بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

« قسمت سیزدهم»

دستم روروی سنگ مزار مامان حرکت دادم و بی اراده آه حسرت باری کشیدم
-وقتی مامان رفت ، انگار همه خوشی های منم رفت . همه خنده هایم همه بی خیالی هایم و آسودگی ها . همه عزت نفسی که کنار اون احساس می کردم . اون موقع بود که فکر بابا افتادم . من هنوز یه بابا داشتم ، هر چند توی اون هیجده سال هیچ وقت محبت یا لبخندش رو ندیدم ، ولی دلم به حضورش خوش بود . به خودم می گفتم حالا که من دیگه پشتیبانی به نام مادر ندارم ، اون به فکرم می افته و اجازه می ده بهش تکیه کنم و این درد مشترک رو یه جوری با هم تحمل کنیم . اونجوری دیگه سنگینی این درد روی شونهایم یکی نبود .ولی او برعکس همه تصورات من عمل کرد .اون با ازدواجش با شراره بهم فهموند ، کسی نیست که بتونم بهش تکیه کنم . کسی نیست که بتونه بار سنگین این مصیبت رو از شونه هایم کم کنه . از اون موقع دیگه نتونستم بهش بگم بابا . اون دیگه هیچ نسبتی با من نداشت توی ذهنم اول فقط همسر مادرم بود ، زنی که عاشق اون بودم و بعد از اون ما با هم هیچ نسبتی نداشتیم و اون فقط حضور مزاحم وار منو تحمل می کرد بی محلی ها و بی توجهی های اون به من هم ، به این تصورات دامن می زد .
اوایل فکر می کردم شاید رفتن مامان اونو به خودش بیاره و حضور من براش مهم بشه ، ولی اون با ازدواجش بعد از دو ماه یه درد تازه به دردام اضافه کرد .برام مهم نبود طرف مقابل کی هست ، یا چند سالشه ؟ جوونه ؟ پیره ؟ این برام مهم بود که اون منوآدم حساب نکرد ، اون می تونست یه مدت دیگه صبر کنه ، می تونست جلوی من چیزی بروز نده ، می تونست شراره رو به اون زودی تو این خونه نیاره ، می تونست داغم رو تازه نکنه . ولی تنها کاری که کرد این بود که نمک روی زخم تازه ام پاشید . اون دست یه زن رو گرفت و آورد تو خونه نشوند جای مادرم و بهم دستوردادبهش احترام بذارم و مامان خطاب کنم .
اون شب چقدر خندیدم . اونقدر خندیدم که اشکم در اومد و اونها فکر کردن دیوونه شدم . خوب راست راستی تا مرز جنون رفته بودم ، اون ازم خواست زنی رو مامان خطاب کنم که باهاش هشت سال اختلاف سنی داشتم . اون موقع بود که از هر دوشون متنفر شدم .از همه مردها بدم اومد ، از شراره بیزار شدم و سعی کردم عکس اون چیزی که می خواست عمل کنم . ولی این کافی نبود . راضیم نمی کرد . خیلی ها باید تو آتیش نفرت من می سوختن . اون موقع بود که زندگی تازه ام شروع شد . از چیزی نمی ترسیدم،نه مادری داشتم که با دیدن کارام ناراحت بشه نه بابایی بالای سرم بود . تا به من و زندگی خیابونی تازه ام باشه . بود ونبودش برام فرقی نداشت ،همین طور که بود ونبود من .
فکر می کردم همه مرده ها نامردن و فقط مهر مردونگی رو پیشونیشون خورده . وقتی می دیدم واسه یه لحظه دیدنم یا یه نگاه به ظاهر دلباخته ، یه لبخند یا یه حرف محبت آمیز چه جوری التماس می کنن و با یه شاخه گل یا هدیه ای که از یکی مثل خودشون گرفته بودم یا یه حرف معمولی ، چه جوری خرکیف می شن ، دلم خنک می شد و احساس می کردم موفق شدم . من دلم می خواست اونها رو خار و ذلیل ببینم که موفق هم شدم . همشون یه جوری جلوم به زانو دراومده بودن ، ولی خودشون خبر نداشتن خودشون روی این بازی مسخره اسم عشق رو گذاشته بودن . من نمی خواستم با این کارا تلافی بی محلی وبی خیالی بابا در آورده باشم ، ولی خودم روز به روز توی لجن فرو می رفتم و اون ، نمی دونم فهمید و به روی خودش نیاورد یا نفهمید و خنواست بفهمه ولی وقتی شما وارد زندگیم شدین یه دفعه همه چیز عوض شد وقتی دیدم که بعد از چهار سال که از فوت همسرتون می گذره ، هنوزم به اون وفا دارید و با یاد اون زندگی می کنید ، وقتی دیدم چه جوری با عشق و احترام از اون صحبت می کنید فهمیدم همه مردا نمی تونن مثل بابای من نامرد و بی وجدان باشن . شاید اگه شما رو نمی دیدم ، هیچ وقت به خودم نمی اومدم و معلوم نبود آخر کارم به کجا می کشید .
حرفام تموشد سربلند کردم نگام تو نگاش نشست ، منتظر بود نصیحتم کنه یا بازم سرزنش بارونم کنه ، ولی اون فقط نگام کرد .انگار ذهنش با من نبود . برق اشک چشماشو براق کرده بود ، نمی دونم به خاطر من گریه می کرد یا دوباره به یاد سوزان افتاده بود ؟ سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم :
-متاسفم نمی خواستم ناراحتتون کنم .
انگار تازه به خودش اومده باشه ، سرش رو تکون دادو گفت :
-به نظر من فکر کردن به گذشته ها هیچ منفعتی نداره غیر از آزار وا ذیت خودت .
و بعد نگاه جستجوگرش رو به اطرف چرخوند و صدا زد :
-سارا ؟!
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم . سارا روی پنج شیش تا از مزارهای اطراف ما ، گل چیده بود .وقتی متوجه صدای باباش شد ، رگشت وبا خنده گفت :
-بابایی ببین ، واسه همه گل گذاشتم .
عابرها با لبخند به سارا نگاه می کردن . پدرام بلند شد و رفت طرفش .
-کار خوبی کردی بابا ، ولی اون گل ها مال مامان خاله پریا بود .
-خوب من می خواستم اونها رو خوشحال کنم .
سارا رو بغل کرد وگونه اش رو بوسید :
-سردته ؟!
-یه کم دماغم یخ زده ، نگاه کن .
صورتش رو چسبوند به گونه پدرام .
خندبد و گفت :
-الان می ریم تو ماشین ، زودی گرم می شی .
بعد برگشت طرف من وگفت :
-بلند شو خاله پری ، بدو که حسابی کار داریم هم دختر کم یخ زده ، هم باید خرید کنیم .
طرز صحبت کردنش ، بی اختیار لبخند رو مهمون لبم کرد .صمیمیتی تو حرفاش بود ، اومد وکنارم زانو زد . فاتحه ای خوند و دوباره نگاشو به صورتم دوخت :
-بریم ، نمی خوام بد قول از آب در بیام ، به مسعود قول دادم که ه موقع می رسیم .
فاتحه ای خوندم و بلند شدم و بعد از خداحافظی بامامان ، به اونها که چند قدم اون طرف تر ایستاده بودن ملحق شدم .
-عجله کن خوب نیست بعد از غروب آفتاب اینجا باشیم .
خندیدم :
-خیلی عجیبه
-چی ؟
-فکر نمی کردم شمام به این چیزا اعتقاد داشته باشی .
ایستاد و نگام کرد :
-ببینم تو انگار فراموش کردی من ایرانی ام .
سرم رو تکون دادم وگفتم :
- - نه فراموش نکردم ، ولی شما سال ها از اینجا دور بودید
شروع به حرکت کرد . منم کنارش قرار گرفتم و سعی کردم قدم هام رو با اون هماهنگ کنم .
-درسته من سال ها از کشورم دور بودم ولی اجازه ندادم فرهنگ بیگانه جایفرهنگ و رسوم خودم رو بگره . به نظر من ، ادم ها اگه به چیزی از ته قلب ایمان داشته باشه ، هیچ چیز نمی تونه پایه های اعتقاد و ایمانش رو سست کنه . نمی دونم متوجه شدی یا نه ! سارا با اینکه چهار سال تو اون کشور زندگی کرده ، حتی یک کلمه انگلیسی بلد نیست ، چون من نخواستم دوست داشتم به جای ددی یا پاپا ، بهم بگه بابا .
با زیرکی گفتم :
-مطمئنید ؟
برت و نگام کرد :
-به حرفام ایمان دارم .
-پس اسمش چی ؟چرا اسمش ایرانی و فارسی نیست ؟ فراموش کردید سارا اسمیه که از همون فرهنگ به قول شما بیگانه ارد زبان ما شده .
-این دیگه دسن من نبود ، خواست پدر ومادرش بود .
«پدر ومادرش ! منظورش مادرشه ! حتما می خواد بگه در این مورد نتونسته فرهنگ خودشو تحمیل کنه .»
-پس شما هم بله ؟
در ماشین رو باز کرد و سارا رو گذاشت روی صندلی عقب :
-متوجه منظورت نمی شم .
در ماشین رو باز کردم و با خنده گفتم :
-شما هم جزو گروه زی زی ها شدید . در مورد اسم سارا می گم .
-گروه زی زی ها چه جور گروهیه ؟
نشستم روی صندلی و گفتم :
-زن ذلیل ها
یه لحظه اخمی به پیشونی آورد ، ولی بعد لب هایش به خنده باز شد و همون طور درو می بست گفت :
- هر چی دل بگو ، ولی نوبت منم می شه .
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از deltang به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:20 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها