بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > شعر

شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حريقِ سرد وقتي که شعله‌ي ِ ظلم
غنچه‌ي ِ لب‌هاي ِ تو را سوخت
چشمان ِ سرد ِ من
درهاي ِ کور و فروبسته‌ي ِ شبستان ِ عتيق ِ درد بود.
بايد مي‌گذاشتند خاکستر ِ فرياد ِمان را بر همه‌جا بپاشيم
بايد مي‌گذاشتند غنچه‌ي ِ قلب ِمان را بر شاخه‌هاي ِ انگشت ِ عشقي
بزرگ‌تر بشکوفانيم
بايد مي‌گذاشتند سرماهاي ِ اندوه ِ من آتش ِ سوزان ِ لبان ِ تو را
فرونشاند
تا چشمان ِ شعله‌وار ِ تو قنديل ِ خاموش ِ شبستان ِ مرا برافروزد...



اما ظلم ِ مشتعل
غنچه‌ي ِ لبان‌ات را سوزاند
و چشمان ِ سرد ِ من
درهاي ِ کور و فروبسته‌ي ِ شبستان ِ عتيق ِ درد ماند...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

براي ِ سياووش کوچک

نه به خاطر ِ آفتاب نه به خاطر ِ حماسه
به خاطر ِ سايه‌ي ِ بام ِ کوچک‌اش


به خاطر ِ ترانه‌ئي



کوچک‌تر از دست‌هاي ِ تو


نه به خاطر ِ جنگل‌ها نه به خاطر ِ دريا
به خاطر ِ يک برگ


به خاطر ِ يک قطره



روشن‌تر از چشم‌هاي ِ تو


نه به خاطر ِ ديوارها ــ به خاطر ِ يک چپر
نه به خاطر ِ همه انسان‌ها ــ به خاطر ِ نوزاد ِ دشمن‌اش شايد
نه به خاطر ِ دنيا ــ به خاطر ِ خانه‌ي ِ تو
به خاطر ِ يقين ِ کوچک‌ات
که انسان دنيائي‌ست
به خاطر ِ آرزوي ِ يک لحظه‌ي ِ من که پيش ِ تو باشم
به خاطر ِ دست‌هاي ِ کوچک‌ات در دست‌هاي ِ بزرگ ِ من
و لب‌هاي ِ بزرگ ِ من
بر گونه‌هاي ِ بي‌گناه ِ تو



به خاطر ِ پرستوئي در باد، هنگامي که تو هلهله مي‌کني
به خاطر ِ شب‌نمي بر برگ، هنگامي که تو خفته‌اي
به خاطر ِ يک لب‌خند
هنگامي که مرا در کنار ِ خود ببيني



به خاطر ِ يک سرود
به خاطر ِ يک قصه در سردترين ِ شب‌ها تاريک‌ترين ِ شب‌ها
به خاطر ِ عروسک‌هاي ِ تو، نه به خاطر ِ انسان‌هاي ِ بزرگ
به خاطر ِ سنگ‌فرشي که مرا به تو مي‌رساند، نه به خاطر ِ شاه‌راه‌هاي ِ
دوردست



به خاطر ِ ناودان، هنگامي که مي‌بارد
به خاطر ِ کندوها و زنبورهاي ِ کوچک
به خاطر ِ جار ِ سپيد ِ ابر در آسمان ِ بزرگ ِ آرام



به خاطر ِ تو
به خاطر ِ هر چيز ِ کوچک هر چيز ِ پاک برخاک‌افتادند
به ياد آر
عموهاي‌ات را مي‌گويم
از مرتضا سخن مي‌گويم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بدرود براي ِ زيستن دو قلب لازم است
قلبي که دوست بدارد، قلبي که دوست‌اش بدارند
قلبي که هديه کند، قلبي که بپذيرد
قلبي که بگويد، قلبي که جواب بگويد
قلبي براي ِ من، قلبي براي ِ انساني که من مي‌خواهم
تا انسان را در کنار ِ خود حس کنم.









درياهاي ِ چشم ِ تو خشکيدني‌ست
من چشمه‌ئي زاينده مي‌خواهم.




پستان‌هاي‌ات ستاره‌هاي ِ کوچک است
آن سوي ِ ستاره من انساني مي‌خواهم:




انساني که مرا بگزيند
انساني که من او را بگزينم،
انساني که به دست‌هاي ِ من نگاه کند
انساني که به دست‌هاي‌اش نگاه کنم،
انساني در کنار ِ من
تا به دست‌هاي ِ انسان‌ها نگاه کنيم،
انساني در کنارم، آينه‌ئي در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگريم...









خدايان نجات‌ام نمي‌دادند
پيوند ِ تُرد ِ تو نيز
نجات‌ام نداد


نه پيوند ِ تُرد ِ تو



نه چشم‌ها و نه پستان‌هاي‌ات



نه دست‌هاي‌ات



کنار ِ من قلب‌ات آينه‌ئي نبود
کنار ِ من قلب‌ات بشري نبود...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به توگويم ديگر جا نيست
قلب‌ات پُراز اندوه است
آسمان‌هاي ِ تو آبي‌رنگي‌ي ِ گرماي‌اش را از دست داده است



زير ِ آسماني بي‌رنگ و بي‌جلا زنده‌گي مي‌کني
بر زمين ِ تو، باران، چهره‌ي ِ عشق‌هاي‌ات را پُرآبله مي‌کند
پرنده‌گان‌ات همه مرده‌اند
در صحرائي بي‌سايه و بي‌پرنده زنده‌گي مي‌کني
آن‌جا که هر گياه در انتظار ِ سرود ِ مرغي خاکستر مي‌شود.







ديگر جا نيست
قلب‌ات پُراز اندوه است


خدايان ِ همه آسمان‌هاي‌ات



بر خاک افتاده‌اند

چون کودکي
بي‌پناه و تنها مانده‌اي
از وحشت مي‌خندي
و غروري کودن از گريستن پرهيزت مي‌دهد.



اين است انساني که از خود ساخته‌اي
از انساني که من دوست مي‌داشتم
که من دوست مي‌دارم.







دوشادوش ِ زنده‌گي



در همه نبردها جنگيده‌بودي

نفرين ِ خدايان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد


مرا در برابر ِ تنهائي



به زانو در مي‌آوري.


آيا تو جلوه‌ي ِ روشني از تقدير ِ مصنوع ِ انسان‌هاي ِ قرن ِ مائي؟ ــ
انسان‌هائي که من دوست مي‌داشتم
که من دوست مي‌دارم؟







ديگر جا نيست
قلب‌ات پُراز اندوه است.



مي‌ترسي ــ به تو بگويم ــ تو از زنده‌گي مي‌ترسي
از مرگ بيش از زنده‌گي
از عشق بيش از هر دو مي‌ترسي.



به تاريکي نگاه مي‌کني
از وحشت مي‌لرزي
و مرا در کنار ِ خود


از ياد



مي‌بري.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بهارِ ديگر قصد ِ من فريب ِ خودم نيست، دل‌پذير!
قصد ِ من
فريب ِ خودم نيست.




اگر لب‌ها دروغ مي‌گويند
از دست‌هاي ِ تو راستي هويداست
و من از دست‌هاي ِ توست که سخن مي‌گويم.









دستان ِ تو خواهران ِ تقدير ِ من‌اند.




از جنگل‌هاي ِ سوخته از خرمن‌هاي ِ باران‌خورده سخن مي‌گويم
من از دهکده‌ي ِ تقدير ِ خويش سخن مي‌گويم.









بر هر سبزه خون ديدم در هر خنده درد ديدم.
تو طلوع مي‌کني من مُجاب مي‌شوم
من فرياد مي‌زنم
و راحت مي‌شوم.





قصد ِ من فريب ِ خودم نيست، دل‌پذير!
قصد ِ من
فريب ِ خودم نيست.




تو اين‌جائي و نفرين ِ شب بي‌اثر است.
در غروب ِ نازا، قلب ِ من از تلقين ِ تو بارور مي‌شود.
با دست‌هاي ِ تو من لزج‌ترين ِ شب‌ها را چراغان مي‌کنم.




من زنده‌گي‌ام را خواب مي‌بينم
من روياهاي‌ام را زنده‌گي مي‌کنم
من حقيقت را زنده‌گي مي‌کنم.









از هر خون سبزه‌ئي مي‌رويد از هر درد لب‌خنده‌ئي
چرا که هر شهيد درختي‌ست.
من از جنگل‌هاي ِ انبوه به سوي ِ تو آمدم
تو طلوع کردي
من مُجاب شدم،


من غريو کشيدم



و آرامش يافتم.



کنار ِ بهار به هر برگ سوگند خوردم


و تو



در گذرگاه‌هاي ِ شب‌زده


عشق ِ تازه را اخطار کردي.









من هلهله‌ي ِ شب‌گردان ِ آواره را شنيدم
در بي‌ستاره‌ترين ِ شب‌ها
لب‌خندت را آتش‌بازي کردم
و از آن پس
قلب ِ کوچه خانه‌ي ِ ماست.









دستان ِ تو خواهران ِ تقدير ِ من‌اند
بگذار از جنگل‌هاي ِ باران‌خورده از خرمن‌هاي ِ پُرحاصل سخن
بگويم
بگذار از دهکده‌ي ِ تقدير ِ مشترک سخن بگويم.



قصد ِ من فريب ِ خودم نيست، دل‌پذير!
قصد ِ من
فريب ِ خودم نيست.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سرچشمه

در تاريکي چشمان‌ات را جُستم
در تاريکي چشم‌هاي‌ات را يافتم
و شب‌ام پُرستاره شد.







تو را صدا کردم
در تاريک‌ترين ِ شب‌ها دل‌ام صداي‌ات کرد
و تو با طنين ِ صداي‌ام به سوي ِ من آمدي.
با دست‌هاي‌ات براي ِ دست‌هاي‌ام آواز خواندي
براي ِ چشم‌هاي‌ام با چشم‌هاي‌ات
براي ِ لب‌هاي‌ام با لب‌هاي‌ات
با تن‌ات براي ِ تن‌ام آواز خواندي.



من با چشم‌ها و لب‌هاي‌ات



اُنس گرفتم

با تن‌ات انس گرفتم،
چيزي در من فروکش کرد
چيزي در من شکفت
من دوباره در گهواره‌ي ِ کودکي‌ي ِ خويش به خواب رفتم


و لب‌خند ِ آن زماني‌ام را



بازيافتم.






در من شک لانه کرده بود.



دست‌هاي ِ تو چون چشمه‌ئي به سوي ِ من جاري شد
و من تازه شدم من يقين کردم
يقين را چون عروسکي در آغوش گرفتم
و در گهواره‌ي ِ سال‌هاي ِ نخستين به خواب رفتم;
در دامان‌ات که گهواره‌ي ِ روياهاي‌ام بود.



و لب‌خند ِ آن زماني، به لب‌هاي‌ام برگشت.



با تن‌ات براي ِ تن‌ام لالا گفتي.
چشم‌هاي ِ تو با من بود
و من چشم‌هاي‌ام را بستم
چرا که دست‌هاي ِ تو اطمينان‌بخش بود




بدي، تاريکي‌ست
شب‌ها جنايت‌کارند
اي دلاويز ِ من اي يقين! من با بدي قهرم
و تو را به‌سان ِ روزي بزرگ آواز مي‌خوانم.







صداي‌ات مي‌زنم گوش بده قلب‌ام صداي‌ات مي‌زند.
شب گِرداگِردَم حصار کشيده است
و من به تو نگاه مي‌کنم،
از پنجره‌هاي ِ دل‌ام به ستاره‌هاي‌ات نگاه مي‌کنم
چرا که هر ستاره آفتابي‌ست
من آفتاب را باور دارم
من دريا را باور دارم
و چشم‌هاي ِ تو سرچشمه‌ي ِ درياهاست
انسان سرچشمه‌ي ِ درياهاست.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ديگر تنها نيستم بر شانه‌ي ِ من کبوتري‌ست که از دهان ِ تو آب مي‌خورد
بر شانه‌ي ِ من کبوتري‌ست که گلوي ِ مرا تازه مي‌کند.
بر شانه‌ي ِ من کبوتري‌ست باوقار و خوب
که با من از روشني سخن مي‌گويد
و از انسان ــ که رب‌النوع ِ همه‌ي ِ خداهاست.



من با انسان در ابديتي پُرستاره گام مي‌زنم.







در ظلمت حقيقتي جنبشي کرد
در کوچه مردي بر خاک افتاد
در خانه زني گريست
در گاه‌واره کودکي لب‌خندي زد.



آدم‌ها هم‌تلاش ِ حقيقت‌اند
آدم‌ها هم‌زاد ِ ابديت‌اند
من با ابديت بيگانه نيستم.




زنده‌گي از زير ِ سنگ‌چين ِ ديوارهاي ِ زندان ِ بدي سرود مي‌خواند
در چشم ِ عروسک‌هاي ِ مسخ، شب‌چراغ ِ گرايشي تابنده است
شهر ِ من رقص ِ کوچه‌هاي‌اش را بازمي‌يابد.



هيچ‌کجا هيچ زمان فرياد ِ زنده‌گي بي‌جواب نمانده است.
به صداهاي ِ دور گوش مي‌دهم از دور به صداي ِ من گوش مي‌دهند
من زنده‌ام
فرياد ِ من بي‌جواب نيست، قلب ِ خوب ِ تو جواب ِ فرياد ِ من است.







مرغ ِ صداطلائي‌ي ِ من در شاخ و برگ ِ خانه‌ي ِ توست
نازنين! جامه‌ي ِ خوب‌ات را بپوش
عشق، ما را دوست مي‌دارد
من با تو روياي‌ام را در بيداري دنبال مي‌گيرم
من شعر را از حقيقت ِ پيشاني‌ي ِ تو در مي‌يابم



با من از روشني حرف مي‌زني و از انسان که خويشاوند ِ همه‌ي ِ
خداهاست



با تو من ديگر در سحر ِ روياهاي‌ام تنها نيستم.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:05 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها