بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #10  
قدیمی 11-06-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض جای خالی

جای خالی


داشت بارون می گرفت. باد می اومد و هوا ابری بو، باد لنگه ی پنجره ی خونه ی قدیمی اون طرف خیابونو هی باز و بسته میکرد .قدما مو تندتر کردم تا قبل از اینکه بارون بگیره برسم خونه. چراشو نمی دونستم ولی می دونسم باید قبل از بارون برسم خونه. رسیدم خونه قبل از اینکه بارون بزنه ولی وقتی رسیدم و بارون گرفت رفتم و از پنجره نگاه کردم چه قد دلم خواست زیر بارون باشم خیس بشم وسردم بشه دنبال سرپناه نگردم و حتی اگه یکی دیدم همونجور زیر بارون راهمو بگیرم و برم و فکر کنم سر پناهی ندیدم مردم رو نگاه کنم که دارن دنبال یه سر پناه میگردن بارون تندتربشه و من از سرما زیر بارون بلرزم. انگار زیر بارون تو خیابون دارم قدم میزنم رو به روم دختر کوچولوی بازیگوشیه که معلوم نیست چه جوری تونسته دور از چشم مادرش بیاد زیر بارون تا چتر رنگیشو امتحان کنه.درخت توت بزرگ وسط جاده خیس آبه همون که دلشون نیومد موقع ساختن جاده قطش کنن و حالا پر بار تر از همیشه وسط یه خط پهن خاکستری با شاخه هاش یه تیکه از ابرارو بغل گرفته تا فقط رو سر اون ببارن خانمی رو میبینم که داره لباسا رو از رو بند جمع میکنه و سعی داره پرده ی پنجره باز رو به بالکنو بکشه تو تا بیشتر از این خیس نشه شاید مادر همون دختر کوچولویی باشه که داشت با تمام وجود چتر رنگیشو به بارون معرفی می کرد ،سر کوچه پیچ اول که هیچی دومی رو که رد کردم صاحب همون مغازه بقالی که بچگیا همیشه ازش خرید میکردم روی صندلی پارچه ایش جلوی در مغازه نشسته و آدم فکر میکنه داره بارونو نگاه می کنه اما مثل اینکه فقط منتظره بارون بند بیاد تا مشتریای کوچولوش از راه برسن و ازش خوراکی بخرن و شایدم این جوریه که جز خوراکی یه کمی از تنهایی هاشم می فروشه به قیمت خریدن خنده بچه ها، دم در که رسیدم اصلا برای باز کردن در عجله نمیکنم کلید تو جیب کیفمه ولی یه ذره دنبالش می گردم پیداش که کردم قفل درو باز می کنم صدای چرخش کلید تو قفل در نگاهمو به اون سمت می چرخونه در که باز بشه پشت پنجره ایستادم و دارم بارونو نگاه میکنم و تازه می فهمم چیزی که از صبح داره آزارم میده جای خالی قدمای تو کنار ردپای بارونیمه.

__________________
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:16 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها