بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-23-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بوف کور (14)
صادق هدایت
مرد قصاب دست چربش
را بسبيلش کشيد ، نگاه خريداری بگوسفندها انداخت و دوتا از آنها را
بزحمت برد و بچنگک دکانش آويخت - روی ران گوسفندها را نوازش ميکرد
لابد ديشب هم که دست بتن زنش ميماليد يآد گوسفندها ميافتاد و فکر ميکرد که
اگر زنش را ميکشت چقدر پول عايدش ميشد.
جارو که تمام شد باطاقم برگشتم و يک تصميم گرتفم - تصميم وحشتناک ،
رفتم در پستوی اطاقم گزليک دسته استخوانی را که داشتم از توی مجری
درآوردم ، با دامن قبايم تيغه آنرا پاک کردم و زيرمتکايم گذاشتم - اين
تصميم را از قديم گرفته بودم - ولی نميدانسنتم چه در حرکات مرد قصاب
بود وقتيکه ران گوسفندها را تکه تکه ميبريدند ، وزن ميکرد ، بعد نگاه تحسين آميز
می کرد که منهم بی اختيار حس کردم که ميخواستم از او تقليد بکنم .
لازم داشتم که اين کيف را بکنم - از دريچه اطاقم ميان ابرها يک سوراخ
کاملا آبی عميق روی آسمان پيدا بود ، بنظرم آمد برای اينکه بتوانم بآنجا برسم
بايد از يک نردبان خيلی بلند بالا بروم . روی کرانه آسمان را ابرهای زرد
غليظ مرگ آلود گرفته بود ، بطوريکه روی همه شهر سنگينی می کرد.
- يک هوای وحشتناک و پر از کيف بود ، نمی دانم چرا من بطرف زمين خم
ميشدم ، هميشه در اين هوا بفکر مرگ ميافتادم . ولی حالا که مرگ با صورت
خونين و دستهای استخوانی بيخ گلويم را گرفته بود ، حالا فقط تصميم گرفته بودم ،
که اين لکاته را هم با خودم ببرم تا بعد از من نگويد : خدا بيامرزدش ، راحت شد!
در اين وقت از جلو دريچه اطاقم يک تابوت ميبردند که رويش ار سياه کشيده بودند و
بالای تابوت شمع روشن کرده بودند : صدای (لااله الاالله) مرا متوجه کرد
- همه کاسب کارها و رهگذران از راه خودشان برميگشتند و هفت قدم دنبال
تابوت ميرفتند . حتی مرد قصاب هم آمد برای ثواب هفت قدم دنبال تابوت رفت و به دکانش برگشت .
ولی پيرمرد بساطی از سر سفره خودش جم نخورد . همه مردم چه صورت جدی
بخودشان گرفته بودند ! شايد ياد فلسفه مرگ و آن دنيا افتاده بودند -
دايه ام که برايم جوشانده آورد ديدم اخمش درهم بود ،
دانه های تسبيح بزرگی که دستش بود می انداخت و با خودش ذکر می کرد-
بعد نمازش را آمد پشت در اطاق من بکمرش زد و بلند بلند تلاوت می کرد (اللهم،اللهم ...)
مثل اينکه من مامور آمرزش زنده ها بودم ! ولی تمام اين مسخره بازيها
در من هيچ تاثيری نداشت . برعکس کيف می کردم که رجاله ها هم
اگر چه موقتی و دروغی اما اقلا چند ثانيه عوالم مرا طی می کردند -
آيا اطاق من يک تابوت نبود ، رختخوابم سردتر و تاريکتر از گور نبود؟
گاهی فکر می کردم آنچه را که می ديدم ،
کسانیکه دم مرگ هستند آنها هم می ديدند . اضطراب و هول وهراس
و ميل زندگی درمن فروکش کرده بود از دور ريختن عقايد ی که به من تلقين شده
بود آرامش مخصوصی در خود حس می کردم - تنها چيزی که از
من دلجوئی می کرد اميد نيستی
پس از مرگ بود - فکر زندگی دوباره مرا می ترساند و خسته می کرد
-من هنوز باين دنيائی که در آن زندگی می کردم ، انس نگرفته بودم
، دنيای ديگر بچه درد من ميخورد ؟ حس می کردم که اين دنيا برای من نبود ،
برای يکدسته آدمهای بی حيا ، پررو ، گدامنش ، معلومات فروش
چاروادار و چشم ودل گرسنه بود - برای کسانی که بفراخور دنيا آفريده
شده بود ند واز زورمندان زمين و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که
برای يک تکه لثه دم می جنباندند گدائی می کردند و تملق می گفتمد -فکر
زندگی دوباره مرا می ترساند و خسته می کرد -نه ، من احتياجی به
بديدين اين همه دنياهای قی آور و اين همه قيافه های نکبت بار نداشتم -
مگر خدا آنقدر نديده بديده بود که دنياهای خودش را بچشم ؟ - اما
من تعريف دروغی
نمی توانم بکنم و در صورتی که دنيای جديدی را بايد طی کرد ،
آرزومند بودم که فکر و احساسات کرخت و کند شده می داشتم .
بدون زحمت نفس می کشيدم
و بی آنکه احساس خستگی کنم ، می توانستم در سايه ستونهای يک
معبد لينگم برای خودم زندگی را بسر ببرم - پرسه می زدم بطوری که آفتاب
چشمم را نمی زد ، حرف مردم وصدای زندگی گوشم را می خراشيد .
.....................................
هر چه بيشتر در خودم فرو می رفتم ، مثل جانورانی که زمستان
در يک سوراخ پنهان می شوند ، صدای ديگران را با گوشم می شنيدم و
صدای خودم را در گلويم می شنيدم - تنهايی و انزوائی که پشت سرم
پنهان شده بود مانند شبهای ازلی و
غليظ و متراکم بود ، شبهائی که تاريکی چسبنده ، غليظ و مسریدارند و
منتظرند روی سر شهرهای خلوت که
پر از خوابهای شهوت و کينه است فرود بيايند - ولی من در مقابل
اين گلوئی که برای خودم بودم بيش
از يکنوع اثبات مطلق و مجنون چيز ديگری نبودم - فشاری که در
موقع توليد مثل دونفر را برای دفع تنهايی به هم می چسباند در
نتيجه همين جنبه جنون آميزاست که در هر کس وجود دارد و با تاسفی
آميخته است که آهسته به سوی عمق مرگ متمايل
می شود ....تنها مرگ است که دروغ نمی گويد !حضور مرگ
همه موهومات را نيست و نابود می کند . مابچه مرگ هستيم و مرگ است که ما را از فريب های زندگی نجات می دهد ، و درته زندگی اوست
که ما را صدا می زند و به سوی خودش می
خواند - در سن هائی که ما هنوز زبان مردم را
نمی فهميم اگر گاهی در ميان بازی مکث می
کنيم ، برای اين است که صدای مرگ را بشنويم ..... و درتمام مدت
زندگی مرگ است که به ما اشاره می کند - آيا برای کسی اتفاق نيفتاده که
ناگهان و بدون دليل به فکر فرو برود و بقدری در فکر غوطه ور بشود که از زمان و مکان خود ش
بيخبر بشود و نداند که فکر چه چيز را می کند ؟ آنوقت بعد بايد کوشش
بکند برای اين که بوضعيت و دنيای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود -
اين صدای مرگ است .درين رختخواب نمناکی که بوی عرق گرفته بود و
وقتی که پلکهای چشمم سنگين می شد و می خواستم خودم را تسليم نيستی و
شب جاودانی بکنم ، همه يادبودهای گمشده و ترس های فراموش شده ام ، از
سر جان می گرفت : ترس اينکه پرهای متکا تيغه خنجر بشود - دگمه
ستره ام بی اندازه بزرگ باندازه سنگ آسيا بشود -ترس اينکه تکه نان لواشی
که بزمين ميافتد مثل شيشه بشکند -دلواپسی اينکه اگرخوابم ببرد روغن پيه سوز
بزمين بريزد و شهر آتش بگيرد ، وسواس اينکه پاهای سگ جلو دکان قصابی مثل
سم اسب صدا بدهد ،هول و هرا س اينکه صدايم ببرد و هر چه فرياد بزنم کسی
بدادم نرسد ...من آرزو می کردم بچگی خودم را بياد بياورم ، اما وقتی که
ميامد و آنرا حس می کردم مثل همان ايام سخت ودردناک بود !سرفه هائی که
صدای سرفه يا بوهای سياه لاغر جلو دکان قصابی را ميداد ، و تهديد دائمی مرگ
که همه افکار او را بدون اميد برگشت لگد مال می کند و ميگذرد بدون بيم وهراس
نبود .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:50 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها