بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #39  
قدیمی 06-30-2012
bigbang آواتار ها
bigbang bigbang آنلاین نیست.
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427

6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آثار ترجمه شده توسط صادق هدایت کلاغ پیر اثر الکساندر لانژ کیلاند (نویسنده نروژی )

آثار ترجمه شده توسط صادق هدایت

کلاغ پیر اثر الکساندر لانژ کیلاند (نویسنده نروژی )

آن بالا بر فراز جنگل ، کلاغ کهنسالی پرواز میکرد . او فرسنگها به سوی شرق می پیمود تا کنار دریا گوش خوکی را که در زمان فراوانی پنهان کرده بود از زیر زمین بیرون بیاورد . حالا آخر پاییز بود و چیز خوراکی پیدا نمیشد .



((وقتی یک کلاغ می پرد )) ، بابا برهم گفته ، باید دور خودشان را نگاه کنند تا دومی آن را ببیند . اما این کلاغ یکه و تنها بود و آسوده در هوای نمناک با بالهای نیرومند و سیاه مانند ذغالش ، سیخکی به سوی شرق میپرید . ولی کلاغ در همان حالی که آرام و اندیشناک پرواز میکرد چشمهای تیزبین او به دورنمایی که پایین او گسترده شده بود می نگریست و قلب پیرش از خشم لبریز شده بود . هر سال کشتزار های کوچک به رنگ زرد یا سبز ، آن پایین ، زیادتر و فراخ تر میشد و جنگل را خرده خرده فر می گرفت . بعد هم خانه های کوچک با بام های سرخ و دودکش های کوتاهی که دود ذغال از آنها بیرون می آمد ، پدیدار میشد . همه جا آدمها و هر سو کار آدمیزاد ! دوره ی جوانیش را به یاد آورد ، چندین زمستان از آن میگذشت . آن وقت به نظر می آمد که این سرزمین ، به خصوص برای یک کلاغ دلیر و خانواده اش درست شده و جنگل بی پایان گسترده بود ، با خرگوش های جوان ، گروه بی شمار پرندگان کوچک و کنار دریا مرغهای آبی با تخمهای درشت قشنگ هر چه دلشان میخواست ولی اکنون به جای اینها چیز دیگری دیده نمیشد مگر خانه ها ، لکه های زرد کشتزار و سبز چمن زار و آن قدر کم چیز پیدا میشد که کلاغ پیر نجیب زاده باید فرسنگها بپیماید تا یک گوش پلید خوک را جستجو بکند . آدمها – آدمها ، کلاغ پیر آنها را میشناخت .



او بین آدمها بزرگ شده بود ، آن هم بین اشخاص بزرگ . در یک ده اشرافی نزدیک شهر بود که دوره بچگی و جوانی او گذشته بود . ولی هر دفعه که ازآنجا میگذشت در آسمان خیلی بالا پرواز میکرد تا او را نشناسند . هر وقت در باغ سایه زنی را میدید گمان میکرد همان دختری است که او را میشناخت ، با سفیدآب روی گونه هایش و گره ای که بیخ گیسویش زده بود ، در صورتی که حقیقتاً او همان دختر بود ولی با موهای سفید و لچک بیوه زنها به سرش .
آیا او پیش این اشخاص ممتاز خوشبخت بود ؟ تا به اندازه ای آری ، چه در آنجا به اندازه کافی خوراک داشت و می توانست خیلی چیزها را بیاموزد ولی در هر صورت آن جا برایش زندان بود . سال اول بال چپ او را چیده بودند . بعد هم چنان که آن آقای پیر میگفت ، یک زندانی التزام داده بود . همین التزام بود که او زیرش زد و یک روز بهار این اتفای افتاد ، چون یک زغن سیاه درخشانی را دید که از روی آسمان پرید و گذشت .




مدتی بعد – چندین زمستان گذشته بود ، او به قصر برگشت . ولی بچه های که نمیشناخت سوی او سنگ پرتاب کردند . آقای پیر و دختر جوان آن جا نبودند با خودش گفت : ((لابد آنها رفته اند به شهر )) چندی بعد آمدند و همان پذیرایی را از او کردند .
پس کلاغ پیر – چون در این مدت پیر شده بود – حس کرد که ته دلش از این پیش آمد مجروح شده است . حالا او پیوسته خیلی دور از بالای خانه پرواز میکرد چون نمیخواست سر و کارش با آدمها باشد . آقای پیر و دختر جوان اگر مایل بودند میتوانستند چشم به راه او بمانند زیرا کلاغ مطمئن بود بود که آنها انتظارش را دارند .
او آن چه نزد این ها آموخته بود فراموش کرد . همچنین لغت های آن قدر سخت فرانسه را که نزد دختر در اتاق پذیرایی به او یاد داده بود و اصطلاحات آن قدر تند و زننده ای که او پیش خود .............. ( یه حرف خیلی بد زد که نمیتونم بنویسم )
در خاطره اش دو جمله بیشتر نمانده بود که نماینده دو قطب دانش گم گشته ی او به شمار می آمد و وقتی سر دماغ بود گاهی اتفاق میافتاد بگوید :
((خانم سلام )) ولی هنگامی که عصبانی میشد میگفت خاک به گور شیطان !
در هوای نمناک تند و خدنگ میپرید . کله ی سفید پشته های دریا را که از دور میدرخشید دید .



در این هنگام یک لکه ی سیاه بزرگی به چشمش خورد که آن پایین ممتد میشد ، این باتلاق بود . اطراف آن روی بلندی ها خانه هایی وجود داشت ، ولی روی هامون یک که یک فرسنگ درازای آن میشد هیچ نشان آدمیزاد پیدا نبود . توده های ذغال ، و در انتهای آن تل های کوچک سیاه دیده می شد که بین آنها چاله های آب تلاءلو میزد . کلاغ پیر فریاد زد : (( خانم سلام )) ، و روی هامون شروع کرد به رسم کردن دایره های بزرگ ، آهسته و با احتیاط پایین آمد و میان مرداب روی کنده ی درختی نشست .
آنجا تقریباً مانند روزهای باستان دنج و خاموش بود . در گوشه و کنار ، جاهایی که زمین کمی خشک تر بود ، ریشه های بزرگ از هم گسیخته ی خاکستری از زمین بیرون آمده مانند ریسمان گره خورده به هم پیچیده بودند . کلاغ پیر پی برد که پیش از این در اینجا درخت بود ولی اکنون نه جنگل و نه شاخه و نه برگ هیچکدام نبودند .تنها تنه ی درختها در زمین سیاه و نرم مانده بود ولی بیش از این ممکن نبود که تغییر بکند باید به همین شکل بماند ، آدمها کاری از دستشان بر نمی آید .
کلاغ پیر کمی در هوا بلند شد ، خانه ها از اینجا دور بودند . میان مرداب به قدری مطمئن و آرام بود که دوباره نشست و پرهای سیاه خود را با تکش براق کرده چند بار گفت : ((خانم سلام ))
ولی ناگهان از خانه ای که نزدیکتر از همه بود دید چند نفرآدم با یک ارابه و یک اسب می آیند ، دو بچه هم به دنبال آنها راه افتادند و راه پر پیچ و خمی را مابین تپه ها در پیش گرفتند که آنها را به مرداب راهنمایی میکرد ، کلاغ فکر کرد : (( آنها به زودی خواهند ایستاد )) . ولی آنها نزدیک میشدند . پرنده ی پیر هراسان شد چون خیلی شگفت انگیز بود که آنها جرات کردند آن قدر دور بروند . بلاخره ایستادند . مردها تبر و بیل برداشتند . کلاغ دید که به کنده درختی میزنند که میخواستند آن را از زمین در بیاورند .
با خودش گفت : (( به زودی خسته خواهند شد ))
ولی اینها خسته نمیشدند و با تبرهای تیز و برند ه که کلاغ میشناخت ، پیوسته مینواختند . آن قدر زدند که آخر کنده به پهلو خوابید و ریشه های بریده خود را در هوا بلند کرد .

بچه ها از جوی کندن در بین چاله ها خسته شده بودند . یکی از آنها گفت : (( این زاغی را ببین )) سنگ برداشته و پاورچین پشت تپه ی کوچکی رفتند .
کلاغ خیلی خوب آنها را میدید ولی آن چه تاکنون دیده بود خیلی بدتر بود : هر کس پیرو سالخورده بود هیچ جا آرامش و آسودگی نداشت آنجا هم به هم چنین . در این مرداب نیز ریشه های خاکستری درختهایی که کهنسالتر از پیرترین کلاغ ها بودند و آنقدر سخت در زیرزمین متحرک به هم پیچیده بودند آنها نیز میبایستی جلو تیغه تبر تن به قضا بدهند . در این وقت بچه ها خوب نزدیک شده بودند و خودشان را آماده میکردند که سنگ ها را بیندازند .
او با بال های سنگین خودش پرواز کرد .
ولی در حالی که در هوا بلند میشد آدمهایی را که مشغول کار بودند و این بچه ها را که آنجا احمقانه با دهان بازمانده به او نگاه میکردند دید . پرنده پیر حس کرد که خشم گلوی او را فشرده . پس مانند عقاب روی بچه ها فرود آمد و همان وقتی که بالهای بزرگ خود را در گوش آنها به هم میزد با آواز ترسناکی فریاد زد : ((لعنت به گور شیطان ))
بچه ها فریاد زننده ای کشیده روی زمین افتادند . وقتی که جرات کردند سرششان را بلند کنند دوباره همه جا خلوت و خاموش بود ، تنها از دور یک پرنده سیاهی پرواز میکرد .
آنها تا آخر عمرشان مطمئن بودند که شیطان به صورت یک پرنده سیاه با چشمهای آتشین در باتلاق به آنها جلوه کرده بود .
ولیکن این چیز دیگری نبود مگر یک کلاغ پیر که به سوی شرق پرواز می کرد تا گوش خوکی را که چال کرده بود از زیر زمین بیرون بیاورد .
__________________

احد،صمد، قاهر، صادق ...
عاشقشم

لا تقنطوا من رحمة الله

هیچ چیز تجربه نمیشه اینو یادت باشه !!
ترفند هایی براي ويندوز 7


عیب یابی سخت افزاری سیستم در کسری از دقیقه


ویرایش توسط bigbang : 06-30-2012 در ساعت 11:33 PM
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از bigbang به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:15 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها