شش ماه تمام است كه در كوچه پس كوچه ها ويلانم.
اين انعكاس واپسين طپش قلب محنتبار يكي از هزاران زن بي گناهي است كه اجتماع در ظلمت شب ,كلمه شرافت را از قاموس زندگيش ربوده است.
اين نامه آخرين نامه يك فاحشه است.
كاش نامه رسان هرگز اين نامه را به مادر اين زن تيره بخت نمي رساند....
مادر جان! اين نامه آخرين نامه ايست كه از يك وجبي گور زندگي واژگون بخت خود براي تو مي نويسم...
فاصله من-فاصله پيكر در هم شكسته من-با گور بي نام و نشاني كه در انتظار من است يك وجب بيش نيست....
اين نامه هذيان سرسام آور روياي وحشتناكي است كه در قاموس خانواده هاي بدبخت نام مستعارش زندگيست...
مادر جان !شايد آخرين كلمه اين نامه ,به منزله نقطه سياهي باشد بر آخرين جمله داستان غم انگيز زندگي از ياد رفته دخترت...
خدا مي داند در واپسين لحظات عمر چقدر دلم مي خواست كه پيش تو باشم...وپس از سه سال جان كندن تدريجي هم آغوش با سوداگران ور شكسته شهوت در بستر خون آلود هوسهاي مست و تك نفسهاي تنگ و بدنامي و فراموشي جام زهرآلودم را در آغوش پر محنت تو با دست تو به مرگ مي سپردم...
افسوس كه تو اينجا نيستي ...نه تنها تو هيچ كس اينجا نيست...جز اين پيكر در هم شكسته ام وپيرمردي رنجور كه با دريافت بيست ريال (بيست ريالي كه كارمزد آخرين هم آغوشي من است)نامه اي را كه اكنون مي خواني بجاي من براي تو بنويسد...
مادر جان ميدانم كه با خواندن اين نامه بخاطر بخت سياهي كه دخترت داشت تا دم جنون خواهي گريست...
گريه كن مادر!...بگذار اشكهاي تو سيل بنيان كن بناي شرافت كاذبي باشد كه در اين دنياي دون,منهاي پول پشتوانه زندگي هيچ تيره بختي نيست...
دختر تو مادر,دارد همين حالا پاي ديواري سينه شكسته در كمال ناكامي و بد نامي مي مرد...اي كاش دختر در به در تو كه من بدبخت باشم مي توانست با مرگ خود انتقام شير حلالت را از زندگي حرامي كه داشت بگيرد...
مادر جان خواهش مي كنم اجازه بدهي قبل از مرگ هرچه درد بيدرمان در پهنه اين دل ماتمزده ام دارم به صورت قطره هاي سرگردان مشتي سرشك ديده گم كرده به دامان محبت بار تو بسپارم...
ميدانم هرگز باور نمي كردي اينچنين نامه اي به دست تو برسد ,تو بر حسب نامه هاي گذشته من دخترت را زني نجيب مي دانستي كه شرافتوندانه دور از خانه و كاشانه نان مادرستمديده و خواهر يتيمش را به دست مي آورد...چگونه بگويم مادر؟!...كه از بخت من بدبخت در عصري به دنيا آمدهام كه "شرافت"به طور رقت انگيزي بازارش كساد است...
مي داني يعني چه؟ مادر همه هر چه تاكنون بتو نوشته ام دروغ محض بوده است...دروغ محض...اما اجتناب ناپذير.
خدا مي داند هيچ دلم نمي خواست دل شكسته ات را بار ديگر بشكنم ...همه آن نامه ها را ده روز ديگر كه مصادف با بيست و چهارمين سال تولد من كه در حقيقت بيست و چهارمين سال تولد يك بدبختي بيزوال است,بسوزان...
و خاكستر سردشان را لا بلاي بستر پاره پاره من كه مات و دست نخورده و بي صاحب در كنج كلبه ي فقيرمان افتاده است,دفن كن...بگذار خاكستر آن نامه ها لاشه افتخار من باشد...افتخار اينكه حداقل آنقدر تو را عزيز مي داشتم كه تا واپسين لحظات هرگز نگذاشتم حتي تصوير بيچارگي من ,شريك باشي...
مادر جاندر تمام مدت اين سه سالي كه مرا با اين قبرستان بي سرپوش آرزوها و آمال انساني ,اين آخرين ايستگاه اميد بيكاران خانه بدوش شهرستاني ,اين تهران خراب شده,روانه كردي برحسب راه نكبت باري كه كه اين اجتماع هرزه پيش پاي زندگي غريب من گذاشت من يكي از بي پناه ترين گناهكاران روزگاربودم....
افسوس!...هزاران افسوس كه ضربان نا مرتب قلبم فرصتي نمي دهد.تا آنجا كه مي خواستم جزئيات گذشته و اندوهبارم را برايت شرح دهم...
همانقدر بايد بگويم كه زندگي بسر نوشتي اينقدر دردناك دچارم كرد ,سه سال تمام شب و روز كار من پاسخ دادن به تمناي هرزه مشتي نامرد بود كه در ازاي پولي ناچيز همه مستي ها-پستي ها-رذالتها ي خود را وحشيانه در لذت زائيده از پيكر خسته و تب آلود من خلاضه كردند.
آه خداوندا!چه سرنوشت وحشتناكي!
در عرض اين سه سال سرتا سر آرزوهاي من اشكها – اشكهاي پنهان من,بازيچه خنده ها,محبتها و پايكوبي هاي ساختگي بود...
در عرض اين مدت هرگز فرصت اينكه چند دقيقه اي از ته دل به خاطر سيه روزي خودم اشك بريزم ,نداشتم...
تنها يكبار تقريبا شش ماه پيش بود كه در كشمكش يك درد جانگاه صميمانه خنديدم...اما بخدا,مادر اگر بداني اين خنده تصادفي را چقدر وحشيانه در لرزش لبانم شكستند...آخ اگر بداني...
آري مادر جان شش ماه پيش در همان خانه اي كه آشيانه حراج تدريجي ناموس محتاج من بود,صاحب فرزندي شدم...
از چه پدري؟از چند پدر؟اينها را هيچ نمي دانم...اما آنچه مسلم بود,خدا براي نخستين بار بزرگترين نعمتها را-نعمت مادر بودن را به من ارزاني كرد...
شبي كه دخترم به دنيا آمد تا صبح از خوشحالي خوابم نبرد...براي چند ساعت همه دردها ,گرفتاريها را فراموش كرده بودم...
احساس مي كردم زني نجيبم و در خانه اي محقر و آبرومند براي شوهر مهربانم طفلي زيبا به دنيا آورده ام...و فردا صبح پدرش از ديدن او...
آخ مادر...چه مي گويم؟چه مي خواهم بگويم؟!
آه,اي آرزوهاي خام...اي آرزوهاي ناكام!...
مادر جان اگر بداني فرداي آنشب چه برسرم آوردند؟!
رئيس آن خانه نفرين شده بچه ام را ازدستم گرفت...به زور گرفت...قدرت اينكه از جا تكان بخورم نداشتم ...هرچه فرياد كردم ماما!ماما!فريادم در دل سنگش موثر واقع نشد.
آخ مادر ...ببين سرنوشت كار انسان را به كجا ميكشاند...كه در خانه اي چنين رسوا,به زني كه رئيس خانه است بايد"ماما"گفت...آخ بيچاره مادرم...اري بچه ام را از آغوشم بيرون كشيدند...بردند...هنگامي كه براي آخرين بار نگاهم به قيافه معصوم طفل بيگناه افتاد,مثل اينكه با يك نگاه سرگردان از من پرسيد:چرا؟؟؟
دخترم را بردند و بر حسب قوانين حاكم بر اينچنين خانه ها او را در خلوت محض به خاك سپردند.
چه مي دانم شايد اين حكمت خدا بود...شايد خدا فكر كرده بود كه مردنش بهتر از ماندنش است.دنيائي كه سرنوشت دختر زن نجيبي چون تو را به اينجا مي كشاند چه سر نوشتي مي توانست نصيب دختر يك فاحشه بدبخت كند؟!
پس از دخترم مرا هم از خانه بيرون كردند...از كار افتاده بودم .درد فقدان بچه كمر هستي مرا شكسته بود.
مادر جان ...تصادفي نيست كه شش ماه در آمدم حتي آنقدر نبود كه يك شب با شكم سير بخواب روم...
چه خواب؟چه شكم؟چه بدبختي؟شش ماه تمام است كه در كوچه و پس كوچه ها ويلانم...در عرض اين شش ماه به صد جور مرض استخوان سوز گرفتار شدم...
ديگر نمي توانم حرف بزنم,بغض دارد خفه ام مي كند,بغض نيست,مرگ است!مرگ در كار تحويل گرفتن پس مانده ي جان من است!
خداحافظ مادر
شيرت را حلال كن,به خواهر كوچكم هرگز نگو كه خواهر نگون بختش چطور زندگي كرده و چطور مرد.
نه-مادر نگو.
(خدانگهدارتان)