بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 10-21-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Wink حاكم و چوپان

حاكمي با همراهانش به شكار رفت.آهويي ديد و به دنبالش تاخت.آهو با چابكي از جلو حاكم گريخت و حاكم هم آهو را دنبال كرد.
ساعتي گذشت و آهو به جنگلي رسيد و در پشت درختان ناپديد شد.حاكم اسبش را نگه داشت و نگاهي به دور و برش انداخت . تازه فهميد كه از همراهانش خيلي دور افتاده است. خواست بر گردد كه ديد مردي از دور به سوي او مي آيد.حاكم ترسيد و فكر كرد آن مرد از دشمنان اوست و مي خواهد او را بكشد. فوري تيري در چله كمان گذاشت تا آن را بر سينه مرد بزند. اما آن مرد فرياد زد :
دست نگه داريد اي حاكم! من چوپان گله هاي تو هستم.
حاكم تير و كمان را پايين آورد و مرد چوپان به او رسيد و رو به روي او ايستاد و گفت:درود بر حاكم بزرگ من سال هاست چوپان شما هستم و گله هاي گوسفند و گاو و اسب تو را نگه داري مي كنم. تو بار ها مرا ديده اي و حالا چه طور مرا نمي شناسي؟!
حاكم لبخندي زد و گفت: به خير گذشت ، نزديك بود تو را بكشم.چوپان با صداي محكمي گفت: من يكايك گوسفند ها و گاو ها و اسب هاي بي شمار تو را مي شناسم و مي توانم هر كدام را بخواهي در يك لحظه از ميان گله جدا كنم. اما تو كه حاكم هستي و بايد همه چيز را بداني و در باره وضع سر زمينت با خبر باشي و زير دستان خودت را بشناسي ، حتي چوپانت را نمي شناسي؟!
حاكم سرش را به زير انداخت و ديگر حرفي نزد.
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 10-21-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Smile حاكم و قصاب ها

روزي عده اي از قصابان يك شهر پيش حاكم رفتند و از اين كه با فروختن گوشت به قيمت تعيين شده ،سودي نمي برند شكايت كردند. حاكم كه مي دانست آن ها دروغ مي گويند و با گران فروشي و كم فروشي سود بسيار برده اند فكري كرد و به قصابان طمع كار گفت:
اگر شما ده هزار دينار به خزانه ي شهر بدهيد مي توانيد گوشت را به قيمتي كه مي خواهيد بفروشيد.
قصابان خيلي خوش حال شدند و ده هزار دينار به خزانه دادند اما حاكم بي درنگ اعلام كرد كه اگر مردم شهر از آن چند قصاب گوشت بخرند به شدت مجازات خواهند شد! چند روز گذشت و گوشت ها روي دست قصابان گران فروش ماند و گنديد. آن ها هم ناچار دوباره پيش حاكم رفتند و التماس كنان از او خواستند فكري به حالشان بكند.
حاكم گفت: ده هزار دينار ديگر بدهيد و گوشت ها را به همان قيمت گذشته بفروشيد! قصابان پذيرفتند و ده هزار دينار ديگر دادند و حاكم با بيست هزار دينار قصابان مدرسه اي ساخت و گوشت هم در شهر فراوان و ارزان شد.
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 10-21-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Talking خانه ما

مردي با پسر كوچكش از كوچه اي در نزديك گورستان مي گذشت.در همين موقع چند نفر تابوتي را كه بر دوش داشتند به سمت گورستان مي بردند. چهار پنج نفر مرد و زن هم دنبال تابوت مي رفتند و گريه و زاري مي كردند.
يكي از آن ها كه دختر شخص مرده بود ، ناله كنان مي گفت: پدر عزيزم تو را به جايي مي برند كه نه آب هست و نه غذا و نه فرش و نه نور و نه شيريني و ...
پسر كوچك از اين حرف هاي دختر پدر مرده خيلي تعجب كرد و از پدرش پرسيد: پدر مگر اين مردي كه در تابوت است را به خانه ما مي برند؟! پدر هم با تعجب پرسيد : چطور؟ پسر گفت : براي اين كه خانه ما درست مثل همان جايي است كه اين دختر مي گويد!
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 10-21-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض ابن سينا و ابن مسكويه

ابو علي بن سينا هنوز به سن بيست سال نرسيده بود كه علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهي و طبيعي و رياضي و ديني زمان خود سر آمد عصر شد. روزي به مجلس درس ابو علي بن مسكويه،دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد. با كمال غرور گردويي را به جلوي ابن مسكويه افكند و گفت:
مساحت سطح اين را تعيين كن. ابن مسكويه جزوه هايي از يك كتاب كه در علم اخلاق و تربيت نوشته بود(كتاب طهارت الاعراق)، به جلوي ابن سينا گذاشت و گفت: تو نخست اخلاق خود را اصلاح كن تا من مساحت سطح گردو را تعيين كنم،تو به اصلاح اخلاق خود محتاجتري از من به تعيين مساحت سطح گردو. بوعلي از اين گفتار شرمسار شد و اين جمله راهنماي اخلاقي او در همه عمرش قرار گرفت.
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 10-21-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Question در كمين ستمگرانيم

فرعون آنچه كه مي توانست،غرور ورزيد و مردم را تحت استثمار و شكنجه خود در آورد و بر آن ها سلطنت كرد تا حدي كه دستور داد ساختمان هاي بزرگي درست كنند(مثل اهرام سه گانه مصر)و به همه حتي زنان حامله دستور داده بود كه از راه هاي دور سنگ هاي بزرگي به دوش بگيرند و براي آن ساختمان ها بياورند.
روزي يكي از زن هاي آبستن كه سنگ و آجر حمل مي كرد، از پله هاي ساختمان بالا مي رفت، هر گاه در بردن مصالح ساختمان كوتاهي مي كرد، مامورين فرعون با تازيانه او را مي زدند. در اين ميان ناگهان بچه ي او سقط شد و آْن زن دلسوخته فرياد زد :اي خدا آيا در خوابي ،مگر نمي بيني اين طاغوت ستمگر(فرعون)چه ميكند؟
مدتي از اين جريان گذشت. وقتي كه فرعون و فرعونيان غرق در آب شدند، آن زن كنار رود نيل بود،ديد نعش فرعون روي آب قرار گرفته است،تعجب كرد و در همين حال شنيد هاتفي به او گفت:
اي زن ديدي كه ما خواب نبوديم كه نسبت خواب به ما دادي؟ بدان كه ما در كمين ظالمين هستيم.
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 10-21-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Wink فرشتگان چگونه قاضي را تسلي خاطر دادند

در بني اسراييل يك نفر قاضي بود كه پسرش از دنيا رفت،او بسيار ناراحت شد و بسيار بي تابي مي كرد.دو فرشته(به صورت انسان)نزد او براي طلب قضاوت آمدند.يكي از آن ها گفت:گوسفندان اين مرد به زراعت من آمده اند و آن را خراب نموده اند.ديگري گفت:اين زراعت در ميان كوه و نهر آب واقع شده و براي من راهي جز اين نبود كه گوسفندانم را از راه زراعت به سوي نهر آب ببرم.
قاضي به اولي گفت:آيا تو هنگام زراعت نمي دانستي كه در آن جا راه مردم است كه گوسفندان خود را از آن راه به آب برسانند؟ او در پاسخ گفت:تو هنگامي كه داراي پسر شدي نمي دانستي كه سر انجام او مي ميرد،پس به قضاوت خودت رفتار كن. _سپس آن دو فرشته به سوي آسمان عروج كردند.
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 10-21-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Red face درس عبرت

مروان بن محمد بن مروان بن حكم،آخرين خليفه بني اميه بود كه به دست عباسيان در سال 132 هجري كشته شد.او همانند اجداد ناپاكش،خيلي ظلم كرد.يكي از ظلم هايش اين بود كه زبان يكي از غلامانش را بريد و به دور انداخت،گربه اي آمد و آن زبان را خورد.
از قضا وقتي كه مروان را كشتند، سرش را از بدن جدا كردند و زبانش را بريدند و به دور انداختند.همان گربه آمد و آن زبان را خورد!
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 10-21-2008
مدرسه نمونه دولتی ابرار آواتار ها
مدرسه نمونه دولتی ابرار مدرسه نمونه دولتی ابرار آنلاین نیست.
کاربر علاقمند
 
تاریخ عضویت: Oct 2008
محل سکونت: abrar.mihanblog.com
نوشته ها: 118
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Red face پسرم بهترين تسليم را به من داد

اسكندر كه او را فاتح سي و شش كشور مي خوانند،هنگامي كه در بستر مرگ افتاد،به فرمانده ي سپاهش گفت:وقي كه من از دنيا رفتم ،جنازه ام را به اسكندريه ببريد و به مادرم بگوييد مجلس عزاي مرا به اين ترتيب تشكيل دهد:
اعلام كند كه همه ي مردم براي خوردن غذا به منزل او بيايند،جز كساني كه عزيز يا دوستي را از دست داده اند،تا مجلس عذاي من با خوشحالي شركت كنندگان بر گزار گردد و شركت كنندگان خاطره ي رنج آوري نداشته باشند.
اسكندر از دنيا رفت ،فرمانده ي سپاهش ،طبق وصيت او، جنازه ي او را به اسكندريه حمل كرد و وصيت او را به مادر او گفت:
مادر دستور داد سفره ي عمومي طعام گستردند و اعلام نمود همه ي مردم جز كساني كه دوست و عزيزي را از دست داده اند،شركت كنند.روز مهماني فرا رسيد ،خدمتكاران همه آماده و منتظر،ولي هيچ كس نيامد.مادر اسكندر از علت نيامدن مردم پرسيد،به او گفتند:تو خود اعلام كردي كه مردم غير از آنان كه عزيز و دوستي را از دست داده اند بيايند ولي كسي نيست كه داراي اين شرط باشد.مادر مطلب را دريافت و گفت:فرزندم با بهترين روش به من تسليت گفت،خاطر مرا آرام ساخت.آري اين است روش دنياي نا پايدار،پس مغرور نگرديم و دل به دنيا نبنديم.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:23 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها