بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #23  
قدیمی 01-19-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آغاز دوست داشتن (قسمت آخر)

فصل نوزدهم
قسمت اخر

مهیار روی تخت دراز کشید.دست هایش را زیر سرش حایل کرد و به اسمان پر ستاره شیراز چشم دوخت.تمام بعد از ظهر در تلخی عذاب اوری گذشته بود.
نه او و نه پرند توان نگاه کردن به چشمان یکدیگر را نداشتند.به خود گفت:تو دیگه اینجا کاری نداری برگرد تهران.چشم هایش را بست صورت مهربان پرند پشت چشمانش نشست.زیر لب گفت:
-فردا می رم تهران.
مادر بزرگ گفت:
-نگرانشی؟
پرند خجالت زده از پشت پنجره کنار امد و گفت:
-نه
-من از بچه های دروغگو خوشم نمیاد.
پرند روی رختخوابش نشست و سر به زیر انداخت.مادر بزرگ گفت:
-اون باهات حرف زد؟
پرند با تعجب نگاهش کرد.
-فکر نکم جواب خوبی بهش داده باشی.
-من نمی تونم…..
-تو می تونی به بچه هام چیزی از نتونستم یاد ندادم که اونا هم به بچه هاشون یاد بدن.مهیار پسر خوبیه.
-بله خوبه.
-تو هم دوستش داری.
پرند سر بلند کرد و به مادر بزرگش نگاه کرد.مادر بزرگ لبخند ارام بخشی زد و گفت:
-اگه دوستش داری تردید نکن.
-جواب ف………..
-تو مهیار رو دوست داری یا نه؟
پرند سر به زیر انداخت.مادر بزرگش گفت:
-هر وقت جواب این سوال رو به خودت دادی و مطمئن بودی که جواب درستیه از در برو بیرون و بهش بگو.
مادر بزرگ لحظه ای اندیشید و گفت:
-همه چیز رو بهش بگو حتی این رو که فرزین ازت خواستگاری کرده.
پرند با تعجب به مادر بزرگش خیره شد.مادر بزرگ خندید و گفت:
-مامانت که بهم گفت تو بعد از قرارت با فرزین از این رو به اون رو شدی حدس زدم باید چه خبر باشه.
-ولی من…….
-تو یک بار به دنیا می ای یک بار عاشق می شی و یک بار زندگی می کنی.پس اون جوری که دوست داری زندگی کن.
به نقطه نا معلومی خیره شد و انگار که با خود حرف می زند گفت:
-پسر عموم منو می خواست اما من….
خندید و گفت:
-جلوی روی همه وایستادم حتی بابام.اون وقتام که مثل حالا نبود.حرف می زدی می زدن تو دهنت اما من..
-هیچ وقت واسه ام تعریف نکرده بودین.
-اون پسره بیرون منتظره.
پرند بلند شد و پشت پنجره ایستاد.مادر بزرگ گفت:
-چرا نمی ری بهش بگی تو هم دوستش داری؟
پرند سر به زیر انداخت مادر بزرگ لبخندی از سر زضایت زد و گفت:
-منم همون کاری رو کردم که دلم می گفت.وقتی سر سفره عقد نشسته بودیم جفتمون هم کبود و سیاه بودیم اما سر سفره عقد بودیم.چون هر دو تامون می خواستیم واسه یک بارم که شده زندگی کنیم.
پرند به مادر بزرگش نگاه کرد.مادر بزرگ چشم بست و سرش را به نشانه تایید تکان داد.پرند لبخندی زد و به ارامی به طرف در رفت.
مهیار به دور دسترس ترین ستاره خیره شده بود و صورت پرند را روی ان نقاشی می کرد.صدای پایی به گوشش خورد.پلک بر روی هم گذاشت.بوی عطر تن پرند را شناخت.پرند به کنار تخت رسید.خیال کرد مهیار خوابیده به ارامی قصد برگشت کرد که صدای مهیار او را بر جا نگاه داشت.
-کاری داشتی دختر دایی؟

-از خواب بیدارت کردم؟
-نه بیدار بودم.
پرند برگشت.مهیار بی انکه تکان بخورد گفت:
-اگه اومدی بهم بگی فردا برگردم خودم می رم.
پرند بر خود لرزید و گفت:
-نیومده بودم اینو بگم ولی حالا که می خوای بری چیزی نمی گم.
سر برگرداند تا برود.مهیار گفت:
-اگه تو بگی بمیرم می میرم.
-ولی من نمی خوام تو……
مهیار چشم باز کرد.دور دست ترین ستاره ای که او به ان چشم دوخته بود با شدتی عجیب می درخشید.مهیار نشست و به پرند خیره شد.پرند که سنگینی نگاه او را بر پشتش احساس می کرد سر به زیر انداخت.مهیار گفت:
-من واسه شنیدن اماده ام.
پرند برگشت.مهیار خودش را کنار کشید.پرند بر روی لبه تخت نشست.هر دو ساکت بودند.مهیار به پرند نگاه می کرد و پرند در حالی که به دست هایش تکیه داده بود و به اسمان خیره شده بود گفت:
-خیلی قشنگن.
-بله خیلی.
-کاش همه چیز مثل این ستاره ها سر جاشون بودن.
-اگه تو بخوای همه چیز سر جای خودشه.
-چرا این طوری شد مهیار؟ما داشتیم زندگی می کردیم همین یه ماه پیش بود که من و تو داشتیم دعوا می کردیم.سهیلا میونه داری می کرد و پوریا و ناصر اتش بیار معرکه شده بودن.
-دنیا همین جوریه توی دنیایی که تو هر ثانیه اش هزار تا ادم به دنیا می ان و هزار تای دیگه میمیرن.هیچ چیزی عجیب نیست.
-هیچ چیزی سرجاش نیست.پوریا عاشق ساراست سارا عاشق تو.مهسا فرزین رو دوست داره و فرزین از من خواس……..
سر به زیر انداخت.مهیار گفت:
-کسی به من نگفت فرزین از تو خواستگاری کرده؟
پرند لب زیرینش را به دندان گرفت.مهیار نفس عمیقی کشید و گفت:
-حالا می فهمم تو چرا اومدی اینجا.تو از همه ما فرار کردی.
-دنیلی بدیه پسر عمه هیچ چیزی سر جاش نیست.
مهیار به او خیره شد و گفت:
-به جز من و تو.
-من و تو؟کاش نمی رفتیم تولد سارا.
-اتفاقا خوب شد که رفتیم.همه ما به یه تلنگر احتیاج داشتیم.به قول زن دایی پونه جشن تولد سارا همون تلنگر بود.
-چند روز از جشن تولد سارا می گذره؟ببین دنیامون چه رنگی شده.
-دنیامون سفیده از همیشه سفید تر. من و تو می تونیم تمومش کنیم پرند.
پرند سر بلند کرد و به چشمان مشتاق مهیار خیره شد.
-مت!
-به من اعتماد کن پرند.
-ولی….
-من دوستت دارم همیشه دوستت داشتم.شب و روز به خاطر تو کار کردم.کار کردم و گذاشتم کنار تا بهترین زندگی رو واسه تو بسازم.فقط تو.هیچ وقت حتی یه لحظه هم فکر نکردم که ممکنه تو رو نداشته باشم.از همون روز که برای اولین بار اون صورت سرخ و سفیدت رو توی قنداق دیدم تا الان که تو روبرومم نشستی و من دارم باهات حرف می زنم.
-پسر عمه
-جان پسر عمه.
پرند خجالت زده سر به زیر انداخت.مهیار گفت:
-بیا با من بریم تهران اگه ما با هم عروسی کنیم همه چیز درست میشه سارا به پوریا فکر می کنه و فرزین هم به مهسا.همه چیز تموم می شه.
-سهیلا چی؟
-سهیلا از همه عاقل تره.خودتم می دونی که سهیلا عاقله ببین پرند من تو رو دوست دارم فقط تو رو منظورم رو می فخمی؟سهیلا هم اینو فهمیده.
-ولی…
-بهم اعتماد کن.تو دوستم داری؟چ
پرند سر به زیر انداخت و به ارامی گفت:
-اره.
-پس بهم اعتماد کن باشه؟
مادر بزرگ از پشت پنجره نگاهشان می کرد.اسمان پر ستاره شهر شیراز شعرهای حافظ را در خود منعکس می کرد و صدای لالایی از دل تمام ستارگان به گوش می رسید.مادر بزرگ لبخندی از سر زضایت زد.به قاب عکس روی دیوار نگاه کرد.خودش بود و همسرش کنار بارگاه امام هشتم.گفت:
-بهت قول داده بودم هر چی عاشق تو دنیا دیدم به هم برسونم.همون جوری که من و تو بهم رسیدیم. من به قولم عمل کردم همون جوری که تو به قولت عمل کردی و اومدی دنبالم.
مهیار گفت:
-پرند.
پرند سر بلند کرد و گفت:
-ما فردا صبح بر می گردیم تهران.
مهیار نفسی به راحتی کشید و لبخند سر تا سر صورتش را پوشاند.به ارامی گفت:
-ممنون ممنون.
پرند لبخندی زد و محجوبانه سر به زیر انداخت.بعد لبخند موذیانه زد و گفت:
-من بردم.
مهیار با تعجب نگاهش کرد و گفت:
-اتفاقا من بردم.تو کم اوردی دختر دایی.
-اوه نگو که الان پس می افتم.
-بهتره پس نیفتی چون من همین جوریشم پیش افتادم.
-دو زار بده اش به همین خیال باش.
-حالا می بینی.
-اره می بینی.
هر دو به هم نگاه کردند.صورت هایشان حالت تهاجمی داشت.لبخند روی لبهای هر دو نشست.مهیار گفت:
-تو درست بشو نیستی.
-بهت که گفتم دخترا اهل عملند.
-عمل جراحی؟
-شما مردا همه اتون چندش اورید.
-هر دو با صدای بلند به خنده افتادند.مادر بزرگ از پشت پنجره نگاهشان می کرد.اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و به عکس داخل قاب عکس لبخند زد.مهیار گفت:
-فردا می ریم تهران فردا.
و فریاد زد:
-ای خدا جون چاکرتم.
پرند تشر زد:
-یواش تر مامانی خوابه.
مهیار دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد و گفت:
-اطاعت می شه بانوی من.
پرند محجوبانه سر به زیر انداخت و گفت:
-بهتره زودتر بخوابیم فردا صبح زود بلند شیم.
مهیار با لبخند نگاهش کرد.پرند از لبه تخت بلند شد و گفت:
-شب بخیر.
و به راه افتاد.مهیار صدا زد:
پرند.
پرند به طرفش چرخید و گفت:
-بله!
-دوستت دارم.
پرند سر به زیر انداخت و لبخند به لب گفت:
-منم دوستت دارم.
و به سرعت از مهیار دور شد.مهیار روی تخت افتاد و به اسمان خیره شد.دور دست ترین ستاره اسمان به روشنی می درخشید.
پایان
__________________


پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:39 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها