بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

)
نمی دانستم چه بگویم . لازم دیدم که فکر کرده و سپس به او جواب بگویم . به همین جهت از او اجازه خواستم تا مدتی بیاندیشم .
او به ناچار پذیرفت که در فرصت مناسبتری در این باره سخن بگوییم . وقتی به منزل رسیدم ساعتها درباره این موضوع فکر کردم . من هیچگونه احساسی نسبت به او نداشتم . از همه مهمتر ، او از گذشته من اطلاعی نداشت . نمی دانست که من بیوه هستم و از همسرم متارکه کرده ام . نمی دانم چرا نخواستم یا شاید نتوانستم صراحتا به او بگویم آنطوری که او می پندارد نیست ، بلکه من بیوه زن بدبختی هستم که با خوشبختی فرسنگها فاصله دارم . . . به هر جهت سعی کردم در دیدار های بعدی اول این مسئله را روشن کنم و در صورت تمایل مجدد به ازدواج ، آنگاه در مورد مسئله انتخاب شریک آینده تصمیم بگیرم .

* * *
دیدار بعدی ما سه روز پس از آن روز انجامید ، و من جریان ازدواج اولم را برایش باز گو کردم . ابتدا قیافه اش در هم شد . گویی اصلا انتظار چنین چیزی را نداشته است . پس از کمی تفکر اظهار داشت که گذشته ام برایش مهم نبوده و چون از نجابت و پاکی من آگاه است ، حاضر است با من در سخت ترین شرایط موجود زندگی کند . تنها مسئله من بودم که باید تصمیم نهایی خود را ابراز می داشتم . من نیز اظهار تمایل نمودم و بدین ترتیب به عشق او جواب مثبت دادم ، قرار بر این شد که در آینده همراه مادرش رسما به خواستگاری من بیایند .
آن روز مقابلش نشستم و به او گفتم که عشق را باور ندارم و می ترسم از اینکه بار دیگر با نا کامی مواجه شوم ، ولی او گفت :
- ما با هم هستیم . تو و من ، برای همیشه ، می فهمی ؟
- کاش می تونستم حرفاتو باور کنم .
- باور کن حقیقت را می گویم . آینده نشان خواهد داد .
از آن روز به بعد سعی کردم که او را دوست بدارم . سخنانش به من قوت قلب می داد و من حس می کردم که در قلب تاریک و خاموشم نور ضعیفی روشن گشته ، که لحظه به لحظه روشناییش رو به فزونی می رود . حالا دیگر تنها نبودم . لااقل کسی بود که در لحظات تنهایی ، به او بیاندیشم . آری ، وجود او چون یک صاعقه در زندگی سرد و خالیم درخشید و به من نوید تازه ای بخشید . یک بار دیگر دلم را باختم و پنداشتم که در کنار او می توانم طعم واقعی خوشبختی را بچشم . . . یک بار دیگر عشق را با همه عظمت و شکوهش ، به مراتب زیبا تر از پیش حس کردم . پس از آن ، اکثر اوقات فراغت را در کنار هم می گذراندیم . چند ماهی سپری شد و من می دیدم که اطرافیان با نگرانی به آینده نا معلوم ما چشم دوخته اند ، هر روز در اداره ، چون عشاق افسانه ای ، واله و شیدا ، مقابل یکدیگر می نشستیم و به یکدیگر نگاه می کردیم و بعد از فراغت از کار هم ، تا پاسی از شب در کنار هم از آینده خوبی که در انتظارمان بود سخن می راندیم . پس از گذشت چند ماه ، یک روز مادرم از من خواست که در مورد آینده تصمیم بگیرم . مادرم عقیده داشت که به صلاح هر دوی ماست که یا ازدواج کنیم و یا از هم جدا شویم . حتی پدر و نا پدریم نیز در این مورد متفق القول بودند و من مجبور شدم برای اولین بار با او در مورد خواستگاری سخن بگویم . او کنارم نشست و با صبر و حوصله به سخنانم گوش داد سپس گفت :
- من هم تصمیم داشتم دیر یا زود در این باره با تو گفتگو کنم . البته مشکلی در زندگی دارم که فقط با صبر و بردباری برطرف خواهد شد .
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:58 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها