بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان قصه عشق _ فصل سی و پنجم

قصه عشق - فصل سی و پنج


در حاليكه از جاشون بلند شده بودن ، يكي يكي با من دست دادند و تبريك گفتن . رييس منطقه رو بين اونا شناختم اما بقيه رو نه.
هنوز براي من روشن نبود كه چه خبره ...البته حدس ميزدم بايد مربوط به فعاليت هاي من باشه...
بعضي وقتها كه از منطقه يا از استان بازرس ميومد آقاي مدير من رو به عنوان دانش اموز نمونه و فعال به اونها معرفي ميكرد...

به عبارت ساده تر بهشون پز ميداد ، اين رسم بود تو مدارس ، كه اگر دانش آموز نمونه يا اهل ورزش و هنري داشتن اونها رو در هنگام چنين مراسمي به رخ بازرسين و ميهمانان ميكشيدند.
تو شيش و بش اين كه مسئله چيه ؟ بودم كه آقاي ضرغامي از در وارد شد و گفت : جناب مدير همه چيز آماده است قربان.
آقاي ديو سالار روبه ميهمانان كرد و گفت : بفرمايين سالن اجتماعات .
مدرسه سالن اجتماعات بزرگي داشت كه گذشته از برگزاري امتحانات براي برنامه ها و جشنها هم از اون استفاده مي شد.
آقاي مدير به منم اشاره كرد كه با اونها به سالن برم.منم هم همين كارو كردم.


سالن طبقه دوم ساختمون بزرگي بود كه زيرش سالن كشتي ، وزنه برداري و پينگ پنگ بود. مدرسه ما خيلي بزرگ بود به گونه اي كه به شوخي به اون دانشگاه ميگفتند . ما براي رسيدن به سالن بايد از كنار محوطه ورزشي مدرسه كه شامل سه زمين استاندارد واليبال سه زمين استاندارد بسكتبال و هشت نيمه زمين بسكتبال بود عبور ميكرديم. خيلي دقيق همه چيز رو از زير نگاه ميگذروندم . اين آخرين باري بود كه بعنوان دانش آموز در دبيرستان حاضر ميشدم . مدرسه اي كه شيش سال از عمرم رو پشت ميز و نيمكت هاي اون گذرونده بودم. .
به سالن رسيديم از پله ها بالارفتيم تا به سالن اجتماعات برسيم . وقتي مقابل در رسيدم ديدم سالن پر از بچه ها ست . چه خبر بود .


براي اولين بار بود كه جو سالن من رو گرفته بود . من بار ها و بارها توي اون برنامه اجرا كرده بودم . نه فقط در حضور بچه ها بلكه در
برنامه هايي با حضور مسئولين و خانواده ها ........... هيچوقت اينطور جو سالن من رو نگرفته بود.
نميدونستم چه مرگم شده . با اشاره آقاي مدير دنبال اونها تا صندليهاي رديف جلوي سالن رفتم و اين در حالي بود كه بچه ها بشدت دست ميزدند . همه با چشم و ابرو با من سلام عليك ميكردن و چيزي ميگفتن كه من متوجه نميشدم........با خودم ميگفتم اينا چي ميگن.....من چقدر خنگ شدم چرا منظور اينا رو متوجه نميشم...


به رديف جلو نه رسيديدم سر جام ميخكوب شدم نازنين ،سپيده ، بابا ، مامان ، دايي جان ، زندايي و داريوش همه اونجا بودن . درست رديف دوم صندلي ها .
وقتي ما رسيديم همه به احترام آقاي مدير و مسئولين استان و منطقه از جاشون بلند شده بودند. در اين ميان بابا يه چشمك يواشكي به من زد ، در حاليكه اشگي كه تو چشماش جمع شده بود ، خود نمايي ميكرد.
همه نشستند . در اين جور مواقع اين من بودم كه پشت تريبون قرار ميگرفتم و ضمن خوش آمد گويي علت برگزاري مراسم رو اعلام ميكردم


اما اينبار به دليلي كه من از اون بيخبر بودم پازوكي دوستم كه گاهي به من در اجراي برنامه ها كمك ميكرد پشت ميكروفون رفت و از حضور همه در اين مراسم تشكر كرد و از آقاي مدير در خواست كرد كه پشت تريبون بره .

آقاي مدير در ميان كف زدنهاي شديد حضار پشت تريبون قرار گرفت . پس از سلام از حضور مديركل آموزش و
پرورش استان تهران و رييس ناحيه پنج كه دبيرستان ما يكي از مدارس اون ناحيه محسوب ميشد . شروع كرد به دادن گزارش در مورد تلاشهاي كادر متخصص دلسوز و زحمت كش دبيرستان و فعاليتهايي كه درطي سال گذشته تحصيلي در اون صورت گرفته و موفقيتهايي كه نصيب
دانش اموزان و مدرسه گرديده بود .
الحق كه زحمت زيادي كشيده بود . من واقعا افتخار ميكردم كه شيش سال بعنوان دانش آموز زير سايه چنين مردي درس خونده و رشد كرده بودم.


مردي كه اندامي درشت و ظاهري خشن داشت . اما دلي سرشار از عاطفه و محبت و جوانمردي.
داشتم به شخصيت ارزنده آقاي ديو سالار فكر ميكرم كه متوجه شدم داره من رو صدا ميكنه......يه لحظه به خودم اومدم آقاي مدير گفت . من از احمد ميخوام كه به روي سن بياد..........


داريوش كه درست پشت من روي صندلي نشسته بود يه سيخونك به من زد كه بلند شو ......
من از جام بلند شدم و در ميان تشويق شديد حضار كه لحظه اي قطع نميشد به طرف سن رفتم. و پس از بالا رفتن از پله ها به خودم رو به كنار آقاي مدير رسوندم جمعيت همچنان دست ميزد . بي اختيار و بون اينكه بدونم چه خبر اشگ تو چشمام حلقه زده بود. بالاخره بااشاره دست آقاي مدير دست زدن قطع شد.


آقاي مدير دوباره شروع كرد به حرف زدن و گفت: ما امروز اينجا جمع شديم تا از دانش آموزي تقدير بكنيم كه در طول شش سال گذشته همواره باعث افتخار و سربلندي اين دبيرستان بوده و در حاليكه با دست به من اشاره ميكرد گفت : احمد تهراني...............باز همه شروع به كف زدن كردن ....من پاك شوكه شده بودم عرق تمام جونم رو گرفته بود صدايي نمي شنيدم ، بعد از لحظاتي كه نفهميدم چقدر بود به خودم كه اومدم ديدم مسئولين منطقه دارن از پله هاي سن بالا ميان......... وقتي كنار ما رسيدن دوباره با من دست دادن و در همين حال آقاي ديو سالار با صدايي كه بغض رو ميشد توش تشخيص داد اعلام كرد .

من خوشبختم اعلام بكنم. آقاي احمد تهراني با كسب معدل نوزده و نود و سه ، رتبه اول امتحانات نهاييي استان تهران رو به خودش اختصاص داده .
ديگه صداي سوت و دست بچه ها اجازه شنيدن هيچ صدايي رو به هيچكس نميداد.


اين حرف آقاي مدير بدين معني بود كه دبيرستان ما مقام اول رو در امتحانات نهايي استان كسب كرده بود و من باني اين افتخار براي دبيرستاني بودم كه داشتم تركش ميكردم .

بعد از دقايقي مراسم با سخنراني مدير كل استان و منطقه ادامه پيدا كرد و در پايان لوح يادبود و تقدير نامه استان ناحيه و دبيرستان به همراه گواهي اوليه قبولي در امتحانات نهايي و هدايايي به من تحويل شد و من ماندم و موج عظيم بچه ها كه به سمت من ميومدن تا من رو رودست بلند كنند و به حياط مدرسه ببرند .
يك سنت قديمي تو مدرسه ما وجود داشت و اون اين بود كه كساني كه افتخاراتي رو براي مدرسه كسب مبكردند بايد توي حوض بزرگ ، آبي رنگي كه جلوي در ورودي دبيرستان بود انداخته ميشد. من زماني متوجه شدم كه بچه ها ميخوان چيكار كنن كه ديگه دير شده بود و من وسط حوض داشتم دست وپا ميزدم و بجه ها مشغول دست زدن و پايكوبي بودن.


شيريني هايي كه توسط مدرسه تهيه شده بود دست به دست ميچرخيد.
من از دور نازنين رو ديديم كه داره من رو نگاه ميكنه و تند تند اشگهايي كه نم نم از گوشه چشمش سرازيره پاك ميكنه .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان قصه عشق _ فصل چهلم

قصه عشق- فصل چهلم

به خودم مسلط شدم و با لبخندي كه خيلي هم از سر رضايت نبود جواب سلامش رو دادم...............توي اين موقعيت اين يكي رو كم داشتم.............خيلي آروم و مودبانه گفت : سوار شو...........
و در رو باز كرد.............
حال و حوصله بحث كردن رو نداشتم......سوار شدم......خستگيه يه راهپيمايي طولاني ، زماني خودش رو نشون داد . كه روي صندلي نرم و راحت پورشه نشستم..........
بدون اينكه حرفي بزنه حركت كرد.......من هم بدون اينكه سعي در گفتگويي كنم........به افكار عميق خودم فرو رفتم...............خيلي دلم ميخواست بدونم براي چي به فرانسه اومده...........ميدونستم اين ملاقات بخصوص درست بعد از رفتن نازنين مطلقا نميتونه تصادفي باشه..........
تصميم گرفته بودم يكبار براي هميشه تكليفم رو باهاش روشن كنم . از اين موش و گربه بازي هم ديگه خسته شده بودم......اگر قرار ميشد اينجا تمومش نكنم. هرگز نميتونستم..............به هدفم دست پيدا كنم..............بيست دقيقه اي رانندگي كرده بود و تقريبا پاريس رو دور زده بود...............................
گفتم : ميشه بپرسم كجا داريم ميريم...............
جواب داد : الان ديگه ميرسيم.............
و دوباره سكوتي سنگين حاكم شد ...................... معلوم بود اونم توي افكار خودش غوطه ور بود......... ده دقيقه ديگه به رانندگي ادامه داد و بالا خره در مقابل يه رستوران كوچيك و دنج كه در ميون يه محوطه طبيعي بزرگ قرار گرفته بود ، نگه داشت............
نميدونستم كجاييم.........اما هر جا بوديم داخل پاريس نبوديم............بعد ها فهميدم كه اونجا يكي از شهركهاي خش آب و هوا و عيان نشين اطراف پاريسه ................
پياده شديم و به طرف رستوران رفتيم.................هيچكدوم اشتهايي نداشتيم ................ پس فقط دو تا قهوه سفارش داديم.............باز تا زماني كه قهوه ها رو آوردند سكوت مطلق حاكم بين ما دوتا بود ..............
گارسون قهوه ها رو آورد و دنبال كار خودش رفت.............در يك لحظه هردو به حرف اومديم.............و بلافاصله بدون اينكه چيز مشخصي گفته شده باشيم هردو دوباره سكوت كرديم..........
اما اين سكوت .........زياد طولاني نشد................من به حرف اومدم و گفتم : ببين ............من نميدونم تو چي فكر ميكني ، كه نميخواهي دست از ......................
خيلي آروم و مهربان حرفم رو قطع كرد و گفت : گوش كن احمد.........خواهش ميكنم گوش كن.........
حس عجيبي بهم دست داد ......جوري كه نتونستم به حرفم ادامه بدم ................
نگاهش رو به داخل فنجون قهوه دوخته بود و در حاليكه اشگ تو چشماش موج ميزد . ادامه داد : من از تو معذرت ميخوام........حق با تو ...........من اشتباه كردم.................
باز غافلگير شدم.......................اين سحر بود كه داشت اين حرفا رو ميزد............... هاج و واج داشتم نگاهش ميكردم..............
اون به حرفش ادامه داد و گفت : البته اين به اون معني نيست كه من عاشق تو نيستم............هستم .........بخدا هستم.................
ديوانه وار دوستت دارم...........
اما متوجه شدم...........عشق پاك و معصوم نازنين ، اونقدر قوي هست كه من نتونم حتي جاي پاي كوچيكي تو قلب تو پيدا كنم..............
احمد.................... من الان اين حرفا رو از سر عجز و نا تواني نميزنم..............من آدم بدي هستم..........من بد بار اومدم................من عادت كردم هرچي رو ميخوام بدست بيارم..................... و بدست هم ميارم.................اما من ديگه نميخوام تو رو از دست نازنين در بيارم...............تو حق اوني......... نه من...............من عاشق تو ام..........اما الان ديوانه وار نازنين رو هم دوست دارم...............اون واقعا يه فرشته است...............
من نميتونم اين كار رو با اون بكنم...........من نميتونم تو رو از اون بگيرم...........براي اون از دست دادن تو يعني مرگ..................
من امروز موقع خداحافظي شما تو فرودگاه بودم...............خيلي گريه كردم ...شايد به اندازه شما .................
من اومده بودم سايه به سايه ات حركت كنم و به دستت بيارم......اما الان تصميم گرفتم فرانسه رو تركنم.............
ميخوام از اين جا برم و براي هميشه از زندگي تو خارج بشم.............ميخوام پا روي قلبم بزارم و براي اولين بار از چيزي كه ميخوامش................. با همه وجودم ميخوامش .......دست بكشم...................... به خاطر يه نفر ديگه..................به خاطر نازنين.................به خاطر نازنين............
گلوم خشگ شده بود ، نميدونستم چيكار بايد بكنم و چي بايد بگم..........من خودم رو آماده يه مشاجره شديد و در گيري جدي كرده بودم................ و حالا در مقابل كسي قرار گرفته بودم كه تسليم مطلق بود.............
سكوت ده دقيقه اي حاكم مطلق بود بين ما............اما من بالاخره به حرف اومدم و گفتم : نميدونم چي بگم........من توي زندگيم بيش از هرچيزي ......حتي زندگيم نازنين رو دوست دارم............و حاظرم به خاطر اون هر كاري بكنم...........من نميتونم به هيچكس ديگه جر اون فكر بكنم....... تو ه.دت هم خوب اينو فهميدي .....اما ما ميتونينم دوستان خوبي براي هم باشيم ......همونجور كه با سپيده و ليلا هستيم.............رفان تو از پاريس دليلي نداره .........بمون و با من و نازنين دوست باش................
نازنين خيلي تو رو دوست داره .............. اون هميشه از تو و مهربوني ذاتي كه پشت اين چهره به ظاهر مغرور و خشن تو پنهون شده حرف ميزد................من هميشه به حرفهاي اون در مورد تو ميخنديدم..............اون هميشه به من ميگفت ........... سحر يكي از بهترين دوستان من و تو هست و خواهد بود من مطمئنم............
سحر در حاليكه قطرات اشگي رو كه رو گونه هاش ريخته شده بود پاك ميكرد .
گفت : يعني تو هنوزم حاضري منو بعنوان يه دوست...........يه دوست صميمي ...............بپذيري.................
گفتم : البته اين خواست هردوي ما .....هم من و هم نازنين............
پرسيد : درست مثل سپيده و ليلا...........
گفتم : درست مثل اونها..................


__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان قصه عشق _ فصل چهل و سوم و فصل آخر

قصه عشق ـ فصل چهل و سوم (آخرين فصل)


بيش از يك هفته بود كه از نازنين خبر نداشتم............ زنگ ميزدم هيشكي جواب نميداد..............با خودم گفتم : خيلي بايد خوش گذشته باشه ......... كه بر نگشتن.............
از همون صبح كه از خواب بلند شدم حالم خوب نبود .............اما بايد به دانشكده ميرفتم..................
بايد كار هام رو سرو سامون ميدادم .....چون وقتي نازنين ميومد تا بيست ، بيست و پنج روز بايد در خدمت فرشته مهربونم
مي بودم ...........
نزديك ظهر سري زدم به خونه سحر............... نبود ............... همسايه ش گفت ظاهرا از ايران مهمون داره رفته فرودگاه دنبالشون...............نميدونم چرا ......................... كمي جا خوردم.............. اما به روي خودم نياوردم ............
براي خريد به چند فروشگاه سر زدم ...هر چند با سحر رفته بوديم خريد و همه چيز تهيه كرده بوديم............اما چون تعداد كسايي كه ميومدن زياد بود ترجيح دادم چيزهاي بيشتري تهيه كنم...............از مواد خوراكي گرفته ......تا وسايل خواب................
بالاخره ساعت چهارو نيم بعد از ظهر بود كه به خونه
بر گشتم...................حس بدي داشتم.....................اصلا حالم خوب نبود ............... دلشورهً بدي تمام وجودم رو تسخير كرده بود ، تصميم گرفتم برم حموم و يه دوش بگيرم .................
همين كار رو هم كردم......................يك ساعتي زير دوش آب سرد واسادم ..........
حدود شيش بود كه لباس پوشيدم تا برم بيرون .................داشتم كفشم رو ميپوشيدم كه زنگ در بصدا در اومد......................به طرف در رفتم و در رو باز كردم.......................سحر پشت در بود .....................هراس ورم داشت...............صورتش مثل گچ سفيد شده بود........................................با ترس پرسيدم : چي
شده ؟ ..................... نگاهي به پشت در ، محلي كه من قادر به ديدنش نبودم كرد..........................بي اختيار خودم رو تا كمر بيرون كشيدم ......................با تعجب سپيده و داريوش رو ديدم ......................اونها هم وضعي بهتر از سحر نداشتن .................. با التماس گفتم چي شده ......................
اشگ تو چشم ، هر سه تاشون حلقه زده بود ..................خودم رو عقب كشيدم و به در تكيه دادم ....................داريوش به طرف اومد و دستم رو گرفت سحر و سپيده هم داخل شدن و دست ديگم رو گرفتن ...................گفتم : تو رو خدا يكي به من بگه چي شده ...................سحر و سپيده زدن زير گريه.................يقه داريوش رو گرفتم و با فرياد گفتم : ميگين چي شده يا نه ؟................هيچ وقت داريوش رو اينجور منقلب نديده بودم...............
دوباره سرش داد كشيدم و گفتم : نمي خواي حرف
بزني ؟.................
اونم به گريه افتاد........................همينجور كه گريه ميكرد آروم دست من رو از يقه اش جدا كرد و تو دستاش گرفت و گفت : ............
نا......ز............نين.................... . .
مثله منگا نيگاهش كردمو با التماس و بغض گفتم : نازنين چي؟..............
در حاليكه اشگ مثل سيل از گونه هاش جاري شده بود گفت : نازنين مرد...................
ديگه چيزي نفهميدم ..........................


نازنين در روز بيست و ششم خرداد هزارو سيصدوپنجاه و هفت در يك نصادف رانندگي در جاده هراز جان به جان آفرين تسليم كرد.در اين سانحه هيچيك از سرنشينان ديگر ماشين حتي خراشي كوچك هم بر نداشتن و تنها نازنين بر اثر برخورد سر به شيشه جلوي ماشين دچار ضربه مغزي گرديد و بيدرنگ جان سپرد....................سه روز بعد از اين حادثه در روز بيست و نهم خرداد ماه ، احمد بلافاصله پس از شنيدن اين خبر دچار حمله قلبي گرديد و بمدت بيست و هفت روز در بخش
آي سي يو بيمارستاني در پاريس بستري گرديد اما تلاش كادر پزشكي بي نتيحه ماند و احمد تهراني در روز بيست و پنج تير ماه يكهزار سيصد و پنجاه و هفت به نازنين پيوست...............




پـــایــــان



__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:01 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها