديه كه التماس مي كرد ارام تر صحبت كنند شايد من بيدار باشم.
ساع حدود 11 شب بود كه تلفن زنگ زد از لحن صحبت كردن هومن فهميدم كه بايد حميد پشت خط باشد چشمانم را گشودم و خود را به تعجب زدم و گفت
- شما اين جا چه كار مي كنيد
مادر خنديد و گفت
- هيچ ترسيدم تو دوباره حالت بد شود مراقبت بودم.
گوشي را از هومن گرفتم صداي حميد در گوشم نشست كه حالم را مي پرسيد
- ارام گفتم:
- - خوبم تو چه طوري؟
- دلم برايت شور مي زد هستي لحظات اخر در باغ در حال و هواي خودت نبودي بد جوري به هم ريخته بودي اگر بدانم كه من...مزاحم زندگيت هستم....
بغض اجازه نداد حرفش را كامل كند گفتم:
- اين چه حرفي است كه مي زني حميد تو شوهر من هستي تو چرا اين قدر با احساست با اين قضيه برخورد مي كني من قبلا با تو حرف هايم را زده ام ديگر نيازي به فكر كردن دوباره نيست خيالت راحت باشد
با دلگيري گفت
- تو قيافه خودت را نديدي هستي وقتي كه خانواده عمه ات امدند انگار خوني در صورتت وجود نداشت با اين حال زنگ زدم كه بيشتر فكر كني و عاقلانه تر تصميم بگيري و تلفن را قطع كرد.
روز بعد در خانه ما جلسه بود طوفان زندگي من اغاز شده بود جمله ياسمن در گوشم ظنين مي انداخت كه مي گفت بهت گفتم صبر كن اما گوش نكردي اخر حالا كه چيزي معلوم نبود هيچ كس از روزگار و وضع و اوضاع فرهاد چيزي نمي دانست معلوم نبود كه با رها امده يا بي رها خلاصه ان روز هديه در خانه ما بود و هومن مانند بازپرسي به من نگاه مي كرد تا اين كه به فكر حميد افتادم به دلم افتد كه زنگي به خانه شان بزنم وقتي با مادرش به گرمي احوالپرسي نمودم و سراغ حميد را گرفتم تعجب زده گفت:
- مگر خبر نداري كه به مسافرت رفته؟ مي گفت كه ديشب از تو خداحافظي كرده است
با لكنت گفتم
- اه راست مي گويد ديشب با من تماس گرفت و خداحافظي كرد هيچ يادم نبود ببخشيد
تلفن را قطع كردم و فهميدم كه حميد عمدا به مسافرت رفته تا من بتوانم تكليف را با خودم روشن كنم عروسي 10 روزه عقد كرده بودم كه شوهرم مرا به حال خودم گذاشته بود چه اسان زندگي ام را باخته بودم اگر فهراد بدون رها بازگشته بود صداي زنگ در حياط همه را از جا پراند
مادر به حياط رفت و با نامه اي به درون بازگشت پدر چشم در چشمم نمي شد مادر نامه را به طرفم گرفت و گفت
- خط حميد است به نظرم خودش يا توسط كسي به در خانه اورده چرا كه تمبر و مهر ندارد
با دستان لرزان ان را گشودم دستخط حميد بود كه نوشته بود
شيرين تر از جانم هستي ام سلام
ببخش كه بي خبر رفتم اگر چه سخت است رفتم كه ازاد باشي مي دانم كه ابهام و ترديد در فراسوي خيال عزيزت در گشت و گذار است تو ازادي كه ميان طوفان عشق و نسيم زندگيت يكي را برگزيني.
خبرم كن.
بغض گلويم را مي سوزاند. تكليف زندگي من روشن بود.
دير وقتي بود كه مرا با طوفان عشقم به حدال بود م هر چه بود فرهاد مرا شكسته بود و حالا بازگشته بود كه حميد را نيز بشكند و عرق در انديشه بودم كه مادر صدايم كرد و گرفته و ناراحت سرم را به طرفش برگرداندم مادر پرسيد:
- نامه حيد بود؟
سرم را تكان دادم و مادر پرسيد:
- چه شده ؟ چه نوشته است
- هيچي
- يعني كاغذ سفيد فرستاده؟
- نه نوشته كه مي رود سفر تا مرا در انتخابم ازاد بگذارد
مادر اخمي بر چهره نشاند و گفت
- يعني چه ؟ نوشته هستي هسمر عقدي شو نكند چيزي گفتي يا رفتاري كردي كه او فكر كرده تو بايد يكي را انتخاب كني؟
- نه مادر من كاري نكردم رفتارم هم تغير نكرده نمي دانم چرا چنين تصميمي گرفته
- تو كه نمي خواهي زير عهدت با حميد بزني؟ او شوهر توست نبايد دلش را بشكني
گفتم:
- نه مادر من چنين قصدي ندارم.
- از من گفتن بود كه دچار وسوسه نشوي
پدر كه در حين حل كردن جدول به سخنان ما گوش مي كرد سخن در امد و گفت
- هستي جان تو كه به فرهاد قولي ندادي كه بخواهي دچار ترديد شوي؟ اگر مشكلت دلت است من مطمئنم كه حميد ان قدر دوستت دارد كه جاي فرهاد را در قلبت بگيرد
فرياد كشيدم:
- بس است ديگر چرا با من مثل يك ادم دست و پا چلفتي و دهن بين برخورد مي كنيد من عقل وشعور دارم و مي دانم كه حميد شوهر من است حميد را مي خواهم براي همين است كه قصد رنجاندنش را ندارم اما اگر حميد كس ديگري بود و من ميلي قلبي به اين وصلت نداشتم حتي اگر عروسي هم كرده بودم طلاق مي گرتم و به سوي فرهد مي رفتم
مادر نگران گفت:
- اخر تو تمام زندگي ات شده لج بازي و خيره سري وا... از عاقبت كار تو مي ترسم هستي نمي شود يك ساعت ديگر زندگي ات را پيش بيني كرد
چشمانم را تنگ كردم و گفت:
- لجبازي و خودخواهي من كينه و بدخواهي ام روي شما رفته فراموش كنيد كه شما الگوي من در زندگي ام بوديد.
نفس عميقي كشيدم و به اتاقم رفتم و در را به روي خودم بستم.
سعي كردم بخوابم تا مدتي از اين كابوس بيدار زندگي ام رهايي يابم چرا كه فقط خواب مي توانست ساعتي مرا راحت و اسوده در بر گيرد عصبر بود كه با تقه هاي در از خواب بيدار شدم ياسمن بود كه پا به درون اتاقم نهاد از جا برخاستم و نشستم و سلام كردم و گفت:
- امده ام چون دلم برايت تنگ شده بود
دستي به صورتم كشيد و گفتم:
- ممنون ساعت چند است؟
- ساعت 7 بعد از ظهر است تنها نيستم مادر م اينها پايين هستند
ياسمن در رابست و كنارم نشست و گفت
- فرهاد هم امده امده كه با تو صحبت كند
- چه حرفي و صحبتي ياسمن ؟ من شوهر دارم
- مي دانم اين قدر شوهرت را به رخ من نكش فرهاد امده دليل دير امدنش را برايت توضيح دهد
- همه اش بهانه است من هيچ بهانه اي قبول نمي كنم 6 ماه است كه رفته و حالات امده كه به من توضيح بدهد مي خواستي بگويي من همان ماه اول منتظر توضيحش بودم حالا 5 ماه دير كرده دير امده ياسمن
ياسمن عصباني شد و گفت:
- هستي دلم نمي خواهد دوستي من و تو با اين مسائل خراب شود امده ام كه بگويم دليل فرهاد براي همه ما منظفقي و موجه بود اميدوارم تو را هم قانع كند تو و هومن خوب گوش به دهان مادرتان داده ايد و از خود اراده اي نداريد در حيرتم كه چرا عاشق مي شويد دلم براي خودم و فهراد مي سوزد تو به او پشت كردي و در نبودش ازدواج كردي و هومن به من گفت كه وقتي مادرم راضي نباشد اين ازدواج به دلم نمي نشيند شايد مادرتان بهانه است و تو حميد را پيدا كرده ايي و هومن كس ديگري را به هر حال به مادرت بگو هستي بگو كه من يكي هيچ وقت از گناهش نمي گذرم عطاي عروس شدنش را به لقايش بخشيدم بگو كه تا عمر دارم دلم از او پر كينه است
- تو و هومن را كاري ندارم و از ان چه كه بين شما رخ داده چيزي نمي دانم اما فرهاد چه؟ چرا اين قدر دلت برايش مي سوزد يادم مي ايد كه به من مي گفتي دختر هستي و هم جنس خود من و دوست نداري كه غرور من خرد شود به تو گفتم كه از من ناراحت نشو چون كاري خواهم كرد كه فرهاد بسوزد همان طور كه او مرا سوزاند همان طور كه رها به من گفت دست از سر فرهاد بردارم ....
- بغض دوباره در گلويم خانه كرد ياسمن با اندوه فراوان گفت
- اول به سخنانش گوش بده بعد قضاوت كن رها نامرد بود او بوده كه...
بقيه سخنانش در گلو ماند چرا كه فرهاد در استانه در ايستاده بود و به سخنان ما گوش مي داد ياسمن با ديدن فرهاد ازاتاق بيرون رفت. اندام فرهاد در اتاقم سايه انداخت با صدايي گرفته گفت
- اجازه مي دهي داخل شوم؟
نفس گره خورده در سينه ام را ارام بيرون دادم و گفتم:
- خواهش مي كنم.
فرهاد داخل امد و من سلام كردم سلام را جواب گفت و روبرويم نشست سرم را بالا كردم و نگاهش كردم چه قدر منتظر اين لحظات بودم كه او از راه رسد و به انتظارم پايان دهد منتظر بودم كه نگاه گرمش در چشمم بيافتد و تمام عشقش را دوباره به پايم بريزد اما دير بود خيلي دير
دور اتاقم چرخي زد و كنار پنجره ايستاد و گفت
- انگار اتاقت هم به من غريبه شده هستي مثل نگاهت مثل خودت
- چه مي خواي به من بگويي فرهاد براي چه به ديدنم امدي؟
- امده ام بهت تبريك بگويم عروس خانم عيبي دارد؟
دوباره نگاهش را مثل گذشته كرد و دهانش را طوري جمع كرد كه مي دانستم دارد دستم مي اندازد سكوت كردم و به قد وبالايش نگاه كردم روزگاري چه قدر اين اندام و اين هيكل برايم خواستني بود جالا هم بود حالا هم دلم مي خواست جانم را فدايش كنم و انگار تمام ان قول و قرارهايش را فراموش كردم دلم بي كينه بود دلم از نفرت خالي شده بود و من آني بودم كه براي او نقشه ريخته ريخته بودم. چشمانم را پايين انداختم لحظه اي به ياد حميد و نگاه نگران و متظرش افتادم فرهاد روبروي قاب خوشنويسي ايستاد و گفت:
- خدا را شكر كه اين را نشكسته اي و از حرص به دور نيانداخته ايد.
- يك به چنين كردم با قدرت تمام به شيشه اش مشت زدم و تو و عشق سر كشت را ناسزا گفتم اما باز ان را شيشه انداختم و جلوي رويم گذاشتم تا بشود آئينه دوم من.
صدايش مي لريزد و به بغض نشست. چراغ آباژور بغل تخت را روشن نمود و روبرويم روي كاناپه نشست
- آن روز يادت مي ايد فرهاد تو در خانه به من قول دادي كه فرداي ان روز از كار استعفا بدهي تو به من گفتي كه تو و خواسته هايت از تمام دنيا برايت با ارزش تر است.
- درسته تو در دنيا برايم از هر چيزي مهم تري
مبهوت نگاهش كردم و ديدم زير چشمانش گود افتاده رنگش هم كمي پريده است گفتم
- حالت خوب نيست فرهاد راستي اوضاع قلبت چه طور است
سرش را به چپ و راست تكان داد و گفت
- هر چه مي كشم از اين قلب نيمه كاره است نه درست كار مي كند و نه كامل از كار مي افتد گوش بده هستي به تمام ماجراي رفتن و ماندن و برگشتن من با دقت گوش بده ان وقت قضاوت كن
- و بعد چنين ادامه:
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 60

در اتاق انتظار منشي هستي را صدا كرد و گفت
- نوبت شماست بفرماييد
هستي رو به فرهاد كرد و گفت
- تو هم با من بيا فرهاد
دلهره به جانش افتاده بود چه قدر خوشحال بود كه فرهاد با اوست مثل يك تكيه گاه
هستي شرح سردردها و ديگر علائم بيماري اش را كه ان چند وقت گريبانگيرش شده بود به دكتر داد و با دهان باز و اخم هاي درهم رفته فرهاد و چهره متفكر دكتر روبرو شد دكتر بعد از معاينه نمودن هستي پشت ميز نشست و گفت
- معاينه كه چيزي را نشان نمي دهد من يك سري ازمايش و سي تي اسكن و عكس مي نويسم كه ترجيح مي دهم شما انها را به متخصص معز و اعصاب نشان دهيد
فرهاد با نگراني گفت
- فعلا تشخيص شما چيست دكتر؟
دكتر اشاره خفيفي به هستي كرد كه فرهاد كاملا متوجه منظور شد
دكتر گفت
- همه چيز بعد از ديدن عكس و ازمايش روشن مي شود
بعد از خداحافظي فرهاد به عمد كيفش را در مطب جا گذاشت وقتي از پله ها پايين رفتند به هستي گفت
- تا تو در ماشين را باز كني من كيفم را بياورم
سريع پله ها را دو تا يكي كرد و بالا رفت نفسش را ازد كرد و دوباره در اتاق دكتر را باز كرد و گفت
- مشكل نگران كننده اي وجود دارد دكتر؟
دكتر كه فكر مي كرد فرهاد همسر هستي است گفت
- به طور يقين نمي توانم بگويم به احتمال زياد ايشان با دارو درمان مي شود ولي متاسفانه بايد بگويم اين نوع علائم نشان دهنده وجود تومور مغزي در سر همسر شما هستند اگر چنين چيزي باشد و پيشرفت نكرده باشد انشا ء ا.. با دارو درمان مي شود
فرهاد گفت
- و اگر با دارو درمان نشود؟
- بايد عمل شود البته گفتم بعد از مشاهده عكس و اسكن معلوم مي شود بايد بگويم كه اين حد تشخيص در تخصص من نيست و شما بايد ايشان را به دكتر مغز و اعصاب نشان دهيد
فرهاد سست و گيج از دكتر خداحافظي كرد انگار اب بدنش را كشيده اند. دهانش تلخ و گنده شده بود هجوم بغض گلويش را فشار مي داد و با خود گفت: خدا چرا اين دختر بايد اين قدر عذاب بكشد؟
هستي با اصرار از فرهاد خواست كه او را به خانه اش برساند اما فرهاد پايش را روي پدال گاز فشار مي داد خودش مي دانست كاملا عصبي است قصد داشت عشق ديرينش را به رستوراني ببرد و شام مهمانش كند هر چند كه خود دل و دماغ درست و حسابي نداشت. در رستوران فرهاد نگاهش را به صورت هستي دواند هستي سرخ شد و سرش را به سوي ديگر چرخاند فرهاد گفت
- فردا صبح اماده باش كه با هم به دنبال كارهايت برويم.
- مزاحمت نمي شوم فرهاد با مادرم مي روم.
فرهاد دلخور گفت:
- هستي جان اگر هومن و دايي گرفتارند من كه نيستم من بايد در تمام اين رفت و امدها با تو باشم مي فهمي؟ اگر در شركت يا خانه باشم تا دايي يا كس ديگر خبر سلامتي تو را به من بدهند نيمه عمر مي شوم
- اما فرهاد تو متاهلي و من دوست ندارم وقتي را كه بايد صرف سحر و سينا كني به من اختصاص دهي؟
فرهاد گفت:
- اين حرفا را بريز دور هستي جان من هميشه در اختيار انها هستم اتفاقي نمي افتد اگر دو سه روزي دنبال كارهاي تو باشم
- سپس نگاه گرم و نافذش را به چشم هاي هستي دوخت سر پاي هستي اتش شد با اين نگاه خاكستري اشنا بود همان بود كه هميشه ديوانه اش مي كرد فرهاد غذا را جلوي هستي كشيد و گفت
- اين چند وقت آن قدر غصه خوردي كه وقتي براي غذا خوردن حسابي براي خودت نگذاشته اي كه اين قدر ضعيف شده اي اگر من بالاي سرت بودم وادارت مي كردم كه ان قدر به خودت برسي كه به اين روز نيافتي
- خدا رحم كرد و گر نه الان 20 گيلو اضافه وزن داشتم
فرهاد صداي دلنشين و بم خود ارام گفت:
- واقعا خدا رحم كرد هستي كاش اين رحم نبود و تو براي من بودي
زندايي فرهاد دلواپس و نگران دم در خانه ايستاده بود و منتظر ان دو بود دايي نيز به حياط امد و به فهراد تعارف كرد كه به داخل بيايد اما فرهاد امتناع كرد و از دايي اش خواست كه فردا با او تماس بگيرد
آقا جلال روي زمين تا شد و گفت
- چند وقت است پري؟ چرا هستي زودتر از اين چيزي به ما نگفته
پري دستش را روي دست ديگرش زد وبا گريه گفت
- انگار يك ماهي است بچه ام ان قدر ملاحظه كار است كه به ما چيزي نگفته اگر فرهاد هم پا پيش نمي شد نمي فهميد فرهاد دنبال كارش را گرفت انگار هنوز هم با فرهاد راحت تر از ماست
آقا جلال گفت:
- پس فرهاد به اين خاطر مي خواهد با من صحبت كند من ساده را بگو كه فكر كردم مي خواهد از هستي خواستگاري كند فردا تو هم با انها مي روي؟
پري گفت
- البته كه مي روم امروز هم مي خواستم همراهشان بروم فرهاد نگذاشت اخر چرا من مادر بايد چند وقت از حال هستي بي خبر باشم ديدم كمي روحيه اش بهتر شده خيالم راحت شد ندانستم كه بچه ام مريض است و سرش به مريضي اش گرم است.
-
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 63

هستي را دوباره نزد دكتر بردند تا براي عمل اماده شود در مطب دكتر هستي از پدرش خواهش كرد يك لحظه اي او را با دكتر تنها بگذارد پدر راضي نشد دكتر كه متوجه منظور هستي شده بود با اطمينان به او گفت
- مطمئن باشيد خانم مهرجو من هر كاري از دستم بر بيايد انجام داده و كوتاهي نمي كنم. خيالتان راحت انشاءا.. كه عمل با موفقيت انجام شود و من مجبور به عمل كردن به گفته شما نشوم
پدر متعجب و مبهوت به هستي و دكتر خيره شد دكتر ارام سرش را تكان داد و اين به اين معني بود كه به موقع اش در اين مورد به پدر هستي توضيح خواهد داد
دكتر هستي را مرخص كرد و گفت
- تا روز عمل مي تواني در ميان جمع و خانواده ات باشي
فرهاد ناراحت و پريشان از هومن در اين مورد سوال كرد هومن جواب داد دكتر عقيده دارد تا روزي كه هستي همين طور است نيازي به بستري شدن در بيمارستان نيست. در ميان خانواده باشد بهتر است اما به محض اين كه استفراغ كرد بايد او را به بيمارستان برسانيم تا عمل شود هم هومن و هم فرهاد و بقيه مي دانستند كه اين جز قطع اميد كردن و جواب كردن هستي چيزي نبود.
شبي كه موهاي هستري را تراشيدند تا براي روز عمل اماده شود مادر با بغض روسري به سرش انداخت تا او خجالت نكشد فرهاد به چشمان خمار هستي كه از بيماري بي رنگ شده بود نگريست و وقتي ديد كه هستي چه طور بي رمق خوابيده است و انگار در اين دنيا نيست غم تمام وجودش را بر گرفت به پشت پنجره رفت و به طبيعت حياط خيره شد و زمزمه كرد
به گريه گريه هاي غمگنانه
هوايت را دلم كرده بهانه
گرفته مه فضاي كوچه ها را
نشسته گرد غم بر روي دنيا
برايت واژه ها هم سوگوارند
پيام تازه اي حرفي ندارد
چه دلتنگم چه دلتنگم چه دلتنگ
تو معناي سفر بودي گذشتي
اسير اين توقف ها نگشتي
تو مثل رود پيوستي به دريا
رها كردي به دشت تشنه ما را
بغض راه گلويش را بست دلش شديدا براي گذشته تنگ شده بود
زندگي چه بي رحم شده بود هومن ارام امد و كنارش ايستاد هر دو در سكوت به طبيعت تاريك حياط خيره شدند هومن ديگر ان پسر شوخ و بذله گو نبود كه با بودن خود همه را به شادي مي كشاند ديگر حرفي براي گفتن نداشت كه ديگران را از خنده ريسه ببرد ان قدر درگير و دار زندگي خم شده بود كه تواني براي مبارزه نداشت . پنج سال از ازدواجش گذشته بود و او هنوز طعم فرزند داشتن را نچشيده بود. همه ازمايش ها هم از سلامت همسرش گواهي مي داد. هومن ديگر طاقت غر زدن هاي مهسا و كنايه هايش را نداشت ارزو مي كرد كه او به جاي هستي بود ارام گفت
- كاش زندگي من اين طور ويران مي شد نه هستي كاش من به جاي هستي بودم او به ظاهر خوشبخت بود دلش به حميد و نازنين خوش شده بود داشت زندگي اش را مي كرد طفلك طوفاني امد و زندگي اش را از هم پاشيد
فرهاد گرفته و غمگين گفت
- همه ما به نوعي با زندگي مان درگير هستيم جرا؟ چرا هومن؟ ما از زندگي مان خير نديديم يادت مي آيد چه دوران خوش و خوبي داشتيم چه روزهايي كه من در اين خانه را با عشق و اميد مي زدم. چه شب هايي كه در اين خانه مهمان بودم و از همين پنجره به حياط نگريستم و تمام ارزوهايم را در اين خانه مي ديدم اخ حالا چه شد كه اين طور دلگرفته و غمگين شده ام؟
هومن از يادآوري گذشته هاي زيبا و خوش جواني اش لبخند تلخي زد و گفت:
- با خودم شرط كرده بودم كه اگر زماني بچه دار شوم هيچ وقت عقيده و راي خودم را به فرزندم تحميل نكنم كاري كه مادرم با ما كرد اما انگار خدا نمي خواهد من به اين ارزو برسم خسته ام فرهاد خيلي خسته
فرهاد به چهره گرفته و ناراحت هومن نگاه كرد و در دلش افسوس خورد هومن به نيم رخ فرهاد نگاهي كرد و گفت
- راستي تو با هستي چه كار داشتي يك بار در رستوران ديدمتان با دوستم قصد داشتيم داخل بياييم اما وقتي تو و هستي را پشت ميز ديدم منصرف شدم و با اصرار از دوستم خواهش كردم كه به رستوران ديگر برويم نمي خواستم با حضور من هستي خجالت بكشد
فرهاد سرش را تكان داد و گفت
- من از او خواهش كرده بودم از او خواستم كه ملاقاتي با هم داشته باشيم تا در مورد موضوعي با او صحبت كنيم .مي خواستم از او خواستگاري كنم
- همان موقع هم همين حدس را زدم در واقع منتظر بودم
فرهاد به فكر فرو رفت چه قدر اعمالش قابل پيش بيني بود اوازه عشقش در همه جا پيچيده بود حتي بعد از 7 سال.
چه قدر دلش براي اين عشق تنگ شده بود در روياهايش غرق شد. چه خيال خوشي داشت كه مي خواست با هستي ازدواج كند حالا هستي جلوي رويش...صداي جيغ و گريه مادر هستي و هديه افكارش را پاره كرد با هراس زياد به بالاي سر هستي رسيد اه خدايا لباس هستي خيس بود. هستي استفراغ كرده بود دنيا در برابر ديدگانش تيره شد همان كور سوي اميد هم از بين رفت. مادر هستي موهاي خود را كند و هديه بر سر زنان پدر را صدا كرد هومن هستي را در رختخواب خواباند و با فرياد گفت
- برايش لباس بياوريد تمام تنش خيس شده است
فرهاد فقط ضجه هاي مادر هستي را مي شنيد و رنگ وروي زرد هستي را مي ديد. اه فرهاد! هستي را مي ديد كه دوان دوان بر لب ساحل در حركت است و برايش شغر مي خواند هستي را مي ديد كه سوار اسب شده و بي خيال مي تازد چشمان خمار و زيباي هستي را مي ديد كه اشك الوده به او دوخته شده والتماس كنان مي خواهد زودتر برگردد و او را از مادرش خواستگاري كند هستي را مي ديد كه غرش مي كرد و عشق فرهاد را براي خود مي خواست هستي را در لباس عروسي ديد هستي را ديد كه نازنين را در آغوش دارد هستي را ديد كه شب عروسي او گردنبندي به شكل قلب كه دور تا دورش را نگين سفيد گرفته به گردن انداخته و به او تبريك مي گويد هستي را ديد كه براي حميد و نازنينش خاك گور را به سر رويش مي ريزد. هستي را مي ديد كه از او مي خواهد به فكر سحر و سينا باشد و حالا هستي را ميد يد كه بدن لاغر و بيمارش در آغوش مادرش فشار داده مي شد. طفلك دايي اش را مي ديد كه بر سرش مي زند هومن و هديه كه مستاصل و گريه كنان اين سو ان سو كز كرده اند و زن دايي اش را مي ديد كه بي حال افتاده و سر هستي اش را در آغوش گرفته و صورت دختر زيبايش را مي بوسد و مي بويد. آه چرا هيچ كس به فكر او نبود قلبش مي سوخت بخار همه جار را فرا گرفته بود مه همه جا را پوشانده بود انگار در يك استخر بزرگ اب فرو رفته باشد تمام بدنش خيس بود قلبش داغ داغ مي سوخت و تمام وجودش را در خود مي چلاند. اه مسعود...آه بلندي كشيد و به روي زمين غلطيد مسعود دويد و قرص زير زبانش را گذاشت همه حواس ها به طرف او معطوف شد تنها حواس جمع در ان ميان مسعود بود كه به اورژانس زنگ زد تا فرهاد را به دست انها بسپارد
عمه و ياسمن و خاله شهين گريه كنان پشت در اتاق Ccu براي فرهاد دعا مي كردند فرهاد سكته كرده بود و معجزه بود كه جان سالم به در برده بود و هنوز نفس مي كشيد شايد فرصتي خواسته بود تا از حال هستي اش اطمينان حاصل نمايد فرهاد و هستي در عشقي كه ارزويشان كنار هم گذاشتن اسم هايشان در كارت عروسي و بر روي كيك عقد و ترسيم ان به صورت دو كبوتر بر اتاق عقدشان بود حالا كنار هم در اسامي بيماران ان بيمارستان جاي گرفتند فرهاد در CCU و هستي در ICU . بخش هاي مراقبت ويژه دست دست كردن پزشك براي عمل هستي كاملا براي خانواده اش محرز بود چرا كه عملي در كار نبود و اين پيشنهاد صرفا به خاطر روحيه دادن به هستي و خانواده اش بود. سر تراشيده هستي بر روي بالش جگر مادر را اتش مي زد. قلبش تنها نشانه او و زندگي اش بود قفسه سينه اش ارام بالا و پايين مي رفت از ديشب كه استفراغ كرده بود و به بيمارستان اورده شده بود در كما فرو رفته بود در دهان و بيني اش لوله هاي زيادي فرو كرده بودند. خانواده اش پدر و مادرش به اندازه سن هستي خميده و شكسته شده بودند و هديه و هومن تنها اشك بود كه از چشم هايشان جاري مي شد هيچ كاري از دست هيچ كس بر نمي امد چرا كه خواهر كوچكشان دردانه خانه شان بي جان روي تخت خوابيده بود و اران نفس مي كشيد.
راه روي هاي بيمارستان را فاميل هستي و فرهاد پر كرده بودند در ان سوي بيمارستان چند اتاق دورتر از هستي زير دستگاه هاي مخصوص قلب فرهاد خوابيده بود. حال خوشي نداشت دريچه هاي گشاد قلبش ديگر توان زندگي به او نمي دادند خيال فرهاد دور خيال هستي پرواز مي كرد و اميدوار بود كه قلبش از كار باز ايستد و او را به هستي اش برساند حتي نفس كشيدن با اين قلب كار دشواري بود و به كمك دستگاه ها و لوله ها امكان پذير بود او قلب عاشقش را با هستي مي خواست با تمام هستي اش.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:36 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها