بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 50

صبح با شور و حال خاضي قدم به آموزشگاه گذاشتيم. فرزانه با خوشحالي من و شهلا را به سالن راهنمايي كرد وقتي با هم وارد سالن شديم دو مرد جوان روي مبل هاي چرمي فرو رفته بودند كه با ديدن من و شهلا برخاستند و سلام كردند و متقابل جواب داديم مي خواستم به سرك ارم بروم كه فرزانه گفت:
- هستي جان معرفي مي كنم آقاي حميد زاهدي و ايشان اقاي علي رضايي هستند هر دو از اساتيد خوشنويس هستند زحمت كشيدند و به اينجا آمدند كه ببينند ما مايل هستيم در برپايي نمايشگاه خط با انها همكاري كنيم يا نه؟ ما منتظر اقايفروتن رئيس آموزشگاه هستيم اما متاسفانه من بايد جايي بروم مي شود خواهش كنم تا امدن اقاي فروتن شما در خدمتشون باشيد البته اگر كار زيادي نداشته باشي!
لبخند زدم و گفتم:
- نه شما برو به كارهايت برس من خدمتشان هستم البته شهلا هم هست خيالت راحت
فرزانه تشكر كرد و رفت و رو به آن دو نفر كردم و گفتم:
- راحت باشيد به شما نمي ايد كه استاد خوشنويسي باشيد خيلي جوان به نظر مي اييد
هر دو تشكر كردند و اظهار داشتند چون از نوجواني اين هنر را دنبال كرده اند در اين سن سمت استادي را گرفتند امدن اقاي فروتن طول كشيد و شهلا و من با ان دو جوان نشسته بوديم و معذب منتظر اقايفروتن لحظه ها را مي شمرديم نگاهي به هر دو انداختم حميد پسر سبزه رويي با قامتي متوسط و چهار شانه بود كه چشم هاي گيرا و سياهش بيشتر از هر چيز ديگر در صورتش خودنمايي مي كرد و علي پسري قد بلند و نسبتا لاغر بود با چشمان عسلي و موهاي خرمايي رنگ كه هرازگاهي زير چشمي به شهلا خيره مي شد و شهلا نيز بدش نمي امد نگاهش را پاسخ مي داد با صداي زنگ تلفن گوشي را برداشتم خوشحال شدم چون اقاي فروتن بود كه تماس گرفته بود اظهار داشته بود نمي توانست ان روز به اموزشگاه بيايد موضوع امدن زاهدي و رضايي را گفتم و جريان را برايش توضيح دادم با شادي گفت
- براي دوشنبه همان همفته براشان قرار ملاقات بگذار
تلفن را قطع كردم و با شادي گفتم
- آقاي فروتن مايلند در اين خصوص شخصا با شما صحبت كنند لطفا دوشنبه بعد از ظهر تشريف بياوريد منتظر شما هستند
زاهدي گفت
- باعث افتخار ماست خانم كه با شما و اقاي فروتن همكاري داشته باشيم پس ما رفع زحمت مي كنيم و دوشنبه خدمت مي رسيم طاقت نياورد و موشكافانه نگاهم كرد و گفت
- ببخشيد كه اين سوال را مي پرسم شما هنرجو هستيد يا هنر اموز؟
گفتم:
- به من مي ايد با اين سن كم هنر اموز باشم؟ فعلا كه هنرجويم تا خدا چه خواهد انشاء الله تا چند سال ديگر به سمت استادي برسم. چرا كه استعدادم در اين زمينه فوق العاده است
رضايي كه تا حالا ساكت بود ابروان خود را بالا انداخت و گفت
- به به خانم ها هميشه در تعريف از خودشان اين قدر مبالغه مي كنند؟
فورا شيطنت ذاتي اش را فهميدم همين طور شهلا شهلا كه دلش نمي خواست در هيچ جا و زماني از جواب دادن عقب بماند گفت
- مبالغه كه نه خانم ها معمولا از خيلي جهات از اقايان سرترند اما متاسفانه اقايان بيشتر اوقات برايشان سخت است كه اين امر راقبول كنند البته فكر كنم اين هم از حسودي شان است كه اين نكات مثبت را در وجود خانم ها دير كشف مي كنند.
رضايي خنده اش گرفته بود شايد به حاضر جوابي شهلا كه مثل قطار كلمه ها را رديف مي كرد و نفس نفس مي زد مي خنديد رضايي گفت:
- البته شما درست مي فرماييد اما من تعجب مي كنم خانم چرا اين تعاريف و مبالغه ها را در مورد سنشان به كار نمي برند راستي شما چند سالتان است؟
دقيقا به نقطه حساسيت خانم ها اشاره كرد و شهلا با صداقت جواب داد
- اين ديگر به اخلاق بعضي از خانم ها مربوط مي شود من 22 سالم است
- ا ، چا جالب اتفاقا من هم 28 سالم است
- كجاش جالب بود؟
زاهدي گفت:
- فكر مي كنم تفاهم موجود جالب بود
همه زديم زير خنده. رضايي تاييد كرد و گفت
- بله تفاهم به وجود امده جالب بود
بعد رو به هر دويمان كرد و گفت
- مي شود روز دوشنبه باز هم خانم هاي با استعداد را ملاقات كرد؟
شهلا گفت
- من امروز با هستي اين جا امدم و فكر نكنم هستي هم وقتي براي ملاقات با شما داشته باشد متاسفم
زاهدي گفت
- شما چرا از زبان هستي خانم صحبت مي كنيد شايد ايشان مايل باشند كه روز دوشنبه در صورت قول همكاري اقاي فروتن با ما بيشتر اشنا شوند و بتوانند زودتر در امر خوشنويسي پيشرفت كنند نه هستي خانم؟
گفتم:
- نه ترجيح مي دهم به طور عمومي با بچه ها جلو بروم تا به صورت خصوصي از لطف شما ممنونم
شهلا كه مي ديد اين دو مرد جوان دارند صميميت را زياد مي كنند به من گفت:
- خوب ديگر هستي حان من مي روم اقايان هم كه دارند رفع زحمت مي كنند تو به كارهايت برس خدانگهدار
روز دو شنبه وقتي به قصد خارج شدن از خانه در حياط را باز كردم سينه به سينه با شهلا مواجه شدم خنديدم و گفتم
- چيه؟ شهلا جان سحر خيز شدي؟
شهلا سلام كرد و گفت
- برو بابا دم ظهر و سحر خيزي؟
- نكنه به خوشنويسي علاقمند شدي؟
دستش را با بي قيدي پشت شانه من گذاشت و با هيجان گفت
- نه بابا چه خطي من كه استعداد اين كار را ندارم اما اگر يك چيزي بگويم مسخره ام نمي كني؟
- نه ولي مي دانم چه مي خواهي بگويي فكر كنم طرف هم بدجوري تور په ن كرده؟
- تو عجب هوشي داري از كجا فهميدي؟
- نگاهاتون به هم را نمي شود انكار كرد مي دانم از ان روز تا حالا بهش فكر مي كني
- از كجا فهميدي؟
- از ان جايي كه بالاخره امدي و مثل هويج در خانه ما منتظر من ايستاده اي اره فهميدم فضولي كردي امدي ببيني فرزانه در چه مكاني شاهرخ را تور كرده نگو خودت در دام افتادي ؟ نه؟
قهقه اش به هوا برخاست و گفت
- بدو دير شد هستي منتظر هستند
بله منتظر بودند چون ان دو زودتر از ما امده و صحبت هاييشان را با اقاي فروتن كرده و موافقت او را جلب كرده بودند فروتن قول برپايي نمايشگاه خوشنويسي را داده و تاكيد كرده كه بايد اثاري از بچه ها و هنرجويان اموزشگاه خودمان هم در نمايشگاه باشد من زودتر به كلاسم رفتم و شهلا با فرزانه مشغول صحبت شد وقتي از كلاس بيرون امدم با ديدن حميد و علي تعجب كردم چرا كه هنوز نرفته بودند و از ان عجيب تر شهلا را ديدم كه گرم صحبت با علي رضايي است حميد با خنده اشاره اي به شهلا و علي كرد و گفت
- خيلي وقت است به تفاهم رسيده اند
از اين كه شهلا تا اين حد زود جوش بود و به راحتي با علي صميمي شده بود داشتم شاخ در مياوردم و از همه غير منتظره تر خواستگاري علي در هما ن روز بود كه خدا را شكر شهلا بي گذار به اب نزد و گفت
- اول از همه بايد به خانواده اش اطلاع دهد و مايل است به صورت سنتي ازدواج نمايد
بله شهلا و علي دو هفته بعد نامزد شدند روز نامزدي شان با خود انديشيدم من و فرهاد سال ها به هم عشق ورزيديم و عاقبت كارمان معلوم نيست ولي شهلا و علي يك ماه نشده نامزد شدند هميشه كارهاي شهلا عجيب بوده و بچه هم كه بود كارهايش از بچه هاي ديگر متمايز ش مي كرد اخلاقش شباهت زيادي به اخلاق فرهاد داشت غير قابل پيش بيني و شديدا تودار.
شهلا روي ابرها سير مي كرد و دست مرا دائما فشار مي داد و مي گفت:
- تو باعث شدي كه به اموزشگاه بيايم و با علي اشنا شوم قسمت را مي بيني هستي ؟ همان روز كه من مي ايم بايد علي هم بيايد و با فروتن صحبت كند
- فضول خانم همان مكاني كه شاهرخ را به دام عشق كشاند تو را هم به اين دام انداخت
خنديد و گفت:
- اه هستي عشق چه زيباست تو چه قدر خوشبخت بودي كه چند سال عاشق فرهاد بودي
و من گيح و مبهوت از سرعت اين عشق اين وصلت ته دلم مي ترسيدم كه مبادا شهلا اشتباه كرده باشد نكند عجله كرده و عشق را خيلي زود يافته است اما وقتي به ياد چشمان هم دو نفرشان مي افتدم كه چه مشتاقانه به هم خيره مي شد ارام مي گرفتم و از اين كه پدرش و شاهرخ وسواس زيادي در تحقيق از علي نشان داده بودند و نتايج را مثبت اعلام كرده بودند خيالم راحت مي شد
روز عقد شهلا حميد هم به عنوان بهترين و صميمي ترين دوست علي حضور داشت به كنارم امد و اظهار خوشوقتي كرد اما من مثل دست وپا چلفتي ها با او برخورد كردم نمي دانم چرا اما از نگاه هاي خيره فاميلم مي ترسيدم انگار همه دست از كار كشيده و به من زل زده بودند مخصوصا شهريار كه ظاهرا با لادن خوش و بش مي كرد اما در واقع حواسش به ما بود گفتم
- ممنون
و سريع از جلوي نگاهش فرار كردم و خود را به كنار مادر رساندم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 56

آن روز كه تو در خانه ما از من قول گرفتي كه از همكاري با اميري استعفا بدهم قصد گول زدنت را نداشتم اما تو آن قدر مغرور و لجباز بودي كه حسابي كلافه ام كردي از يك طرف پيشنهاد كلان اميري وسوسه ام مي كرد و از يك طرف لجبازي تو و مادرت حرصم را در مي اورد و از طرف ديگر...
مكثي كرد و ادامه داد:
- پرورنده پزشكي قلبم در المان نيمه كاره مانده بود هستي من بار دوم كه به المان رفتم و به تو قول دادم كه خود را به يك متخصص نشان دهم اين كار را كردم و پزشك با دارو و دوا مرا تسكين مي داد اما عقيده داشت كه بايد قلبم را عمل كند و تاكيد داشت كه اگر قلبم اذيتم كرد حتما بايد ان را عمل كنم و من بيشتر به خاطر عمل قلبم به المان رفتم اگر مادرم برايت تعريف كرده باشد به تو گفته كه سه چهار ساعت قبل از پرواز رها تماس گرفت ومرا به رفتن تشويق كرد او مي دانست كه من بايد اوضاع قلبم را سر وسامان بدهم او و پدرش از ناراحتي قلبي من خبر داشتند و دكتر وقت عمل قلب مرا براي همان ماهي داده بود كه بايد به المان مي رفتم اما تو اصرار داشتي كه نروم رها تشويقم كرد كه به المان بروم و بعد از عمل برگردم كاري به نيت او ندارم مي دانم كه در دلت چه خواهي گفت اما بان كه او نگران من بود و بيشتر نگران دل خودش بود اصرار رها براي رفتن من تو و خانواده ام را به اين شك انداخت كه حتما براي او و به خاطر رها رفته ام در حالي كه اين طور نبود اگريادت باشد تا دو روز بعد از دعوايمان با تو تماس نگرفتم. چراكه حسابي از تو دلخور بودم يادت هست در چه وضعيتي مرا رها كردي و از خانه خارج شدي اگر مادر و ياسمن به دادم نرسيده بودند شايد الان فرهادي وجود نداشت كه ائينه دق ات شود بعد از رفتن تو قلبم به مرز اتمام رسيد ان قدر درد گرفت و سوخت كه از حال رفتم اما تو چه كردي حتي زنگ نزدي حالم را بپرسي امدنت را نخواستم تو مرا جتي قابل يك تلفن كردن هم ندانستي چرا هستي؟ چرا تلفن نكردي چرا مرا از پله هاي يكدندگي و لج پايين نياوردي چرا مرا ارا نكردي تا من از لج تو به المان نروم تا ان جا وسوسه هاي اميري كار دستم ندهد و رها به پر وپاي من نپيچد؟ اگر تو كمي با ملايمت با من رفتار كرده بودي من همين عمل را در كشور خودم انجام مي دادم نه در غربت تو پرستارم مي شدي نه يك زن اخموي فرنگي چهار ماه تمام در بيمارستان بستري بودم و تو منتظر بودي كه من به تو زنگ بزنم و برايت از كارم توضيح دهم اگر تو هستي اگر كي از يكدندگي ات دست بر مي داشتي وقتي زنگ مي زدي رها با تو ان طور صحبت نمي كرد و اين دروغ ها را تحويلت نمي داد
- به ميان حرفش پريدم و گفتم:
-دروغ؟ يعني تو با رها نامزد نكردي؟
خنديد خنده اي تلخ و غم انگيز و گفت:
- تو چه طور باورت شد هستي و اين قدر به من بي اعتماد بودي ؟ ان روز كه تو زنگ زدي من با اميري به بيمارستان رفته بودم كه دكتر مرا چك كند. رها در هانه عمه اش بود من شماره را به ياسمن دادم كه به تو بدهد و تو زنگ زدي و ساده لو خانه تمام آن دروغ هايي را كه رها از روي حسادت و حرص برايت بافت باور كردي رها تمام عقده هايش را از كم محلي هاي من جمع كرد و به سر تو ريخت و باور كردي كه من با او نامزد كرده ام و به زودي عقد مي كنم و تو از لح من با حميد نامزد كردي . و همه جا جار زدي كه فرهاد مرا بازي داده و با احساس من بازي كرده و ديگر باز نمي گردد
- وقتي من توانستم قواي از دست رفته ام را پيدا كنم قصد امدن داشتم اما رها با بيرحمي تمام مانع شد و حرف هايي را كه به تو گفته بود جور ديگري تحويل من داد : او به من گفت:
- (( هستي با مهران نامزد كرده و زنگ زده و گفته كه من كاري با فرهاد ندارم اگر هم برگردد نگاهش نخواهم كرد
- التماسم كرد كه با او ازدواج كنم و در اتمام اين كه ديد نه مي تواند با زود و نه با مهر و عشق نمي تواند مرا براي خود داشته باشد به كشور ديگري رفت و با يك پسر خارجي ازدواج كرد و از المان رفت.به خاطر اين كه من نتوانستم مثل تو كه از دل و چشمانت عشقت را مي خواندم چنين كاري را با و بكنم. طاقت نياورد چون اون من را دوست داشت و من دوستش نداشتم . امدم از ان كشور لعني ، كه ببينم شايد شايعه ازدواج هستي با حميد مثل ازدواج با مهران دروغ باشد . اما امدم و ديدم كه تمام هستي ام را باخته ام
- صدايش كه به بغض نشسته بود رها شد و گريست. بلند بلند گريست و من همراهش شدم. سرم را روي زانوانم گذاشتم و ناليدم. از حسرت و پشيماني اه كشيدم و گفتم
- - چرا من احمق نفهميدم؟ رها به من گفت كه تو خودت مرا نمي خواهي ، خدايا چرا گول خوردم ؟ فرها؟ چرا به من نگفتي كه قلبت را عمل كردي ؟ چرا؟ بايد حداقل به من زنگ مي زدي
- ناليد:
- - بارها تلفن كردم اما قطع بود كسي گوشي را بر نمي داشت روز نامزدي ات به مهران به خانه مان زنگ زدم و وقتي خبر را شنيدم شوكه شدم و دو روز توي بستر افتادم براي همين ديگر دلم نمي خواست به ايران بازگردم
- - تو چه مي داني كه به من چه گذشت ؟ همه مي گفتند تو بر نمي گردي مي گفتند وسوسه هاي المان و اميري و عشوه ها ي رها كار خود را كرده و تو را براي هميشه ان جا ماندگار كرده . كاش در ان دو روز به ديدنت مي امدم و به پاهايت مي افتادم كه نرو كاش عمل قلبت را در ايران انجام مي دادي يعني ما اين قدر غريبه بوديم فرهاد. تو مقصري تو هم مقصري فرهاد. تو به من قول دادي كه همان شب با عمه به خواستگاري ام بيايي و انگشتر به انگشتم كني. وقتي نيامدي مطمئن شدم كه به المان نمي روي براي همين به ديدنت نيامدم از تو حرص شديدي داشتم
- فرياد اتاق را پر كرده بود فرهاد بلند شد و با عصبانيت فرياد كشيد:
- - من همين قصد را هم داشتم اما رفتار تو هم ان روز خيلي بد و زننده بود به تو گفتم كه به المان نمي روم پس چه دليلي داشت كه به قول خودت همان شب عجولانه مثل يك دختر ترشيده به خواستگاريت بيايم گفتم فرصت زياد است برو از مادرم بپرس قرار بود كه شب جمعه همان هفته به خانه تان بيايم اما وقتي تو به من اهميت ندادي وقتي نه تو و نه هيچ كس ديگر نفهميد كه من يك روز و يك شب تمام در اتاق Ccu خوابيدم و هر لحظه چشمم به در خشك شد كه تو به ديدنم بيايي چه انتظاري داشتي كه كارت را تلافي نكنم و بي خبر به سفر نروم اما باز هم مي گويم اگر مي دانستم لجبازي من و تو به قيمت تباه شدن اينده مان تمام مي شد همان شب به خانه تان مي امدم و به دست و پاي تو و مادرت مي افتادم هستي تو مرا شكستي خردم كردي غرورم را هيچ انگاشتي همه فاميل مي دانستند كه من عاشق تو بودم و تو را از جانم بيشتر مي خواستم الان مرا ريشخند مي كنند كه شايد شب عروسي ات به تو و حميد دسته گلي را تقديم كنم مي داني چه قدر سخت و غير قابل تحمل است هستي تو مرا نابود كردي
- دستش را روي قليش گذاشت و ناليد صداي عمه از پشت در اتاق شنيده مي شد كه گريه كنان به فرهاد مي گفت:
- - الهي قربان قلب شكسته ات شوم مادر مواظب خودت باش تو تازه عمل شده اي هستي نگذار اين قدر حرص بخورد نبايد عصبي شود
- به كنارش رفتم و دستم را روي پيشاني عرق كرده اش گذاشتم و گفتم
- - هر چه بود تمام شده اين قدر به خودت فشار نياور مي خواهي برايت لبوان ابي بياورم؟
- دستم را گرفت و ارام كنارخ ودش نشاندم و گفت
- - نه خوبم بنشين
- كنارش نشستم كمي فكر نمود و گفت
- - ازدواجت را به هم بزن هستي مي تواني؟
- ان قدر درمانده و مايوس بود كه دلم به حال خودم و او به شدت سوخت جوابي براي سوالش نداشتم چه مي توانستم به او بگويم
- پرسيدم
- - چرا نخواستي در ايران قلبت را عمل كني؟
- به چشمانم نگريست و گفت
- - دلم مي خواست اما نشد دفعه دوم كه بالمان رفتم دردهايش بيشتر شد به طوري كه دستم بي حس مي شد به پيشنهاد اميري به پزشك مراجعه كردم و پزشك تاكيد كرد كه بايد قلبم را عمل كنم دفعه اخر كه خودت با خبر هستي چه قدر از دردش رنج كشيدم وقتي رها و پدرش فهميدند كه نمي خواهم به المان بروم رها از طرف پدرش پيغام داد كه حداقل به خاطر بيماري ات به المان بيا و بعد از چك اپ برگرد. من هم به همين منظور رفتم بيشتر دلم مي خواست اگر قلبم نياز به عمل دارد ان جا عمل شود طاقت نداشتم جلوي چشم تو و مادرم به اتاق عمل برومدر ضمن قصد داشتم موضوع را يك دفعه به تو بگويم كه بتواني راحت تر تصميم بگيري كه مي تواني با يك مرد عمل كرده و داغان ازدواج كني يا نه؟
- اشك هايم ان چنان پي در پي بر روي صورتم روان بود كه انگار بارش چشم هايم پاياني نداشت فرهاد بي رمق و ارام اشك هايم را با سر انگشتانش پاك نمود و گفت
- - دلم نمي خواهد هيچ گاه اين دو چشم زيبايت را ابري و باراني ببينم هستي جان!
گفتم:
- بميرم فرهاد چه طور خود را ببخشم چه مي دانستم كه تو انجا چه مي كشي ؟ اگر مي دانستم خودم را به تو مي رساندم و مرهم دلت مي شدم رها به من گفت كه تو حالت خوب است گفت كه قصد دارد عقد كنيد و بهتر است غرورم را بيش از اين خرج نكنم و دست از تو بكشم گفت كه تو و پدرش و او در خانه عمه اش با هم زندگي مي كنيد چرا نيامدي كشور خودمان كه ما در كنارت باشيم يعني من و مادرت نمي توانستيم مثل رها و عمه اش از تو پرستاري كنيم؟
فرهاد گفت:
- عمل قلب اورژانسي انجام شد من اول در هتل اقامت داشتم اما وقتي در پي حمله قلبي ام كارم به بيمارستان كشيد دكتر سريعا دستور داد مرا به اتاق عمل ببرند. در ضمن رها و عمه اش از من پرستاري نكردند اميري و با حقوق خودم برايم پرستار پير و اخمويي را استخدام كرد:
- - پس رها دروغ مي گفت نه؟
- - بله رها همه حرفهايش دروغ بود روزي كه با هم مفصلا دعوا كرديم و به من گفت كه چه دروغ هايي به تو تحويل داده من هم از ناراحتي سيلي به گوشش زدم خيلي به او برخورد هر چه ناسزا بود بار من و تو كرد و سپس سوار ماشينش شد و رفت
- يك هفته بعد عمه اش به من خبر داد كه با دوست پسر خارجي اش از كشور المان رفته و قصد ازدواج با او را دارد ، او مرا دوست داشت و هر كاري كرد كه من به او توجه كنم اما نمي توانستم و من فقط به تو فكر مي كردم هستي نقنش صورت تو را در چهره پرستارم ديدم و سعي مي كردم كه با ضفم با بيماري ام بجنگم رها دو بار پرستا ر را مرخص كرد كه خود از من پرستاري كند اما نتوانست او مرا براي خودم نمي خواهد .
- در آخر حرف هايش با التماس گفت:
- - طلاع بگير هستي يك ماه نشده كه عقد كردي بايد طلاق بگيري مرا بفهم. من بدون تو مي ميرم تو با من چه كردي هستي؟
- آرام گفتم
- - هستي و تمام هستي اش فداي قلب شكسته ات چه بگويم كه جز ندامت تا اخر عمر هيچ چيز ندارم
- - چرا حسرت ؟ بايد طلاق بگيري خواهش مي كنم هستي به حميد بگو كه من بدون تو مي ميرم
- ندامت و حسرت تمام وجودم را فرا گرفته بود و گفتم:من متواهلم فرهاد . دور از انصاف است درك كن نمي توانم برنجنمش او شوهر من است من به او قول دادم .
- ناليد :
- - پس دل من چه هستي؟
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 61

هستي خسته بود با وجودي كه پياده روي نكرده بود اما پاهايش ضعف مي رفتند خود را به روي تخت انداخت و انديشيد به نظرش بيماري اش بايد جدي باشد چرا كه نگاه سوزناك فرهاد برايش اشنا بود گريه هاي گاه و بي گاه مادر وپدرش و زود به زود سر زدن هاي هديه و هومن همه از حاد بودن بيماري اش خبر مي داد چه قدر از اين اتاق به آن اتاق رفته بودند از تمام بندنش عكس گرفته بودند و چندين بار از سرش سي تي اسكن كرده بودن چند بار از او خون گرفته بودن و در تمام اين اتاق ها فرهاد و مادر به دنبالش روان بودند لبخند گرمي از يادآوري مهرباني هاي فرهاد روي لبش نشست دلش براي او هم مي سوخت فرهاد هم با آن قلب ناراحتش هيچ گاه مزه شيرين زندگي را حس نكرد دلش شديدا براي خودش و فرهاد سوخت
- برخاست و قاب عكس نازنين را در آغوش گرفت تا بخوابد فردا نوبت دكتر داشت بايد به ديدن پزشك مي رفت تا نتيجه ازمايشها و عكس هايش را مي دانست خسته ديده بر هم نهاد و به خواب فرو رفت
- دكتر سماواتي يكي از بهترين متخصصان مغز و اعصاب بود كه فرهاد و هومن با پرس و جوي فراوان و وسواس بسيار ادرس مطبش را پيدا كرده بودند و حالا با پدر و مادر هستي و خود او در مطبش حضور داشتند دكتر بعد از معاينه هستي و ديدن ازمايش و عكس هايش همه را به جز پدر هستي مرخص كرد اقا جلال در حالي كه نزديك بود قلبش بايستد نشسته بود و چشم به دهان دكتر دوخته بود دكتر با تاني و حالتي ناراحت به طور صريح گفت
- - متاسفم آقاي مهرجو ، مويرگ هاي مغز دختر شما نازك شده و اين علائم همه نشان دهنده پاره شدن برخي از مويرگ هاي مغز مي باشند نه از تومور مغزي خبري هست و نه از زائده ديگري. خون در مغز دختر شما بيش از اندازه پر شده و همه اين بي حسي ها نشات گرفته از مختل شدن سيستم عصبي مغز در اثر پاره شدن مويرگ هاست
- پدر با ناباوري به دكتر چشم دوخته بود عاقبت بعد از مكثي طولاني گفت
- - با عمل جراحي نمي شود كاري كرد دكتر؟
- دكتر گفت
- نه ما عملا نمي توانيم مويرگ ها را به هم پيوند بزنيم طي روند اين بيماري بدن دختر شما لمس مي شود و خون مغزش را پر مي كند و ان گاه به اخر مي رسد شايد هم معجزه اي شود و اين روند رشد متوقف شود و در ان صورت است كه دختر شما در اين حالت باقي مي ماند.
پدر هستي دلخور و ناراحت از صحبت هاي صريح دكتر گجفت
- علت اين بيماري چيست دكتر؟ مي تواند از ضربه خوردن سر به وجود بيايد اخر سر هستي دوباره به شدت به زمين برخورد كرده.
دكتر گفت
- نه فكر نكنم از ضربه خوردن باشد اما بي تاثير هم نيست شايد ان ضربه عامل ايجاد كننده بوده باشد مي توانسته مويرگ هاي مغز را نازك و اسيب پذير كند
اشك هاي پدر هستي باريدند و دل دكتر را به درد آوردند دكتر دلجويانه گجفت
- متاسفم آقاي مهرجو من واقعيت را گفتم هر چند كه شما ناراحت شديد اما دعا كنيد كه دخترتان راحت شود چون اگر اين طور پيش برود شما يك عمر با يك بدن لمس و بي حس و دختري كه نه قدرت بينايي دارد و نه شنوايي...روبرو خواهيد بود. شايد انشاءا... معجزه شد و دخترتان شفا يافت در هر حال اگر مايليد عكس ها و سي تي اسكن را به دكتر متخصص ديگري نشان دهيد تا مطمئن شويد اين بيماري بيمارين ادري است كه از
- چند ميليون دختر معصوم شما را نشان كرده است
- پدر هستي زوري در بدن نداشت نيرويي در تن نداشت كه برخيزد پرونده را برداشت و با خستگي به بيرون از اتاق رفت فرهاد و هومن منتظرش بودند فرهاد گفت
- - چه شده دايي جان
- وقتي حال زار دايي اش را ديد اشك هايش را پاك كرد و گفت
- تومور مغزي است؟ مي شود عمل كرد؟
دايي اش سري تكان داد و گريه كنان براي او و هومن همه چيز را تعريف كرد و در اخر گفته هاي دكتر را افزود كه گفت
- نهايت اين بيماري استفراغ است اگر بيمار استفراغ كند ديگر هيچ اميدي نيست و نشانه پايان عمر بيمار و فرو رفتن در كما استفراغ كردن است.
هومن به ديوار تكيه داد و براي خواهر معصوم خود اشك ريخت فرهاد ناليد و گفت
- الان هم كه از پله ها پايين مي بردمش به سختي پايين مي رفت سر انجام هومن مجبور شد كه بغلش كند
جلال آهي كشيد و گفت
- كاش تومور داشت ان وقت با يك عمل خيالمان راحت مي شد حالا چه؟ دختر دسته گلم جلوي رويم پرپر مي زند و از دست من هيچ كاري ساخته نيست
هستي خود را به دست سرنوشت سپرده بود. مي دانست كه بيماري اش جدي است اجزاء طرف راست بدنش هم داشتند از كار مي افتادند داشت با خود كنار مي امد كه بيماري اش سلامتي به دنبال ندارد خود را به خدا سپرده بود كم حرف شده بود و بيشتر در خود فرو مي رفت تمام فاميلش از وقتي از بيماري او اگاهي يافته بودند به ديدنش امدند مريم در حالي كه دختر زيبا و كوچكي را در اغوش داشت مبهوت به هستي نظر انداخت باورش نمي شد كه اين دختر همان هستي سه ماه پيش باشد كه اين چنين با تني خسته و رنگ و روي زرد در مقابلش دراز كشيده باشد هستي لبخند كمرنگي زد و با دست ديگرش ارام صورت نوزاد را نوازش كرد مهران ديدگانش را به طرف ديگر چرخاند تا ديگران پي به گريه اش نبرند مريم گونه هستي را بوسيد و گفت:
- يك ماه است كه به دنيا امده وقتي ديدم از تو خبري نشده خودم به اين جا امدم باورم نمي شد هستي چه بلايي سر خودت آورده اي؟
هستي بي رمق خنديد و گفت
- اسمش را چه گذاشته اي مريم؟
مهران و مريم به هم نگاهي انداختند و با هم گفتند
- هستي
و مريم گفت
- او تمام هستي ماست مثل تو كه تمام هستي مادر و پدرت هستي سعي كن خوب شوي هستي جان
فرهاد انديشيد چه كسي مي گويد او هستي پدر و مادرش است او تمام هستي من است
تمام تلاش فرهاد و هومن براي يافتن پزشكان مجرب و متخصص بود كورسي اميدي در دل فرهاد تابيدن داشت او ترجيح مي داد كه پرونده هستي را به پزشكان ديگر نشان دهد تمام كار و زندگي اش را رها كرده بود و با هومن به دكتر هاي مختلف مراجعه مي كردند تا شايد از زبان يك دكتر بشنوند كه اميدي است و دكتر هاي قبلي اشتباه تشخيص داده اند فرهاد نمي توانست هستي را ان طور خميده و زار ببيند و كارين كند قلبش فشرده مي شد دردر مي گرفت وسوزش قلب شكسته اش در تمام بدنش پراكنده مي شد قلبش براي هستي مي تپيد و حالا كه هستي را هستي مغرور و سركشش را اين طور ناتوان مي ديد در خود مي شكست سفارشات دكتر نيز همه از يادش رفته بود و او تنها به سلامتي هستي مي انديشيد.
ياسمن زنگ زد و خبر ورودش را داد خدايا چه زماني ؟ وقتي كه فرهاد هستي را به خود تكيه داد و به فرودگاه رفتند مادر و پدر و عمه اش اشك ريزان ان دو را تماشا مي كردند هستي با قلت حواس و كمي سلامتي اش روزهاي شاد زندگي اش را با ياسمن به ياد مي اورد و لبخند مي زد ياسمن كه از طريق مادرش در جريان بيماري هستي قرار گرفته بود در حالي كه چشمانش از فرط گريه قرمز شده بود هستي را يك جا با دسته گلش در آغوش كشيد هستي ان قدر لاغر و رنجور شده بود كه ياسمن باورش نمي شد اين همان هستي شاد و سرخوش است بغض خود را زماني فرو داد كه مجبور بود كمي بلند تر از حد معمول با هستي صحبت كند وقتي فرهاد برادرش را ديد كه از ترس افتادن هستي او را به خود چسبانده و دستش را حائل او كرده و هستي به او تكيه كرده است به ياد روزهايي افتاد كه تنها ارزوي برادرش اين بود كه تكيه گاه و حامي و عشق و زندگي هستي باشد ولي حالا هستي از فرط رنجوري و بيماري به فرهاد تكيه داده بود. هديه و مادرش در حالي كه اشك هايشان را پاك مي كردند در خانه عمه ماهرخ به استقبال ياسمن رفتند فرهاد هستي را كه بسيار خسته مي نمود به اتاق خودش برد و مشغول تسلا دادن دايي و زن دايي و ديگران شد. خدا را شكر مي كرد كه سحر با وجود اطلاعش از بيماري هستي توسط فرهاد زياد پاپيچش نمي شد براي اولين بار از درك بالاي همسرش احساس رضايت مي كرد چرا كه عشق هست هيچ گاه نگذاشته بود او به اخلاق و رفتار همسرش بيانديشد
ياسمن با دل پر خون و ديده اشكبار از فرهاد و هومن در مورد هستي و بيماري اش سوال كرد و فرهاد بيماري هستي را شرح داد و در اخر گفت
- همان ما توكلمان به خداست شايد خدا بخواهد و معجزه اي روي دهد شايد هستي خوب شود......
و جملاتي كه اين چنين اميدوارانه از قلب شكسته اش بر مي خاست و ديگران تاييد مي كردند اعضا خانواده هستي اشك ريزان يكديگر را تاييد مي كردند اعضا خانواده هستي اشك ريزان يكديگر را دلداري مي دادند در حالي كه صداي هق هقشان تا اتاق بالا ميرسيد سعي در ارام گريستن داشتند تا هستي پي به ضجه هاي انها نبرد
نذرها بود كه در انديشه ها جان مي گرفت و زمزمه هايي كه زير لب ها با خدا مي شد گوسفندها بود كه نذر مي شد و خدا بود كه ورد زبان اعضا خانواده هستي بود و دلهاي شكسته و پر دردشان كه براي هستي مي تپيد هستي روي تخت فرهاد دراز كشيده بود خسته و نالان با صبوري بسيار سر در بالش فرهاد كرده بود و بوي ان را به جان مي كشيد و به گذشته سفر كرد . اعصابش ان قدر ضعيف شده بود كه با ورود فرهاد تكان سختي خورد فرهاد كه او را در ان حالت ديد روبرويش زانو زد و گفت
- چه شده هستي جان خوشحال نيستي ياسمن امده
- خوشحالم فرهاد ياد روزهاي بچگي مان به خير كاش قدر ان روزها را بيشتر مي دانستم اگر مي دانستم اين قدر زود به اخر مي رسم.....
اشك ارام ارام در ان خلوت عاشقانه راه پيدا كرد فرهاد دست هاي هستي را در دست گرفت و بوسه اي بر انها نشاند و گفت
- تو خوب مي شوي هستي جان من تو را به خارج مي برم بايد خوب شوي مگر من مرده ام هان؟ فرهادت مرده كه اين طور نا اميد شده اي؟ من بهترين دكتر را برايت پيدا مي كنم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 62

هستي خسته تر از هميشه گفت:
- من خودم مي دانم كه سلامتي در كار نيست
فرهاد دست هستي را روي قلبش گذاشت و گفت
- به خاطر اين قلب كه عاشقانه دوستت دارد كمي اميدوار باش روحيه تو خيلي مهمتر از بيماري است . من هميشه با توام هستي. فداي ان اشك هايت به خدا توكل كن عزيز دلم
هستي سرخوش از اين كه بار ديگر اين نجواهاي عاشقانه را مي شنيد لبخندي زد و گفت
- برو به ياسمن بگو بياد پيشم كارش دارد
فرهاد گفت
- صداي قلب من با قلب تو كوك مي شود هستي من ! پس به خاطر قلب من و دل من هم كه شده روحيه داشته باش و مبارزه كن
سپس سر هستي را در دستانش گرفت و پيشاني او را بوسيد و گفت
- دراز بكش هستي جان، الان ياسمن را صدا مي زنم
و هستي را ارام خواباند هستي نگاهش را به دور اتاق به چرخش در اورد و باز قاب عكس خود را ديد كه روي ميز فرهاد خودنمايي مي كند. زير لب شعر ان را دوباره زمزمه كرد
هميشه در خيال من
ز شعله گرم تر تويي
چه گرم دوست دارمت
ساز گيتار فرهاد روي كمدش خاك مي خورد نگاه هستي به ساز خورد و تمام ترانه هاي شاد و غمگيني كه فرهاد به هر مناسبت با سازش اجرا كرده بود را به ياد اورد و در مغزش يادآوري نمود دلش چه قدر براي ساز زدن و خواندن فرهاد تنگ شده بود چه قدر دلش مي خواست فرهاد دوباره برايش ساز بزند ارام و با درد بسيار از جايش بلند شد و به سوي ساز رففت دستانش را روي سيم هاي ان كشيد و با هر ناله ساز ناله اي پر درد از دل داغديده اش بيرون داد فرهاد پشت در اتاق آ«د و وقتي صداي يك در ميان سيم هاي گيتار را شنيد اشك ديدگانش را پاك كرد و با خود انديشيد
حيف اين دختر آه خدايا حيف اين موجود دوست داشتني او هم مثل من با خاطره هايش زخمه به دل مي زند
پشت در نشست و از بيماري هستي كه به سختي گريبان جواني اش را گرفته بود گريست فكر اين كه هستي او را تنها بگذارد ديوانه اش مي كرد بي امان و بي صبر از خدا سلامتي هستي را طلبكرد
هستي ارام و پر درد در ااق به گردش امد و قاب عكس فرهاد را كه كنار قاب عكس خودش بود برداشت و به نزديك چشم هايش برد چشم هايش به شدت ضعيف شده بودند و قدار به تشخيص درست از فاصله دور نبود قاب عكس فرهاد را درلباس سواركاري نشان مي داد با ابهت و جذاب روي اسب نشسته بود و افسار اسب را در دست گرفته بود لبخندي جادويي به لب داشت كه دل هستي را مي لرزاند
هستي به طرف كمد فرهاد رفت در ان را گشود و تمام وسايل او را بيرون ريخت البوم هاي فرهاد به نظرش امد تمام عكس هاي فرهاد كه در المان گرفته شده بود تنها بود. گاه گاه همراه دو سه مرد جوان بود كه هستي فكر كرد بايد همكارا يا دوستانش باشند به ياد بددلي خودش اتاد ان زمان كه فكر مي كرد فرهاد به همراه رها المان را مي گردد و در گوشه گوشه شهرهاي المان در پارك ها و اثار باستاني بارها عكس مي اندازند چه قدر زود به پايان زندگي اش نزديك شده بود چه قدر زود جواني اش به سر امده و او هنوز به ميان سالي نرسيده اين طور ضعيف و بي جان و داغان شده بود ضعف تمام وجودش را در بر گرفت افتاب بي رمق و كمرنگي از پنجره به درون مي تابيد و هستي مي دانست كه غروب نزديك است تمام بدنش درد مي كرد و سرش سنگين روي بدنش مي افتاد به سوي تخت رفت و روي ان دراز كشيد
ياسمن در را گشود و به داخل امد فكر كرد هستي خواب است اما وقتي چشمان هستي گشوده شد ياسمن دستش را پشت هستي گذاشت و او را بلند كرد و نشاند ليوان شير را به دهانش نزديك كرد هستي ارام شير را خورد و دوباره خوابيد
ياسمن كنار تخت روي زمين نشست و دستان كم جان هستي را در دست گرفت به سيماي معصوم دختر دايي زيبايش زل زد و در دل زاري نمود هستي چشمانش را ارم گشود ياسمن لبخدي زد و گفت
- چيزي لازم داري هستي جان؟ اه نمي داني چه قدر دلم برايت تنگ شده بود
- منتظر بودم كه با شكمي بر امده ببينمت ياسي قصد مادر شدن نداري؟
ياسمن لبخند تلخي زد و گفت
- من مادر شده ام هستي دو ماه است كه مادر شده ام
خنده شاد و از ته دل هستي لبخند روي لبان ياسمن نشاند ارام گفت
- خوشحالم ياسي خدارا شكر نمي داني چه قدر دلم براي هومن مي سوزد تو او را بخشيده اي نه؟
- آره مطمئن باش جالا كه وقت اين حرف ها نيست.
هستي نفس عميقي كشيد و گفت
- از تو خواهشي دارم ياسي دلم مي خواهد اين حرف ها و صحبت هايي را كه با تو م كنم تا زماني كه زنده ام به كسي نگويي
- چه حرف ها مي زني هستي جان؟ مگر قرار نبود كه تو با من به فرانسه بيايي من به همين خاطر امده ام امده ام كه موقع زايمانم تنها نباشم.
هستي ارام دستش را بالا اورد و گفت
- تعارف نداريم ياسمن دلم مي خواست اين وصيت را به مادر يا پدر و يا هومن مي كردم اما مي دانم كه انها طاقت شنيدن را ندارند ياسمن من خود مي دانم كه به چه درد لاعلاجي مبتلا شده ام روزي كه پدر با گريه جريان را براي عمو احمد شرح مي داد داشتم گوش مي كردم حالا ا تو خواهشي دارم كه دلم مي خواهد خوب گوش بدهي بلند شو و شماره مطب دكترم را بگير مي خواهم با دكترم صحبت كنم.
ياسمن با هراس گفت:
- براي چه هستي‌؟ تو نبايد عصبي شوي دراز بكش و بخواب
هستي لجوجانه در جايش به سختي نشست و گفت
- اين قدر از من حرف نكش نفسم دارد بند ميايد به حرفم گوش كن ياسي خواهش مي كنم خودت متوجه مي شوي
ياسمن ناجار برخاست و گوشي را به دست گرفت و كارت مطب را از كيف هستي در اورد و شروع به صحبت با منشي دكتر كرد هستي كم جان و خسته اماده بود كه ياسمن گوشي را ه او بدهد ياسمن گوشي را كنار گوش سالم تر هستي گذارد هستي ارام با دكتر صحبت كرد نفسش بالا نمي امد و در سرش درد عجيبي مي پيچيد گوشش به وضوح صداي دكتر را نمي شنيد ارام گفت
- دكتر من از جريان و روند بيماري ام اطلاع دارم مي دانم كه نهايت زندگي ام مرگ مغزي است و داوطلبانه حاضرم كه اعضا بدنم اهدا شود اقاي دكتر من جلوي روي دختر عمه ام به شما و او كه شاهد من است وصيت مي كنم كه اگر مرگ مغزي شدم اول از همه قلبم را در صورت لزوم به پسر عمه ام پيوند بزنيد اين طور كه فهميدم قلبش نياز به پيوند دارد
نفس عميقي كشيد و ادامه داد
- من شما را وكيل خودم مي دانم قلب من در سينه فرهاد ارام مي گيرد دكتر
اشك مجالش نداد و ارام خود را روي بالش انداخت يك عمر او تمام هستي فرهاد بود و حالا مي خواست قلبش را كه تمام هستي خودش بود به او اهدا كند تمام بدنش در بي حسي و در عين حال درد فرياد مي كشيد ياسمن گريه كنان به سوالات پي در پي دكتر جواب مي داد وقتي تلفن قطع كرد رو به هستي كرد و گفت
- هستي
هستي دستش را به صورت خيس ياسمن كشيد و گفت
- گريه نكن ياسي من از همه چيز خبر دارم اين پدر و مادرم اصرار دارند عمل شوم و دكتر به خاطر انها و روحيه خودم دستور عمل داده است خوشحالم كه حميد و نازنين را به زودي ملاقات مي كنم
دوباره نفس عميقي كشيد و با خنده گفت
- دلم مي خواهد قلبم در سينه فرهاد باشد مطمئنم كه جايش امن است دوست دارم قلبم را به او ببخشم تا ديگر از قلب شكسته اش درد نكشد اگر چه اميدوارم هيچ گاه فرهاد به اين پيوند نياز نداشته باشد ياسي تو شاهد هر وصيت من به دكتر هستي اگر لازم باشد اين وصيت را كتبي مي كنم هر چند كه دستم ياري قلم گرفتن ندارد دكتر گفت خودش همه كارها را جور ميك ند
ارام شد كمي به سقف زل زد و ارام ناليد
- دكتر عجيب ترين موجودات هستند خونسرد و منطقي ان قدر منطقي با مرگ برخورد ميك نند كه ادم متعجب مي شود ياسي گريه مي كني؟
ياسمن به صورت هستي زل زد و گريست بي محابا گريست و در خود شكست. هستي ساكت شده بود و ياسمن از نفس كشيدن ارامش فهميد كه او زياد به خود فشار اورده و زياد صحبت كرده و خسته است سينه پر تلاطم هستي ارام بالا و پايين مي رفت و او خوابيده بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:36 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها