بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 10-07-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


اواخر زمستان بود و نزدیک عید، ولی نه در خانۀ ما حرفی از عید بود و نه در خانۀ دلمان. حدود سه ماه از رفتن رعنا می گذشت. در این مدت، کیمیا دو – سه بار سرمای شدید خورده و مریض شده بود.

عمه می گفت از غصه است و من مدام خودم را سرزنش می کردم که لابد نمی توانم آن طور که باید به او رسیدگی کنم. ولی دکترش دلیلش را سردی هوا و ضعف بنیۀ کیمیا می دانست. حسام و مهشید می گفتند از بس لباس تنش می کنی و مواظبش هستی، با یک باد سرما می خورد و ... و من مانده بودم کدام درست می گویند.

مادر بودن یک هنر غریزی است و خودجوش. ولی وقتی بخواهی خودت را جای مادر کسی بگذاری باید معجزه بشود تا بتوانی کاملا مثل یک مادر عمل کنی. در تمام این مدت همۀ تلاشم این بود که سرسوزنی بین کارهای من و آنچه رعنا می کرد و می خواست تفاوتی نباشد، ولی هیچ وقت راضی نشدم. هر بار که کیمیا مریض می شد، آن قدر خودم را سرزنش می کردم که تقریبا بعد از او یا با او، خودم هم بیمار می شدم، ولی نمی گذاشتم هیچ کس کارهای او را انجام بدهد. دیگر طوری شده بود که حتی برای چند دقیقه هم نمی توانستم از او دور باشم. البته باز هم روحیۀ خود کیمیا بود که بیش تر به این حالت دامن می زد. با این که بیش تر از یک سال بود که کنار ما بود، تنها به من و حسام کاملا انس گرفته بود.

پیش هیچ کس دیگر حتی خاله و مادر با وجود تمام محبتی که به او می کردند تنها نمی ماند و غیر از من با تنها کسی که می ماند یا بیرون می رفت حسام بود. حسام حالا خیلی آرام تر از قبل شده بود و در این مدت با تمام توان برای نگهداری از کیمیا و عادت دادنش به وضع جدید و برای تسلی دادن به بقیه، خصوصا خاله کمک می کرد.

روزها همان طور که رعنا می خواست، حتما یک ساعت کیمیا را بیرون می بردم. شب ها سر ساعت می خواباندمش و حتما، غیر از مواقعی که مریض بود، روزی یک بار حمامش می کردم و باز مثل خود رعنا لباس هایش را فقط خودم با دست و صابون می شستم و می گذاشتم عمه یکریز غرغر کند که این چه مدل بچه داری است که در این خانه باب شده!

اتفاق عجیبی افتاده بود، من که روزها و فکرم با کیمیا پر شده بود، بدون کوچک ترین فشاری در مقابل عمه صبوری می کردم. چه اهمیتی داشت که عمه چه می گوید؟ مهم این بود که من داشتم آن طوری رفتار می کردم که دلم می خواست و در این خانۀ شلوغ، کنار کیمیا، برای خودم یک زندگی مستقل داشتم و حالا دیگر آن قدر عاقل شده بودم که قدر این موهبت را بدانم و تازه یک کشف مهم هم کرده بودم و آن این که در یک خانۀ شلوغ هم می شود زندگی مستقل داشت و خوشبخت بود.

مثل الان که در همان خانه و در همان اتاق خودم به واسطه کیمیا زندگی مستقلی داشتم و خوشبخت بودم. رعنا، عجیب است، ولی باور کن که من بالاخره فهمیده ام که بدون فرار از این خانۀ شلوغ هم می شود خوشبخت بود. خوشبختی حسی است که در درون ما جریان پیدا می کند، نه جایی بیرون از ما!

رعنا، این حس حالا در وجود من جاری شده با کمک تو و کیمیای تو .....

__________________

ویرایش توسط SonBol : 10-07-2009 در ساعت 08:25 AM
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 10-07-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بهار از راه رسید، اولین بهار بدون رعنا. در خانۀ ما خبری از عید و سال نو نبود. اولین روز سال، همه با هم رفتیم سر خاک رعنا، ولی برای این که کیمیا شاهد گریه های دیگران نباسد، من و کیمیا بعدا همراه حسام رفتیم، با یک گلدان بزرگ شب بو و یک سبزۀ کوچک که در دست های کوچک کیمیا بود. وقتی کیمیا همراه حسام خم می شد تا با دست های کوچکش گل و سبزه را روی آن سنگ سفید بگذارد من هرچه با خودم جنگیدم، نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. این بود که رو برگرداندم و خیلی دورتر از آن ها برسر مزاری دیگر نشستم و زار زدم.



این تلخ ترین عید دیدنی همۀ عمرم بود. همان طور که تلخ ترین عیدی بود که بهارش برایم به سردی زمستان و دلگیری پاییز بود.

از آن به بعد هوا خوب شده بود، تقریبا هر هفته همراه کیمیا و حسام سرخاک رعنا می رفتم، و طبق قراری ناگفته، حسام همراه کیمیا می ماند و من تنها کنار رعنا می نشستم و اشک ریزان برایش از همۀ آنچه گذشته بود می گفتم و بعد اشک هایم را پاک می کردم و دور می شدم. هیچ وقت نمی توانستم به کیمیا که با کمک حسام گل ها را روی آن سنگ سفید می چید، نگاه کنم. این بود که روبرگرداندم و دور می شدم و باز اشک بود و اشک که این درد تلخ را مرهم می گذاشت، مرهمی که خود رعنا دوباره به من باز گردانده بود.

اواخر فروردین بود. کیمیا حالا خیلی بهتر حرف می زد و رابطه اش با حسام آن قدر نزدیک و خوب شده بود که بیش تر شب ها توی بغل حسام می خوابید و بعدازظهرها کاملا معلوم بود که چشم براه به قول خودش « اسام » است. بهرام هر هفته یا حداکثر ده روز یک بار زنگ می زد ولی کیمیا نمی توانست یکی – دو کلمه بیش تر تلفنی با او حرف بزند. آن یکی – دو کلمه را هم وقتی می گفت که فکر می کرد حسام آن طرف خط است.

مهشید که حالا پنج ماه کامل از حاملگی اش می گذشت، آن قدر از خوابیدن کلافه شده بود که با غصه می گفت حتی سرکار گذاشتن مداوم عمه یا جنگ لفظی اش با حسام هم دلش را خنک نمی کند و حالا داشت به من که قرار بود کیمیا را همراه حسام برای زدن واکسن ببرم، می گفت:

- کاش جای تو بودم و می توانستم فقط یکی – دو ساعت بروم بیرون، یک گشتی بزنم و برگردم.

که صدای ناله های عمه حرفش را قطع کرد. صدایی که تقریبا از ناله گذشته و به فریاد نزدکتر بود، و خاله را صدا زد:

- ناهید خانم به دادم برس! مردم از پا درد، به خدا دیگه نمی تونم پا از پا بردارم.

مهشید همان طور که خوابیده بود، رو به من که داشتم موهای کیمیا را مرتب می کردم، گفت:

- حالا وقتی هم که پا از پا برمی داره، مگه غیر از توالت و آشپزخانه کجا می ره، همچین ناله می کنه انگار قهرمان ماراتن بوده.

سعی کردم نخندم و گفتم:

- مهشید! گناه داره بی چاره، مسخره نکن.

مهشید چشم هایش را گرد کرد و گفت:

- نه این که حالا خودم روی پاهام مثل فرفره می چرخم، دارم اونو مسخره می کنم!

- بابا تو می تونی، نمی خوای راه بری، بی چاره می خواد ولی نمی تونه.

- خب خواهر من، وقتی نتونی از چیزی استفاده کنی، فرقی نمی کنه بخوای یا نخوای که! عمه تازه باید دلش رو بذاره پیش دل بدبخت من که پا دارم و نمی تونم راه برم، نه که واسه چیزی که نداره هی سر و صدا کنه!

دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.

مادر از اتاق عمه بیرون آمد، داشت بلند بلند می گفت:

- چشم، الان زنگ می زنم، اگه راه نیفتاده باشه، بهش می گم.

و بعد از من پرسید:

- مامان، حسام گفته کی می آد؟

- ساعت پنج و نیم.

مادر گوشی را برداشت و شنیدم که به حسام زنگ می زند و من که حواسم به حرف های مهشید و سرو صدای کیمیا بود از جا بلند شدم، ساعت چهار و نیم بود. بایست حاضر می شدم. یک ساعت بعد وقتی من و کیمیا منتظر آمدن حسام بودیم، هنوز صدای ناله های عمه بلند بود و من کنار تخت مهشید از حرف هایش می خندیدم که صدای زنگ باعث شد از جا بلند شوم و در حالی که به طرف در می رفتم، با صدای بلند خداحافظی کنم که ناگهان چشمم از پشت شیشه به در باز حیاط افتاد و حسام را دیدم که در باز کرده بود و به خانمی که توی ماشین نشسته بود، تعارف می کرد. جا خوردم و از فکر این که با یکی از دوست هایش آمده دنبال ما، کفرم درآمد. با حالت عصبی ساک کیمیا را پیش مهشید گذاشتم و همان طور که از پله ها سریع بالا می رفتم و به مهشید گفتم:

- بهش بگو خودش کیمیا رو ببره، من نمی رم.

صدای مهشید را که می گفت:

- ا ، مگه چی شده؟

صدای بلند سلام حسام و جیغ شاد کیمیا قطع کرد و من که در اتاق را محکم می بستم صدای سلام مادر و خاله و بفرمایید محترمانۀ حسام را شنیدم. در عین عصابنیت و خشم، تعجب کردم که چرا برای این چند دقیقه دوستش را آورده توی خانه. مدت ها بود که حسام دیگر حرفی از به قول خودش « خواهر دوست هایش » نزده بود و ما کسی را همراهش ندیده بودیم. حتی مثل قبل، دیگر با دوست های خودش هم در ارتباط نبود. بیش تر وقتش بعد از کار، صرف کارهای کیمیا می شد و در خانه بود و این همان چیزی بود که بارها بارها عمه به عنوان اهل شدن حسام از آن نام برده بود، درست مثل خوب شدن من که بهش می گفت « شفا » و هر وقت می خواست خودش یا خاله را دلداری بدهد، می گفت:

- توی هر کار خدا حکمتیه، خودش خواسته بچه م، بودنش که نعمت بود، رفتنش هم نعمت باشه و یک یادگاری ازش بمونه که هم این بچه رو اهل کنه، هم این دختره شفا بگیره.

و حالا بعد از این مدت برایم خیلی عجیب بود که یکدفعه سر و کلۀ یکی از دوست هایش پیدا شده بود، آن هم وقتی که قرار بود بیاید دنبال ما، می توانست لااقل تلفن بکند و بگوید که من خودم بروم. نمی دانم شاید هم اشتباه از من بود که عادت کرده بودم همۀ کارها را حتما با حسام انجام بدهم. چه لزومی داشت حتما او ما را ببرد؟ من باید ....
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:52 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها