بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #40  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


کبوتر نامه بر و هرزه

یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچکس نبود .
دو تا کبوتر همسایه بودند که یکی اسمش « نامه بر » و یکی اسمش « هرزه » بود . یک روز کبوتر هرزه گفت : « من هم امروز همراه تو به سفر می آیم . »
نامه بر گفت : « نه ، من می خواهم راست دنبال کارم بروم ولی تو نمی توانی با من همراهی کنی . می ترسم اتفاق بدی بیفتند و بلایی بر سرت بیاید و من هم بدنام شوم . »
هرزه گفت : « ولی اگر راستش را بخواهی من صد تا کبوتر جلد را هم به شاگردی قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس می دهم . من بیش از تو با مردم جورواجور زندگی کرده م ، من همه پشت بام ها ، همه سوراخ سنبه ها ، همه کبوتر خان ها ، همه باغ ها و دشت ها را می شناسم و خیلی از تو زرنگترم . وقتی گفتم می خواهم به سفر بیایم یعنی که من از هیچ چیز نمی ترسم . »
نامه بر گفت : « همین نترسیدن خودش عیب است . البته ترس زیادی مایه ناکامی است ولی خیره سری هم خطر دارد . همه کسانی که گرفتار دردسر و بدبختی می شوند از خیره سری آنهاست که خیال می کنند زرنگتر از دیگرانند و آنقدر بلهوسی می کنند که بدبخت می شوند . »
هرزه گفت : « نخیر ، شما خیالتان راحت باشد . من حواسم جمع است ، و همیشه می فهمم که چه باید کرد و چه نباید کرد . »
نامه بر گفت : « بسیار خوب ، پس آماده باش . باید آب و دانه ات را در خانه بخوری و حالا که همراه من هستی در میان راه با هیچ غریبه ای خوش و بش نکنی . »
گفت : « قبول دارم » . همراه شدند و از پشت بام ها و کبوتر خان ها و کبوتر ها گذشتند ، از شهر گذشتند و از باغ گذشتند و از کشتزار گذشتند و به صحرا رسیدند و رفتند و رفتند تا یک جایی که در میان زمین های پست و بلندی چند تا درخت خشک بود و هرزه گفت خوب است چند دقیقه روی این درخت بنشینیم و خستگی در کنیم .
نامه بر گفت : « کارمان دیر می شود ولی اگر خیلی خسته شده ای مانعی ندارد . »
نشستند روی درخت و به هر طرف نگاه می کردند . هرزه قدری دورتر را نشان داد و گفت : « آنجا را می بینی ؟ سبزه است و دانه است ، بیا برویم بخوریم . »
نامه بر گفت : « می بینم ، سبزه هست و دانه هست ولی دام هم هست . »
هرزه گفت : « تو خیلی ترسو هستی ، یک چیزی شنیده ای که در میان سبزه دانه می پاشند و دام می گذارند ولی این دلیل نمی شود که همه جا دام باشد .»
نامه بر گفت : « نه ، من ترسو نیستم ولی عقل دارم و می فهمم که توی این بیابان کویر سوخته که همیشه باد گرم می آید سبزه نمی روید و دانه پیدا نمی شود . اینها را یک صیاد ریخته تا مرغ های بلهوس را به دام بیندازد . »
هرزه گفت : « خوب ، شاید خداوند قدرت نمایی کرده و در میان کویر سبزه درآورده باشد . »
نامه بر گفت : « تو که سبزه و دانه را می بینی درست نگاه کن ، آن مرد را هم که با کلاه علفی در کنار تپه نشسته ببین . فکر نمی کنی که این آدم آنجا چکار دارد ؟ »
هرزه گفت : « خوب ، شاید به سفر می رفته و مثل ما خسته شده و کمی نشسته تا خستگی درکند . »
نامه بر گفت : « پس چرا گاهی کلاهش را با دست می گیرد و این طرف و آن طرف در سبزه و در بیابان نگاه می کند ؟ »
هرزه گفت : « خوب ، شاید کلاهش را می گیرد که باد نبرد و در بیابان نگاه می کند تا بلکه کسی را پیدا کند و رفیق سفر داشته باشد . »
نامه بر گفت : « بر فرض که همه اینها آن طور باشد که تو می گویی ولی آن نخ ها را نمی بینی که بالای سبزه تکان می خورد ؟ حتماً این نخ دام است . »
هرزه گفت : « شاید باد این نخ ها را آورده و اینجا به سبزه ها گیر کرده . »
نامه بر گفت : « بسیار خوب اگر همه اینها درست باشد فکر نمی کنی در این صحرای دور از آب و آبادانی آن یک مشت دانه از کجا آمده ؟ »
هرزه گفت : « ممکن است دانه های پارسالی همین سبزه ها باشد یا شترداری از اینجا گذشته باشد و از بارش ریخته باشد . اصلا تو وسواس داری و همه چیز را بد معنی می کنی . مرغ اگر اینقدر ترسو باشد که هیچ وقت دانه گیرش نمی آید . »
نامه بر گفت : « به نظرم شیطان دارد تو را وسوسه می کند که به هوای دانه خوردن بروی و به دام بیفتی . آخر عزیز من ، جان من ، کبوتر هوشیار باید خودش این اندازه بفهمد که همه این چیزها بیخودی در این بیابان با هم جمع نشده : آن آدم کلاه علفی ، آن سبزه که ناگهان در میان صحرای خشک پیدا شده ، آن نخ ها ، آن یک مشت دانه که زیر آن ریخته . همه اینها نشان می دهد که دام گذاشته اند تا پرنده شکار کنند . تو چرا اینقدر خیره سری که می خواهی به هوای شکم چرانی خودت را گرفتار کنی . »
هرزه قدری ترسید و با خود فکر کرد : « بله ، ممکن است که دامی هم در کار باشد ولی چه بسیارند مرغ هایی که می روند دانه ها را از زیر دام می خوردند و در می روند و به دام نمی افتند ، چه بسیار است دام هایی که پوسیده است و مرغ آن را پاره می کند ، چه بسیارند صیاد هایی که وقتی به آنها التماس کنی دلشان بسوزد و آزادت کنند ، و چه بسیار است اتفاق های ناگهانی که بلایی بر سر صیاد بیاورند . مثلاً ممکن است صیاد ناگهان غش کند و بیفتد و من بتوانم فرار کنم . »
هرزه این فکرها را کرد و گفت : « می دانی چیست ؟ من گرسنه ام و می خواهم بروم این دانه ها را بخورم ، هیچ هم معلوم نیست که خطری داشته باشد . می روم ببینم اگر خطر داشت برمی گردم ، تو همینجا صبر کن تا من بیایم .
نامه بر گفت : « من از طمع کاری تو می ترسم . تو آخر خودت را گرفتار می کنی . بیا و حرف مرا بشنو و از این آزمایش صرف نظر کن . »
هرزه گفت : « تو چه کار داری ، تو ضامن من نیستی ، من هم وکیل و قیم لازم ندارم . من می روم اگر آمدم که با هم می رویم ، اگر هم گیر افتادم تو برو دنبال کارت ، من خودم بلدم چگونه خودم را نجات بدهم . »
نامه بر گفت : « خیلی متأسفم که نصیحت مرا نمی شنوی . »
هرزه گفت : « بیخود متأسفی ، نصیحت هم به خودت بکن که اینقدر دست و پا چلفتی و بی عرضه ای ، می روی برای مردم نامه می بری و خودت از دانه ای که در صحرای خدا ریخته است استفاده نمی کنی . »
هرزه این را گفت و رفت به سراغ دانه ها . وقتی رسید دید ، بله یک مشت نخ و میخ و سیخ و این چیزها هست و قدری سبزه و قدری دانه گندم .
از نخ پرسید « تو چی هستی ؟ » نخ گفت : « من بنده ای از بندگان خدا هستم و از بس عبادت می کنم اینطور لاغر شده ام . » پرسید « این میخ و سیخ چیست ؟ » گفت : « هیچی خودم را به آن بسته ام که باد مرا نبرد . » پرسید « این سبزه ها از کجا آمده ؟ » گفت « آنها را کاشته ام تا دانه بیاورد و مرغ ها بخورند و مرا دعا کنند . »
هرزه گفت : « بسیار خوب ، من هم ترا دعا می کنم . » رفت جلو و شروع کرد به دانه خوردن . اما هنوز چند دانه از حلقش پایین نرفته بود که دام بهم پیچید و او را گرفتار کرد . صیاد هم پیش آمد که او را بگیرد .
هرزه گفت : « ای صید . من نفهمیدم و نصیحت دوست خود را نشنیدم و به هوای دانه گرفتار شدم . حالا تو بیا و محض رضای خدا به من رحم کن و آزادم کن . »
صیاد گفت : « این حرف ها را همه می زنند . کدام مرغی است که فهمیده و دانه به دام بیفتد ؟ اما من صیادم و کارم گرفتن مرغ است . تو که می خواستی آزاد باشی خوب بود از اول خودت به خودت رحم می کردی و وقتی سبزه و دانه را دیدی فکر عاقبتش را هم می کردی . آن رفیقت را ببین که بالای درخت نشسته است ، او هم دانه ها را دیده بود ولی او مثل تو هرزه نبود ... »
نامه بر وقتی از برگشتن هرزه ناامید شد پر زد و رفت که نامه اش را برساند .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:39 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها