ای که آوای سکوت تو طنین افکن این روح خسته است هوا بارانی است... آری بارانی بارانی دلها غمگین است و عشق همانند غباری برای چندی از کنار پنجره میگذرد و من پنجره را میگشایم و او را مهمان هر شب و روز این دل خسته می سازم دلی که همانند قطرات ریز شبنم با احساس و لطیف است و گل های بهاری زیبا و مهربان است... نازنین دلم لحظه ها که همراه ثانیه ها میگذرد من نیز هر لحظه غمگین تر و محزون تر می گردم چرا که فاصله ها زیاد میشود و برای چندی روزی فرا میرسد که برای مدتی باید اسیر زندان جدایی ها باشم نمی دانم... آیا این دل خسته می تواند تحمل روزهای فراق را داشته نمی دانم واقعا نمی دانم که آخر این عشق چه خواهد شد نمی خواهم که بدانم...
__________________
مدت ها بود سه چیز را ترک کرده بودم
شعر را... ماه را.... و تو را ...
امروز که به اجبار قلبم را ورق زدم
هنوز اولین سطر را نخوانده
تو را به خاطر آوردم و شب هاي مهتاب را...
ولی نه...!! باید ترک کنم
هم تو را....هم شعر را .... و هم٬ همه ی شب هایی را که به ماه نگاه می کردم...
انتظار واژه ی غریبی است ... واژه ای که روزها یا شایدم ماههاست که با آن خو گرفته ام. که چه سخت است انتظار هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظارهای فرداهای من! خواهم ماند تنها در انتظار تو چرا نوشتم در برگ تنهاییم برای تو، نمیدانم؟ شاید روزی بخوانند بر تو، عشق مرا ... می دانم روزی خواهی آمد، می دانم ... گریان نمی مانم، خندانم! برای ورودت ای عشق. وقتی که به یادت می افتم، به یاد خاطراتت ... نامه هایت را مرور می کنم، یک بار ... نه ... بلکه صد بار وجودم را سراسر عشق فرا می گیرد ... و اشک شوق بر گونه هایم روانه میشوند ... تنها میگویم همیشه در قلب منی تو ... میدانم که باز خواهی گشت ... می دانم!
به یاد لحظات خوش انتظار و تنهایی
__________________
مدت ها بود سه چیز را ترک کرده بودم
شعر را... ماه را.... و تو را ...
امروز که به اجبار قلبم را ورق زدم
هنوز اولین سطر را نخوانده
تو را به خاطر آوردم و شب هاي مهتاب را...
ولی نه...!! باید ترک کنم
هم تو را....هم شعر را .... و هم٬ همه ی شب هایی را که به ماه نگاه می کردم...
دلم غمگین و بیزار است
از این حال و هوای خاکی و مسموم
از این چشم ندیده خواب و این دستان لرزانم
به تلخی ساک را بر شانه میگیرم و کفشسم را میان گریه میبندم و میگویم به آوایی حزین
مادر خدا حافظ
خدا حافظ که فرزندت به راهی دور خواهد رفت
از او جز خاطراتی تیره و مغشوش هیچ چیز دیگر باقی نخواهد ماند
خدا حافظ که دیگر جایم اینجا نیست
سلامم را به تلخی باز میگیرند و مارا هیچ ملالی نیست
و میگویدم مادر
برو فرزند دعای خیر من پشت و پناهت باد
او با گریه میگوید
دعای خیر من همراه جانت باد فرزندم
روياي با تو بودن را نمي توان نوشت نمي توان گفت و حتي نمي توان سرود. . با تو بودن قصه شيريني است به وسعت تلخي تنهايي و داشتن تو فانوسي است به روشنايي همه ي تاريکي ها. .... و من همچون غربت زده اي در آغوش بيکران درياي بي کسي به انتظار ساحل نگاهت مي نشينم و ميمانم تا ابد و تا وقتي که شبنم زلال احساست، زنگار غم را از وجودم بشويد..
__________________
مدت ها بود سه چیز را ترک کرده بودم
شعر را... ماه را.... و تو را ...
امروز که به اجبار قلبم را ورق زدم
هنوز اولین سطر را نخوانده
تو را به خاطر آوردم و شب هاي مهتاب را...
ولی نه...!! باید ترک کنم
هم تو را....هم شعر را .... و هم٬ همه ی شب هایی را که به ماه نگاه می کردم...
آسمان بارانی است
اشك من هم جاری است
شاید این ابر كه می نالد و می گرید از درد من است
آخری اخر ابر هم - از دلم با خبر است
شاید او می داند
كه فرو خوردن اشك
قاتل جان من است
من به زیر باران از غم و درد خودم می نالم
اشك خود را كه نگه می دارم با یه بغض كهنه
من رهایش كردم باز زیر باران
من به زیر باران اشكها می ریزم
همگان در گذرند
باز بی هیچ تامل در من
سر به سوی آسمان می سایم؛
من نمی دانم... صورتم بارانی است یا آسمان بارانی است
خسته شدم مي خواهم در آغوش گرمت آرام گيرم.خسته شدم بس كه از سرما لرزيدم...
بس كه اين كوره راه ترس آور زندگي را هراسان پيمودم زخم پاهايم به من ميخندد...
خسته شدم بس كه تنها دويدم...
اشك گونه هايم را پاك كن و بر پيشانيم بوسه بزن...
مي خواهم با تو گريه كنم ...
خسته شدم بس كه...
تنها گريه كردم...
مي خواهم دستهايم را به گردنت بياويزم و شانه هايت را ببوسم...
خسته شدم بس كه تنها ايستادم
__________________
مدت ها بود سه چیز را ترک کرده بودم
شعر را... ماه را.... و تو را ...
امروز که به اجبار قلبم را ورق زدم
هنوز اولین سطر را نخوانده
تو را به خاطر آوردم و شب هاي مهتاب را...
ولی نه...!! باید ترک کنم
هم تو را....هم شعر را .... و هم٬ همه ی شب هایی را که به ماه نگاه می کردم...
در این سرای بی كسی ، كسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده ، پر نمی زند
یكی ز شب گرفتگان ، چراغ بر نمی كند
كسی به كوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ كسی شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذر گهی است پر ستم ، كه اندر او به غیر غم
یكی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
چه چشم پاسخ است ، از این دریچه های بسته ات
برو كه هیچ كس ندا به گوش كر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر بیفكنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر ، كسی تیر نمی زند
بر سنگ مزارم بنويسيد: در زندگي بارها بالهايم را گشودم تا همچون پرنده اي سبک بال
به پرواز در آيم اما هر بار شکارچي حقيري قلبم را نشانه گرفت و بر زمينم کوفت شايد
مرگ پاياني بر اين پرواز شکست گونه باشد و آغاز رهايي...!
__________________
مدت ها بود سه چیز را ترک کرده بودم
شعر را... ماه را.... و تو را ...
امروز که به اجبار قلبم را ورق زدم
هنوز اولین سطر را نخوانده
تو را به خاطر آوردم و شب هاي مهتاب را...
ولی نه...!! باید ترک کنم
هم تو را....هم شعر را .... و هم٬ همه ی شب هایی را که به ماه نگاه می کردم...