بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #8  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان فوق العاده خواندنی و زیبای همخونه

نرگس گفت :"یعنی همه ی حرف هایی رو که زده قبول داری ؟
"
_
آره خب.حاج رضا خیلی مطمئن حرفمیزد که منو خیلی دوست داره .دروغ هم نمیگه .
نرگس پرسید :" خب پس دردت چیه ؟
"
فرناز گفت :" آره .دیگه دردت چیه ؟
! "
_
میترسم .اصلا نمیخواستم به اینچیز ها فکر کنم !
نرگس گفت :"خب این که طبیعیه ! هرکسی ممکنه اولش بترسه .اما توقضیه ات فرق میکنه .باید بیشتر دقت کنی
"
_
راستش به حاج رضا که فکر میکنم نمیتونم درست تصمیم بگیرم.تو رو خدا بچه ها شما فکر کنید که چی بگم ؟!
نرگس با قاطعیت گفت :"یعنی چی ؟! این زندگی مال توست یلدا ! نهحاج رضا و نه پسرش و نه هر کس دیگه ای ! تو نباید تحت تاثیر محبت های حاج رضا یااحساس دین کاری بکنی که اون ازت میخواد.شاید اصلا به نفعت نباشه
! "
فرناز گفت :"شاید هم به نفعش باشه
."
نرگس ادامه داد :" خب به نفع یا ضرر .این زندگی مال توست.و بهترهخودت تصمیم بگیری
."
فرناز پرسید :"پس تکلیف سهیل چی میشه ؟بیچاره منتظره این ترمبیاد
! "
یلدا در حالی که زهر خندی میزد پاسخ داد : " اصلا به اون فکرنکرده ام ! من که قولی به اون نداده ام
."
فرناز با لبخند معناداری گفت :" اووه! انگار حرف های حاج رضا کارخودش رو کرده ؟! پس فاتحه ی سهیل خوندس
."
یلدا درخواست کرد :" میشه فعلا به سهیل فکر نکنید ؟ فقط بگین بهحاج رضا چی بگم ؟
"
فرناز پرسید :" آخه بابا اصلا منظور حاج رضای عجیب و غریب تو چیه؟
! "
_
نمیدونم.یعنی اون طوری که ازحرفاش نتیجه گرفتم فکر کنم که میخواد به هر وسیله که شده پسرش رو تو ایران موندگارکنه .خب لابد میخواد از عروسش هم مطمئن باشه ! "
فرناز گفت :" این وسط تو رو هم میخواد طعمه ی آقا شهاب کنه.اگردندونش گیر کرد و بعد از شش ماه خواست اینجا بمونه و اگر نه بره دنبال کیف خودش .توهم بری غاز بچرونی ! نه ؟
! "
یلدا برای لحظه ای دوباره چهره اش منقبض شد . اما به ید حاج رضا وحرف هایش . به یاد آن نگاه ملتمسانه و تمام مهربانی هایش افتاد و ته دلش محکم شد وگفت :" نه .اگر به ضرر من بود حاج رضا هرگز این پیشنهاد رو نمیداد
! "
نرگس گفت :" راست میگی .بالاخره توی این چند سال حسن نیت حاج رضانسبت به تو ثابت شده .اون مثل یک پدر واقعی شاید هم بیشتر بای تو زحمتکشیده
. "
سپس نرگس سکوت کرد و پس از چند ثانیه رو به یلدا کرد و افزود :" یلدا . حالا نظر خودت چیه ؟
! "
_
نمیدونم .یه دلم میگه قبول کنم .اما از طرفی خیلی میترسم .راستش دیشب که اصلا حاج رضا رو امیدوار نکردم و تا لحظهی آخر هم جواب مثبتی ندادم .اما .....
فرناز حرف یلدا را قطع کرد و گفت :"البته بچه ها حاج رضا هم بدنگفته ها
! "
نرگس پرسید :" چی رو ؟
! "
_
همین که گفته با هر کس دیگه ایهم بخوای ازدواج کنی شرایط بهتر از این رو پیدا نمیکنی .مثلا همین سهیل !
فرناز در همین حال رو به یلدا کرد و پرسید :" تو چقدر ازش شناختداری ؟
!
_
خب همین قدر که شمامیشناسینش !
نرگس گفت : در حد یک همکلاسی .اون هم سه ساعت در هفته
! "
فرنا پیشنهاد داد :" من که میگم اگه تو قصدت ازدواجه بهتره رویپیشنهاد حاج رضا بیشتر فکر کنی
. "
نرگس در تایید حرف فرناز گفت:«راست میگه .اگر روی حرفاش دقیق بشیمزیاد هم بد نگفته .در ثانی حداقلش اینه که برای آخر کار راه فراری هم گذاشته که اگرناراضی بودی برگردی.تازه یک پشتوانه ی مالی خوب هم برای در نظر گرفته.حاج رضا رو همتو بهتر از ما میشناسی .فکر نمیکنم اهل دروغ و این حرفا باشه و قصد گول زدن تو روداشته باشه
! »
_نهحاج رضا رو که ازش مطمئنم قصد گول زدن من رو نداره .اما آخه من دوست داشتم اول عاشقبشم بعد ازدواج کنم .
فرناز گفت :« بابا ول کن این حرفای مسخره رو ! دیوونه به آن همهپول که گیرت میاد فکر کنی از صرافت عاشقی می افتی
! »
نرگس در حالی کهلبخند میزد گفت : « شاید هم عاشق شدی . »
فرناز پرسید: «چهطور تا حالا ندیدیش ؟! یعنی عکسش رو هم ندیدی و نمیدونی چه شکلیه ؟! »
یلدا لبخندی زد وگفت :« عکسش رو دیدم .توی کیفمه ! »
فرناز و نرگس با چشم های گشاد شده یلدا رو نگاه میکردند و بعدنگاه معناداری بینشان رد و بدل شد
.
یلدا که متوجه بود دستپاچه شد و با خنده گفت :« به خدا من بیتقصیرم .فراموش کردم نشونتون بدم
. »
فرناز و نرگس بدونتوجه به یلدا با خنده و شوخب توی سر و کله ی یلذا کوبیدند و یلدا در حالی کهمیخندید گفت :« بچه ها تو رو خدا ... » و اشاره به اطراف کرد و ادامه داد :«تابلومیشیم ! تو رو خدا .... »
فذناز که هنوز میخندید گفت :« ما رو فیلم کردی ؟! » و با حالتی حق به جانبرو به نرگس کرد و ادامه داد :« عکس طرف رو گذاشته توی کیفش و ... » و بعد در حالیکه ادای یلدا را در می آورد گفت :« به ما میگه نمیدونم چی کار کنم .چه جوابی بدم؟! »
نرگس با لبخند گفت :« همین رو بگو .ما رو بگو که سه ساعته قیافه های محزونبه خودمون گرفتیم و داریم فکر میکنیم ! »
یلدا گفت :« نه بهخدا اشتباه میکنید .من خودمم تازه امروز این عکس را گیرآوردم .راستش خیلی کنجکاوشدم ببینم چه شکلیه ! »
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
 

برچسب ها
رمان, رمان همخونه


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:06 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها