بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سر ما آب نریخت

دادگاه در تهران تشكيل شد . وكيل من زني بود به نام سميرا يوسفي . " چقدر اين اسم براي من آشناست ؟"
" فكر كن ببين ما كجا همديگر را ديديم؟"
" نمي دام با اين فكر خراب هيچي يادم نمي آيد . انگار با پاك كن ذهنم را پاك كرده اند."
" كمي بيشتر فكر كن ... دبيرستان انديشه يادت نيست؟دبير اديات آقاي بسطامي يادت مي آيد چطور با احساس شعر مي خواند؟"
به جايي آن سوي ميله ها خيره شدم ." يادم آمد... تو سميرا يوسفي هستي؟ همان كه روز يد رقابت با من پيروز شد و به كالج رفت ...همان خودت هستي." بعد نگاهش كردم . او هم نگاه اشك آلودش را در نگاه من گره زد ." كاش به حاي من تو به الج مي رفتي."
دستش را فشردم و تاثر گفتم:"هر چيزي لياقت مي خواهد. تو شايسته رفتن به كالج بودي. من معتقدم هركسي به آنچه لياقت دارد مي رسد . ليقت من هم اين بود ."
" غصه نخور. من از تو دفاع مي كنم." با ترديد نگاهش كردم و گفتم:" دفاع از كسي كه مرتب قتل شده ؟"
سميرا نفس بلندي كشيد ." بهتر است همه چيز را اول به خدا و بعد به من واگذار كني.

آن روز در حضور فريبرز و مارجان و چند تن از همسايه ها كه در دادگاه حضور داشتند در جايگاه با شهامت تمام جريانات و اتفاقي را كه چند سال پيش بر من گذشته بود مو به مو براي چندمين بار شرح دادم. هميشه از حقيقت واهمه داشتم . از سرزنش و ملامت ديگران به خاطر اين سكوت كثيف مي هراسيدم . اما آن روز بر خلاف انتظارم در نگاه كسي حتي ابر بيزاري هم سايه نينداخت ... وكيل من ... دوست و رقيب دوران تحصيلي ام تا آنجا كه توانست از من و حق من دفاع كرد...
براي من راي دادگاه مهم نبود ... من جرمي مرتكب شده بودم و بايد محكوم مي شدم . گه گاهي كه نگاهم به چشمان شفاف و زلال فريبرز مي افتاد آمشي عجيب در وجودم رخنه مي كرد آخ فريبرز ... كاش مي دانستي چقدر دوستت دارم.

قاضي راي نهايي را خواند: بنابر اظهارات شاهد جعفر معيني صاحب رستوران پاليز مبني بر در جريان بودن قتل كاوه تهراني پسردايي مقتول ... و نيز شواهد اهل محل براينكه مقتول با نام مستعار سراج باغ مركبات آقاي فريبرز بهتاش را خشك كرده و خرمن برنجشان را به آتش كشيده است و هم چنين با يه جا ماندن آثار جراحت و شكنجه بر صورت متهم و اظهارات بهار و شكنجه ده روزه اين دو نفر در زير زمين خانه مقتول خانم ماندانا ستايش از اتهام قتل برديا تبرئه مي شود... و به سبب قتل مادر مقتول گناهكار شناخته شده و دادگاه او را به حبس ابد محكوم مي دارد...

چيزي شبيه ظرف چيني درونم شكست . احساس كردم صداي اين شكستن تمام سالن را فرا گرفت .وقتي سالن خالي از جمعيت شد سميرا جلوتر از همه رودرويم ايستاد . در چشمانش نم اشك سوسو ميزد و چانه اش مي لرزيد ... آه ... رقيب سابق من ... به خاطر من بغض كرده بود .دستم را روي شانه اش گذاشتم و با محبتي كه از نگاهم تراوش مي كرد گفتم:" تو خيلي خوب از من دفاع كردي ... ديديكه به جاي اعدام به حبس ابد محكوم شدم ... تو خيلي بيشتر از توانت از خودت مايه گذاشتي ..."
سميرا در آغوشم كشيد و من بي آنكه اشك بريزم در سكوت به صداي گريه اش گوش سپردم . بهار عروسكش را به من داد وگفت:" خاله ماندانا ... بگير ... من ديگر بزرگ شده ام ... مال تو..."

مارجان صورتم را بوسيد وگفت:" هميشه به ديدنت مي آييم ماندانا ... اخ نمي داني ... از همين حالا ... جاي خالي تو ... توي آن خانه گلي به دلم خنجر مي زند ...هميشه عطر نان تنوري تو آنجا زنده است ... ما چه دوستان خوبي براي هم بوديم ... نه !"

دستش را فشردم و گفتم :" آره ..هيچ وقت به هم نارو نزديم." مارجان خودش را كنار كشيد و فريبرز مقابلم ايستاد . نمي دانم چه در نگاهش بود كه قلب مرا هميشه به تپش وا مي داشت . به نظر مي رسيد سكوتش شكستني نيست . عاقبت صداي گرفته و بغض آلودش در گوشم طنين انداخت .

" دوستت دارم ماندانا ... آن عكسهاي لعنتي را هم پاره كردم ... اميدوارم مرا ببخشي ..."

همراه با لبخندي سرد با دو مامور زن از سالن دادگاه بيرون رفتم .





__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سر ما آب نریخت


" سلام ماندانا حالت چطوره است؟"
نگاهم از روي برف پيري كه بر موهايش نشسته بودسر خورد و توي بركه سبز چشمانش افتاد و همراه با آه عميقي گفتم:" خوبم ! اينجا در عوض همه چيزهايي كه از آدم مي گيرد به او آرامش و صبر عجيبي مي بخشد... همبنديهاي تازه ام مثل خودم نيستند . بعضي شان دل پرخوني دارند ... بهار چه مي كند؟"

" بهار اخرين ترمش را مي گذراند . طفلي درگير امتحانات بود والا با مادرش به ديدنت مي آمد." لبخند كجي زدم و گفتم:" مارجان خوب است ! از وقتي كه دوباره بچه دار شده به ديدنم نيامده..."
فريبرز سرش را پايين انداخت و با لحن شرم اميز گفت:" ماندانا دخترشلوغ و پر سر و صدايي است مادرش نمي توان يك لحظه او را تنها بگذارد ... مي داني ماندانا ديگر از كوچه باغ سكت و خلوت آنجا خبري نيست همه جا خيابان كشي شده و رفت آمد ماشينها امان آدم را مي برد ..."
هر دو مكث كرديم . فريبرز نام دختر دومش را ماندانا گذاشته بود . وقتي سنگيني نگاهم را ديد سرش را كه پايين انداخته بود بلند كرد . نمي توانستم خوب حرف بزنم . دستخوش احساسات پيچيده اي بودم كه قلبم را در هم مي فشرد .
" فريبرز اينجا توي زندان پيچيده لست كه در بم زلزله هولناكي اتفاق افتاده است و خيلي هم كشته بر جاي گذاشته ." لحظه اي بغض خفه ام كرد . فريبرز با آن نگاه نافذش با من فهماند كه از جدا كردن من و خانواده ام پشيمان است.
" شايد مادر و خوارم آنالي و ستار همراه بيچاره هاي ديگر زير آوار مانده اند . خيلي دلم مي خواهد كمكي مي كردم ولي حيف ... نه ! گريه نكن تو حق داشتي مرا از آنها دور كني . از دست تو نارحت نيستم . " از گوشه روسري ام حلقه هاي ازدواجمان را در اوردم و به سمتش گرفتم و گفتم:" چند سال پيش از مارجان خواستم اسنها را برايم بياورد . مي خواهم اينها را از طرف من در صندوق كمك به زلزله زده ها بياندازي . فقط همين حلقه هاي با ارزش براي من باقي مانده است..."
فريبرز اشكهايش را پاك كرد و به حلقه ها چشم دوخت .
" هميشه بايد بهترين و با ارزش ترين چيزها را بخشيد ... من بايد بروم ... امروز توي بند چه ها مرسم دعا برپا مي كنند براي شادي روح از دست رفته ها و سلامتي وصبر بازمانده هاي زلزله بم ..." گلويم مي سوخت . به زحمت توانستم از جا برخيزم . پشت به او ايستدم تا ديگر اشكهايم را نبيند .
" هيچوقت راز اين حلقه ها را براي كسي به خصوص مارجان فاش نكن ! بگذار همه چيز همينطور كه هست باقي بماند ... سلام را به همه برسان خدحافظ!"
وقتي از در گذشتم او هنوز آنجا نشسته بود . برگشتم و با ديه اي غم بار به او نگريستم . سيل اشك روي چاله هاي ريز و درشت صوت كنده شده ام جاري شد . حلقه ها را در دستهايش فشرد و بوسه اي بر آنها زد . در سلول باز شد و من از مقابل نگهبان گذشتم .
" ماندانا اين دعا را بخوان . اگر با صوت بلدي كه چه بهتر."
" ماندانا دعا مي كنيم كه مادر و خواهرت و بچه اش سلامت باشند."
" ماندانا عروسكت افتاد برش نمي داري..."
" ماندانا حواست كجاست ؟ با كي ملاقات كردي كه اينطور منگ شدي؟"
روي آخرين برگ دفتر خاطراتم نوشتم :همه را دوست دارم چه آنها كه از دست رفتند . چه آنها كه باز مانده اند! حتي پدرم كه روزي ار ما دل كند و به سراغ ديگري رفت ... فكر مي كنم حتي خودم را هم دوست دارم ...

ديگر نه كابوسي مي بينم و نه دچار خيالات موهوم مي شوم ... قلبم تسكين يافته است . نگاهي به پاكت نامه اي كه در دستم بود انداختم . اين نامه را مادر دو سال پيش برايم فرستاده بود . با وجودي كه تمام كلماتش را حفظ بودم اما گويي براي اولين بار است كه آن را مي گشايم . اشك چشمان درد كشيده مرا هاشور زد .

سلام دختر بي نوايم
باور كن همين چند روز پيش از طريق خاله رويا فهميدم كه چه اتفاقي براي تو افتاده است . دخترم ميدوارم مادر گناهكارت را ببخشي... اگر مي دانستم زودتر از اينها برايت نامه مي نوشتم و از حالت با خبر مي شدم . آه چه بگويم... مرده شور اين زمان و بخت بد من و تو را ببرد ... سالهاي بيخبري از تو مثل موريانه به جانم افتاده بود. فقط اميدوار بودم كه قلب بي رحم فريبرز تو را ببخشد و اين همه فلصلهو بي خبري از بين برود ... آه ... ماني ...ماني...ماني ... اينقدر غم توي دلم تلمبار شده است كه دارم مي تركم ... چرا اين همه سال هيچ خبري از خودت به ما ندادي ... مگر فريبرز چه در حقت كرده بود كه تا اين به شروطي كه پيش پايت گذاشته بود پايبند بودي ؟
الهي فداي ان چشمان سبز و مهربانت مادر...هرگز فكر نمي كردم آنقدر شهامت پيدا كني كه از يك قاتل جاني انتقام بگيري... اما كاش ديگر دستت را به خون مادر گناهكارش آلوده نمي كردي ... آه ماني جان!مي دانم آنفدر پشت آن ميله هاي آهني غم و اندوه داري كه من ديگر اجازه ندارم از غمهاي خودم بريت بنويسم . فقط همين را بگويم كه ستار ديگر از وجود من در خانه اش خسته شده است . روزي صد باز با ماري بي چاره بي خود و بي حهت دعوا راه مي اندازد و من با گوشهاي خودم مي شنوم كه به ماري مي گويد : اين پيرزن غرغرو فضول را بفرست خانه سالمندان...
راستي برايت يك پولور خوشرنگ بافته ام ... آن را حتما برايت پست مي كنم . باوركن به قدري ناتوان شده ام كه دو ماهي طول مي كشد تا ان پولور را تمام كنم .
غم بيچارگي تو... بدجوري دلم را چنگ مي زند . تا حالا فقط دلم براي مهبد پرپر مي زد اما حالا ... اين دل صاحب مرده ...روزي هزار بار از غصه تو دق مرگ مي شود و دوباره ان مي گيرد ...ماني ... اين سرنوشت را ما خودمان رقم زديم.يادت است چقدر براي آن مهماني ها سر و دست مي شكستيم. تازه مي فهمم كه همه از حماقت بود از جهل و ناداني. والا دختر زيبايي مثل تو نبايد توي سلول تنهايي خودش بي هيچ اميد به رهاييروي ديوار خطخطي كند.
اگر روزي ستر دلش به رحم آمد به ملاقاتت خواهيم آمد... ماني ... گاهي فكر مي كنم چون پشت سرت آب نريخته ام اينگونه بختت سياه و خاكستري شد ... مرا ببخش مادر ... تو هم اگر توانستي عهدت را با فريبرز بشكني برايم نامه بنويس ... برايت دعا مي كنم دخترم ... دعا مي كنم كهآنجا بهت سخت نگذرد .

مادرت
خم شدم و عروسك اهدايي بهار را از روي زمين برداشتم ... صداي دعاي دسته جمعي در تمام راهرو پيچيد ... عروسك و نامه را زير بالش روي تخت دوم گذاشتم و از در سلول بيرون رفتم.

تهران_زمستان1382

پايان

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:12 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها