بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت سی و هشتم »

دستام رو واسه بغل کردنش دراز کردم . سارا رو گذاشت توی بغلم .
-گوشیتون رو جا گذاشید .
-مهم نیست .
برگشتم و روی پله ها نشستم . اونم کنارم نشست .
-صدای گریه ش رو شنیدم اونقدر هول شدم که فراموش کردم ، معذرت می خوام که تنهات گذاشتم .
بوسه ای روی موهای سارا زدم و گفتم :
-بازم بهش حسودیم شد . شما خیلی حساسیت به خرج می دید .
دست خودم نیست . با کوچکترین صدایی یا اتفاقی ، می ترسم بلایی سرش اومده باشه .قبول کن ، مسئولیت و نگهداری از یه بچه سخته . نمی دونم اگه تو نبودی چه کار می کردم ؟به کارم می رسیدم یا به سارا ؟
-پس واجب شد به توصیه مریم عمل کنید .
-تا تو هستی نیازی نیست .نمی خوام برات زن دایی بیارم .
خندیدم :
-اوایل که جرات نمی کردید سارا رو پیش من تنها بذارید .
-خوب راستش می ترسیدم ، یه بلایی سرش بیاری .
-یعنی اینقدر بی رحمم ؟
-نه ، ولی با شناختی که ازت داشتم و با تعریف های شراره ... خوب بگذریم .
بعد دستش رو کشید روی موهای سارا و گفت :
-دختر بابا چطوره ؟
-اون موهامو کشید .
-کی بابایی !
-خاله مریم .
-واسه چی ؟ حتما حواسش نبوده .
-می گفت بیا بریم حموم ، من گفتم نمی آم . اون وقت اونم موهامو کشید .
-حتما حواسش نبوده بابایی . مگه نه ، خاله بد نیست .
-بابایی برم بازی کنم .
به شرطی که جای دور نری .
-باشه بابایی ، همین جا .
گونه اش روبوسیدم :
-مواظب خودت باش .
بوسه ای گرم روی گونه ام کاشت :
-باشه خاله .
واز تو بغلم بیرون پرید .
-خیلی دوست داره . من از این وابستگی می ترسم .
-خیلی بی رحمین ، اگه بخواین اونو ازم جدا کنین .
آهی کشید و گفت :
-بالاخره این اتفاق پیش می آد .
ولی من دوست ندارم ازش جدا بشم . شما هم اینکارو نکنید ، نمی گم ازدواج نکنید این حق شماست ، ولی اجازه بدید اون با من بمونه
_ اون وقت من بدون اون چی کار کنم ؟
صدای خنده شاد داریوش و مهربان ، نگاهمون رو به انتهای راه دوخت مهربان و داریوش دستت تو دست هم به ما نزدیک شدن .
-چه خبر داریوش ؟ همه جا رو گذاشتی رو سرت .
همون طور که بشکن می زد گفت :
-خیلی خبراست .
بعد دوباره شروع کرد به خوندن :
-ای یار مبارک بادا ...بادا بادا مبارک بادا .
جیغی از خوشحالی کشیدم و رفتم طرف مهربان و در آغوش کشیدمش . پدرام هم با داریوش دست داد و بهش تبریک گفت . آهسته کنار گوش مهربان زمزمه کردم .
-از اولش هم معلوم بود دوسش داری .
گونه ام رو بوسید:
-ممنون پریا ! امیدوارم به هر چی می خوای برسی ، اگه تو نبودی منو داریوش شاید هیچ وقت به هم نمی رسیدیم . ولی می ترسم.
-از چی ؟شما که همدیگه رو دوست دارید ، همه چی حله !
-از خانوداه اش می ترسم . بین من واون یه دنیا فاصله است .
-مهم اینه که دلاتون با هم یکی یه . نگران خانواده اش هم نباش ، اونا خیلی منطقی و روشن فکرن ، وقتی تورو ببینن به نظر داریوش احترام می ذارن .
-هی ما هیچی نمی گیم ، اینا از رو نمی رن . چی در گوشش وزوز می کنی ؟نکنه رایشو بزنی ؟ ببا هزار تا دورغ راضیش کردم .
همه با هم زدیم زیر خنده .
-خوب یاالله بگو ، چی در گوشش وزوز کردی؟
پدرام نگام کرد و گفت :
-اگه می خواست ما بفهمیم که در گوشش حرف نمی زد .
-مطمئنم این مارمولک یه توطئه چیده .
-نترس ، توطئه نبود ، داشتم ازش قول می گرفتم کاری که من نتونستم بکنم رو به سرانجام برسونه .
-چه کاری ؟
-اینکه تورو آدم کنه .
-ببین پدرام . هی هیچی بهش نمی گم پرو می شه ، اگه تورو عروسی دعوت کردم .
-برو بابا ، اصلا کی می خواد بیاد .
-من که نمی دونم دلت داره ضعف می ره واسه عروسی من . دلت می خواد زودتر منو تو لباس دامادی ببینی .
-برو بابا چقدر دل خوشه . تو ببین عروس بهت بله می گه ، بعد برو کت و شلوار بپوش .
غش غش خندید.
-اگه تویی ، که می دونم رای مهربان رو می زنی .
چه شبی بود اون شب . داریوش می گفت و من جوابش رو می دادم . گرم خنده بودیم که مریم از ساختون اومد بیرون و گفت :
-اگه لطیفه گفتنتون تموم شده ، تشریف بیارید واسه شام .
وبعد برگشت تو . داریوش بلند شدو گفت :
-خدا به دادتون برسه ، بازم اعصابش کشمشی شده . پاشو مهربان که خدا باید به فریادمون برسه .
مهربان اخمی کردو گفت :
-داریوش ! این حرفا چیه ؟ خواهرته !
-خواهرم ؟ خدا به داد اونی برسه که این می خواد خونشو خراب کنه .
و بعد رفتن تو . ازجا بلند شدم و سارا رو صدا زدم .
-سارا جان ! خاله بیا بریم دیگه بسه .
از جا بلند شد وامد طرف ما .
-خاله ببین ، با سنگا خونه ساختم .
-وای چه خونه ای ! چقدر قشنگه !
-آره خاله ، می خوام تورو با بابا پدرام ، ببرم اونجا با هم زندگی کنیم .
برام بعضی از حرفاش جالب بود ، خیلی بیشتر از سنش حرف می زد .
-ببین دستات کثیف شده، بدو بریم خونه که می خوایم شام بخوریم .
-چشمی گفت و دوید بالای پله ها .پدرام خم شد و به موهایش بوسه زد.
-قربون دخترم ، بدو بریم تو .
سارا رفت و پدرام هم پشت سرش داشت می رفت داخل ، که صداش کردم .
-آقا پدرام .
برگشت طرفم .
-جانم ؟
دو تا پله فاصله ای که داشتیم رو طی کردم و رو به روش ایستادم .
-گوشیتون رو فراموش کردید .
و بعد دستم رو گرفتم طرفش . گوشی رو از دستم گرفت و تشکر کرد . راهم رو کج کردم و رفتم طرف در . این بار نوبت اون بود که صدام کنه .
-پریا !
-بله ؟
-می شه یه خواهشی ازت بکنم ؟
-خواهش می کنم ، شما امر کنید
-می شه از این به بعد پدرام صدا بزنی ، درست همون طور ک داریوش رو صدا می کنی ؟
-ولی آخه ... من من داریوش از بچگی با هم بزرگ شدیم ، ولی شما ...
-من یه غریبه ام ! نه ؟
سرم رو تکون دادم :
-نه منظورم این نبود . ولی شما از من بزرگترید و احترام ایجاب می کنه ، که خشک و خالی اسمتون رو صدا نزنم .
-ولی من اون جوری راحت ترم .
اهی کشیدم و گفتم :
-ولی فاصله ای که بین ماست ، بین من وداریوش نیست .
-به نظر تو دوازده سال فاصله زیاده ؟
لحظه ای گذرا نگاش کردم و بعد آهسته زمزمه کردم :
-منظور من فاصله سنی نبود .
و بدون اینکه منتظر جواب باشم درو باز کردم تا برم داخل ، که دوباره متوقفم کرد .
-جوابم رو ندادی ؟
-سعی می کنم ...پدرام .
لبخندی به روم پاشید و درو کامل برای ورودم باز کرد .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان سهم من از زندگی _ قسمت چهلم

« قسمت چهلم »

صبح روز جمعه بود وهوا مثل جمعه ها گرفته و دلگیر . بارونی که از نیمه شب شروع شده بود ، همچنان می بارید . با بی حالی پشت پنجره نشستم و به ریزش بارون نگاه کردم . پدرام و سارا ساعتی پیش رفته بودن بیرون و بابا هم رفته بود شرکت .
حسنی به مکتب نمی رفت ، وقتی می رفت جمعه می رفت . همیشه کاراش برعکس بود شراره هماز خونه زده بود بیرون ، حالا به چه قصدی نمی دونم !
دو سه روزی بود از دوبی و کیش برگشته بودن . تو این مدت اصلا باهاشون برخورد نداشتم . نیمه شب رسیدن بودن من خودم رو به خواب زدم و صبح هم تا از خونه بیرون نرفتن ،نرفتم پایین . فقط یه بسته کادوپیچ بزرگ پشت در اتاق بود منم از خوشحالی پرت کردم گوشه اتاق و توی اون سه روز باهاشون روبه رو نشدم . اونا هم هیچ سراغی نگرفتن . فقط صداشون شنیدم از پدرام در باره شرکت می پرسیدن وپدرام درباره کارای شرکت توضیح می داد فقط همین ! من حتی اندازه کارای شرکت هم ارزش نداشتم .
خونه هم سکوت فرو رفته بود و فقط صدای قطره های بارون سکوت رو می شکست محو تماشای بارون بودم ، صدای تلفن ذهنم رو خط خطی کرد :
-بفرمائید
-سلام عزیزم
-سلام و زهر مار . تو هنوز زنده ای ؟چی می خوای از جونم ؟
-خودتی نانازی ، یه مدتیه ندیدمت ، دلم برات تنگ شده .
-مرده شور تو واون دلت رو ببرن ، دلت بازم هوس کتک کرده ؟
-حالا واسه من بادی گارد می گیری ؟ نشونت می دم .
-مال این حرفا نیستی . بدبخت برو به جهنم .
-قطع نکن کارت دارم .
-ولی من کارت ندارم.
-چرا من کارت دارم ، پاشو بیا اینجا تا بهت بگم .
-خفه شو احمق.
-نمی آی ؟
-برو گم شو عوضی . من ان کسی که تو فکر می کنی نیستم .
-او او . من آمارت رو دارم ، تو هنوز بهمن رو نشناختی .
-دست از سرم بردار
-می خوای دست از سرت بردارم، می خوای اذیتت نکنم ؟ یه شرطی داره.
-چه شرطی ؟
-یه مدتی با من باش ، بعدش تو برو سی خودت ، ما هم می ریم سی خودمون .
-وقتی دیگه برام آبروم نمونده ها ؟
-اون دیگه پای خودته .
-من نعش گندیدمو هم ، اجازه نمی دم بذارن رو دوشش تو ، لاشخور .
-پس بچرخ تا بچرخیم . من شوخی سرم نمی شه ، رحم ندارم . یه بلایی سرت می آرم .
-خفه شو . برو هر غلطی می خوای بکن .
گوشی رو گذاشتم و دویدم طرف پله ها
وقتی رسیدم تو سالن ، صدای زنگ در بلند شد . با ترس ووحشت گوشی ر وبرداشتم .
-بله ؟ کیه ؟
-منم پریا باز کن
-تویی شراره؟ مگه کلید نداری ؟
-نه ، باز کن خیس شدم .
درو باز کردم و رفتم تو اشپزخونه و پشت پنجره به انتظار ایستادم . خواستم بدونم چی باعث شده که این موقع و تو این هوا بره بیرون . وقتی ماشین شراره جلوی ساختمون توقف کرد ، با دیدن مریم خشمی گذرا از ذهنم عبور کرد .
-این دیگه اینجا چی می خواد ؟
مریم و شراره از ماشین پیاده شدن و با عجله دویدن طرف پله ها . اون اینجا چی می خواست ؟ تا اونجا که یادم می اومد ، اونا هیچ رابطه دوستانه ای نداشتن .
برای پیدا کردن جواب سوالم ، رفتم پیشوازشون :
-سلام .
-سلام عزیزم .
-سلام پریا !حالت چطوره ، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود .
تو دلم گفتم :
«برو گم شو دختره چاپلوس . هنوز یه هفته بیشتر از آخرین دیدارمون نگشته »
به سردی پاسخ بوسه اش رو دادم و رفتم تا براشون چایی بریزم . وقتی برگشتم لباسشون رو عوض کرده بودن و روی مبل های سالن نشسته بودن . اونقدر به سر و وضعش رسیده بود ونگو . یه کت و شلوار خیلی قشنگ با یه شال هم رنگ پوشیده بود ، یه ارایش کم رنگ هم کرده بود .
سینی چایی رو جلوشون گذاشتم و در جواب تشکرشون لبخند کوتاهی زدم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم ، به ظاهر خودم رو سرگرم نشون دادم .
شراره به مریم گفت :
-اره می گفتم ، هر جور شده بود گشتم ،تا سفارشاتت رو پیدا کنم.
-ببخش تورو خدا ، تو زحمت افتادی .
-نه عزیزم ، چه زحمتی . دوستی مال همین موقع هاست دیگه .
از تعجب کم مونده بود شاخ دربیارم . اینا کی اینقدر با هم صمیمی شده بودن ، که مریم خانوم سفارش هم بهش داده بود .
-شراره جون پس سارا کجاست ؟
-با پدرام رفتن بیرون . دیگه باید پیداشون بشه .
تازه فهمیدم چرا مریم با شراره صمیمی شده ! اون از یه راه دیگه وارد شده . به دست آوردن دل شراره و نزدیک شده به پدرام ، از طریق اون .
-نمی دونی شراره ، تو اون چند روزی که شمال بودیم چقدر به ما خوش گذشت ،چقدر دلم براشون تنگ شده ، انگار به وجودشون عادت کردم .
شراره به طعنه گفت :
-مریم جون ، با منم آره ؟
خندید و روبه من گفت :
-پریا جون ، نمی دونی چه لقمه ای برات گرفتم .
برگشتم طرفش .
-لقمه چی ؟
خندید .
-یه خواستگار برات پیدا کردم ...
حرفش رو قطع کردم .
-یواش تر برو من هم سوار شم ، اگه خوبه چرا واسه خودت نگه نمی داری .
-آخه با شرایط من نمی خونه ، ولی تو چرا !
-حالا کی گفته من قصد ازدواج دارم ؟
-وا یعنی چه ؟بالاخره هر دختری باید بره ، حالا یکی زود و یکی دیر .
-شراره می دونه من خیال ازدواج ندارم ، مگه نه ؟!
شراره رو به مریم گفت :
-راست می گه مریم جون ، تورو خدا بی خیال پریا شو . می ترسم یه آبروریزی دوباره راه بندازه .
شونه هاشو بالا انداخت .
-میل خودتونه ، من گفتم شاید ثواب شد .
-چراغی که به خونه رواست به مسجد حرامه مریم جون . دودستی بچسب و ولش نکن .
روم رو برگردوندم و نگام رو دوختم به تلویزیون .
-دختره ترشیده ایکبیری .
مریم یه چیزایی حس کرده بود . می دونست حضو من تو این خونه و رابطه نزدیک من و پدرام ، به اون اجازه اجرای نقشه اش رو نمی ده واسه همین می خواست منو از این دایره بیرون کنه .
صدای زنگ در بلندشد شراره با شادی از جا پرید .
-خودشه داماد آینده .
دلم لرزید و پاهام بی حس شد . حس کردم بغض گلوم رو رگفت و انعکاس اون چشامو ابری کرد . همه دست به دست هم داده بودن تا پدرام رو ازمن بگیرن . حتی شراره هم داشت برعلیه من توطئه می کرد .
-تو طئه ؟!اون فقط می خواد واسه برادرش زن بگیره . توطئه چیه ؟
-توطئه بالاتراز این حضور مریم توی زندگی اون ؟
همه دنیا انگار دست به دست هم داده بودن تا اونو از من بگیرن .
سم رو به سمت در ورودی چرخوندم ، تا اومدنش رو ببینم ، در حقیقت می خواستم برخوردش رو با اون ببینم . می خواستم احساسش رو نسبت به اون ارزیابی کنم .
درباز شد و سارابا چتر قشنگش ، در حالی که یه عروسک بزرگ تو بغلش بود واومد تو .
-سلام عمه شراره .
-سلام خانومی ، ببینم چی داری ؟
چترش رو انداخت وسط سالن و رفت طرفش .
-ببین یه عروسکه ، قشنگه ؟
-آره خیلی قشنگه .
مریم با چاپلوسی جلو رفت و جلوش زانو زد .
-سلام سارا خانوم ، خوبی خاله ؟
سارا یه قدم به عقب برداشت و آهسته سرش رو تکون داد یعنی آره .
-چه عروسکی می دی منم ببینم ؟
دستش رو پس زد و گفت :
-نه مال خودمه .
بعد از کنارش دوید و رفت طرف پله ها .
نگام چرخید به سمت پدرام . با موها و لباس نمدار وارد شد وبلند واضح سلام کرد . مریم از جا بلند شد و کنار شراره ایستاد و با شرمی ساختگی رو پایین انداخت .
-سلام آقا پدرام .
-سلام، مریم خانوم حال شما ؟چه عجب این طرفا ؟
-اختیار دارید ، ما که همیشه مزاحم شما هستیم .
-این چه حرفیه ، شما مراحمید .
شراره جلو رفت و نایلون های میوه رو از دستش گرفت گفت:
-حسابی خیس شدی ، مگه مجبوری زیر بارون بمونی .
-بارون رحمته ، خواهر من .
-آره ، ولی اگه مریض بشی سر تا پات می شه زحمت ، حالا برو لباساتو عوض کن و بیا تا برات چایی بیارم .
-باشه ممنون . الان می آیم .
بعد رو به مریم که همچنان ایستاده ود و تماشایش می کردو گفت :
-چرا سرپائید مریم خانوم ، بفرمائید بنشیند ، الان خدمت می رسم ، سارا کجاست ؟
-رفت بالا .
-پس من الان برمی گردم .
بعد از جلو رد شد و بدون اینکه منو ببینه بالا رفت . نمی دونم از قصد منو ندیده گرفت یا اونقدر خودمو توی مبل مچاله کرده بودم ، که به دیدش نیومدم . حس کردم یه چیزی رو دلم سنگین شد . وقتی رفتارش رو با مریم با خودم مقایسه می کردم ، به احساسش شک می کردم . شاید واقعا اون هیچ احساسی به من نداشت ؟
مریم و شراره برگشتن سر جاشون و مشغول بگو و بخند شدن ، نمی دونم چه موضوعی اینقدر براشون خنده دار بود ؟ مجله دستم رو با حرص ورق زدم . چند لحظه بعد صدای قدم هاش که از پله ها پایین می اومد نگاهم رو از مجله جدا کرد . انگار اون امروز قصد داشت با رفتارش دل منو به آتیش بکشه . روم برگردوندم تا نبینمش ، انگار خودش می دونست وقتی بلوز و شلوار سفید تنش می کنه چقدر برازنده می شه .
بلند شدم و از پشت سرش عبور کردم و رفتم تو آشپزخانه . صداشو شنیدم که رو به مریم می گفت :
-خیلی خوش اومدید .
-قصد مزاحمت نداشتم . شراره جون رو بیرون دیدم ، اصرار کردن که بیام خونه ، این بود که مزاحم شدم .
-اختیار دارید ، خوشحالمون کردید .راستی شراره ، دختر آتیش پاره ات کجاست ؟ندیدمش .
دلم ریخت پایین . این حرفش ، یعنی منو به عنوان خواهر زاده اش قبول کرده .
-نمی دونم ،الان همین جا بود چطور ندیدیش ؟
-اصلا متوجه اش نشدم .
شراره با کنایه گقت :
-آره مریم جون ، از بس با دیدن تو خوشحال شده ، پریا رو یادش رفت .
دستامو مشت کردم ، تا صدام درنیاد و حرفی نزنم .
-آقا پدرام ، الان داشتم از خاطرات شمال واسه شراره جون می گفتم . انگار همین دیروز بود ، خیلی خوش گذشت .
-درسته ، خیلی سفر خوبی بود . به نظرم واسه همه لازم بود ، به من که خیلی خوش گذشت .
-با وجود همسفرایی مثل شما و سارا ، سفر خاطر انگیزی .
-شما لطف دارید ، راستی داریوش چه کار کرد ؟ با خانواده صحبت کرد ؟
-تقریبا قضیه حل شده ست فقط مشکل مامان اینا ، تنهایی مهربان که اونم با صحبت رفع شد . اونقدر از مهربان خوششون اومد نگو.
-ان شاا.. خوشبخت بشن . اصل داریوش و پریان که می خوان با هم زندگی کنن .
-بله ؟
-آخ ببخشید ، منظورم مهربان بود ، پس چی شد این چایی شراره خانوم ؟
-وای وای یادم ، الان ..
-بنشین خودم می آرم . تو پیش مهمونت باش.

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

« قسمت چهل و چهارم »

نامه رو گذاشتم روی در اتاق پدرام و از خونه بیرون زدم . ساعت نزدیک پنج صبح بود . با آژانس خودم رو به راه آهن رسوندم و با اولین قطار به سمت ساری حرکت کردم . روستای مامان یه دهی اطراف ساری بود . روستایی که مامان با حسرت از اون توی خاطراتش یاد کرده بود .
بعد از اون روز، م رفتم پیش کسانی که مامان بهم اطمینان داده بود ، ازم به گرمی استقبال می کنن . اونا از یادگار لیداشون به خوبی پذیرایی کردن . اون چهار سالی که اونجا بودم ، لحظه ای بهم سخت نگذشت . من آزاد بودم و رها ، سبکبال و آزاد .
فقط یاد پدرام بود که هر شب به دلم چنگ می زد و خواب رو از چشام می گرفت گاهی فکر می کردم وان بدون من چه کار می کنه ؟ولی وقتی یاد حضور مریم ، تو زندگیش می افتادم ، می فهمیدم همه این انتظار برای اومدن اون بی فایده است .
سعی کردم پشت نقاب بی تفاوتی عشقی که وجودمو سوزونده بود رو به فراموشی بسپارم . ولی فراموش کردن اون در توان من نبود . من باعشق اون دوباره زنده شده بودم . ولی بی مهری و توهین اون رو هم نمی تونستم فراموش کنم. اون حرفای منو باور نکرد و بهم مهر هرزه گی زد .هیچ وقت نمی بخشمت پدرام هیچ وقت .
وقتی اقا جون سراغ مامان و بابا رو گرفت ف با چشمایی بارونی گفتم که توی تصادف هردوشن رو از دست دادم و فقط چاره رو اومدن به اونجا دیدم . هیچ کس ازم سوالی نپرسید و من هم ترجیح دادم حرفی نزنم . هیچ وقت نمی دونستم که آقا جون از همه ماجرای زندگیم خبر داره ، ولی اونقدر روح بلندی داره که دورغ های منو به روم نمی آره .
صدای در اتاق نگاهم رو از پنجره جدا کرد . به سمت در برگشتم و آهسته گفتم :
بفرمائید .
حمید سرش رو از لای در آورد داخل اتاق و گفت :
-پریا بیداری ؟
-آره بیا تو
اومد تو و درو پشت سرش بست .
-مزاحم نیستم ؟
-ای بابا ، این حرفا چیه ؟ چهار ساله تحملت کردم ، این چند ساعتم روش .
در حالی که می خندید روی تخت نشست و گفت :
-ای بابا راست می گی ها ، چهار سال گذشت و من آخرش نتونستم این زبون تو رو کوتاه کنم .
خندیدم .
-عیب نداره ، آرزو بر جوانان عیب نیست .
-نوبت منم می شه خانوم
-فکر می کردم یه کله تا صبح بخوابی
-خوابیدم ، ولی بیدار شدم و دیدم ساعت تازه سه . انگار امشب نمی خواد سحر بشه . تو چرا بیداری ؟
-خوابم نبرد .
- چه کار می کردی ؟
-هیچی خاطراتم مرور می کردم .
-توی این خاطرات تو چی هست که از صبح تا حالا داری توشون گشت می زنی ؟
اهی کشیدم و گفتم :
-خودمم نمی دونم .
بلند شد و اومد کنارم ایستاد و نگاهشو به سیاهی شب دوخت و آهسته زمزمه کرد :
-منم تو این خاطرات تو نقشی دارم ؟
نگاش کردم ، هنوزم نگاش توی حیاط بود نمی دونستم چی باید بهش بگم حمید برام مثل یه برادر بود ، مثل یه دوست . دوستی که تموم این چهار سال همیشه پناهم بود ، ولی ...
آرزو کردم کاش اشتباه برداشت کرده باشم و احساس حمید به من ، همون حسی نباشه که من یه روز به پدرام داشتم .
برگشت و نگاه منتظرش رو به صورتم دوخت . می دونستم چی باید بگم ، تا بفهمه حسی که من بهش دارم ، حسی یه کاملا دوستانه مثل یه دوست یه بردار .
-پریا شاید ..
در با شدت باز شد و شراره با نگاهی هراسان اومد تو ...
-پریا پریا بدو مسعود .
-بابا ؟ بابا چی ؟
-حالش بد پریا بدو .همش تورو صدا می زنه ، می خواد ...
دیگه نموندم بقیه حرفش رو بزنه ، با دست زدمش کنار و از اتاق زدم بیرون . حمید وشراره هم پشت سرم اومدن .
نفس کشیدن های بابا ، یه چیزی بود مثلا تقلا . مشخص بود نفس های آخره کنار تختش زانو زدم و دست های بی رمقش رو تو دستم گرفتم .
-بابا منم پریا . نگام کن ، اینجام .
چشمای بی فروغی که دیگه نور زندگی توشون نبود رو باز کرد و نگام کرد . بریده بریده گفت :
-پری اومدی ...گفتم می رم و تورو نمی بینم .
-نه بابا نگو و نباید بری من اومدم واسه همیشه پیشت بمونم .
قطرات اشکی که آهسته از گوشه چشاش می چکید رو دیدم .بغض منم ترکید و اشکام صورتم رو تر کرد .
-بابا من که به جز تو کسی رو ندارم .
-منو ببخش ... پری تو پاک بودی ... مثل ... مثل .. همین ... اشکایی که از ...چشات می باره ...منو ...ببخش که حرفات ....حرفاتو ....باور نکردم .
خم شدم و پشت دستش رو بوسیدم .
-نه بابا تقصیر من بود . نباید می رفتم من وببخش بابا .
-شراره ... حلالم کن ..من جوونیتو ازت ...گرفتم ... پری رو به تو سپردم ...مراقبش ... باش .
شراره کنار تختش زاون زد و دست دیگه شو گرفت .
-این چه حرفیه مسعود من کنار تو خوشبخت بودم . منو تنها نذار مسعود تو نباید بری .
سرشو روی دستش گذاشت و من تکون خوردن شونه هاشو دیدم .
نگام از روی شراره سر خورد رو صورت بابا ، نگاش به سقف خیره بود و دیگه نفس نمی کشید . جیغ کشیدم و شونه هاشو تکون دادم .
-بابا ! بابا منو نگاه کن .
آقا جون اومد جلو و با دست چشماشو بست و زیر لب گفت :
(اشهد ان لااله الله و اشهد ان محمد رسول الله ، انا لله و انا الیه راجعون )
از ته دل فریاد کشیدم و زار زدم سرم رو روی سینه اش گذاشتم و نالیدم .
« نه بابا تو حق نداری تنهام بذاری . بابا من تازه پیدات کرده بودم ، تازه می خواستم حسرت ساله ایی که بدون تو سر کردم در بیارم . می خواستم دوستت داشته باشم »
آره ، آرزوی من این بودکه اون زنده بمونه ،تا بتونم دوباره دست محبت اونو روی سرم حس کنم ، بتونم بابا صداش بزنم و بهش محبت کنم ، ولی انگار سرنوشت چیز دیگه ای برام رقم زده بود فریاد زدم :
« بابا ...نرو ... تنهام نذار »
دستی شونه هامو گرفت و بلندم کرد . دست های گره کردم و نثار شونه هاش می کردم .
-لعنتی ، ولم کن .
دستامو گرفت . سرم رو روی سنه اش گذاشتم و اجازه دادم بغضم اشک بشه و بباره بوی آشنایی توی وجودم پیچید سرم رو بلند کردم و از پشت پرده اشک به چهره اش نگاه کردم . باورش برام سخت بود بعداز چهار سال به آرزوم رسیده بودم و اونو کنارم حس می کردم . چشمای اونم بارونی بود . چقدر تغییر کرده بود . ولی رنگ نگاش همون نگاه آشنای قدیمی بود . همون که یه روز تموم زندگیم توش خلاصه می شد . نگاش آتیش زیر خاکستر دلمو دوباره شعله ور کرد .اونقدر تو دریای چشاش گشت زدم که زمان و مکان از یادم رفت .فقط با صدای فریاد های شراره بود که به خودم اومدم . نگا مو ازش گرفتم و برگشتم طرف شراره .
برعکس مراسم خاک سپاری مامان تنها من وبابا و خانواده مهربان و داریوش شرکتت کننده های اون بودیم ، مراسم بابا خیلی باشکوه و با حضور دوستان شراره و بابا و پدرام برگزار شد .
برخورد داریوش و مهربان لحظه اول دیدنی بود . نمی دونستن باید از دیدن من خوشحال بشن یا تعجب کنن . سارا لحظه ای از کنارم دور نمی شد وهمه جا دنبالم می وامد درست مثل نگاه پدرام که همه جا باهام بود با ایکه هنوزم دیوانه وار دوستش داشتم ولی قلب شکسته و غرور خرد شده ام ، بهم اجازه نمی داد دوباره بهش نزدیک بشم باهاش صحبت کنم . جواب سلامش فقط سری بود ، که تکون می دادم و خداحافظی با اون فقط نگاهی بود که بدرقه اش می کردم .
مراسم شب هفت بابا هم تموم شد بدون اینکه مریم توی هیچ کدوم از اونها حضور داشته باشه . نمی دونم چرا توی هیچ مراسمی شرکت نکرد در آخرین روز بالاخره با کنجکاوی سراغش رو ازم مهربان گرفتم و اون موقع بود ، که فهمیدم مریم هشت ماهه بارداره و همسرش بهش اجازه حضور توی مراسم رو نداده .
بی اراده آهی کشیدم همسرش یعنی پدرام چشمام پراز اشک شد و واسه اینکه مهربان پی به حال خرابم نبره ، نگاهم رو به پنجره دوختم .این بچه می تونست بچه من باشه بچه من و پدرام اگه روز گار بهم اجازه می داد، اگه اون به حرفام گوش می داد .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان سهم من از زندگی _ قسمت چهل و پنجم

« قسمت چهل و پنجم »

روی صندلی نشستم و به عکس باباکه با روبان مشکی تزئین شده بود خیره شدم واقعا که دنیای عجیبی بود تا وقتی اونو کنارم داشتم ، ازش بیزار بودم و شاید هفته ها می گذشت بدون اینکه باهاش برخوردی داشته باشم ولی حالا حالا که تشنه داشتنش بودم او رفته بود بدون اینکه توی تموم این بیست و چهار بهاری که از زندگیم گذشته بود ، لحظه ای دست محبت یا نگاه محبت آمیزش رو حس کنم .
با حس سنگینی نگاهی سرم رو بلند کردم نگام توی نگاه منتظر پدرام افتاد.نگاهم رو دزدیم و به حمید که داشت صندلی ها رو جمع می کرد نگاه کردم . لم نمی خواست دوباره اونقدر اسیر نگاش بشم که دل کندن برام سخت بشه دیگه من نه اون پریای سابق بودم و نه اوم پدرام چهار سال پیش . اون حالا یه زندگی جدا داشت با همسر و فرزندی که انتظاراومدنش رو می کشید .
حمید صندلی ها رو جمع کرد و داریوش اونا رو به حیاط انتقال می داد . شراره و مهربان هم دیس های حلوا وخرما رو جمع می کردن . فقط من بیکار نشسته و نظاره گر بودم نه اینکه نخوام ،نه، دستم به کاری نمی رفت . دیدن دوباره پدرام احساس گذشته رو تو وجودم زنده کرده بود . با این تفاوت که دیگه مثل چهار سال پیش ، اون به من تعلق نداشت اون زن و بچه...
نگام رو به گوشه دیگر سالن دوختم که آقا جون و خانم جون و زن دایی نشسته بودن و صحبت می کردن . نگامو در جستجوی دایی ، توی فضا حرکت دادم . با کمی دقت متو جه شدم ، صداشو از تو حیاط می شنوم که با موبایل حرف می زنه . حتما داره با بچه ها تو شمال صحبت می کنه . نگام افتاد به باغچه و بی اراده آه حسرت باری کشیدم .
-مامان کجایی بیا و باغچه هایی رو که یه روز با عشق بهشون می رسیدی حالا تماشا کن .
-کجایی دختر ؟ خوابت برده ؟
برگشتم و به حمید که دستش رو به صندلی گرفته بود نگاه کردم .
خسته نباشید .
-همچنین خانوم حالا اجازه می دید .
معترض گفتم :
-یعنی همه کارتون تموم شده ، فقط مونده همین یه صندلی که من نشسته ام روش ؟
خندید :
-نه ترسیدم دیر برسم به دادت غرق بشی ، گفتم بیام نجاتت بدم .
-زهر مار از دست تو نمی تونم یه لحظه تو خودم باشم ؟
-نه حالا بلند شو ، برو ببین شراره چه کارت داشت ده بار صدات زد ، ولی تو اونقدر پرت بودی که نفهمیدی !
بلندشدم و با گفتن ، اگه با همین یه صندلی کارت تموم میشه بفرمائید ، رفتم طرف آشپزخونه جایی که شراره با نگاه غم گرفته اش نگام می کرد .
-بله شراره جون کارم داشتی ؟
- آره بیا ببین به نظرت این غذاها کافیه یا زنگ بزنم سفارش بدم ؟
در قابلمه ها ر وبرداشتم و همین طور که وارسی می کردم ، گفتم :
-به نظر من که کافیه فکر نمی کنم امشب کسی زیاد اشتها داشته باشه .
آهی کشید و گفت :
راست می گی ، من که میلم به هیچی نمی ره .
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم :
-این جوری خودتو از بین می بری ، تو یه هفته است درست و حسابی غذا نخوردی .
دوباره اشکاش جاری شدن .
-دست خودم نیست پری ، وقتی فکر می کنم بعد از این باید بدون مسعود زندگی کنم .قلبم اتیش می گیره .
-با این کار که اون بر نمی گرده . این جوری فقط خودتو اذیت می کنی .
-خوب شد تو اینجایی پری وقتی نگات می کنم دل اروم می گیره .
آهی کشیدم و گفتم :
نگو شراره من خیلی دیر اومدم اگه زودتر بر می گشتم شاید می تونستم بیشتر کنارش باشم شاید اون جوری دیگه حسرت محبت اونو نداشتم . شاید اصلا اشتباه کردم که رفتم . من نباید می رفتم ، باید می موندم وثابت می کردم بی گناهم .
-شاید اگه منم جای تو بودم می رفتم تو باید مارو ببخشی ، ما همه در مورد تو اشتباه می کردیم . تو رفتی ولی بازم ثابت شد که بی گناه بودی .
روی صندلی نشستم با حسرت گفتم :
-ماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه . حالا از کجا حقیقت رو فهمیدین ؟
رو به روم نشست و گفت :
-نا مه ای که تو واسه پدرام نوشته بودی و اخرین مکالمه ضبط شده تلفن ما رو به شک انداخت . اگه گوشه ای از حرفای تو راست بود اون وقت گناهکار اصلی ما بودیم . همون وز پدرام رفت سراغ بهمن با دو تا از بچه های شرکت ، خوب گوش مالیش دادن . اونقدر زدنش تا آخرش اعتراف کرد که همه اون عکس ها مونتاژه می گفت یکی از دوستاش ماه ها روی اونها کر کرده تا واقعی به نظر بیان . گفت که مدت ها بهت زنگ زده ووقتی راضی نشدی به حرفاش گوش بدی ...
-بسه شراره نمی خواد ادامه بدی .
دستمو گرقت توی دستش و گفت :
-نه پریا بزار حرفایی رو که تموم این چندسال تو دلم مونده به زبون بیارم بذار تو هم بفهمی که ای مدت ما چه عذابی کشیدیم . بذار بفهمی که بابات هم به فکرت بود ، نه اینکه الان که نیست می خوام از خوبی هاش بگم نه ،وقتی بهمن اعتراف کرد که همه اون عکس ها فقط واسه به دست اوردن تو ورام کردن تو بوده من خرد شدنش رو دیدم . شب تا صبح راه می رفت و باخودش حرف می زد تازه فهمید تو چی بودی و براش چه ارزشی داشتی تازه اون موقع فهمید خیلی ازت غافل بوده . جای خالیت بدجوری آزارمون می داد . واسه پیدا کردنت به همه جا سر زدیم ، هر جا که فکر می کردیم می تونی رفته باشی . پدرام کارش شده بود از صبح تا غروب تو خیابونا راه رفتن تا اینکه نشونی ازت پیدا کنه پری اون توی این مدت خیلی بهش سخت گذشته .
-بسه دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ، خواهش می کنم .
-نه پری گوش کن !من نامه ات رو خوندم ، تازه اون موقع پرده ها از جلوی چشام کنار رفت من دوست داشتم آرزوم بود که خوشبخت بشی من هیچ وقت فکر نمی کردم تو و پدرام .. منو ببخش من نباید مریم وارد این بازی می کردم ، ولی من نمی دونستم اگه یکی از شما به من می گفت اون وقت ... شما می تونستید با هم خوشبخت بشید ولی الانم
از پشت میز بلند شدم .
-بسه دیگه شراره تمومش کن حسرت خوردن واسه گذشته که فایده ای نداره من توی این مدت خیلی سعی کردم خودم و پدرام و احساسم به اون رو فراموش کنم .الانم همه چی تغییر کرده نه من اون دختر بیست ساله بازیگوشم و نه پدرام اون سوار رویایی من .اون الان زندگی خودشو داره ومن دلم نمی خواد ارامش زندگی شو به هم بریزم .
از آشپزخونه رفتم بیرون جلوی در صدای زمزمه وارش رو شنیدم که گفت :
-بمیرم واسه پدرام چه آرامشی هم تو زندگیش هست .
فکر کردم « یعنی اون با مریم مشکل داره ! یعنی اونم مثل من به آرامش نرسیده »
-هی پری به نظرت اینو کجا بذارم
به حمید نگاه کردم که آباژور تو دستش بود و دنبال جای مناسبی می گشت . با دست به گوشه سالن آشاره کردم و گفتم :
-جاش اونجاس .
وخودم همون جا روی مبل ولو شدم سرم رو بین دست هام گرفتم و سعی کردم دیگه به افکاری که فکر کردن به اونها هیچ فایده ای نداره اجازه جولان ندم .
ناگهان سرم رو بلند کردم . حمید رو کنارم نشسته بود .
-پاشو عزیزم ، پاشو اینقدر فکر نکن خدا بیامرزدتش دنیا مال زنده ها س .
-ول کن حمید حوصله ندارم .
-پاشو یه کم به من کمک کن ، قول می دم حو صله ات بیاد سر جاش .
-شما که همه کارا رو کردید .
-نه عزیزم هنوز مونده توبلند شو تا بهت بگم .
از روی مبل بلند شد و دستش رو دراز کرد طرفم . دستم رو تو دستش گذاشتم و همون موقع نگاهم نشست تو نگاه پدرام . چه غمی تو نگاش بود ! حالا حالتش شده بود مثل من ! مثل همون روزایی که دست تو دست مریم از خونه بیرون می رفت مگه اون نگاه منتظر و حسرت زده ام رو پشت شیشه دید ، که من الان دلم براش بسوزه . اصلا بلند شدم و همراه حمید رفتیم بالای سالن .
-خوب امر بفرمائید رئیس .
-نه خانوم ، خواهش می کنم شما بفرمائید .
بعد منو نشوند روی مبل وخودش کنارم ایستاد
-گفتم بیای اینجا و نظر بدی چه جوری مبل ها و اثانیه ها رو مرتب کنیم .
-نظر تورو همه قبول دارن ، هر کاری خواستی بکن من الان حوصله ندارم
بلند شدم و قبل از اینکه مخالفتی کنه ، رفتم تو حیاط .
دلم عجیب گرفته بود و هوای ابری هم دلگیری من دامن می زد . هوا بارونی بود و سرد مثل همه روزای زمستون برگ های درخت ها ریخته بودن و گل ها و بوته های خشک شده گل ها و شمشاد ها منظره حیاط رو دستخوش یه تغییرکرده بودن ، تغییری که برام دل چسب نبود باید یه فکری واسه همه این گل ها خشک شده می کردم . وقتی بهار بیاد
-وقتی بهار بیاد ! وقتی بهار بیاد چی ؟
به سمت صدا برگشتم ، پدرام کنارم ایستاده بود و اونم مثل من از بالای تراس به سمت حیاط نگاه می کرد . به نیم رخش نگاه کردم ، توی اون لباس مشکی لاغر تر به نظر می اومد . تازه داشتم رد پای گذر زمان رو تو چهره اش می دیدم و موهای شقیقه اش سفید شده بودن و ...
برگشت و نگاهمو رو غافلگیر کرد . به چشام اجازه غرق شدن تو دریای طوفانی نگاشو ندادم و فوری سرم رو برگردوندم و زمزمه کردم :
-وقتی بهار بیاد دوباره امید به این خونه پا می ذاره . ببینید چطور خشک شدن .
-این گل ها باغبون نداشتن ، وگرنه زنده می موندن .
چرخید طرفم و بی مقدمه گفت :
-پریا ! چرا رفتی ؟
زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم . با تعجب ایستاده بود و نگام می کرد . مونده بود که کجای سوالش خنده دار بوده . اونقدر خندیدم که اشکم دروامد
شراره با وحشت اومد بیرون و بغلم کرد .
-چی شده پریا ؟
خنده ام به گریه تبدیل شد بود. سرم رو به شونه اش گذاشتم و اجازه دادم اشکام از غم وجودم کم کنن.
شراره با دست موهامو نوازش کرد و رو به پدرام گفت :
-چی بهش گفتی ، اشکش رو در آوردی ؟
-هیچی شراره من چیزی بهش نگفتم ، فقط یه سوال ازش پرسیدم .
سرم رو از روی شونه اش برداشتم و گفتم :
می پرسه چرا رفتی ! خنده دار نیست شراره تازه داره دلیل رفتم رو می پرسه . اون قاضی بی رحمی بود که قبل از محاکمه برام حکم برید و احساسم رو کشت ووجودم رو به آتیش کشید حالا می پرسه چرا رفتم ! چرا رفتم یکی بهش بگه چرا رفتم ! چرا ! چرا !
-آروم باش پری ! خودتو ازار نده ، تو هم برو پدرام بذار این دختر یه کم اعصابش آروم بشه . دیدن تو اعصابش رو تحریک می کنه .
آهی کشید و سوئیچ ماشین رو تو دستش چرخوند .
-باشه من می رم دنبال سارا .
بعد رو به من اضافه کرد :
- شما هم برین ، اون تو یه نفر هست باعث راحتی اعصابتون می شه برید و به نگاه منتظرشون پایان بدید .
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم در پشت پنجره حمید با نگاه منتظرش ، نگام می کرد .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان سهم من از زندگی _ قسمت پنجاه

قسمت پنجاه

- من هر وقت دوست داشته باشم برمی گردم خونه من اینجا ست ، بین آدماهایی که دوستم دارن و بهم اعتماد می کنن.
-تو هنوز منو نبخشیدی ؟ توتوی اون جریان منو مقصر می دونی ؟باید به من حق بدی پری ...
-شما هیچ حقی نداشتید بهم تهمت بزنید . حق نداشتید فکرای ناجور بکنید . شما تو اون جریان مقصر نیستید ولی می تونستید اجازه ندید کار به جدایی طولانی بکشه من می تونستم بیشتر از اینا پیش بابا بمونم ، اگه فقط به حرفم گوش می کردید و مقصر اصلی رو پیدا می کردید ولی برای من بد نشد ، حداقل تونستم خانواده مادری م رو پیدا کنم ، اونهایی که از خون و از گوشت منن. اونا اگه گوشتم رو بخورن استخونم رو دور نمی اندازن . درست بعکس کاری که شما با من کردید اونا دوستم دارن.
از کنارش گذشتم جلومو گرفت و بهم اجازه حرکت نداد .
-خوب ...منم دوست دارم .
برگشتم نگام نشست تو نگاه سوزانش نگاهی که پر از تمنا بود دوباره زمان برگشت به عقب حالا جای من و اون برعکس شده بود . اشک توی چشمام حلقه زده و به یاد اون روز آه کشیدم ولی کینه ای که از اون روز به دلم مونده بود و همه سختی که واسه فراموش کردنش کشیده بودم بهم اجازه نمی داد عشقم رو روی پرده بیارم .
انگار خودم نبودم به جای من اون پریایی حرف می زد که هر شب از دوری اون تا صبح اشک می ریخت و از بی وفاییش دلش به درد می اومد .
-مهم نیست که تو دوستم داری مهم اینه که دیگه احساس من وتو یکی نیست .
سرش رو پایین انداخت .
-حرف خودمو به خودم برمی گردونی .
-آره اون روز یادته ؟
-من توی اون دوران زندگی می کنم توی گذشته توی روزایی که کنارم بودی ولی ...
-ولی تو منو پس زدی نه ؟
با تاسف سرش رو تکون داد.
- چه کار کنم ، که تو منو ببخشی ؟
-از اینجا برو نذار با دیدنت دوباره اون زجری رو که کشیدم به یاد بیارم پدرام تو از توی ذهن من واسه همیشه خط خوردی دیدن دوباره ات خاطره تلخ اون روزا رو برام زنده می کنه ، روزایی که از پشت پنجره می دیدمت ، که شونه به شونه مریم از خونه بیرون می رفتی .
-بسه پری ...
-نه ...بذار حرف بزنم بذار تو بفهمی من توی این سال ها چی کشیدم .
-تو فکر می کنی من تموم این مدت عذاب نکشیدم .
-قضیه من و شما خیلی با هم فرق می کنه . این راهی بود که خودتون انتخاب کردید ولی من این سرنوشت رو نمی خواستم شما برام رقمش زدید من هیچ وقت شما رو نمی بخشم شما بهترین روزای زندگی منو سیاه کردید .
از کنارش گذشتم و رفتم توی جاده باریکی که به باغ منتهی می شد صدای فریادگونه اش روشنیدم که گفت :
-پس من چه کار کنم ؟
از همون جا فریاد زدم
-نمی دونم میتونید کبوتر دلتون رو ببرید رو بوم دیگه ای بشونید .
***************************************
سر وصدای موسیقی اونقدر بلند بود که صدا به صدا نمی رسید .آهسته از در پشتی وارد شدم و رفتم طرف اتاق جلوی در صدای زن دایی میخکوبم کرد .
-اومدی پریا ؟معلوم هست کجایی ؟ همه سراغتو می گیرن .
-ببخش زن دایی الان حاضر میشم
-ای وای خدا مرگم بده این چه قیافه ای رفته بودی شنا ؟
خندیدم :
-نه افتادم تو رودخونه
-خدا مرگم بده
-وا خدا نکنه زن دایی .
-از دست تو من چه کار کنم ؟آخه الان وقت جنگل رفتن بود بدو لباسا تو عوض کن تا سرما نخوردی این کت مال کیه ؟
تازه متوجه کت پدررام شدم .
-مال ...مال پدرام دم در دیدمش سردم شده بود ...
-خیلی خوب باشه زود باش عجله کن .
-چشم .
رفتم تو ودر رو بستم لباسی رو که از قبل آماده کرده بودم پوشیدم همون لباس های نقره ای رنگی بو که اون شب تو عروسی دوست بابا پوشیده بودم چشمم خورد به شال پدرام همون که از اصفهان برام آورده بود قلبم فشرده شد .
کتش رو برداشتم و به سینه فشردم عطرش پیچید توی صرتم و چشمام پر از اشک شد . زیر لب اسمش رو صدا کردم و نالیدم من هنوز عاشق اون بودم گذر زمان فقط یه مرهم بود واسه زخم کهنه ام ولیدیدن دوباره اون ...
با صدای در سرم رو بلند کردم . اشکامو پاک کردم و کت پدرام رو روی تخت گذاشتم .
-بله ؟
شراره سرش رو از لای در آورد تو .
-پری اینجایی ؟
باشادی از جا بلند شدم .
-شراره
اومد تو .
رفتم طرفش و بغلش کردم .صورتم رو بوسید بوسه اش رو بی جواب نذاشتم .
-بذار نگات کنم چقدر تو این ده روز دلم برات تنگ شده بود .
-منم دلم برات تنگ شده بود .
-آره معلومه بود بس که بهم زنگ می زدی .
-وا شراره من که دو سه بار بهت زنگ زدم .
-تو این مدت داشتم از تنهایی می پوسیدم دلم به تو خوش بود که تو هم شبونه فرار کردی
-من فرار نکردم نمی خواستم بیدارت کنم .
-ای شیطون بگو سر خر نمی خواستم .
-سرخر ؟
-آره دیگه می خواستی بدون مزاحم و سرخر با حمید بیای .
-وای شراره یعنی تو این جوری فکر می کنی ؟
-ناراحت نشو .شوخی کردم .
-من فکر می کردم پدرام می آد پیشت و تنها نیستی .
آهی کشید و گفت :
-از روزی که تو رفتی پدرام یه شب هم نتونست تو اون خونه دووم بیاره باور می کنی تموم این چند سال فقط چند ساعت با سارا می اومد و زود می رفت می گفت نمی تونم این خونه رو بدون پریا تحمل کنم .
-شراره تو قول داده بودی از اون پیشم من حرف نزنی
-یعنی تو دیگه دوستش نداری ؟
-لباسم چطوره شراره
با این حرف می خواستم بحث رو عوض کنم . اونم انگار متوجه شد ، چون گفت :
-خیلی قشنگه این همون لباسی نیست که اون شب ...
-آره همونه همون که فرداش از بابا یه کتک حسابی خوردم .
نگاش رنگ غم گرفت .
-آره یادمه خدا بیامرزدش خیلی بهت بد کرد .
-فراموش کن شراره اون بابام بود حالا خوب یابد .
-تو بخشیدیش !
-آره شراره من همون موقع که خبر مریضیش رو شنیدم از ته دل بخشیدمش .
دستش رو گذاشت رو شونه امو گفت :
-تو چقدر خوبی پری کاش پدرام رو هم ...
انگشتمو رو لباش گذاشتم .
-هیس تمومش کن دوست ندارم خلوت من وتو با حرفای دیگه پر بشه .
-اهی کشید و گفت :
-باشه پری هر چی تو بخوای بیچاره پدرام .
-من می رم بیرون میرم کمک زن داییت تو هم حاضر شدی بیا .
سرم رو تکون دادم و اون رفت زیر لب گفتم :
-بیچاره پریا
برگشت و گفت :
-چیزی گفتی ؟
-نه با خودم بودم .
-راستی تایادم نرفته یه بسته ر وساک من هست اون مال توئه
-مال من چی هست ؟
-لباسه گفتیم شاید لباس مناسب نیاورده باشی . پدرام اینو گرفت بازش کن ببین خوشت می اد ؟
-ممنون ولی همین خوبه .
-هر طور راحتی پس من می رم کار داشتی صدام کن .
-باشه ممنون .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان سهم من از زندگی _ قسمت پنجاه و پنجم

قسمت پنجاه و پنجم


ومن برگشتم برای از سر گرفتن و دستیابی به آرزوهای گذشته برای یه تحقق رسیدن رویاهای شبانه و ...
نزدیک دو هفته ای بود که دوباره به خونه برگشته بودم اما دریغ از یک بار دیدن اون . پدرام طبق حرفی که زده بود حتی یک بار دیدنمون نیومد . اما در طول این مدت مرتب شاهد تماس های تلفنی اون با شراره بودم . باهاش صحبت می کرد و احوال منو می پرسید اما حتی یک بار هم خواستار صحبت با من نشد و این در حالی بود که دلم برای شنیدن صداش پر می کشید . از طرفی نمی تونستم غرورم رو زیر پا بذارم و برای شنیدن صدای مهربونش قدم بردارم . اون قول داده و به قول خودش وفا می کرد .
هر روزی که از آخرین دیدارمون می گذشت کسل تر و گوشه گیر تر می شدم دنیایی برای خودم ساخته بودم لبریز از خاطرات و یاد پدرام که لحظه لحظه بیشتر توش غرق می شدم وبی توجه به التماس های شراره طفلک شراره با اون همه مشغله و در گیری های کاری قبل از رفتنش برام غذا درست می کرد و کلی سفارش می کرد حتما بخورم و گرسنه نمونم . اما وقتی از سر کار می اومد با قابلمه پر و دست نخورده رو به رو می شد چهره اش در هم می رفت و خودش مجبورم می کرد که لااقل چند تا قاشق برای دل خوشی اون بخورم .
دست خودم نبودم حتی اشتهای خوردن رو هم از دست داده بودم اون خیلی سعی می کرد که هر جور شده منو از این افسردگی و پیله ای که دور خودم تنیده بودم بیرون بکشه دنبال سارا می رفت و برای چند ساعتی به خونه می اوردش حتی گاهی اوقات از خاطرات گذشته و به قول خودش شیطنت های شیرین من تعریف می کرد و هم پای سارا هم می خندیدن به این امید لب های خاموش من هم به خنده ای باز بشه اما دریغ از یه لبخند خشک و خالی . اون هر کاری می کرد تا من پری سابق بشم .
کارم شده بود گیتار بغل زدنو و یا قدیما نواختنو گاهی اشک ریختن و غصه روزهای گذشته رو خوردن اون روز هم به یاد اون می زدم و تو خاطرات روزای آخری شمال بودیم غرق بودم اون شب که پامو شیشه برید و اون بغلم کرد و به درمانگاه رسوند اخ که چه حالتی داشتم قلبم چقدر بی تابی می کرد چقدر اون شب نگران بود همش تو مسیر سعی ادشت با صحبت کردن درباره مسائل دیگه حواسم رو پرت کنه تا درد پام فراموش کنم دردی که با بودن اون معنا نداشت اون قوی ترین مسکن روح و روانم بود .
ناگهان صدا زنگ تلفن بلند شد تا بلند شدم وخودمو رسوندم پایین دیدم که شراره مشغول صحبت کردن با تلفنه با اشاره به تلفن ازش پرسیدم :
-کی پشت خط شراره ؟
اونم گفت پدرام گرم صحبت شد . بی اختیار اشک توی چشمام جوونه زد اون که با من صحبت نمی کرد از خدا می خواستم کاش لااقل می اومد و شد ه از پشت پنجره می دیدمش . جرات و توان اینکه پا پیش بذارم و گوشیو از شراره بگیرم نداشتم رفتم به سمت پله ها چند پله بالا نرفته بودم که صدای شراره توجهم رو جلب کرد و پای رفتنم رو بست .
- به خدا پدرام هر چی بهت بگم کم گفتم تو اصلا لیاقت این دخترو رو نداری نیستی ببینی چی داره می کشه داره ذره ذره آب می شه همش هم تقصیر توئه من بهت گفتم کاری به کارتون ندارم ولی به خدا قسم اگه فکری نکنی ...چی داری می گی !قول دادی کدوم قول ...پدرام پری به خاطر قول تو برنگشت اون به خاطر خود تو اومد ...چی ؟فرصت دادی بهش فکر کنه ؟تو با این فرصت داری از بین می بریش اگه بدونی چقدر لاغر و افسرده شده به خدا هر وقت می بینمش دلم می گیره . پدرام به نظرت وقتش نیست که این بازی رو تموم کنی ...خوب پس عجله کن پسر خوب ...آره هزار دفعه بیشتر بهم گفتی که دوستش داری ، عاشقشی حاضری به خاطرش بمیری اما ..
دیگه نتونستم وایستم و در حالی که به شدت گریه می کردم درو بستم و دهنم رو گرفتم که صدای گریه ام به گوش شراره نرسه خودمو انداختم روی تخت وسرمو رو بالش فرو بردم تا صدای گریه مو به گوش شراره نرسه هنوز دقیقه ای نبود توی حال خودم بودم که صدای ضربه ای به در و صدای شراره اومد که می گفت :
-پری اینجایی ؟
سریع بلند شدم و اشکای روی گونه ام رو پاک کردم دلم نمی خواست اونم پی به حال زاره من ببره و دلش برام بسوزه . در حالی که سرمو به گیتارم که درست کنارم بود گرم می کرد گفتم :
-آره شراره اینجام بیا تو
وارد شد و طوری نشون داد که متوجه چشمای سرخ و چهره پف کرده ام نشده و با روی باز اومد و کنارم نشست .
-چی کار می کردی ؟ گیتار می زدی ؟ یه کم برام می زنی ؟
گیتارمو کنار گذاشتم حتی حال و حوصله اونم دیگه نداشتم .
-ببخش اصلا حوصله شو ندارم نه این بلکه حوصله هیچی رو ندارم .
-منم حوصله ندارم . در ودیوارای این خونه انگار دارن خفم می کنن پری پاشو با هم بریم بیرون به خدا پوسیدم تو این چهار دیواری .
این حرف از قرار معلوم خطاب به من بود والا خودش که از صبح تا غروب توی شرکت و دنبال کارای شرکت بود .
-من هستم تو برو نگران منم نباش .
آخه می خواستم با هم بریم .
به خدا حوصله ندارم والا حتما حرفتو رد نمی کردم تورو خدا شراره بذار تو حال خودم باشم .
-پری
-جانم
-هیچی ولش کن راستی بهت گفتم دیروز کی اومده بود شرکت ؟
-نه کی اومده بود ؟
-اقای شعبانی می شناسیش که ؟
-آقای شعبانی همون شریک سابق بابا رو می گی ؟
-آره همون می گم
-مگه هنوز با هتون کار می کنه ؟
-آره همین چند وقت پیش یه قرارداد تازه با هم بستیم .
-خوب پس اومدنش آنچنان غیر مترقبه نبوده برای کار اومده بود نه ؟
-خوب دیگه اینجاش مهمه برای کار نیومده بود ظاهرا برای کار بود اما در اصل ...
-در اصل چی ؟زود باش بگو دیگه .
اون واقعا خوب به کارش وارد بود چون برای دقیقه ای به کلی همه چیز رو فراموش کردم پدرام و دل تنگی و ...
-خیلی خوب می دونی وقتی دیدمش فکر کردم برای کار اومده که ببینه تا کجا پیشرفتیم اما تنها حرفی که اشاره نکرد کار بود .
-خیلی خوب
-می گم اما به یه شرطی ؟
-چه شرطی ؟
-شامو با هم بیرون بخوریم
-شراره
-پس نمی گم برای چی اومده بود .
-باشه می آم ولی قول بده زود برگردیم .
-تو حالا بیا هر وقت خواستی برمی گردیم .
-حالا بگو چی کار داشت
-اومده بود خواستگاری .
-خواستگاری ؟
خندید یکی از همون خنده های شیرین که منو یاد بابا می انداخت بابا همیشه برای این خنده های شراره غشو ضعف می رفت .
-اره به خدا کلی حاشیه رفت و از همه چیز گفت و یه کم از اون خدا بیامرز و یه کم شراکت سابقمون و اخر سر هم تورو خواستگاری کرد .
با تعجب پرسیدم :
-ببینم مگه آقای شعبانی پسر داره ؟
-حتما داره که براش اومده خواستگاری ، از قرار معلوم خارج از ایران درس خونده و چند وقته تازه برگشته .
-خوب تو چی گفتی ؟
-گفتم باید با دخترم مشورت کنم . خیلی خوب نظرت چیه ؟ یه پسر لیسانسه امریکا رفته خوشگل آقا متین و...
-همه اینا رو می گی از صحبت های باباش فهمیدی ؟
خندید
-اگه تو هم بودی فکر می کردی که آقای شعبانی دار هاز پسر شاهی ، وزیری چیزی صحبت می کنه . یه رامین جان رامین جانی راه انداخته بود خوب نگفتی نظرت تو چیه ؟
-نظرم ..نظری ندارم .
-حیف ..حیف الان پدرت نیست که برات پدری کنه و جواب خواستگاراتو خودش بده .
آهسته خم شدم و در آغوشش کشیدم .
-خدا بیامرزتش بابارو فکر می کنم اگه الان بود که وضعیت خلی فرق می کرد مخصوصا برای تو تو هم اینقدر تنها نبودی الهی قربونت برم شراره دیگه فکر نکن این جوری فقط خودتو از بین می بری .
-می خوام ولی نمی شه تموم لحظه های من با اون پر شده بدون اون ...
اشکای روی گونه اش رو پاک کردم و دوباره شد شراره سابق.
-ولی پری به نظر من الان یه شام درست و حسابی می چسبه ها این طور نیست ؟بعد بلند شد و در حالی که در کمد باز می کرد عقب برگشت و گفت :
-بلند شو که امشب قراره خیلی بهمون خوش بگذره .
مانتوی رنگ روشن و روسری شیری رنگی برام وارد و به دستم دادو با گفتن اینا رو بپوش بهت خیلی می ان منم می رم حاضر شم از اتاق بیرون رفت هر چند که هیچ حال و حوصله بیرون رفتن نداشتم اما بازم برای رضایت شراره حاضر شدم وبه همراه اون از خونه بیرون رفتتیم شراره رانندگی می کرد و منم مشغول تماشای بیرون بودم . بیشتر حواسم پیش پدرام بود خیلی دلم می خواست بدونم الان چی کار میی کنه ؟ شام خورده نخورده ، خوابیده نخوابیده ،اصلا به فکر من هست ؟دلش چی دلش واسه من تنگ شده ؟
-پری ...پری کجایی با توام ؟
-بله ...بله .. ببخش اصلا حواسم نبود
بله معلومه یه ساعته دارم صدات میزنم
-معذرت می خوام حالا چیزی داشتی می گفتی ؟
-داشتم می گفتم خوبه موقعی که اقای شعبانی اومده بود شرکت پدرام نبود والا معلوم نبود چه برخوردی باهاش می کرد مخصوصا وقتی می فهمید اومده خواستگاری تو برای پسرش
حرفی برای گفتن نداشتم جز یه آه زیر لب
-می دونی این چند وقته اونم حسابی به هم ریخته حتی گاهی وقت ها که نگاش می کنم شک می کنم که این همون پدرام خونسرد و متین قبله دیگه تنها چیزی که توش دیده نمی شه خونسریه گاهی اوقات اونقدر کلافه است که درست نمی دونه باید چی کار کنه و می خواد چه کار کنه توی شرکت دایما ورد زبونش پریه راست می ره چپ میره پری چطوره ! پری چه کار می کنه ، دیروز چی پوشیده بود شامشو خورده حرفی نزد ؟. پشت تلفن هم که وقتی زنگ می زنه یه ریز حرف توئه
سکوت کرد و دوباره ادامه داد :
-می دونی هیچ دلم نمی خواد تو کارا و تصمیمات که می گیری دخالت کنم چون احترام ویژه ای برات قائلم و هر تصمیمی هم که می گیری برام محترمه اما دلم می خواد اینو خواهرانه یا اگه مادرت قبولم داشته باشی ، مادرانه بهت می گم که بالاخره تصمیم خودتو بگیر چون درست نیست که هم تو و هم پدرام هر دوتون بلاتکلیف بمونید شما هردوتون همدیگه می خواید اما این تعلل نمی دونم برای چیه ؟ شما که عاشق هم هستید چرا نمی خواین زندگی رو در کنار هم شروع کنین ؟درسته زمانی پدرام اشتباه بزرگی رو مرتکب شد و نسبت بهت بی اعتماد شد ، ولی مگه ما هم توی اشتباه اون شریک نبودیم ؟ ما هم مرتکب خطا شدیم نسبت به ما مهربون و بی کینه ای ؟پس چرا اونو نمی بخشی درصورتی که این چند سال به اون بیشتر ازهمه سخت گذشت . من ومسعود لااقل در نبود تو همدیگه رو داشتیم و در کنار هم بودیم ولی اون چی ؟
الان می دونم که دلت براش تنگ شده و لحظه به لحظه فکرت به سمتش پر می کشه دلت هوای دیدن اون داره و با صدای زنگ تلفن دلت توی شینه می ریزه ! پری عزیزم غرور توی عشق معنا نداره غرورتو بریز دور همون کاری که اون کرد . این جوری راحتر می تونی این احساس قشنگی رو توی وجودت توی قلبت و روحته بهش نشون بدی بذار اونم باور کنه که بخشیدش و عاشقشی درست مثل خودش .
اشکای روی گونمو پاک کردم و به حرفاش فکر کردم می دونستم که اگه این بار ببینمش چی می خوام بهش بگم دیگه بس بود همه دل تنگی هام و بدبختی هام که از دوری اون کشیدم دیگه بس بود سکوت این همه سال چرا اینقدر سنگ دل شده بودم و التماسوشو بی جواب می ذاشتم در حالی که آرزوی داشتنش رو داشتم تصاحب اون آرزوی دیرینه من بود .
شراره جلوی رستوران شیکی نگه داشت و بعد ماشین داخل پارکینگ رستوران برد و پارک کرد هر دو پیاده شدیم نفس عمیقی کشیدم وهوای پاک و خنک شبانگاهی ر وبه داخل ریه دادم .
-از ظاهرش معلوم شیک با کلاس هستش .
-داخلش ندیدی کم ازنمای بیرونش نداره اکثر اوقات با پدرخدابیامرزت اینجا می اومدیم پس چرا معطلی ؟ بیا بریم تو دیگه !

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان سهم من از زندگی _ قسمت پنجاه و نهم (قسمت آخر)

قسمت آخر

-خوب تعریف کن ببینم چه خبر ؟
-من که از صبح توی این خونه ام تو تعریف کن ببینم چه خبر ؟
-سارا کو ؟
-نمی دونم الان اینجا بود فکر کنم رفت تو حیاط باغچه رو آب بده خوب بگو ببینم چه خبرا ؟
-سلامتی خیلی خسته شدم از صبح سر پام
یکی از صندلی های میز کنار کشیدم و گفتم :
-پس بنشین وزیاد سر پا وا نایستا
مشغول شستن میوه ها شدم و شراره در حالی که روی صندلی می نشست با کنایه گفت :
-خوب به خودت رسیدی ناقلا نکنه خبرائیه ؟
-نه بابا چه خبری مرتب گشتن ولباس شیک و ترو تمیز پوشیدن دلیل این نیست که حتما خبریه
-نه بابا انگار واقعا امروز یه چیزیت شدی راستی امروز یه اتفاق مهم و جالب برام افتاد البته برای من برای تو
-چی ؟ برای من اتفاق ؟
-امروز
-امروز چی ؟
-امروز ...
-شراره
-خیلی خوب امروز یه نفر تورو ازم خواستگاری کرد حالا خواستگارات شدن دوتا منم گفتم هر چی دخترم بگه حرف منم همونه بعد هم قرار شد امشب بیاد اینجا برای صحبت کردن با خودت .
سبد میوه ای شسته از دستم رها شد و روی زمین افتاد . شراره از ته دل خندید و در حالی که میوه های پخش شده روی زمین روبا دست نشون می داد گفت :
- چی شده چرا هول ورت داشته خودت گم کردی؟
-هیچم هول ورم نداشته فقط سبد از دستم افتاد .
-همین حالا زنگ می زنی قرار کنسل می کنی .
-اخه نمی شه که ..
-چرا نمی شه کار نشد نداره حالا پاشو برو زنگ بزن کنسلش کن .
-راست می گم به خدا نمی شه آخه الا اونا می ان
و هم زمان صدای زنگ در بلند شد شراره با لبی خندون رفت در باز کرد
رفتم طرف پنجره و از پشت اون شاهد ورود پدرام همراه سبد گلی بزرگ بود و در دست دیگه شیرینی بود . چه کت و شلوار شیکی پوشیده بود کاملا رسمی و شیک و باوقار راه می اومد .
از آشپزخونه بیرون اومدم با رنگ و رویی پریده رفتم به استقبالش با دیدن من لبخند زیبایی زد و به سمتم اومد گل و شیرینی به من داد و آهسته حالمو پرسید و من آهسته جوابش دادم و به چهره سرخ از شرمش خیره شدم پس خواستگاری که شراره می گفت پدرام بود بدم نمی اومد تو بازیشون شریک بشم . خیلی جدی گفتم :
-از قرار معلوم شما همون خواستگاری هستی که شراره در موردش با من صحبت کرده درسته ؟
لبخندی زد و با تکان حرفمو تایید کرد در حالی که سرخی گونه اش بیشتر از لحظه پیش بود
-بفرمائید تو پذیرایی بنشینید تا خدمت برسیم
به سمت آشپزخونه رفتم در همین حال سارا وارد شد و یه راست به سمت پدرش رفت .
-سلام بابا
-سلام گل بابا چطوری کجا بودی ؟
-تو حیاط داشتم باغچه آب می دادم
-پس چرا من ندیدمت
-نمی دونم بابا گل خریدی ؟
-اره عزیزم برای خاله که می خوام ازش بخوام مامان تو بشه
-راست بگو بابا می خوای مامان من بشه یا زن خودت ؟
-سارا این چه جور حرف زدنه ؟
-خاله مامان من هست برای همیشه اینو خوش بهم گفت حالا ببین زن تو می شه یا نه ؟
و صدای خنده اش اومد که سرخوش می خندید
-حالا کجا می ری ؟
-می رم باغچه رو اب بدم .
با گذاشتن سبد گل روی اپن چند تا چای ریختم آوردم تو سالن تو این فاصله هم شراره به سالن اومده بود در کنار پدرام نشسته بود گرم صحبت با پدرام بود جلو رفتم چای تعارف کردم با چشمکی ظریفی گفت :
-عروس خانوم شما هستید ؟ حالا چای بخوریم یا خجالت ؟
یه لبخند مهمونش کردم و جلوتر رفتم
نفر بدی پدرام بود وقتی جلوش گرفتم دستام شروع به لرزیدن کرد نگاه صاف و شفاف اون توی اون لحظه گویای همه چیز بود که دست و دلم رو به لرزه می انداخت .
وقتی نشستم نفس راحتی کشیدم
-می شه بریم سر اصل مطلب ؟
این حرف پدرام از سر عجله و اشتیاق بود نگاهمونو به هم انداخت نمی دونم چرا هر وقت به چشماش نگاه می کردم نفسم بند می اومد نگاهش امشب رنگ دیگه داشت رنگ التماس بدم نمی اومد کمی اذیتش کنم و به شادی اون شبش دامن بزنم گفتم :
-خیلی خوب آقا داماد شمایی درسته ؟
در حالی که سعی داشت لبخندش رو پنهان کنه گفت :
-بله
-می شه از خودتون بگید مسائل متفرقه برام مهم نیست لطفا برین سر اصل مطلب
شراره هم این وسط رفت میوه اورد و مشغول گذاشتن میوه داخل پیش دستی پدرام بود
-من پدراممو..
-چه جالب منم پریا
خندید
-نزدیک سی سالمه و یه بچه دارم و مدرک تحصیلیم رو هم که ...
-گفتم برید سر اصل مطلب خونه ، ماشین ، ویلا حساب بانکی
هر دو با هم خندیدن و من به سختی جلوی خنده خودمو گرفته بودم .
-زندگی من قابل شما رو نداره خونه دویست متری و یلایی ، ماشین توی حیاط پارکه و در مورد ویلا باید بگم که اگه با خرید ویلا می تونم نظر شما مثبت شما رو داشته باشم چشم اونم به روی چشم .
-حساب بانکی نجومی چی ؟
-چشم اونم به نام خودتون باز می کنم .
-نشد باید هر چی داری به نام من باشه به یک دونگ دو دونگ راضی نیستم همشو می خوام
اونم به چشم .
-سفر خارج چی ؟ هر سال به یه کشور؟
لحظه ای با تردید نگام کرد شاید کمی به خودم مسلط می شدم واقعا به شناختم شک می کرد خیلی جدی گفت :
-می دونی موضوع چیه من اینقدر شما رو دوست دارم که هر شرطی بذاری قبول می کنم سفر خارج که سهل اگه ازم بخوای بریم کره مریخ به چشم هر طور شده اونجا می برمت یه بار گفتم تموم زندگی من قابل شما نداره فدای یه تار موی تو حالا حرفت چیه ؟
با گونه های سرخ شده گفتم :
-من حرفی ندارم شراره شما چی ؟ شرطی شروطی .
-وا.. این خواستگاری نبود معامله بود
از ته دل خندید .
-خواستگاری هم یه نوع معامله است شراره جون مگه نه ؟
-بله دیگه معامله ملک و ماشین و ...
صدای زنگ در نگامو کشید به ساعت خودشون بودن چه سروقت اومده بودن نگاه متعجب پدرام و شراره لحظه ای به هم و لحظه ای بعد به من ثابت شد .
-کسی قرار بود بیاد ؟
-اینکه شوخی بود و اما خواستگارای واقعی رسیدن .
بی توجه به رنگ پریده پدرام رفتم به سمت آیفون در ر و زدم شراره با تردید پرسید :
-گفتی کی بود؟
-خواستگار خانواده آقای شعبانی با پسرشون
-اما ؟
-من دعوتشون کردم که بیان .
پدرام مات و مبهوت به من نگاه می کرد
من به استقبالشون رفتم و بعد از سلام و خوش آمدگویی به داخل دعوتشون کردم خانم و اقای شعبانی به همراه پسرشون وارد شدن سبد گل زیبای دست پسرشون بود دربرخورد اول باادب و خوش برخورد به نظر می رسید اما سنش از چهره اش مشخص بود با شراره و پدرام سلام واحوال پرسی کردن اما پدرام جواب سلام و احوال پرسیشون نداد با عصبانیت گفت ازاین طرفا آقای شعبانی ؟عوضش آقای شعبانی با گشادروی گفت :
-حالااجازه بدین بنشینیم بعد عرض می کنی خدمتتون .
اما پدرام گویا آتیشش تند بود بانگاهی لبریز از کینه گفت :
-وایستاده هم می شه توضیح داد خیلی خوب بفرمائید منتظر شنیدن دلیل این دیدار چی هست
اقای شعبانی معلوم بود ناراحت شده و جا خورده بودگفت :
-برای امر خیر مزاحم شدیم
همین حرف باعث شد پدرام از عصبانیت می لرزید گفت :
-چیزای جالب می شنوم شما خجالت نمی کشین ؟ هیچ به سن و سال پسرتون نگاه کردین ؟ اقای شعبانی واقعا قباحت دارن ایشون سن پدرشو دارن می وتنن جای پدرش باشن ، چیه نکنه بوی پول شنیدن به اینجا اومدین واقعا که ..
خون آقا شعبانی به جوش اومد
-چرا آقا توهین می کنید ما بی دعوت وسر خود نیواومدیم که حالا هر چی دلتون می خواد بارمون می کنید .
مونده بودم این وسط چه کار کنم ؟ مات و مبهوت زل زده بودم به پدرام .
-اقا پدرام می شه لطفا یه لحظه سکوت کنی ببینم اینجا چه خبره ؟
-تویکی ساکت شو همه این اتیشا از گور تو بلند می شه .
-پدرام ؟
-اره همش زیر سر توئه تویی که الان خودوت بی خبر از همه جلوه دادی و معصومانه مارو نگاه می کنی تو ..تویی که می خواستی ازدواج کنی چرا منو به بازی دادی ؟ تو ...تو مار خوش خط وخال .. تو ...تو
-پدرام ساکت باش ببینم اینجا چه خبره ؟
اشک تو چشمام جمع شد پدرام نباید توی جمع با من اینجوری صحبت می کرد حالا هر اتفاقی که افتاده نکنه اون فکر کرده اونا برای خواستگاری من اومدم درسته سوء تفاهم شده .
لحظه ای شراره که سعی در آورم کردنش داشت نگاه کرد و بعد یه دفعه جلو اومد دسته گل از دست رامین گرفت و پرت کرد طرف در بعد جلو رفت و به طور ناگهانی یقه اونو چنگ زد و به تهدید گفت :
-همین الان دست پدرو مادرت می گیری و شرتو کم می کنی والا همین جا با دستام خفت می کنم هم تورو هم این دختره ..
زیر لب نالیدم :
-پدرام ؟!
این اون چیزی نبود من می خواستم وحشت زده از شراره کمک خواستم
-شراره تورو خدا یه کاری کن اون اصلا از موضوع خبر نداره به خدا موضوع این نیست که اون فکر می کنه
-پس موضوع چیه ؟
-شراره الا وقت این حرفا نیست یه کاری کن والا اونو می کشه شراره هم خودش اومد به کمک آقای شعبانی تا اون دوتا رو جدا کنن پدرام دست بردار نبود می خواست بازم با رامین دست به یقه بشه اما این بار شراره با داد کشیدن وزدن سیلی تو گوشش آرومش کرد از این حرکت شراره جا خورد و لحظه ای خیره موند بعد دستشو مشت کرد و به عقب برگشت مشتی توی دیوار کوبید بعد هم سرش رو کوبید .
به خانم شعبانی که کم کم داشت از حال می رفت کمک کرده و روی صندلی نشوندمش و لیوانی آب به دستش دادم رو به اقای شعبانی که از عصبانیت خون خودشو می خورد گفتم :
-معذرت می خوام آقای شعبانی ایشون در جریان اصلا نیستن من واقعا شرمنده ام سوءتفاهم شده .
-چه سوءتفاهمی خانوم گیریم سوءتفاهم شده ما که جرم و جنایت نکردیم اومدیم خواستگاری در ضمن سر خود اینکار نکردیم اینقدر توهین و تحقیر شنیدم .
-من معذرت می خوام شما بفرمائید من توضیح می دم .
شراره که هنوز نمی دونست موضوع چیه هاج وواج همه رو نگاه می کرد آهسته به سمتش رفتم کنار پدرام ایستاده بود و مچ دست اونو توی دست گرفته بود تا برای بار دیگه توی دیوار نکوبدش .
به کنارش رفتم و آهسته گفتم :
-شراره اینا اومدن خواستگاری تو نه من .
و بعد نگام تو چهره بی رنگ و نگاه پر اشک پدرام نشست سریع نگاشو ازم گرفت و به سمت پله ها رفت و من نگاه اشک آلود بدرقه اش کردم شراره منو کنار کشید گفت :
-تو چرا به من نگفتی دختر ؟
-نمی دونم گفتم شاید تو رودبایستی با ما ..
-این چه حرفیه ؟ مگه ما از هم چیزی رو هم پنهون می کنیم خدای من حالا چی کار کنم ؟ حسابی شرمنده شون شدیم
-تو برو بشین براشون توضیح بده و من چایی می ریزم و می آرم
-خیلی خوب من رفتم تو هم زود چایی بریز بیار رفتم داخل آشپزخونه چای ریختم و به سالن برگشتم شراره سکوت کرده بود و چهره آروم و متفکر آقای شعبانی نشون می داد شراره کار خودش خوب انجام داده قضیه رو رفع و رجوع کرده چای رو گرداندم .
سینی چای روی اپن گذاشتم نگام به سبد گل پدرام نشست چقدر زیبا بود ناگهان متوجه جعبه ای لابه لای گلها شدم که به طرز زیبایی جا سازی شده بود آهسته دست بردم و برداشتمش . جعبه جواهر بود داخلش خدای من یه حلقه زیبا برای من روی اون ام خودش حک شده بود پدرام ناگهان صدای شراره شنیدم به مهمونا می گفت :
-موضوع این نیست من خودم نمی تونم این کارو بکنم چون تمام قلب و روحم رو به مسعود دادم و دیگه به غیر از اون با هیچ کس دیگه ای نمی تونم زندگی کنم خواهش می کنم درک کنین مسعود تمام زندگیم بود و مطمئن باشید هیچ وقت نظرم برنمی گرده متاسفم
بی اختیار لبخندی زدم و به یاد پدرام افتادم به دنبالش از پله ها بالا رفتم توی اتاق ها نبود پس کجا بود ؟ پشت بوم ! نکنه ...
از پله بالا دویدم . نه اون عاقل تر از این حرفا بود سریع خودمو رسموندم به پشت بوم وسط پشت بوم نشست بود وبه آسمون نگاه می کرد قلبم آروم گرفت اهسته نزدیکش شدم و از پشت دستامو روی چشماش گذاشتم خیس بود آهسته دستامو از چشماش پایین کشید و نفس آسوده ای کشید .
اشکام جاری شد تواون لحظه احساس کردم اونو برای همیشه توی مشت خودم اسیر کردم و برای همیشه به من تعلق داره سرم رو به سرش تکیه داده و مسیری رو نگاه میکرد دنبال کردمو زمزمه وار صداش کرد :
-پدرام ، پدرام من ، امید من ، همراه من .
با صدای بغض آلود گفت :
-جانم عشق من .
توی گوشش زمزمه کردم :
-من به خواستگاری تو جواب مثبت دادم اما تو فراموش کردی که حلقه عشقی رو با خودت اوردی به دستم کنی .
و با این حرف از پشتش کنار اومدم درست روبه روش قرار گرفتم و حلقه رو به دستش دادم نگاه اشک آلودش رو لحظه ای به حلقه و لحظه ای بعد به نگام دوخت با صدای گرفته و پر غمی گفت :
-امشب بهم ثابت شد که تو فرشته ای پری لیاقت تو خیلی بالاتر از این حرفاست برای توبهترین ها .. نه من ...
انگشتمو روی لبش گذاشتم .
-هیس این حرفو نزن تو تنها کسی هستی که من می خوام ، تنها سهم من از زندگی .
لبخند زیبایی زد و حلقه رو به دستم کرد و آهسته خم شد و بر تک تک انگشتام بوسه زد و وقتی سربلند کرد چنان در نگاه هم محوشدیم که حتی متوجه حضور شراره در پشت سرمون نشدیم و اون با گفتن :
-خوشحالم که بالاخره امشب توی این خونه یکی به خواستگارش جواب مثبت داد ...
مارو متوجه خودش کرد و هر سه با هم از ته دل خندیدیم .


« پایان »
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از رزیتا به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:25 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها