بازگشت   پی سی سیتی > تالار علمی - آموزشی و دانشکده سایت > پزشکی بهداشتی و درمان > روانشناسی

روانشناسی زیر تالار روانشناسی برای مباحث مربوط به این رشته

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #4  
قدیمی 05-26-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

یک پسر کوچولوی بسیار بامزه و شیرین زبون

دو روز بود که به خاطر برخی مسائل ناراحت شده بودم، خودم را به آرامی می خوردم، کم کم بدون اختیار داشتم افسرده میشدم (مثل گذشته های نه چندان دور که شاید به مدت یک الی دو سال دچار افسردگی شده بودم، درست یادم نمی یاد).
ولی من چندین ماهه که با خودم عهد بسته بودم که من انسان دیگری شده ام! پریشب موقع خواب یکم خودم را آرام کردم (حالت مراقبه) گذاشتم ذهنم پر بکشه، به دنبال یک راه حل می گشتم! از خدا می خواستم که یه جوری کمکم کنه، یه جوری من را از این افسردگی نجات بده! آخه من چندین ماه بود که به این شدت افسرده نشده بودم! من به کمکهای غیبی یا همون اتفاقات ناهمسان ولی همزمان اعتقاد شدید دارم! (چه ها که ندیدم !).
صبح شد، با تمام وجود حس می کردم که یک اتفاق خوب برای شاد کردنم در راهه! یه اتفاق ساده باعث شد که سر کار نروم!باز یک اتفاق ساده ی دیگر باعث شد که به آرایشگری زنگ بزنم و نوبت برای بعد از ظهر بگیرم! به آرایشگری رفتم ، مو و صورت را اصلاح کردم یک نگاه در آینه به خودم کردم و از چهره ی زیبا شده ی خودم -که چند روز زشت و ژولیده بود- لذت بردم و در دل به خودم گفتم که چقدر خوشگل شدی! بعد در چند خیابان پیاده روی کردم و از دیدن مردم و همچنین نگاههای آنها به خودم لذت بیشتری بردم! چقدر انرژی داشتم.
موبایلم زنگ خورد، به من گفتند که امشب برو خونه ی خواهرت که مبلمان جدید خریدن و می خوان یکی بیاد کمکشون کنه! به خودم گفتم این کار فوقش یک ساعت وقت میگیره.
ساعت پنج بعد از ظهر رسیدم اونجا، قرار بود فروشنده مبلها را ساعت پنج بیاره، ولی ساعت شد شش،هفت … بهش زنگ زدن و گفت که الان میاد… ولی نیومد! چه بهتر! آخه من داشتم از ته دل می خندیدم! خواهرم یک پسر کوچولوی بسیار بامزه و شیرین زبونی داشت که من در بازی کردن با اون غرق شده بودم! (چقدر بچه ها انرژی دارن! میدونین چرا انرژیشون هیچ وقت تموم نمیشه! چون اونها انرژی مصرف می کنند و بازی می کنند و خودشون را شاد می کنند و همین شادی به اونها انرژی دوباره میده و این سیکل چندین بار تکرار میشه!) و چقدر در دادن انرژیشون به دیگران دست و دلباز هستند!
خدایا شکر.

منبع



__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:24 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها