بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #2  
قدیمی 10-08-2009
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض داستان "گیله مرد" اثر بزرگ علوی

گیله مرد گوشش به این حرفها بدهكار نبود و اصلا جواب نمی‌داد. از تولم تا اینجا بیش از چهار ساعت ‏در راه بودند و در تمام مدت، محمد ولی وكیل باشی دست بردار نبود. تهدید می‌كرد، زخم زبان ‏می‌زد، حساب كهنه پاك می‌كرد. گیله‌مرد فقط در این فكربود كه چگونه بگریزد.‏ اگر از این سلاحی كه دست وكیل‌باشی است، یكی دست او بود، گیرش نمی‌آوردند. اگر سلاح ‏داشت، اصلا كسی او را سر زراعت نمی‌‌دید كه به این مفتی مامور بیاید و او را ببرد. چه تفنگهای ‏خوبی دارند! اگر صد تا از اینها دست آدمهای آگل بود،‌ هیچ‌كس نمی‌توانست پا تو جنگل بگذارد. ‏اگر ازاین تفنگها داشت،‌ اصلا خیلی چیزها، اینطوری كه امروز هست، نبود.
اگر آن روز تفنگ ‏داشت، امروز صغرا زنده بود و او محض خاطر بچه شیرخواره‌اش مجبور نبود سر زراعت برگردد و ‏زخم زبان آگل لولمانی را تحمل كند كه به او می‌گفت: «تو مرد نیستی، تو ننه‌ی بچه‌ات هستی.» اگر ‏صد تا از این تفنگها در دست او و آگل لولمانی بود، دیگر كسی اسم بهره‌ی مالكانه نمی‌برد. تفنگ ‏چیه؟ اگر یك چوب كلفت دستی گیرش می‌آمد، كار این وكیل‌باشی شیره‌ای را می‌ساخت. كاش ‏باران بند می‌آمد و او می‌توانست تكه چوبی پیدا كند. آن وقت خودش را به زمین می‌انداخت، با یك ‏جست برمی‌خاست و در یك چشم بهم زدن، با چوب چنان ضربتی بر سرنیزه وارد می‌كرد كه تفنگ از ‏دست محمدولی بپرد... كار او را می‌ساخت... اما مامور دومی سه قدم پیشاپیش او حركت می‌كرد! ‏گویی وجود او اشكالی در اجرای نقشه بود. او را نمی‌شناخت.
هنوز قیافه‌اش را ندیده بود، با او یك ‏كلمه هم حرف نزده بود.‏كشتن كسی كه آدم او را ندیده و نشناخته كار آسانی نبود. اوه، اگر قاتل صغرا گیرش می‌آمد، ‏می‌دانست كه باش چه كند. با دندانهایش حنجره‌ی او را می‌درید. با ناخنهایش چشمهایش را ‏درمی‌آورد... گیله‌مرد لرزید، نگاه كرد. دید محمدولی كنار او راه می‌رود و از سرنیزه‌اش آب ‏می‌چكد. از جنگل صدای زنی كه غش كرده و جیغ می‌زند، می‌آید.‏ محض خاطر بچه‌اش امروز گیر افتاده بود. حرف سر این است كه تا چه اندازه اینها از وضع او با خبر ‏هستند. تا كجایش را می‌دانند؟ محمدولی به او گفته بود: «خان‌نایب گفته یك سر بیا تا فومن و برو. ‏می‌خواهند بدانند كه از آگل خبری داری یا نه.» به حرف اینها نمی‌شود اعتماد كرد و آگل تا آن دقیقه ‏آخر به او می‌گفت: «نرو،‌ بر‌ نگرد،‌ نرو سر زراعت!» پس بچه‌اش را چه بكند؟ او را به كه بسپرد؟ اگر ‏بچه نبود، دیگر كسی نمی‌توانست او را پیدا كند.
آن‌وقت چه آسان بود گرفتن انتقام صغرا. از عهده‌ی ‏صدها از اینها بر می‌آمد. اما آگل لولمانی آدم دیگری بود. چشمش را هم می‌گذاشت و تیر در ‏می‌كرد. مخصوصا از وقتی كه دخترش مرد، خیلی قسی شده بود. او بی‌خودی همین طوری می‌توانست ‏كسی را بكشد. آگل می‌توانست با یك تیر از پشت سر كلك مامور دومی را كه سه قدم پیشاپیش او ‏پوتینهایش را به آب و گل می‌زند بكند،‌ اما این كار از دست او برنمی‌آمد. از او ساخته نیست. ‏محمدولی را دیده بود. او را می‌شناخت، ‌شنیده بود روزی به كومه‌ی او آمده و گفته بوده است: «اگه ‏فوری پیش نایب به فومن نره،‌ گلوی بچه را می‌زنم سرنیزه و می‌برم تا بیاید عقب بچه‌اش.» این را به ‏مارجان گفته بود.‏

مامور دومی پیشاپیش آنها حركت می‌كرد. از آنها بیش از سه قدم فاصله داشت. او هم در فكر بدبختی ‏و بیچارگی خودش بود. او را از خاش آورده بودند. بی خبر از هیچ جا،‌ آمده بود گیلان. برنج این ‏ولایت بهش نمی‌ساخت. باران و رطوبت بی‌حالش كرده بود. با ‏دو پتو شب‌ها یخ می‌كرد. روزهای اول هر چه كم داشت از كومه‌های گیله‌مردان جمع كرد. به آسانی ‏می‌شد اسمی روی آن گذاشت. «اینها اثاثیه‌ایست كه گیله‌مردان قبل از ورود قوای دولتی از خانه‌های ‏ملاكین چپاول كرده‌اند.» اما بدبختی این بود كه در كومه‌ها هیچ‌چیز نبود. در تمام این صفحات یك ‏تكه شیشه پیدا نشد كه با آن بتواند ریش خود را اصلاح كند، چه برسد به آینه. مامور بلوچ مزه‌ی این ‏زندگی را چشیده بود. مكرر زندگی خود آنها را غارت كرده بودند. آنجا در ولایت آنها آدمهای خان ‏یك مرتبه مثل مور و ملخ می‌ریختند توی دهات، از گاو و گوسفند گرفته تا جوجه و تخم مرغ،‌ هرچه ‏داشتند می‌بردند. به بچه و پیرزن رحم نمی‌كردند. داغ می‌كردند،‌ یكی دو مرتبه كه مردم ده بیچاره ‏می‌شدند، ‌كدخدا را پیش خان همسایه می‌فرستادند و از او كمك می‌گرفتند و بدین طریق دهكده‌ای به ‏تصرف خانی در می‌آمد. این داستانی بود كه بلوچ از پدرش شنیده بود. خود او هرگز رعیتی نكرده ‏بود.
او همیشه از وقتی كه بخاطرش هست،‌ تفنگدار بوده و همیشه مزدور خان بوده است. اما در بچگی ‏مزه‌ی غارت و بی‌خانمانی را چشیده بود. مامور بلوچ وقتی فكر می‌كرد كه حالا خود او مامور دولت ‏شده است وحشت می‌كرد. برای اینكه او بهتر از هركس می‌دانست كه در زمان تفنگداریش چند نفر ‏امنیه و سرباز كشته است. خودش می‌گفت: «به اندازه‌ی موهای سرم.» برای او زندگی جدا از تفنگ ‏وجود نداشت. او با تفنگ به دنیا آمده، با تفنگ بزرگ شده بود و با تفنگ هم خواهد مرد،‌ آدمكشی ‏برای او مثل آب خوردن بود، تنها دفعه‌ای كه شاید از آدمكشی متاثر شد، موقعی بود كه با اسب، سرباز ‏جوانی را كه شتر ورش داشته بود،‌ در بیابان داغ دنبال كرد. شتر طاقت نیاورد،‌ خوابید،‌ سرباز تفنگش را ‏انداخت زمین و پشت پالان شتر پنهان شد. بلوچ چند تیرانداخت و نزدیكش رفت. تفنگ او را ‏برداشت و می‌خواست سرش را كه از پشت كوهان شتردیده می‌شد،‌ هدف قرار دهد كه سربازداد زد: ‏‏«امان برادر، مرا نكش.» او گفت: «پس چكارت كنم؟ نكشمت كه از بی‌آبی می‌میری!» بعد فكر كرد ‏پیش خودش و گفت:« یك گلوله هم یك گلوله است» افسار شتر را گرفت و برگشت: «یه میدان ‏آن‌طرفتر، چشمه است.
برو خودت را به آنجا برسون.» صد قدمی شتر را یدك كشیده و بعد خواست او ‏را رها كند،‌ چون‌كه بدرد نمی‌خورد. دید، نمی‌شود سرباز و شتر را همین طور به حال خودشان ‏گذاشت،‌ برگشت و با یك تیر كار سرباز را ساخت. این تنها قتلی است كه گاهی او را ناراحت ‏می‌كند. خودش هم می‌دانست كه بالاخره سرنوشت او نیز یك چنین مرگی را دربر دارد. پدرش، دو ‏برادرش، اغلب كسانش نیز با ضرب تیر دشمن جان سپرده بودند. وقتی خان‌ها به تهران آمدند و وكیل ‏شدند، او نیز چاره نداشت جز اینكه امنیه شود. اما هیچ انتظار نداشت كه او را از دیار خود آواره كنند و ‏به گیلانی كه آنقدر مرطوب و سرد است بفرستند. مامور بلوچ ابدا توجهی به گیله‌مرد نداشت و برای او ‏هیچ فرقی نمی‌كرد كه گیله‌مرد فرار كند یا نكند. به او گفته بودند كه هر وقت خواست بگریزد با تیر‏كارش را بسازد و او به تفنگ خود اطمینان داشت. مامور بلوچ در این فكر بود كه هرطوری شده پول و ‏پله‌ای پیدا كند و دومرتبه بگریزد به همان بیابانهای داغ، بالاخره بیابان آنقدر وسیع است كه امنیه‌ها ‏نمی‌توانند او را پیدا كنند. هر كدام از این مامورین وقتی خانه كسی را تفتیش می‌كردند، چیزی ‏گیرشان می‌آمد.
در صورتی كه امروز صبح در كومه‌ی گیله‌مرد، وكیل باشی چهارچشمی مواظب بود ‏كه او چیزی به جیب نزند. خودش هرچه خواست كرد، پنجاه تومان پولی كه از جیب گیله‌مرد ‏درآورد،‌ صورت جلسه كردند و به خودش پس دادند. فقط چیزی كه او توانست به دست آورد، یك ‏تپانچه بود. آن را در كروج، لای دسته‌های برنج پیدا كرد. یك مرتبه فكر تازه‌ای به كله‌ی مامور بلوچ ‏زد. تپانچه اقلا پنجاه تومان می‌ارزد. بیشتر هم می‌ارزد، پایش بیفتد،‌ كسانی هستند كه صد تومان هم ‏می‌دهند،‌ ساخت ایتالیاست. فشنگش كم است... حالا كسی هم اسلحه نمی‌خرد. این دهاتی ها مال ‏خودشان را هم می‌اندازند توی دریا. پنجاه تومان می‌ارزد. به شرط آنكه پول را با خود آورده و به كسی ‏نداده باشد.‏
..
..

__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:57 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها